جِیمز
بِرنهام یک نظریهپرداز سیاسی محبوب
آمریکایی بود که کتاب انقلاب مدیریتی را
در ۱۹۴۱ منتشر کرد.
این
کتاب در واقع مجموعهای از نظریههای
برنهام در مورد آینده دنیا، سرانجام
سرمایهداری و نظامی که جایگزین آن خواهد
شد است.
به
نظر او سیاستهای اقتصادی آلمان نازی،
شوروی استالینیستی و آمریکای روزولت
بسیار به یکدیگر شبیه بودند و این دلیلی
بر ظهور جامعهای جدید به رهبری استبدادی
فرقهای که او آن را 'مدیران'
میخواند
بود.
اورول
در مقاله
زیر (James
Burnham and the Managerial Revolution)،
که اول بار در ۱۹۴۶ منتشر شد، به بررسی
مطالب نوشته شده توسط جِیمز بِرنهام در
حدود پنج سال پیش از آن میپردازد و از
آن برای نقد تفکر قدرت پرست و اثر آن بر
قضاوت منطقی استفاده میکند.
اورول
در این مقاله ایدههای اصلی دو کتاب
برنهام را فهرست کرده و به تناقضات آنها
اشاره میکند و در پایان با رد نظریات و
فرضیات برنهام گذرا سقوط شوروی را، در
صورت عدم گذار به دموکراسی، پیشبینی
میکند.
علاقهمندان
همچنین میتوانند ریشههای فکری رمان
۱۹۸۴ را در این مقاله بیابند.
کتاب
جِیمز بِرنهام، انقلاب مدیریتی (The
Managerial Revolution)،
بعد از چاپ در ایالات متحده و در این کشور
غوغای بزرگی به پا کرد و تئوری اصلی آن به
میزانی حلاجی شده است که احتیاجی به تکرار
همه جزییات آن نیست.
این
تئوری، تا آنجا که میشود آن را خلاصه
کرد، این چنین است:
سرمایهداری
در حال محو شدن است، ولی سوسیالیسم هم
جایگزین آن نمیشود.
چیزی
که الان در حال ظهور است نوع جدیدی از
جامعه برنامهریزی شده و متمرکز است که
نه سرمایهدار خواهد بود و نه، اگر معانی
مقبول را در نظر بگیریم، دموکراتیک.
رهبران
این جامعه جدید کسانی خواهند بود که ابزار
تولید را به طور مؤثر کنترل میکنند:
یعنی،
مدیران تجارتخانهها، تکنسینها، ماموران
اداری و نظامیان، که همگی توسط جیمز برنهام
در زیر نام 'مدیران'
گرد
آورده شدهاند.
این
جماعت طبقه سرمایهدار قدیمی را حذف،
طبقه کارگر را خرد و جامعه را به سبکی
سازمان خواهند داد که قدرت و امتیاز
اقتصادی در دستشان باقی بماند.
حق
مالکیت شخصی ملغی خواهد شد ولی مالکیت
عمومی هم جایش را نخواهد گرفت.
این
جوامع 'مدیریتی'
جدید
از حکومتهای پراکنده و کوچک تشکیل نشده
بلکه متشکل از ابر-حکومتهایی
خواهند بود که بر گرد مراکز صنعتی در
اروپا، آسیا و آمریکا جمع شدهاند.
این
ابر-حکومتها
بر سر اشغال سرزمینهای باقیمانده بر روی
کره زمین با یکدیگر خواهند جنگید، ولی
احتمالا توانایی فتح کامل یکدیگر را
نخواهند داشت.
هر
جامعه در داخل وابسته به سلسله مراتب
خواهد بود، اشرافیتی بر اساس استعداد در
بالا و تودهای از شبه-بردهها
در پایین.
در
کتاب بعدی که از وی منتشر شده است،
ماکیاولیها (The
Machiavellians)،
برنهام اظهارات اولیه خود را بسط و همچنین
اصلاح میکند.
بخش
بزرگتر کتاب به توضیح تئوریهای ماکیاولی
و مریدان مدرن او، مُسکا، میشِلز و پارِتو
میپردازد:
برناهم
نام جورج سورِل، نویسنده سندیکالیست، را
هم با توجیهات ضعیف به این فهرست اضافه
کرده است.
هدف
اصلی برنهام این است که نشان دهد تا به
امروز هیچ جامعه دموکراتیکی وجود نداشته
است و تا آنجا که ما میتوانیم ببینیم،
هرگز نخواهد داشت.
تمامی
تغییرات تاریخی در نهایت به جایگزینی یک
طبقه حاکم با طبقه دیگری انجامیده است.
تمام
صحبتها درباره دموکراسی، آزادی، برابری،
برادری، تمام جنبشهای انقلابی، تمام
رویاهای آرمان شهری، یا 'جامعه
بدون طبقه'،
یا 'حکومت
محشر بر روی زمین'،
بیش از فریبی (نه
الزاما فریبی آگاهانه)
برای
مخفی کردن جاهطلبی یک طبقه جدید، که در
فکر رسیدن به قدرت است، نیستند.
پیوریتانهای
انگلیسی، جاکوبینها، بلشویکها، همگی در
همه موارد فقط قدرتطلبانی بودند که از
آرزوهای تودهها برای فراهم کردن موقعیتی
ویژه برای خود استفاده کردند.
بعضی
اوقات میشود قدرت را بدون خشونت به دست
آورد و حفظ کرد، ولی هرگز بدون کلک ممکن
نیست، چون استفاده از تودهها الزامی
است و تودهها، اگر بدانند که فقط در حال
خدمت به امیال یک گروه کوچک هستند، همکاری
نخواهند کرد.
در
تمام انقلابهای بزرگ تودهها به وسیله
آرزوهای گنگی مانند برادری انسانی به جلو
هدایت شده، و بعدا، وقتی که طبقه حاکم
جدید کاملا مستقر شد، دوباره به بندگی
فرو برده میشوند.
به
دید برنهام، در عمل، این کل تاریخ سیاسی
است.
کتاب
دوم در آنجا با اولی تفاوت دارد که مدعی
است تمام این فرآیند را میشود با نگاه
واقعبینانه به نوعی اخلاقی کرد.
عنوان
فرعی کتاب ماکیاولیها، مدافعان آزادی
است.
ماکیاولی
و پیروانش معتقد بودند که نجابت در سیاست
جایی نداشته و، از این راه، به نظر برنهام،
این امکان را فراهم کردهاند تا سیاست
هم هوشمندانهتر شود و هم کمتر مستبدانه.
طبقه
حاکمی که هدف اصلی خود، یعنی ماندن در
قدرت، را به رسمیت بشناسد قطعا متوجه
خواهد شد که رسیدن به آن هدف با انجام
کارهای خوب راحتتر است و شاید از تبدیل
شدن به یک اشرافیت ارثی پرهیز کند.
برنهام
به شدت بر تئوری 'جابجایی
نخبهها'
که
متعلق به پارتو است تاکید میکند.
یک
طبقه حاکم برای ماندن در قدرت باید به طور
مستمر از پایین نیروی مناسب بگیرد، تا
اینکه بهترین افراد همیشه در بالا باشند
و امکان ایجاد یک طبقه جدید قدرتطلب و
ناراضی وجود نداشته باشد.
به
نظر برنهام این اتفاق در جامعهای که
عادتهای دموکراتیک را حفظ میکند محتملتر
است – جایی که مخالفت ممنوع نیست و بعضی
بنیادها مانند جراید و اتحادیههای
کارگری فرصت مستقل بودن را دارند.
برنهام
در اینجا بیشک نظر قبلی خود را نقض
میکند.
در
انقلاب مدیریتی، که در ۱۹۴۰ نوشته شده
است، برتری و بهرهوری بیشتر آلمان
'مدیریتی'
در
تمام زمینهها در مقایسه با دموکراسی
سرمایهداری مانند بریتانیا و فرانسه
پذیرفته شده در نظر گرفته میشود.
در
کتاب دوم، نوشته شده در ۱۹۴۲، برنهام
میپذیرد که اگر آلمانیها آزادی بیان را
مجاز میدانستند شاید برخی از اشتباهات
استراتژیکشان را مرتکب نمیشدند.
هرچند
که تئوری اصلی رها نمیشود.
سرمایهداری
محکوم به فنا و سوسیالیسم یک رویا است.
اگر
عمق واقعه را درک کنیم میتوانیم جهت
انقلاب مدیریتی را تا حدودی تعیین کنیم
ولی، چه بخواهیم چه نخواهیم، این انقلاب
در حال اتفاق است.
در
هر دو کتاب، ولی بیشتر در اولی، به وضوح
احساس ذوقی نسبت به شرارت و ستم موجود در
فرآیندهایی که موضوع بحث هستند دیده
میشود.
با
اینکه برنهام مکررا تصریح میکند که فقط
در حال انتقال حقایق بوده و علایق شخصی
خود را مطرح نمیکند، ولی مشخصا شیفته
قدرت است و همدمی او با آلمان فقط تا وقتی
که آلمان در حال پیروزی بود ادامه داشت.
مقاله
به نسبت جدیدی به نام 'جانشین
لنین'
(Lenin's
Heir)،
که در اوایل ۱۹۴۵ در پارتیزان ریویو
(Partisan
Review)
منتشر
شد، اینگونه القا میکند که این همدمی
به شوروی منتقل شده است.
