با
آغاز جنگ جهانی دوم در ۱۹۳۹، جورج اورول
برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد ولی به
دلیل وضع نامناسب بدنی از هر گونه خدمت
نظامی باز ماند و مجبور شد به خدمت در گارد
داخلی بسنده کند.
تنها
در اوت ۱۹۴۱ بود که او به نوعی موفق به
"خدمت
نظامی"
شد؛
کار گزارشگری و تبلیغات جنگ برای بخش شرقی
بی.
بی.
سی.
و
مقابله با تبلیغات آلمان در هند.
این
شغل به مدت دو سال ادامه داشت تا اینکه
اورول در نهایت از سمت خود در ۱۹۴۳ استعفا
کرد و به فعالیت ادبی روی آورد.
به
مقام سردبیر ادبی تِریبون (Tribune)
برگزیده
شد تا اینکه در فوریه ۱۹۴۵ به دعوت روزنامه
آبزِروِر (Observer)
به
عنوان خبرنگار جنگی به اروپا رفت.
مقاله
زیر (Revenge
is Sour) بخشی
از خاطرات وی از آلمان اشغالی است که از
آنها برای به چالش کشیدن انتقام جویی
استفاده میکند.
من هر بار با دیدن ترکیباتی نظیر "دادگاههای محکومان جنگی"، "مجازات جنایتکاران جنگی" و غیره، به یاد خاطرهای از بازدید یک اردوگاه اسیران جنگی در جنوب آلمان، که اوایل امسال صورت گرفت، میافتم.
یک
یهودی ریز جثه اهل وین، که در ارتش آمریکا
و برای قسمت بازجویی از اسیران جنگی کار
میکرد، راهنمای من و یک خبرنگار دیگر
در اطراف اردوگاه بود.
جوانی
بود تقریبا بیست و پنج ساله، بسیار هوشیار،
به نسبت خوش تیپ و با موهای روشن، و آگاهی
سیاسیاش، که به مراتب از یک افسر آمریکایی
نوعی بیشتر بود، همنشینی با وی را خوشایند
میکرد.
اردوگاه
در واقع یک فرودگاه بود، و بعد از بازدید
از زندانهای مختلف، راهنما ما را به سمت
یک سوله که محل "مراقبت"
از
نوع دیگری از زندانیان بود برد.
در یک سمت سوله چیزی در حدود دوازده زندانی به خط بر روی کف بتونی دراز کشیده بودند. آنها، طبق توضیحاتی که داده شد، افسر اس. اس. بودند که جدا از بقیه زندانیان نگهداری میشدند. در میان آنها مردی بود در لباس غیر نظامی که دست خود را بر روی صورتش گذاشته بود و به نظر میرسید که خواب باشد. پاهایش بسیار عجیب و از شکل افتاده بودند. هر دو تا تقریبا متقارن بودند ولی چنان بر اثر فلک شدن کروی شکل شده بودند که بیشتر به سم اسب شباهت داشتند تا قسمتی از بدن آدم. هر چه به این گروه نزدیکتر میشدیم، یهودی فسقلی هم بیشتر و بیشتر هیجانزده میشد.
در یک سمت سوله چیزی در حدود دوازده زندانی به خط بر روی کف بتونی دراز کشیده بودند. آنها، طبق توضیحاتی که داده شد، افسر اس. اس. بودند که جدا از بقیه زندانیان نگهداری میشدند. در میان آنها مردی بود در لباس غیر نظامی که دست خود را بر روی صورتش گذاشته بود و به نظر میرسید که خواب باشد. پاهایش بسیار عجیب و از شکل افتاده بودند. هر دو تا تقریبا متقارن بودند ولی چنان بر اثر فلک شدن کروی شکل شده بودند که بیشتر به سم اسب شباهت داشتند تا قسمتی از بدن آدم. هر چه به این گروه نزدیکتر میشدیم، یهودی فسقلی هم بیشتر و بیشتر هیجانزده میشد.
داد
زد:
"اون
خود عوضیشه!"،
و با پوتین سنگین سربازی یک لگد محکم به
هوا پرتاب کرد که درست خورد به نقطه متورم
پای آن مرد.
فریاد
کشید:
"بلند
شو عوضی!"
و
در حینی که مرد در حال برخاستن بود چیزی
مشابه آن را به آلمانی تکرار کرد.
زندانی
هر طوری بود سر پا و به حالت خبردار ایستاد.
یهودی
فسقلی هم با همان عصبانیت تلقینی – تقریبا
از جنب و جوش به رقص افتاده بود – گذشته
آن زندانی را برای ما تعریف کرد.
او
یک "نازی" واقعی
بود: شماره کارت عضویتش
در حزب نشان میداد که از اعضای قدیمی
بوده و در شاخه سیاسی اِس. اِس.
هم رده یک ژنرال بوده است.