'جانشین
لنین'،
که در نشریات چپگرای آمریکایی مباحث تندی
را به راه انداخت، فعلا در انگلستان منتشر
نشده است، و من دوباره به آن رجوع خواهم
کرد.
تئوری
برنهام، اگر دقت کنیم، چیز جدیدی نیست.
خیلی
از نویسندگان قدیمیتر هم ظهور نوع جدیدی
از جامعه، نه سرمایهدار و نه سوسیالیست،
که احتمالا بر پایه بردهداری بنا خواهد
شد را پیشبینی کردهاند:
البته
اکثرشان با برنهام در ناگزیر ندانستن این
فرآیند تفاوت دارند.
یک
مثال خوب کتاب حکومت چاپلوسان (The
Servile State)
نوشته
هیلاری بِلاک در ۱۹۱۱ است.
حکومت
چاپلوسان سبک خسته کنندهای دارد و
علاجی که پیشنهاد میدهد (بازگشت
به مالکیت کشاورزان در مقیاس کوچک)
به
دلایل متعددی غیر قابل اجرا است:
ولی
،در هر حال، با بینش بسیار دقیقی وقایع
در جریان از ۱۹۳۰ به بعد را پیشگویی میکند.
چِستِرتُن،
البته در برخوردی که کمتر روشمند است،
محو دموکراسی و مالکیت خصوصی، و ظهور
جامعه بردگان که میتواند هم سرمایهدار
و هم کمونیست باشد را پیشبینی کرده بود.
جَک
لندن، در پاشنه آهنی (The
Iron Heel)
(۱۹۰۹)
بعضی
از خصیصههای ضروری فاشیسم را پیشگویی
کرد، و کتابهایی چون سرزمین نابینایان
(۱۹۰۰)
(The
Sleeper Awakes)
اثر
اِچ.
جی.
وِلز،
ما (۱۹۲۳)
(We)
اثر
زامیاتین و دنیای قشنگ نو (۱۹۳۰)
(Brave
New World)
اثر
آلدوس هاکسلی، همگی دنیاهایی خیالی را
توصیف میکنند که در آنها اشکالات اختصاصی
سرمایهداری حل شده است بدون آنکه قدمی
به آزادی، برابری، یا شادی واقعی نزدیکتر
شده باشند.
اخیرا
هم نویسندگانی مانند پیتر دِرِکِر و اِف.
اِی.
وُیت
مباحثی را در باب شباهت ریشهای کمونیسم
و فاشیسم مطرح کردهاند.
و
در کل همیشه واضح بوده است که یک جامعه
متمرکز و برنامهریزی شده ممکن است گرفتار
دیکتاتوری و اُلیگارشی شود.
محافظهکاران
ارتدکس توانایی دیدن این را نداشتند، چون
به این پیش فرض که سوسیالیسم 'کار
نمیکند'
و
محو سرمایهداری به بینظمی و هرج و مرج
منتهی میشود راضی بودند.
سوسیالیستهای
ارتدکس توانایی دیدنش را نداشتند، چون
به این خیال بودند که به زودی به قدرت
میرسند و فرض میکردند که با از بین
رفتن سرمایهداری، سوسیالیسم جای آن را
خواهد گرفت.
در
نتیجه نتوانستند ظهور فاشیسم را پیشبینی
کنند، یا آن را بعد از پیدایشش به درستی
تحلیل کنند.
بعدها،
نیاز به توجیه دیکتاتوری در روسیه و بهانه
تراشی برای کوچک کردن شباهتهای واضح
کمونیسم و نازیسم بیش از پیش ایجاد شبه
کرد.
ولی
این اندیشه که صنعتگرایی باید به انحصار
بانجامد، و انحصار هم باید دلیلی بر
استبداد باشد، چیز تعجبآوری نیست.
تفاوت
برنهام با دیگر متفکرین در تلاشش برای
طراحی دقیق مسیر 'انقلاب
مدیریتی'
در
مقیاس جهانی، و این فرض است که گرایش به
سمت تمامیتخواهی ناگزیر بوده و فقط
میشود آن را هدایت کرد.
برنهام،
در ۱۹۴۰، مینویسد که مدیریتگرایی
کاملا در شوروی به تکامل رسیده است، اما
در آلمان هم این تکامل تقریبا رو به اتمام
است و در ایالات متحده هم خود را نشان داده
است.
به
توصیف وی برنامه اقتصادی اِف.
دی.
روزولت
نوعی 'مدیریتگرایی
ابتدایی'
است.
ولی
گرایش در همه جا یکسان یا تقریبا یکسان
است.
همیشه
سرمایهداری آزاد جایش را به برنامهریزی
و دخالت دولتی میدهد، مالک قدرتش را در
مقایسه با تکنسین و مامور اداری از دست
میدهد، ولی اثری از سوسیالیسم – یعنی
آن چیزی که قبلا به آن سوسیالیسم میگفتند
– دیده نمیشود:
"بعضی
از مدافعان در تلاش هستند تا برای مارکس
با این گفتمان که 'شرایط
مساعد نبود'
بهانه
تراشی کنند.
این
از واقعیت به دور است.
مارکسیسم
و احزاب مارکسیست شانسهای زیادی داشتهاند.
در
روسیه، یک حزب مارکسیست به قدرت رسید.
در
مدت کوتاهی سوسیالیسم را فراموش کرد؛
شاید نه در کلام، ولی به هر حال در نتیجه
اعمالش.
در
بیشتر کشورهای اروپایی در ماههای آخر جنگ
جهانی اول و سالهای بلافاصله بعد از آن
بحرانهای اجتماعی راه را برای احزاب
مارکسیست باز کرده بود:
همگی،
بدون استثنا، در گرفتن و حفظ قدرت ناتوان
بودند.
در
کشورهای متعددی – آلمان، دانمارک، نروژ،
سوئد، اتریش، انگلستان، استرالیا،
زلاندنو، اسپانیا، فرانسه – احزاب
مارکسیست اصلاحطلب اداره دولت را در
دست داشته و به شکلی یکسان در پی ریزی و
یا برداشتن قدمی جدی به سمت سوسیالیسم
شکست خوردهاند....این
احزاب، در عمل، در تمام امتحانات تاریخی
– که زیاد هم بودهاند – در حق سوسیالیسم
قصور یا آن را به کلی رها کردهاند.
این
حقیقتی است که نه سرسختترین دشمن سوسیالیسم
و نه بزرگترین حامی آن توان پاک کردنش را
دارند.
این
حقیقت، بر خلاف تفکر برخی، چیزی را در باب
کیفیت اخلاقی ایدهآل سوسیالیستی ثابت
نمیکند.
ولی
مدرکی است رد نشدنی که سوسیالیسم، کیفیت
اخلاقی آن هر چه میخواهد باشد، ظهور نخواهد
کرد."
البته
برنهام این واقعیت که رژیمهای مدیریتی
جدید، مانند رژیمهای آلمان نازی و شوروی،
ممکن است سوسیالیست لقب بگیرند را کتمان
نمیکند.
منظورش
تنها عدم انطباق آنها با آن چیزی است که
مارکس، لنین، کییِر هاردی، یا ویلیام
موریس، یا کلا، هر سوسیالیست نوعی حدودا
قبل از۱۹۳۰، به عنوان سوسیالیسم میشناخت،
است.
سوسیالیسم،
تا همین اواخر، قرار بود به معنی دموکراسی
سیاسی، برابری اجتماعی و اینترناسیونالیسم
باشد.
کوچکترین
نشانهای از برقراری هر کدام از اینها
در هیچ جایی در دست نیست، و تنها کشور
بزرگی که در آن چیزی شبیه انقلاب کارگری
روی داد، یعنی شوروی، هم پله پله از مفهوم
قدیمی یک جامعه آزاد و برابر با هدف برادری
جهانی بشریت دورتر شده است.
از
ابتدای انقلاب و در طی یک فرآیند مختل
نشده، روز به روز از آزادی کاسته و مؤسسات
انتخابی خفه شدهاند، در حالی که بر میزان
نابرابری افزوده و ناسیونالیسم و نظامیگری
بیش از پیش رشد کردهاند.
ولی
هم زمان، به تاکید برنهام، گرایشی هم به
بازگشت به سرمایهداری وجود ندارد.
اتفاقی
که شاهد آن هستیم در واقع رشد 'مدیریتگرایی'
است
که، به نظر برنهام، در همه جا در حال پیشروی
است، اما جلوه آن از کشور به کشور ممکن
است متفاوت باشد.
تئوری
برنهام، در بدترین حالت، تحلیلی پذیرفتنی
از اتفاقات جاری است.
وقایعی
که در عرض پانزده سال گذشته در شوروی روی
دادهاند را میتوان آسانتر از هر چیزی
با این تئوری توضیح داد.
به
وضوح معلوم است که شوروی سوسیالیست نیست،
و فقط در صورتی میتوان آن را سوسیالیست
دانست که معنی این کلمه را کاملا از آنچه
در تمام زمینههای دیگر پذیرفته شده است
تغییر دهیم.
از
طرف دیگر، تمام پیشگوییهایی که بر اساس
آنها رژیم شوروی به سرمایهداری بر خواهد
گشت هم راه به جایی نبردهاند، و در حال
حاضر هم دورتر از همیشه به نظر میرسند.
برنهام،
احتمالا، با این ادعا که این فرآیند در
آلمان نازی هم تا این حد پیشرفت کرده بود،
دست به بزرگنمایی میزند، ولی به نظر
میرسد که گرایش مطمعنا به دور شدن از
روش سرمایهداری قدیمی و نزدیکی به یک
اقتصاد برنامهریزی شده و تحت کنترل یک
الیگارشی انتخابی بود.
در
روسیه، اول سرمایهداران نابود شدند و
طبقه کارگر بعد از آن له شد.
در
آلمان ابتدا کارگران له شدند، اما حذف
سرمایهداران هم در هر حال شروع شده بود،
و هیچکدام از محاسبات انجام شده بر اساس
این فرض که 'نازیسم
دقیقا همان سرمایهداری است'
با
وقایع همخوانی نداشتند.
اشتباه
عمده برنهام در این اعتقاد است که
'مدیریتگرایی'
در
ایالات متحده رو به رشد است، تنها کشور
بزرگی که سرمایهداری آزاد در آن همچنان
قوی است.
اما
اگر به حرکت جهانی به طور کلی نگاه کنیم،
مخالفت با نتیجهگیریهایش سخت است؛ و
حتی در ایالات متحده هم شاید اعتقاد عمومی
به بازار آزاد از بحران اقتصادی بزرگ بعدی
به سلامت عبور نکند.
در
مخالفت با برنهام بارها عنوان شده است که
او بیش از حد بر 'مدیران'
– یعنی
رؤسای کارخانهها، برنامهریزان و
تکنسینها – تاکید میکند و به نظر میرسد
که حتی در قبال شوروی هم فرضش بر این است
که این افراد، و نه رهبران حزب کمونیست،
هستند که قدرت واقعی را در دست دارند.
در
هر صورت این یک اشتباه ثانویه است، و به
طور خاص در ماکیاولیها تصحیح شده است.
سوال
اصلی این نیست که جماعتی که قرار است در
پنجاه سال آینده چکمههایشان را با شما
تمیز کنند به نام مدیران، ماموران اداری،
یا سیاستمدار شناخته میشوند یا نه؛ سوال
این است که آیا بعد از سرمایهداری، که
به وضوح رو به اضمحلال است، الیگارشی
مستقر خواهد شد یا دموکراسی واقعی.
اما
جالب این است که وقتی پیشگوییهای برنهام
که بر پایه این تئوری ساخته شدهاند را
بررسی میکنیم، متوجه میشویم که همگی،
حداقل آنهایی که قابل تصدیق هستند، غلط
بودهاند.
افراد
زیادی تا به حال به این موضوع اشاره
کردهاند.
اما
پیگیری جزییات پیشگوییهای برنهام امری
پر ارزش است، چون الگویی ارایه میدهند
که به وقایع سیاسی معاصر مربوط است و، به
نظر من، یکی از مهمترین ضعفهای تفکر سیاسی
امروزی را آشکار میکند.
در
ابتدا، در نوشتههای برنهام در۱۹۴۰،
پیروزی آلمان کمابیش پذیرفته شده است.
بریتانیا
در حال 'آب
شدن'
توصیف
میشود، و 'تمام
خصایص فرهنگهای منحط موجود در مراحل گذار
تاریخی گذشته'
را
به نمایش میگذارد، در حالی که فتح و
یکپارچه شدن اروپا توسط آلمان در۱۹۴۰
'غیر
قابل بازگشت'
تفسیر
میشود.
برنهام
مینویسد 'انگلستان،
با هر متحد غیر اروپایی که تصور کند هم،
نمیتواند امید جدی به تسخیر قاره اروپا
داشته باشد'.
حتی
اگر آلمان موفق شود تا به نحوی در جنگ شکست
بخورد، نمیتوان آن را تکهتکه کرد یا
به وضعیت جمهوری وایمار تقلیلش داد، و در
هر حال به عنوان هسته مرکزی یک اروپای
متحد باقی خواهد ماند.
در
هر صورت، نقشه آینده دنیا، با سه ابر-حکومت
بزرگش، به طور کلی کشیده شده است:
و
'هستههای
این سه ابر-حکومت،
فارغ از نامشان در آینده، ملتهای موجود
در گذشته، ژاپن، آلمان و ایالات متحده
هستند'.
برنهام،
در عین حال، به این اعتقاد متعهد است که
آلمان تا قبل از پیروزی بر انگلستان به
شوروی حمله نمیکند.
او،
در خلاصهای که از مطالب کتابش در شماره
مِی-ژوئن
۱۹۴۱ پارتیزان ریویو منتشر شد، و احتمالاً
بعد از خود کتاب نوشته شده است، میگوید:
"در
مورد روسیه، همانند آلمان، بخش سوم معمای
مدیریتی – رقابت با بقیه بخشهای جامعه
مدریتی بر سر تسلط – به آینده موکول شده
است.
در
ابتدا به ضربهای کشنده نیاز بود تا
نابودی نظام سرمایهداری جهانی حتمی
شود، که در نهایت به معنی نابودی بنیانهای
امپراطوری بریتانیا (تکیهگاه
نظام سرمایهداری جهانی)
به
طور مستقیم و از راه خرد کردن ساختار سیاسی
اروپا، که شمعی الزامی برای امپراطوری
بود، شد.
این
تحلیلی ساده برای تفسیر قرارداد آلمان-شوروی
است، که با تفاسیر دیگر قابل درک نیست.
درگیری
آینده بین آلمان و روسیه یک درگیری مدیریتی
واقعی خواهد بود؛ پایان نظام سرمایهداری
قبل از جنگهای بزرگ بر سر مدیریت جهانی
الزامی است.
این
باور که نازیسم 'سرمایهداری
منحط'
است....توضیح
منطقی قرارداد آلمان-شوروی
را غیر ممکن میکند.
انتظار
همیشگی برای جنگ بین آلمان و شوروی از این
اعتقاد نشأت میگیرد، نه جنگ بر سر مرگ
و زندگی بین آلمان و امپراطوری بریتانیا.
جنگ
میان آلمان و روسیه یکی از جنگهای مدیریتی
آینده است، نه یکی از جنگهای ضد-سرمایهداری
دیروز و امروز."
در
هر حال، حمله به روسیه در آینده اتفاق
خواهد افتاد، و شکست روسیه حتمی، یا
تقریباً حتمی، است.
'دلایل
زیادی برای این اعتقاد که....روسیه
دو تکه میشود وجود دارد.
نیمه
غربی به سمت پایگاه اروپایی کشیده خواهد
شد و نیمه شرقی به سمت آسیایی'.
این
نقل قولی از انقلاب مدیریتی است.
در
مقالهای که در بالا نقل شد و احتمالا شش
ماه بعد نوشته شده است، با تاکید بیشتری
تکرار میشود:
'ضعفهای
روسیه به عدم توانش در تحمل حمله و دو تکه
شدن به سمت شرق و غرب اشاره میکند'.
و
در یادداشتی تکمیلی، به ظاهر نوشته شده
در اواخر ۱۹۴۱، که به نسخه چاپ شده در
انگلستان اضافه شده است، برنهام به گونهای
سخن میگوید که انگار فرآیند 'ترک
خوردن'
در
جریان است.
به
گفته وی جنگ 'بخشی
از راهکارهایی است که هدفشان یکپارچه
کردن بخش غربی روسیه با ابر-حکومت
اروپایی است'.
اگر
اینگونه بیانات را طبقهبندی کنیم به
پیشگوییهای زیر خواهیم رسید:
- آلمان حتما در جنگ پیروز خواهد شد.
- آلمان و ژاپن حتما به صورت حکومتهای بزرگ و هسته قدرت در نواحی خود باقی خواهند ماند.
- آلمان فقط بعد از پیروزی بر بریتانیا به شوروی حمله خواهد کرد.
- شوروی حتما شکست خواهد خورد.
ولی
برنهام پیشگوییهای دیگری هم در کنار اینها
کرده است.
در
مقالهای کوتاه در پارتیزان ریویو، در
تابستان ۱۹۴۴، او نظرش را اینگونه بیان
میکند که شوروی با ژاپن، برای جلوگیری
از نابودی کامل آن، دست به تلافی زده، و
کمونسیتهای آمریکایی هم شروع به اختلال
در قسمت شرقی جنگ خواهند کرد.
و
در نهایت، در مقالهای در همان مجله و در
زمستان ۴۵-۱۹۴۴،
مدعی میشود روسیه، که تا اندک زمانی پیش
انتظار 'ترک
خوردنش'
میرفت،
در شرف فتح کامل قاره یورآسیا است. این
مقاله که منجر به مباحثی تند در میان
روشنفکران آمریکایی شد هنوز در انگلستان
چاپ نشده است.
در
اینجا باید درباره آن توضیحاتی بدهم، چون
خط مشی و لحن احساسی آن منحصر به فرد است
و با بررسی آنها میتوان به ریشههای
تئوری برنهام نزدیکتر شد.