میشد به قطع گفت که فرماندهی
اردوگاه با او بوده و وظیفه نظارت بر
شکنجهها و اعدامها را داشته است. در
مجموع، او نماینده تمام چیزهایی بود که
ما در پنج سال گذشته با آنها در حال جنگ
بودهایم.
در
این میان من مشغول بررسی ظاهرش بودم.
جدا از ظاهر نتراشیده و نخراشیده
یک زندانی تازه دستگیر شده، کلا موجود
حال به هم زنی بود. ولی
قیافهاش ترسناک و یا به هیچ نوعی
تهدیدآمیز نبود: فقط
عصبی و، به نوع پستی، باهوش. چشمهای
رنگ پریده و لرزانی داشت که به خاطر استفاده
از عینک قوی کج و معوج شده بودند.
میتوانست یک روحانی خلع لباس
شده، یک بازیگر دایمالخمر و یا یک میانجی
روحانی باشد. آدمهای شبیه
به این را در مسافرخانههای عادی لندن و
یا در اطاقهای مطالعه موزه بریتانیا زیاد
دیدهام. به وضوح تعادل
روانی نداشت – حتی شاید به زحمت عاقل بود
– ولی آنقدر حواسش جمع بود که از خوردن
لگد بعدی بترسد. با این
حال تمام آن داستانهایی که آن یهودی درباره
گذشته او تعریف میکرد ممکن بود که درست
باشند و احتمالا هم بودند! اینگونه
است که آن شکنجهگر نازی که آدم تصور
میکند، آن پیکر غولآسا که آدم سالها
در برابرش ایستاده است، تبدیل میشود به
یک بدبخت بیچاره که بیش از مجازات محتاج
مداوای روانی است.
این
تحقیرها بعدا هم ادامه پیدا کرد. به
یک افسر دیگر اِس. اِس.،
یک مرد گوشتالو، دستور داده شد که تا کمر
لخت شده و گروه خونی را که در زیر بازوش
خال کوبی شده بود به ما نشان دهد؛ یکی دیگر
را مجبور کردند برای ما تعریف کند که چگونه
میخواست به دروغ خود را به جای یک افسر
ارتش جا زده و به این وسیله فرار کند.
داشتم فکر میکردم که آیا این
یهودی از به کار بردن این قدرت تازه به
دست آورده لذت میبرد یا نه. اینگونه
نتیجه گرفتم که لذتی نمیبرد، و فقط –
مانند یک مرد در یک فاحشهخانه، یا یک
پسر که اولین سیگار خود را میکشد، یا یک
گردشگر که در یک نمایشگاه میچرخد – به
خود تلقین میکند که از این کار لذت
میبرد، و همانگونه رفتار میکند که در
دوران ضعف نقشه کشیده بود.
نکوهش
کردن یهودیان آلمان و اتریش برای گرفتن
انتقام از نازیها کار مضحکی است. خدا
میداند که این مرد چه عقدههایی در سینه
داشته است؛ به احتمال زیاد تمام خانوادهاش
به قتل رسیدهاند؛ و در هر حال، حتی زدن
یک لگد عصبی به یک زندانی در برابر جنایات
رژیم هیتلر هیچ است. اما
چیزی که این صحنه، و بیشتر آنچه در آلمان
دیدم، به فکر من انداخت این بود که ایده
انتقام و مجازات چیزی بیش از یک خیال باطل
کودکانه نیست. دقیقتر اگر
بگوییم، چیزی به نام انتقام وجود ندارد.
انتقام عملی است که شما در حین
ضعف و به خاطر ضعف خواهان انجامش هستید:
به محض اینکه احساس ناتوانی
حذف شود، این میل هم از بین میرود.
آیا
کسی هست که در ۱۹۴۰ و تنها با تصور تحقیر
کردن افسران اِس. اِس.
از خوشحالی به وجد نیامده
باشد؟ اما وقتی ممکن میشود، فقط رقت
انگیز و انزجار آور است. گفته
میشود که وقتی جسد موسولینی را در انظار
عمومی قرار داده بودند، خانم پیری هفتتیر
کشیده و با اعلام اینکه "اینها
برای پنج پسرم هستند،" پنج
گلوله به طرف جسد شلیک کرده بود. شبیه
داستانهایی است که روزنامهها درست
میکنند، ولی ممکن است که واقعی باشد.
مطمعن نیستم که چقدر با شلیک
آن پنج گلوله ارضا شد، کاری که بیشک
سالها خواب انجام دادنش را میدید.
فقط به شرط مرده بودن موسولینی
است که او میتواند به میزان کافی، برای
تیراندازی، به او نزدیک شود.