عنوان
این مقاله 'جانشین
لنین'
است،
و هدفش نشان دادن استالین به عنوان قیم
واقعی و قانونی انقلاب روسیه است، که او
به هیچ عنوان به آن 'خیانت'
نکرده
و فقط آن را در مسیری که از ابتدا نمایان
بود به جلو برده است.
هضم
کردن این نظر، به تنهایی، راحتتر از ادعای معمول تروتسکیایستها است، که
استالین کلاهبرداری بیش نیست و برای اهداف
خود انقلاب را منحرف کرده است، و اگر لنین
زنده مانده بود یا تروتسکی در قدرت باقی
میماند اوضاع فرق میکرد.
در
واقع هیچ دلیل خوبی برای این طرز فکر که
خطوط اصلی توسعه متفاوت میبودند وجود
ندارد.
مدتها
پیش از ۱۹۲۳ بذر یک جامعه تمامیتخواه
به خوبی پاشیده شده بود.
لنین
یکی از آن سیاستمدارانی است که به دلیل
مرگ زود هنگام اعتباری ناشایست به دست
آوردهاند (۱).
اگر
زنده میماند، به احتمال زیاد، یا مانند
تروتسکی اخراج میشد یا برای حفظ قدرت
دست به کارهایی به کثیفی کارهای استالین،
یا چیزی در آن حدود، میزد.
در
نتیجه عنوان مقاله برنهام رسالهای منطقی
را نوید داده و انتظار میرود تا با حقایق
آن را تکمیل کند.
در
واقعیت اما مقاله تلنگری هم به مطلب اصلی
نمیزند.
برای
هر کسی که بخواهد به راستی نشان دهد که
سیاستهای استالین ادامه همان سیاستهای
لنین بودهاند واضح است که باید ابتدا
به شرح سیاستهای لنین بپردازد و سپس توضیح
دهد که چگونه سیاستهای استالین به آنها
شبیه است.
برنهام
این کار را نمیکند.
به
غیر از چند جمله سرسری هیچ حرفی در مورد
سیاستهای لنین نمیزند، و نام لنین را
فقط پنج بار در یک مقاله دوازده صفحهای
میآورد:
در
هفت صفحه اول، به جز در عنوان مقاله، اصلا
اثری از آن دیده نمیشود.
هدف
اصلی مقاله، ارایه استالین به عنوان یک
ابر-مرد،
حتی گونهای از نیمه-خدایان،
و بلشویسم به عنوان یک نیروی غیر قابل
مهار که تا وقتی به مرزهای بیرونی یورآسیا
نرسد متوقف نخواهد شد، است.
برنهام
فقط با تکرار اینکه استالین 'مرد
بزرگی'
است
سعی در اثبات نظرش دارد – که شاید درست
باشد ولی تقریبا به طور کامل بیربط است.
علاوه
بر این، با اینکه استدلالهای خوبی در
اثبات نبوغ استالین ارایه میدهد، واضح
است که در ذهن او ایده 'بزرگی'
کاملا
با ایده ظلم و خیانت آمیخته است.
قطعاتی
هستند که ظاهرا در آنها اینگونه تلقین
میشود که استالین باید به خاطر رنجهای
ناپایانی که سبب شده است مورد تحسین قرار
بگیرد:
"استالین
'بزرگی'
خود
را با روشی مجلل اثبات میکند.
گزارش
مهمانیها، که برای بزرگان خارجی ترتیب
داده شده بود، حاکی از این جلال است.
با
مِنیوهای طولانی خاویار، کباب، ماکیان،
شیرینی؛ فراوانی شراب، به سلامتی نوشیدنهای
متعددی که پایان مهمانی را اعلام میکنند؛
سکوت، پلیس مخفی که در پشت هر مهمان ایستاده
است؛ همگی در میان پس منظره زمستانی جمعیت
وسیع گشنگان محاصره شده در لنینگراد؛
میلیونها سرباز در حال مرگ در جبههها؛
ساکنین شهرها که با جیرهای ناچیز در لبه
زندگی نگاه داشته شدهاند؛ تقریبا هیچ
رد پایی از اعتدال و کوتاهی وجود ندارد.
بلکه
چیزی که به چشم میآید دیدنیترین رسوم
تزارها، شاهان بزرگ مادها و پارسها،
ایلخانان مغول و سفرهای در حد خدایان
عصر قهرمانان است چون گستاخی، و خونسردی،
و بیرحمی در چنین مقیاسی افراد را از
سطح یک انسان فراتر میبرد....فنون
سیاسی استالین نشانگر نوعی آزادی از
محدودیتهای مرسوم است که با اعتدال
ناسازگار است:
انسان
معتدل اسیر سنت است.
اغلب،
مقیاس کارهایشان است که آنها را جدا
میکند.
مثلا،
برای فردی که در دنیای عملی فعال است عجیب
نیست که هر از گاهی از دوز و کلک استفاده
کند.
ولی
استفاده از دوز و کلک بر علیه دهها هزار
نفر، درصد مهمی از بخشهای مختلف اجتماع،
حتی رفقای شخصی خود، به قدری با حد معمول
تفاوت دارد که نتیجهگیری تودهها از
آن در دراز مدت این خواهد بود که یا دوز و
کلک درست است – حداقل 'میزانی
حقیقت در آن هست'
– یا
اینکه باید در برابر چنین قدرت مخوفی
تسلیم شد – به قول روشنفکران یک 'جبر
تاریخی'....گشنگی
دادن به تعداد قلیلی به دلایل حکومتی چیز
عجیبی نیست؛ ولی گشنگی دادن، از روی تعمد،
به میلیونها نفر، کاری است که معمولا فقط
به خدایان نسبت داده میشود."
در
این و قطعات مشابه شاید میزانی از طعنه
هم وجود داشته باشد، ولی سخت است که وجود
نوعی تحسین آمیخته به شیفتگی را در آنها
حس نکنیم.
در
قسمت پایانی مقاله، برنهام استالین را
با آن قهرمانان نیمه-اسطورهای،
مانند موسی و آسوکا، که در خود یک مبدا
تاریخی را نهفته دارند و به درستی به خاطر
کارهایی که در واقع انجام ندادهاند
معتبر هستند، مقایسه میکند.
هنگام
نوشتن درباره سیاست خارجی شوروی و اهداف
فرضی آن برنهام بیش از پیش عرفانی میشود:
"همه
چیز از هسته گرانش یورآسیای مرکزی شروع
میشود، قدرت شوروی، همانند واقعیت خدا
که در نئو-افلاطونیسم
در یک زنجیره از پیشرفتهای متجلی نزول
میکند، به بیرون تراوش، غرب به سمت
اروپا، جنوب به درون خاور نزدیک، شرق به
درون چین میرود، و سواحل اطلس، دریاهای
چین و زرد، مدیترانه و خلیج فارس را در
آغوش میکشد.
همانطور
که خدای بیشریک، در تصاعدش، به ترتیب
در ذهن،
روح
و ماده
نزول میکند و به سمت بازگشت مهلک به سوی
خود میرود؛ قدرت شوروی هم، جاری شده از
مرکزیت تمامیتخواه، با جذب
(مناطق
بالتیک، بِسارابیا، بوکُوینا، لهستان
شرقی)،
تسلط
(فنلاند،
مناطق بالکان، مغولستان، چین شمالی و،
فردا، آلمان)،
تاثیر
راهنما
(ایتالیا،
فرانسه، ترکیه، ایران، چین مرکزی و
جنوبی...)
به
بیرون رهسپار میشود تا اینکه در محدوده
بیرونی دنیای مادی، در پشت مرزهای یورآسیا،
پراکنده شده و به تسکین
و نفوذ
آنی میرسد (انگلستان،
ایالات متحده)."
فکر نمیکنم اشاره کردن به اینکه تاکید بینیاز به برخی از کلمات فقط برای هیپنوتیزم کردن خواننده است کاری پر اوهام باشد. برنهام در تلاش است تا تصویری از قدرتی ترسناک و مقاومتناپذیر بسازد و تبدیل کردن یک مانور سیاسی ساده مانند نفوذ به نفوذ فقط به بدشگونی آن میافزاید. مقاله باید به طور کامل خوانده شود. با اینکه از نوع احترامی که یک روس-دوست نوعی پذیرفتنی میداند نیست، و با اینکه برنهام خودش احتمالا مدعی خواهد شد که برخوردی عینی دارد، ولی او در واقع مشغول تجلیل و حتی خود-کوچکسازی است. در هر حال این مقاله این امکان را به ما میدهد تا پیشگویی دیگری را به فهرست اضافه کنیم، اینکه شوروی کل یورآسیا و احتمالا مناطق بیشتری را هم تسخیر خواهد کرد. و باید به خاطر داشته باشیم که تئوری برنهام در خودش یک پیشگویی دارد که هنوز امتحان نشده است – یعنی اینکه، جدا از اتفاقات دیگر، نوع 'مدیریتی' جامعه حتما مستولی خواهد شد.
پیشگویی
قبلی برنهام، پیروزی آلمان در جنگ و
یکپارچه شدن اروپا به دور هسته آلمانی،
غلط از کار در آمد، نه تنها در کلیاتش،
بلکه در برخی از جزییات مهمش.
برنهام
مدام تاکید میکند که 'مدیریتگرایی'
نه
تنها بازده بیشتری از دموکراسی سرمایهدار
یا سوسیالیسم مارکسی دارد، بلکه در بین
تودهها هم بیشتر مقبول است.
شعارهای
دموکراسی و حق انتخاب ملی، به گفته او،
دیگر مقبولیت عمومی ندارند:
'مدیریتگرایی'،
از طرف دیگر، میتواند مسبب شور و شوق
باشد، اهداف جنگی قابل درک تولید کند، در
همه جا ستون پنجم ایجاد کند و به سربازانش
روحیهای سرشار از تعصب بدهد.
بر
'تعصب'
آلمانیها،
در مقایسه با 'خونسردی'
و
'بیعلاقگی'
بریتانیاییها،
فرانسویها و غیره، بسیار تاکید شده است
و نازیسم در شمایل یک نیروی انقلابی که
به سرعت در حال پخش شدن در اروپا است و
فلسفهاش را 'با
سرایت'
گسترش
میدهد تصویر میشود.
ستون
پنجم نازیها را 'نمیتوان
از بین برد'،
و کشورهای دموکراتیک توان طراحی هیچ
پیشنهادی که در مقایسه با نظم
جدید،
مورد پسند آلمانیها و دیگر خلقهای اروپایی
قرار بگیرد را ندارند.
در
هر حال، دموکراسیها فقط با 'جلو
زدن از آلمان در این مسیر مدیریتی'
توان
پیروزی بر آلمان را خواهند داشت.
جوانه
حقیقت در تمام این مطالب این است که کشورهای
اروپایی کوچکتر، که روحیه خود را در هرج
و مرج و رکود سالهای پیش از جنگ از دست
داده بودند، سریعتر از آنچه که احتیاج
بود سقوط کردند، و بعید نیست که اگر
آلمانیها فقط به بخشی از تعهدات خود عمل
میکردند آنها این نظم
جدید
را میپذیرفتند.
ولی
تجربه حکومت آلمان چنان طوفانی از خشم و
کینهجویی به پا کرد که نمونه آن را دنیا
به چشم ندیده بود.
تقریبا
بعد از اوایل ۱۹۴۱ کمتر هدف مثبتی برای
جنگ لازم بود چون بیرون کردن آلمانیها به
تنهایی به عنوان هدف کافی بود.
مساله
روحیه، و رابطه آن با انسجام ملی، به شدت
تار و تیره است، و مدارک را میتوان چنان
دستکاری کرد تا هر چیزی را ثابت کنند.
اما
اگر نسبت اسیران جنگی به کل تلفات را در
نظر بگیریم، حکومتهای تمامیتخواه به
مراتب بدتر از دموکراسیها عمل کردهاند.
به
نظر میرسد که در طول جنگ صدها هزار سرباز
روس به آلمانیها پیوستهاند، در حالی که
تعداد آلمانیها و ایتالیاییهایی که قبل
از شروع جنگ به متفقین غربی پیوسته بودند
با این عدد قابل مقایسه است:
در
مقابل تعداد شورشیان آمریکایی و بریتانیایی
چیزی در حدود چند صد نفر است.
در
تایید ضعف 'ایدئولوژیهای
سرمایهدار'
در
جذب حامی، برنهام 'شکست
کامل سربازگیری داوطلبانه در انگلستان
و ایالات متحده'
را
مثال میزند.
از
این مثال اینگونه برداشت میشود که
ارتشهای حکومتهای تمامیتخواه از نیروهای
داوطلب پر شدهاند.
در
واقعیت، نه تنها هیچ حکومت تمامیتخواهی
هرگز حتی به فکر سربازگیری داوطلبانه هم
نبوده است، بلکه، در تمام تاریخ، هیچ ارتش
بزرگی با خدمت داوطلبانه ایجاد نشده است
(۲).
فهرست
کردن اینگونه مباحث که برنهام ارایه
میدهد اتلاف وقت است.
نکته
این است که او فرض میکند که آلمانیها
باید هم در جنگ تبلیغاتی به پیروزی برسند
هم در جنگ نظامی، و، حداقل در اروپا، این
تخمین در عمل درست نبود.
خواهیم
دید که پیشگوییهای برنهام نه تنها فقط،
در صورت امکان بررسی، غلط بودهاند، بلکه
در برخی مواقع یکدیگر را به طرق مهیجی نقض
کردهاند.
نکته
مهم این واقعیت آخر است.
پیشگوییهای
سیاسی معمولا غلط هستند، چون معمولا بر
پایه آرزوها بنا شدهاند، ولی میتوانند
نشانه باشند، بخصوص وقتی به ناگهان عوض
میشوند.
فاکتور
آشکار کننده، اغلب، زمان آنها است.
اگر
تاریخ دقیق نوشتههای برنهام را تا جایی
که ممکن است به درستی پیدا کنیم و وقایع
همزمان با آنها را در کنارشان قرار دهیم،
به روابط زیر خواهیم رسید:
در
یادداشتی تکمیلی که به نسخه چاپ شده کتاب
در انگلستان اضافه شده است، به نظر میرسد
که برنهام بر این فرض است که فرآیند تکهتکه
شدن شوروی مدتی است که آغاز شده است.
این
در بهار ۱۹۴۲ چاپ شده و احتمالا در اواخر
۱۹۴۱ نوشته شده است، همزمان با حضور
آلمانیها در حومه مسکو.
پیشبینی
اتحاد شوروی با ژاپن بر ضد آمریکا در اوایل
۱۹۴۴
نوشته شده است، بلافاصله بعد از امضای
قراردادی جدید بین روسیه و ژاپن.
پیشبینی
فتح دنیا توسط شوروی در زمستان ۱۹۴۴
نوشته شده است، وقتی که روسها به سرعت در
حال پیشروی در اروپای شرقی بوده و متفقین
غربی در ایتالیا و شمال فرانسه گیر کرده
بودند.
خواهیم
دید که برنهام در هر نقطه ادامه اتفاقات
موجود را پیشبینی میکند.
گرایش
به این کار فقط یک عادت بد، مثل بیدقتی
یا بزرگسازی که با اندکی تفکر قابل
اصلاحند، نیست.
یک
بیماری روانی مهم است، و ریشههایش را
میتوان تا حدی در بزدلی و پرستش قدرت،
که کاملا از بزدلی جدا نیست، یافت.
فرض
کنید که در ۱۹۴۰ در انگلستان یک نظرسنجی
عمومی برگزار کرده بودید، با این سوال که
'آیا
آلمان در جنگ پیروز میشود؟'
متوجه
میشدید که، جالب است، گروهی که پاسخشان
'آری'
بود
بیشتر از افراد باهوش – مثلا افراد با
آی.
کیو.
۱۲۰
به بالا -
تشکیل
شده تا گروه 'خیر'.
در
اواسط ۱۹۴۲ هم همین نتیجه را میداد.
این
بار ارقام به برجستگی دفعه پیش نمیبودند،
ولی اگر شما سوال را به 'آیا
آلمانیها اسکندریه را تسخیر خواهند کرد؟'
یا
'آیا
ژاپنیها توانایی حفظ سرزمینهایی که آشغال
کردهاند را دارند؟'
تغییر
میدادید، باز هم گرایش قابل توجهی در
میان هوشمندان برای دادن پاسخ 'آری'
وجود
میداشت.
در
تمام موارد احتمال اینکه یک فرد کم استعداد
به سوالات پاسخ درست بدهد بیشتر میبود.
اگر
فقط این نمونهها را در نظر بگیرم، ممکن
است که اینگونه نتیجهگیری کنیم که هوش
زیاد و قضاوت نظامی بد همیشه همراه هم
هستند.
ولی
مساله به این سادگی نیست.
روشنفکران
انگلیسی، در کل، بیشتر از توده مردم
شکستگرا بودند – بعضیها به این شکستگرایی
حتی وقتی که معلوم بود جنگ را بردهایم
هم ادامه دادند – چون تا حدی توان بیشتری
برای تصور سالهای طولانی باقیمانده از
جنگ داشتند.
روحیه
آنها بدتر بود چون مخیله بهتری داشتند.
سریعترین
راه پایان دادن به جنگ باختن در جنگ است،
و اگر کسی چشمانداز یک جنگ طولانی را
تحملناپذیر میبیند، طبیعی است که هیچ
اعتقادی به امکان پیروزی نداشته باشد.
اما
موضوع به این خلاصه نمیشود.
برخی
از روشنفکران به شدت از اوضاع ناراضی
بودند و، در نتیجه، برای ایشان بسیار سخت
بود که از هر کشوری که با انگلستان دشمنی
داشت حمایت نکنند.
و
از همه عمیقتر علاقه – البته فقط در موارد
کمی علاقه آگاهانه – به قدرت و ستمگری
رژیم نازی بود.
اگرچه
خسته کننده است ولی بد نخواهد بود اگر سری
به جراید چپگرا بزنیم و تمام موارد دشمنی
با آلمان نازی را شماره کنیم.
تردیدی
ندارم که خواهیم دید که این دشمنیها در
۳۸-۱۹۳۷
به بالاترین حد خود رسیدند و به شکل قابل
توجهی در ۴۲-۱۹۳۹
کم شدند – یعنی در دورانی که به نظر میرسید
آلمان به سمت پیروزی میرود.