اگر
عموم ملت مسئولیتی در قبال تحمیل این
قرارداد صلح بد طینت به آلمان داشته باشد،
تنها به دلیل عدم آیندهنگری و ناآگاهی
از بیهوده بودن مجازات دشمن برای رسیدن
به رضایت است. ما به جنایاتی
مانند اخراج آلمانیها از پروس شرقی تن
میدهیم – جنایاتی که در برخی مواقع قدرت
جلوگیری از آنها را نداشتیم ولی اقلا
میتوانستیم به آنها اعتراض کنیم – چون
آلمانیها ما را عصبانی کرده و به وحشت
انداخته بودند، در نتیجه ما مطمعن بودیم
که وقتی در موقعیت ضعف قرار دارند دلیلی
برای دل سوزاندن برای ایشان وجود ندارد.
پا فشاری ما بر این سیاستها،
و یا اجازه به دیگران برای پا فشاری به
آنها به نمایندگی از ما، به این دلیل است
که فکر میکنیم چون قصد ما مجازات آلمان
بود، الزاما هم باید مجازاتش کنیم.
در واقعیت اما میزان تنفر شدید
از آلمان در این کشور بسیار کم شده است،
و فکر میکنم که در نیروهای اشغالگر کمتر
هم باشد. فقط یک اقلیت
سادیست، که "جنایات"
گزارش شده در این یا آن منبع
را دنبال میکنند، علاقهای وافر به
تعقیب و دستگیری جنایتکاران جنگی و حکام
دست نشانده دارند. اگر از
یک فرد نوعی بپرسید که گُرینگ، ریبِنتِروپ
و بقیه به چه اتهامی قرار است که محاکمه
شوند، پاسخی نخواهد داشت. وقتی
مجازات این وحشیها امکانپذیر میشود،
بنا به دلایلی جذابیت خود را از دست میدهد:
در واقع به محض زندانی شدنشان
توحششان هم تقریبا از بین میرود.
متأسفانه،
در اغلب مواقع آدم محتاج واقعهای جدی
برای کشف احساسات حقیقی خویش است. این
هم یک خاطره دیگر از آلمان. چند
ساعت بعد از اینکه اِشتوتگارت به اشغال
ارتش فرانسه در آمد و همچنان آشفته بود،
من و یک خبرنگار بلژیکی وارد شهر شدیم.
این بلژیکی در تمام طول جنگ
برای بخش اروپایی بی. بی.
سی. کار کرده
بود و، مثل تمام فرانسویها و بلژیکیها،
احساس خشنتری نسبت به "بوش"
(۱) در مقایسه
با یک انگلیسی یا آمریکایی داشت. تمام
پلهای اصلی به سمت شهر تخریب شده بودند و
ما مجبور شدیم از طرق یک پل پیادهرو
کوچک، که معلوم بود آلمانیها به سختی از
آن دفاع کرده بودند، وارد شهر بشویم.
یک سرباز مرده آلمانی پای
پلههای پل ولو شده بود. صورتش
مانند موم زرد رنگ بود. بر
روی سینهاش هم کسی یک دسته یاس بنفش که
همه جا روییده بودند گذاشته بود.
بلژیکی
سرش را در حین رد شدن برگرداند. وقتی
که کاملا از روی پل رد شدیم خیلی محرمانه
به من گفت که این اولین بار است که یک مرده
میبیند. فکر میکنم که
سی و پنج سالی داشت، و چهار سال بود که
برای تبلغات جنگ در رادیو کار میکرد.
طی چند روز بعد از آن رفتارش
کاملا با قبل فرق کرده بود. با
تنفر به شهر ویران شده و تحقیر شدن آلمانیها
نگاه میکرد، و حتی یک بار هم با دخالت
خود جلوی یک نمونه غارتگری خیلی بد را
گرفت. وقتی هم که رفت،
باقیمانده قهوهای که با خود آورده بودیم
را به آلمانیهایی داد که در منزلشان زندگی
میکردیم. به احتمال زیاد
تا یک هفته قبل از آن دادن قهوه به یک
"بوش" را
عملی فضاحت بار میدانست. اما
احساساتش، آنگونه که به من گفت، با دیدن
آن مرده بدبخت در کنار پل تغییر کرده بود:
باعث شده بود که معنی جنگ را
تازه درک کند. وانگهی،
اگر از راه دیگری وارد شهر شده بود، شاید
بخت تجربه دیدن حتی یک جسد از میان – شاید
– بیست میلیون جسدی که این جنگ بر جای
گذاشته است هم از او دریغ میشد.
جورج
اورول، نوامبر ۱۹۴۵
-------------------
(۱)
Boche - در اصل فرانسوی و به معنی
پست فطرت است. در جنگ جهانی
اول سربازان فرانسوی از آن به عنوان لقبی
برای سربازان آلمانی استفاده میکردند
و در همان دوران هم وارد زبان انگلیسی شد.
1 نظر:
ای کاش این جورج اورول را ایرانی ها بهتر بشناسند
ارسال یک نظر