خواهیم
دید که همان افراد در ۱۹۴۰ از صلح سازشکارانه
دفاع کرده بودند و در ۱۹۴۵ از تکهتکه
کردن آلمان.
و
اگر عکسالعمل روشنفکران انگلیسی در
برابر شوروی را بررسی کنیم، آنجا هم
انگیزههای حقیقتا مترقی را مخلوط شده
با تحسین قدرت و ستم خواهیم یافت.
به
غایت ناجوانمردانه است که مدعی شویم که
پرستش قدرت تنها دلیل احساسات روس-دوستانه
است، ولی یک دلیل است، و در میان روشنفکران
به احتمال قویترین میباشد.
پرستش
قدرت بر قضاوت سیاسی تاثیر میگذارد چون،
تقریبا اجتنابناپذیر، به این اعتقاد
منتهی میشود که روندهای فعلی ادامه
خواهند یافت.
هر
کسی که الان در حال پیروزی باشد همیشه
شکستناپذیر جلوه خواهد کرد.
اگر
ژاپنیها آسیای جنوبی را تسخیر کردهاند،
پس تا ابد آسیای جنوبی را نگاه خواهند
داشت، اگر آلمانیها طَبرَق را آشغال
کردهاند، پس بدون شک قاهره را هم تسخیر
خواهند کرد؛ اگر روسها در برلین هستند،
خیلی طول نخواهد کشید تا به لندن برسند:
و
غیره.
این
عادت ذهنی همچنین به این اعتقاد منتهی
میشود که وقایع سریعتر، کاملتر و مخربتر
از آنچه در واقعیت رخ میدهد اتفاق
میافتند.
انتظار
میرود که ظهور و سقوط امپراطوریها، محو
فرهنگها و مذاهب همانند یک زلزله ناگهانی
باشد، و فرآیندهایی که هنوز حتی شروع هم
نشدهاند به نحوی مورد صحبت قرار میگیرند
که گویی به پایان رسیدهاند.
نوشتههای
برنهام پر از تحولات آخرالزمانی است.
ملتها،
دولتها، طبقات و سیستمهای اجتماعی پیوسته
در حال انبساط، انقباض، پوسیدن، آب شدن،
فروریختن، واژگونی، خرد شدن و متبلور شدن
هستند، و، در کل، به صورت ناپایدار و
نمایشی رفتار میکنند.
کندی
تغییرات تاریخی، این حقیقت که هر دورهای
بخش بزرگی از دوره قبل را در خود دارد،
هیچ وقت در نظر گرفته نمیشود.
این
روش فکری حتما به پیشگوییهای غلط منتهی
میشود، چون، حتی اگر جهت وقایع را درست
تشخیص دهد، سرعت آنها را غلط محاسبه خواهد
کرد.
در
عرض پنج سال برنهام هم تسط آلمان بر روسیه
را پیشگویی کرد هم تسط روسیه بر آلمان را.
در
هر دو مورد از یک غریزه پی روی میکرد:
این
غریزه که باید در مقابل فاتح فعلی سر تسلیم
فرود آورد، که روند فعلی غیر قابل تغییر
است.
اگر
این را در نظر بگیریم، میتوانیم تئوری
او را گستردهتر نقد کنیم.
اشتباهاتی
که به آنها اشاره کردهام تئوری برنهام
را رد نمیکند، ولی دلایل احتمالی او
برای اعتقاد به آن را روشنتر میسازد.
در
این رابطه نمیتوان آمریکایی بودن برنهام
را نادیده گرفت.
هر
تئوری سیاسی مقداری رنگ منطقهای به خود
دارد، و هر ملتی، هر فرهنگی، تعصبات و
نادانیهای مختص به خود را حمل میکند.
برخی
از مسایل سیاسی حتما، بنا بر موقعیت
جغرافیایی مشاهده کنند، به گونهای
متفاوت دیده میشوند.
طرز
برخورد برنهام، یعنی طبقهبندی کمونیسم
و فاشیسم به عنوان موارد مشابه، و قبول
هر دو آنها – یا، حداقل، فرض نکردن اینکه
باید با یکی از آنها با خشونت مقابله کرد
– اساسا یک برخورد آمریکایی است، و برای
یک انگلیسی یا یک اروپایی تقریبا غیر ممکن
است.
نویسندگان
انگلیسی که فاشیسم و کمونیسم را یکسان
فرض میکنند همواره معتقدند که هر دو
آنها شیاطینی دیو صفت هستند و باید تا پای
مرگ با آنها مقابله کرد:
از
طرف دیگر، هر فرد انگلیسی که معتقد است
فاشیسم و کمونیسم دو نقطه مقابل هم هستند
احساس میکند که باید به نفع یکی و بر ضد
دیگری موضع بگیرد (۳).
دلیل
این تفاوت در رفتار ساده و، طبق معمول،
آمیخته به آرزو است.
اگر
تمامیتخواهی به پیروزی برسد و آروزهای
شاغلان به جغرافیای سیاسی به واقعیت
بپیوندد، بریتانیا از مقام قدرت جهانی
پایین آمده و تمامی اروپای غربی توسط یک
حکومت بزرگ خورده خواهد شد.
این
چشماندازی نیست که یک انگلیسی بتواند
بدون احساس به آن نگاه کند.
یا
نمیخواهد که بریتانیا محو شود – پس شروع
به ساختن تئوریهایی میکند که آنچه
میخواهد را ثابت میکنند – یا، همانند
عده قلیلی از روشنفکران، به این نتیجه
میرسد که کار کشورش تمام شده است و
وفاداری خود را به یک قدرت خارجی منتقل
میکند.
یک
آمریکایی احتیاجی به گرفتن تصمیمی مشابه
ندارد.
هر
اتفاقی که رخ دهد، ایالات متحده همچنان
یک قدرت بزرگ باقی خواهد ماند، و از نقطه
نظر آمریکایی مهم نیست که اروپا در زیر
سلطه روسیه باشد یا آلمان.
بیشتر
آمریکاییهایی که اصلا به این قضیه فکر
میکنند ترجیحا دوست دارند که دنیا بین
دو یا سه حکومت هیولاوار، که به مرزهای
طبیعی خود رسیدهاند و میتوانند بر سر
مسایل اقتصادی بدون درگیر شدن در اختلافات
ایدئولوژیک با هم چانه بزنند، تقسیم شود.
چنین
تصویری از دنیا به خوبی با گرایش آمریکاییها
به تحسین بزرگی به خاطر بزرگی و این حس که
موفقیت کارها را توجیه میکند جور درآمده
و با احساسات ضد-انگلیسی
غالب هم به خوبی سازگار است.
در
عمل، بریتانیا و ایالات متحده دو بار
مجبور شدهاند تا در برابر آلمان با هم
متحد شوند، و، احتمالا به زودی، مجبور
خواهند شد در مقابل روسیه با هم متحد شوند:
اما،
به نظر شخصی، بیشتر آمریکاییها روسیه و
آلمان را به بریتانیا ترجیح میدهند، و،
از بین روسیه و آلمان، هر کدام که در حال
حاضر قویتر به نظر برسد را بیشتر میپسندند
(۴).
در
نتیجه عجیب نیست که در اغلب موارد نگاه
جهانی برنهام به میزان قابل توجهی به
دیدگاه امپریالیستهای آمریکایی و در بقیه
موارد به دیدگاه انزواطلبان آمریکایی
شبیه است.
این
نگاهی 'زمخت'
و
'واقعبینانه'
است
که با رویاهای آمریکایی مطابقت دارد.
تحسینی
که برنهام در کتاب اولش با آن به روشهای
نازیها نگاه میکند، و به نظر هر خواننده
انگلیسی تکان دهنده خواهد آمد، در نهایت
ناشی از این حقیقت است که اقیانوس اطلس
از کانال مانش پهنتر است.
همانطور
که قبلا گفتم، احتمالا برنهام بیشتر از
اینکه درباره زمان حال و گذشته نزدیک
اشتباه کرده باشد، از آنها برداشت درست
داشته است.
در
پنجاه سال گذشته روند عمومی یقینا به سمت
الیگارشی بوده است.
افزایش
هر روزه تمرکز قدرت صنعتی و مالی، کم شدن
اهمیت سرمایهدار و سهامدار، و رشد یک
طبقه 'مدیریتی'
جدید
از دانشمندان، تکنسینها، و ماموران اداری؛
ضعف پرولتاریا در برابر حکومت مترکز، ضعف
روزافزون کشورهای کوچک در برابر کشورهای
بزرگ؛ زوال نهادهای انتخابی و شیوع رژیمهای
تک حزبی متکی به خشونت پلیس، انتخابات
الکی و غیره:
به
نظر میرسد که تمام اینها به یک سو اشاره
میکنند.
برنهام
روند را میبیند و فرض میکند که بازگشتی
نیست، همانند یک خرگوش که از ترس یک بوا
منجمد شده است و فرض میکند که بوا قویترین
چیز دنیاست.
وقتی
عمیقتر نگاه میکنیم، میبینیم که تمام
عقایدش بر پایه دو اصل، که در کتاب اول به
صورت ضمنی و در کتاب دوم تا حدی عیان
پذیرفته شدهاند، ساخته شدهاند:
(الف)
سیاست
لزوما در تمام اعصار یکسان است.
(ب)
رفتار
سیاسی با تمام رفتارهای دیگر متفاوت است.
نکته
دوم را اول بررسی میکنیم.
در
ماکیاولیها، برنهام تاکید میکند که
سیاست فقط ستیز بر سر قدرت است.
تمام
جنبشهای بزرگ اجتماعی، همه جنگها، همه
انقلابها، همه برنامههای سیاسی، هر
چقدر که آرمانگرا و تهذیب کننده باشند،
در پشت سرشان جاهطلبی یک گروه کوچک را
دارند که به دنبال تصاحب قدرت برای خود
است.
قدرت
را نمیتوان هرگز با منشوری اخلاقی یا
مذهبی رام کرد، همیشه به قدرت دیگری نیازی
است.
نزدیکترین
چیز ممکن به رویکرد نوعدوستانه، آگاهی
یک گروه حاکم به این اصل است که اگر نجیبانه
رفتار کند بیشتر امکان در قدرت ماندن را
دارد.
ولی
جالب است که این عمومیتدادنها فقط در
قبال رفتار سیاسی صدق میکنند، نه در
دیگر رفتارها.
همانطور
که برنهام میبیند و اقرار میکند،
نمیتوان تمام کردار انسانها در زندگی
روزمره را با اصل 'کی
نفع میبرد؟'
توضیح
داد.
واضح
است که انسانها انگیزههایی دارند که
خودخواهانه نیست.
در
نتیجه انسان حیوانی است که توانایی انجام
اعمال اخلاقی را در صورت حفظ فردیت دارد
ولی وقتی گروهی عمل میکند اخلاقیات را
به کناری میگذارد.
اما
این را هم فقط میشود به گروههای بالاتر
تعمیم داد.
به
نظر میرسد که تودهها تمایل گنگی به
آزادی و برادری انسانی دارند که به آسانی
توسط افراد و اقلیتهای قدرتطلب به سخره
گرفته میشود.
پس
تاریخ زنجیرهای از کلاهبرداریهاست،
که در آنها ابتدا تودهها با وعده آرمانشهر
تطمیع شده و به طغیان آمده، و بعد، وقتی
که کارشان تمام شد، دوباره توسط اربابان
جدیدشان به بردگی کشیده میشوند.
کنش
سیاسی، در نتیجه، نوع خاصی از رفتار است،
با گستاخی بیحدش توصیف شده، و فقط در
بین گروههای کوچکی از جامعه جریان دارد،
بخصوص گروههای ناراضی که استعدادشان
در اجتماع موجود در حال هدر رفتن است.
تودههای
عظیم مردم – اینجاست که (الف)
به
(ب)
گره
میخورد – همیشه غیر سیاسی خواهند بود.
در
نتیجه بشریت به دو دسته تقسیم میشود:
اقلیت
خودخواه و متظاهر، و توده احمق که عاقبتش
این است که همیشه هدایت و رانده شود،
همانگونه که یک خوک را با لگد زدن به پشتش
و یا با کوبیدن یک چوب به سطل به خوکدانی
باز میگردانند.
و
این روند زیبا قرار است که تا ابد تکرار
شود.
افراد
ممکن است که از یک دسته به دسته دیگر منتقل
شوند، یک طبقه ممکن است طبقهای دیگر را
به کلی نابود کند و به جایگاه غالب برسد،
ولی تقسیم بشریت به حاکم و محکوم تغییرناپذیر
است.
انسانها
در تواناییهایشان، همانند امیال و
احتیاجاتشان، با هم فرق دارند.
یک
'قانون
آهنین الیگارشی'
وجود
دارد که، حتی در صورت امکان ظهور دموکراسی
به خاطر نبود محدودیتهای مکانیکی، به کار
خود ادامه میدهد.
عجیب
است که برنهام، در صحبتهایش درباره قدرت،
هیچگاه نمیپرسد که چرا مردم خواهان قدرت
هستند.
ظاهرا
فرض میکند که میل به قدرت، با آنکه فقط
در افراد معدودی مسلط است، یک غریزه طبیعی
است که احتیاجی به توضیح ندارد، مانند
میل به غذا.
او
همچنین فرض میکند که تقسیم مردم به طبقات
مختلف هدفی ثابت را در تمام دوران دنبال
میکند.
این
در عمل به معنی نادیده گرفتن صدها سال
تاریخ است.
وقتی
که استاد برنهام، ماکیاولی، مینوشت،
تقسیمات طبقاتی نه تنها اجتنابناپذیر
بودند بلکه مطلوب هم بودند.
تا
وقتی که از روشهای بدوی تولید استفاده
میشد، خیل عظیم مردم به اجبار به کارهای
طاقتفرسای یدی گره خورده بودند:
و
اندک افرادی را میشد از چنین کارهایی
رها کرد، وگرنه تمدن نه تنها توانایی
نگهداری از خود را نداشت، بلکه امکان
پیشرفت هم از آن سلب میشد.
اما
از زمان ورود ماشین این روند به کلی تغییر
کرده است.
توجیه
تقسیمات طبقاتی، اگر توجیهی وجود داشته
باشد، دیگر همانها نیستند، چون دلایل
مکانیکی برای خر حمالی انسان نوعی وجود
ندارد.
درست
است، خر حمالی ادامه دارد؛ اختلافات
طبقاتی به احتمال قوی به گونهای دیگر
در حال برقراری مجدد خود هستند، آزادی
شخصی در حال کم شدن است:
اما
از آنجا که این تحولات از نظر فنی قابل
اجتناب هستند، مسلما ریشههایی روانی
دارند، ولی برنهام هیچ کوششی در شناسایی
آنها نمیکند.
سوالی
که او باید بپرسد، ولی هیچگاه نمیپرسد،
این است:
چرا
علاقه شهوانی به قدرت عریان درست در زمانی
که تسلط انسان بر انسان در حال خارج شدن
از ملزومات است تبدیل به یک انگیزه قوی
انسانی میشود؟ اما این ادعا که 'طبیعت
انسانی'،
یا 'قوانین
بیشفقت'،
سوسیالیسم را غیر ممکن میکنند، چیزی جز
افکندن گذشته به آینده نیست.
در
حقیقت، برنهام استدلال میکند که چون
هرگز جامعهای متشکل از انسانهای آزاد
و برابر وجود نداشته است، پس هرگز وجود
نخواهد داشت.
با
همین استدلال میشد در ۱۹۰۰ و ۱۸۵۰ به
ترتیب نشان داد که هواپیما و خودرو غیر
ممکن است.
این
تفکر که ماشین روابط انسانی را عوض کرده
است، و در نتیجه ماکیاولی دیگر حرفی برای
گفتن ندارد، تفکری واضح است.
اگر
برنهام نمیتواند آن را هضم کند، فقط،
به نظر من، به این دلیل است که غریزه قدرتش
او را مجبور میکند تا هر گونه اشاره به
پایانیافتنی بودن دنیای ماکیاولی قدرت،
تقلب و استبداد را به گوشهای پرتاب کند.
مهم
است که چیزی که در بالا گفتم را به ذهن
بسپاریم:
که
تئوری برنهام فقط یک نمونه – یک نمونه
آمریکایی، و جالب به دلیل کامل بودنش –
از قدرت پرستی رایج در میان روشنفکران
است.
یک
نمونه معمولتر، حداقل در انگلستان،
کمونیسم است.
اگر
افرادی که، با وجود داشتن اطلاعات کافی
در مورد رژیم روسیه، همچنان روس-دوست
هستند را بررسی کنیم، خواهیم دید، که در
کل، به همان طبقه 'مدیرانی'
که
برنهام مینویسد تعلق دارند.
نه
مدیر به معنی واقعی کلمه، بلکه دانشمندان،
تکنسینها، معلمها، خبرنگاران، ماموران
اداری، سیاستمداران حرفهای:
در
کل، افراد میانهای که در سیستمی که
همچنان نیمه-اشرافی
است احساس خفگی کرده و گشنه اقتدار و
اعتبار بیشتر هستند.
این
جماعت به شوروی نگاه کرده و در آن سیستمی
را میبینند، یا فکر میکنند که میبینند،
که طبقه مرفه را حذف میکند، طبقه کارگر
را کنترل میکند، و قدرتی لایتناهی در
اختیار افرادی مانند خودشان میگذارد.
فقط
بعد از تبدیل بدون شک شوروی به یک نظام
تمامیتخواه بود که روشنفکران انگلیسی،
به تعداد زیاد، به آن علاقهمند شدند.
برنهام،
با آنکه روشنفکران روس-دوست
انگلیسی او را انکار میکنند، فقط به
بازگویی آرزوهای پنهان آنها میپردازد:
آرزوی
نابود کردن نسخه قدیمی و مساواتطلب
سوسیالیسم و خبر از جامعهای وابسته به
سلسله مراتب دادن، که در آن شلاق، بالاخره،
به دست روشنفکر میافتد.
حداقل
برنهام این صداقت را دارد که بگوید
سوسیالیسم ممکن نیست؛ بقیه فقط مدعی هستند
که سوسیالیسم ممکن است، و بعد به کلمه
'سوسیالیسم'
معنی
جدیدی میدهند که از معنی قدیمی آن یک مهمل
میسازد.
اما
تئوری او، با تمام ظاهر معقولش، فقط عقلانی
کردن یک آرزو است.
هیچ
دلیل موجهی وجود ندارد که باور کنیم چیزی
درباره آینده، مگر آینده نزدیک، به ما
میگوید.
فقط
به ما این امکان را میدهد تا با دنیایی
که طبقه 'مدیریتی'،
یا حداقل بخشهای آگاهتر و جاهطلبتر آن،
به زندگی در آن علاقهمند است، بیشتر
آشنا شویم.
خوشبختانه
'مدیران'
آنگونه
که برنهام معتقد است شکستناپذیر نیستند.
در
انقلاب مدیریتی او به طرز غریبی برتریهای
یک کشور دموکراتیک، چه نظامی چه اجتماعی،
را نادیده میگیرد.
در
همه جا تمام استفاده ممکن از اسناد برای
قوی، پرانرژی و ماندگار نشان دادن رژیم
دیوانه هیتلر میشود.
آلمان
به سرعت در حال انبساط است، و 'کشور
گشایی سریع همیشه نشانهای، نه بر
انحطاط....
بلکه
بر تجدید بوده است'.
آلمان
در جنگ موفق است، و 'توانایی
خوب جنگیدن هرگز نشانه انحطاط نبوده بلکه
مخالف آن است'.
همچنین
آلمان 'در
میلیونها نفر حس وفاداری متعصبانه میدمد.
این
هم هرگز با انحطاط همراه نیست'.
حتی
ستمگری و خیانتکاری رژیم نازی هم جز محاسنش
حساب میشوند، چون 'نظام
اجتماعی جدید و جوان، در مقایسه با نظام
قدیمی، بیشتر احتمال استفاده از دروغ،
خشونت و شکنجه در مقیاس بزرگ را دارد'.
با
این حال، در عرض پنج سال، این نظام جوان،
جدید و در حال ظهور اجتماعی خود را تکهتکه
کرده و، در گفتمان برنهام، به انحطاط
رسیده بود.
ساختار
'مدیریتی'
(یعنی
غیر دموکراتیک)
مورد
علاقه برنهام هم بزرگترین نقش را در این
انحطاط داشت.
دلیل
اصلی شکست آلمان را میتوان در حماقت
بزرگ حمله به شوروی با وجود اینکه بریتانیا
همچنان در صحنه و آمریکا به وضوح در حال
آماده شدن برای جنگ بود یافت.
اشتباهاتی
در این مقیاس فقط در کشورهایی رخ میدهند،
یا حداقل امکان بیشتری برای وقوع دارند،
که افکار عمومی هیچ قدرتی ندارد.
تا
وقتی که انسان عادی بتواند حرفش را بزند،
اصول پیش پا افتاده، همچون حمله نکردن
همزمان به تمام دشمنان، کمتر بخت شکسته
شدن دارند.
اما،
در هر حال، باید از ابتدا بر همگان واضح
بوده باشد که جنبشی مانند نازیسم توانایی
ایجاد نتیجهای خوب و پایدار را ندارد.
در
واقع، تا وقتی که نازیها در حال پیروزی
بودند، به نظر نمیرسد که برنهمام هیچ
مشکلی با روشهای آنها داشته است.
چنین
روشهایی، به قول او، فقط به دلیل جدید
بودنشان بدکارانه به نظر میرسند:
"هیچ
نوع قانون تاریخی که پیروزی 'عدالت'
و
آداب خوب را الزامی کند وجود ندارد.
در
تاریخ همیشه سوال بر سر رفتار کی و عدالت
کی است.
یک
طبقه اجتماعی در حال ظهور و یک نظم جدید
اجتماعی باید، همانگونه که از سد رسوم
معمول سیاسی و اقتصادی قدیمی عبور میکند،
از رسوم اخلاقی قدیمی هم عبور کند.
طبیعتا،
از دید قدیمیها، آنها هیولاهایی بیش
نیستند.
اگر
پیروز شوند، میتوانند سر فرصت به حساب
اخلاقیات برسند."
این،
به طور ضمنی، اشاره به توانایی طبقه حاکم
به تبدیل هر چیزی به غلط یا درست دارد.
این
حقیقت که برای پا بر جا ماندن جامعه، بعضی
از قوانین رفتاری باید رعایت شوند، در
نظر گرفته نمیشود.
در
نتیجه، برنهام از دیدن اینکه جنایات و
خطاهای رژیم نازی به نحوی به فاجعه منتهی
خواهد شد ناتوان بود.
علاقه
جدیدش به استالین هم به همین منوال است.
برای
اینکه بگوییم رژیم روسیه دقیقا از چه راهی
خود را نابود میکند زود است.
اگر
مجبور باشم که پیشگویی کنم، خواهم گفت که
ادامه سیاستهای پانزده سال گذشته روسیه
– و البته سیاست داخلی و خارجی فقط دو روی
یک سکه هستند – فقط به جنگ اتمی منتهی
خواهد شد، و تجاوز هیتلر در مقایسه با آن
مثل یک مهمانی خواهد بود.
اما،
در هر صورت، رژیم روسیه یا خود را دموکراتیک
میکند یا از بین میرود.
آن
امپراطوریهای بزرگ، شکستناپذیر، ابدی
و ساخته شده بر بردهداری که مورد علاقه
برنهام هستند هرگز دایر نخواهند شد، یا،
حتی اگر دایر شوند، دوام نخواهند آورد،
چون بردهداری دیگر بنیانی پایدار برای
جامعه انسانی نیست.
نمیتوان
همیشه پیشگوییهای مثبت کرد، ولی زمانهایی
وجود دارد که باید بشود پیشگوییهای منفی
کرد.
نمیشد
از کسی انتظار داشت تا نتایج دقیق قرارداد
ورسای را پیشبینی کند، ولی میلیونها انسان
متفکر بد بودن آن نتایج را پیشبینی کردند.
این
بار هم افراد زیادی، البته نه به تعداد
آن دفعه، میتوانند حدس بزنند که نتایج
توافقنامهای که فعلا در حال زور چپانی
به اروپا است هم بد خواهد بود.
و
یا اینکه از تحسین هیتلر و استالین دوری
جویند – این هم احتیاجی به قدرت تفکر بالا
ندارد.
اما
تا حدی یک کنش اخلاقی است.
اینکه
مردی با استعدادهای برنهام، برای مدتی
در نازیسم چیزی قابل تحسین میدید، چیزی
که توانایی و احتمال ساختن یک نظم نوین،
عملی و پایدار اجتماعی را داشت، به ما
نشان میدهد که این چیزی که امروزه به آن
"واقعبینی"
گفته
میشود چه ضربهای به برداشت از واقعیت
زده است.
جورج
اورول، مِی ۱۹۴۶
----------------------
(۱)
به
سختی میتوان سیاستمداری را پیدا کرد که
تا هشتاد سالگی عمر کرده باشد و همچنان
به دیده موفقیت به او نگاه کنند.
چیزی
که به آن سیاستمدار 'بزرگ'
میگوییم
معمولا کسی است که قبل از به ثمر نشستن
سیاستهایش میمیرد.
اگر
کِراموِل چند سال بیشتر زندگی کرده بود
به احتمال زیاد از قدرت ساقط میشد.
اگر
مارشال پتن در ۱۹۳۰ مرده بود، در فرانسه
از او به عنوان یک وطندوست و قهرمان یاد
میشد.
یک
بار ناپلئون گفته بود اگر هنگام ورود به
مسکو بر اثر اصابت گلوله توپی کشته شده
بود، در تاریخ از او به عنوان بزرگترین
مرد تمام اعصار یاد میشد.
(۲)
بریتانیای
کبیر در اوایل جنگ ۱۸-۱۹۱۴
یک میلیون داوطلب وارد خدمت سربازی کرد.
این
حتما یک رکورد جهانی است، ولی فشارهای
موجود به میزانی بودند که باید در داوطلبانه
بودن خدمتشان شک کرد.
حتی
ایدئولوژیکترین جنگها هم با سربازان
وظیفه جنگیده شدهاند.
در
جنگ داخلی انگلیس، جنگهای ناپلئونی، جنگ
داخلی آمریکا، جنگ داخلی اسپانیا و غیره،
هر دو طرف مجبور به جلب مشمولین وظیفه
بودند.
(۳)
تنها
استثنایی که به ذهن من میرسد بِرنارد
شاو است، که، حداقل برای چند سالی، فاشیسم
و کمونیسم را برابر دانسته و حامی جفتشان
بود.
اما
شاو، به هر حال، انگلیسی نیست، و احساس
نمیکند که سرنوشتش به بریتانیا گره
خورده است.
(۴)
حتی
در پاییز ۱۹۴۵ هم، یک نظر سنجی در میان
سربازان آمریکایی در آلمان نشان داد که
۵۱٪ 'معتقدند
که هیتلر قبل از ۱۹۳۹ کارهای خوب زیادی
انجام داده بود'.
بعد
از پنج سال تبلیغات ضد-هیتلری.
قضاوت،
همانگونه که در بالا نقل شد، خیلی زیاد
به نفع آلمان نیست، ولی سخت است که باور
کنیم قضاوتی به این میزان به نفع بریتانیا
توسط نزدیک به ۵۱٪ سربازان آمریکایی ابراز
شود.
0 نظر:
ارسال یک نظر