بعد
از اتمام تحصیلات متوسطه در ۱۹۲۱، جورج
اورول که به دلیل وضعیت مالی خانوادهاش
توان رفتن به دانشگاه را نداشت، و همچنین
به دلیل نتایج نه چندان خوبی که در دبیرستان
گرفته بود احتمالا از گرفتن بورس محروم
میشد، تصمیم گرفت تا به عضویت پلیس
سلطنتی هند در آید.
بعد
از قبولی در امتحان ورودی و در ۱۹۲۲ به
برمه رفت و رشد به نسبت سریعی در درجات
پلیسی داشت.
مقاله
زیر (A
Hanging) خاطرهای
از دوران خدمتش در زندان اینسِین، دومین
زندان بزرگ برمه در آن زمان، است.
اورول
که در ۱۹۲۷ به دلیل ابتلا به تب دِنگی در
مرخصی در انگلستان به سر میبرد، پلیس
سلطنتی هند را ترک کرد تا به علاقه اصلی
خود، نویسندگی، بپردازد.
در برمه بود، یک صبح خیس در فصل بارانی. نوری رنجور، همانند آلومینیوم زرد، کج از روی دیوار بلند به داخل حیاط زندان افتاده بود. ما بیرون سلولهای محکومین منتظر بودیم، ردیفی از آلونک که در جلو دو لایه میله داشتند، مثل قفس حیوانات کوچک. هر سلول به اندازه ده فوت در ده فوت بود و داخلی تماما خالی داشت، به جز یک تخت چوبی و قابلمهای آب شرب. در بعضی از آنها مردان قهوهای در سکوت در کنار میلههای داخلی چمباتمه زده و پتوهایشان را به دور خود پیچیده بودند. اینها مردان محکوم بودند، قرار بود که در عرض یک یا دو هفته آینده به دار آویخته شوند.
یکی از زندانیها از سلولش بیرون آورده شده بود. او یک هندو بود، یک مرد کوچک و ریز جثه، با سری تیغ انداخته و چشمانی مبهم و آبکی. سبیلی کلفت و پهن داشت، به گونهای مضحک برای اندامش بزرگ بود، مثل سبیل بازیگران کمدی در فیلمها. شش زندانبان قد بلند هندی مراقب او بودند و او را برای چوبه دار آماده میکردند. در حالی که دو نفرشان با تفنگ و سرنیزههای آماده در کناری ایستاده بودند، بقیه به او دستبند زدند، زنجیری از میانش رد کرده و به کمربندهای خود بستند و بازوهایش را محکم به پهلوهایش طنابپیچ کردند. در نزدیک او جمع شده بودند، دستانشان مدام بر روی او بود و او را محکم و با دقت گرفته بودند، انگار میخواستند مطمعن شوند هنوز آنجاست. شبیه مردانی که ماهی زنده در دست دارند و هر لحظه ممکن است به دریا بجهد. ولی او کاملا بدون مقاومت آنجا ایستاده بود، دستانش را شل در اختیار طناب گذارده بود، انگار اصلا حواسش نبود چه اتفاقی میافتد.
زنگ
ساعت هشت زده شد و صدای شیپوری، نازک و
حزین در هوای تر، از سربازخانه دوردست به
بیرون دمید.
سرپرست
زندان، که جدا از بقیه ما ایستاده بود و
بیحوصله با چوبش به سنگریزهها سیخونک
میزد، سرش را با شنیدن صدا بلند کرد.
او
یک پزشک ارتش بود، با سبیل هیتلری و صدای
گرفته.
با
کجخلقی گفت:
"به
خاطر خدا عجله کن، فِرانسیس.
مردک
میبایست تا الان مرده بود.
هنوز
آماده نیستی؟"
فرانسیس،
سرزندانبان دِراویدی چاق که یونیفورم
سفید نظامی به تن و عینکی طلایی به چشم
داشت، دست سیاهش را تکان داد.
گفت:
"بله
قربان، بله قربان.
همه
چیز به دقت آماده شده.
مامور
اعدام آماده است.
میتوانیم
شروع کنیم."
"خب
پس، حرکت کنید.
زندانیها
تا این کار تمام نشود نمیتوانند صبحانه
بخورند."
به
سمت چوبه دار رفتیم.
دو
تا از زندانبانها در دو طرف زندانی قدمرو
میرفتند، با تفنگهای کج گرفته شده؛ دو
نفر دیگر در نزدیک زندانی قدمرو میرفتند،
دستها و شانههایش را گرفته بودند، انگار
همزمان که او را هل میدادند برایش
تکیهگاه هم بودند.
بقیه
ما، دادرس و غیره، از پشت میرفتیم.
ناگهان،
ده یارد که رفته بودیم، صف بدون هیچ دستور
یا هشداری ایستاد.
اتفاق
مهیبی افتاده بود – یک سگ، معلوم نیست
کی، در حیات پیدا شده بود.
جست
و خیز کنان و در حالی که پارس میکرد آمد
بین ما، تمام هیکلش را تکان میداد و بالا
و پایین میپرید، سرمست از پیدا کردن این
همه آدم در یک جا.
سگی
بزرگ و پشمالو بود، نصف اِیردِیل، نصف
شکاری.
مدتی
در بین ما بر روی دو پا ایستاد، و بعد، قبل
از اینکه کسی بتواند جلویش را بگیرد، به
سراغ زندانی رفت و سعی کرد صورتش را بلیسد.
همه
مبهوت بودند، طوری که توان گرفتن سگ را
نداشتند.
سرپرست
با عصبانیت گفت:
"کی
این وحشی را به اینجا راه داده است؟
بگیریدش!"
یکی
از زندانبانها از صف جدا شد و ناشیانه به
سمتش پرید، ولی سگ، که فکر میکرد این هم
جزیی از بازی است، رقصید و جست و خیز کنان از
او دور شد.
یک
زندانبان جوان اروپایی-آسیایی
مشتی سنگریزه برداشت و سعی کرد که سگ را
فراری دهد، ولی او جاخالی داد و دوباره
به سمت ما بازگشت.
صدای
پارسش در بین دیوارهای زندان طنین انداخت.
زندانی،
که در چنگ دو زندانبان بود، بیعلاقه
نگاه میکرد، انگار این هم جز مراسم اعدام
است.
چند
دقیقه طول کشید تا عاقبت یکی موفق شد سگ
را بگیرد.
دستمال
من را از داخل قلادهاش رد کردیم و راه
افتادیم، سگ هم همچنان میکشید و تقلا
میکرد.
تقریبا
چهل یارد تا چوبه دار راه بود.
نگاهی
به پشت لخت و قهوهای زندانی که در جلوی
من راه میرفت انداختم.
با
دستان بسته شده ناشیانه ولی به آرامی راه
میرفت، با همان آهنگ مخصوص هندیها که
در آن زانو هرگز کامل صاف نمیشود.
با
هر قدم عضلاتش خیلی مرتب به جایشان صور
میخوردند، دسته مویی که بر فرق سرش بود
بالا و پایین میشد، جای پایش بر روی
سنگریزههای خیس میماند.
و
یک بار، با وجود مردانی که شانههایش را
گرفته بودند، مسیرش را کمی عوض کرد تا در
گودال آبی که بر سر راهش بود نرود.
عجیب
است، ولی تا آن لحظه من نمیدانستم که از
بین بردن یک مرد سالم و هوشیار به چه معنی
است.
وقتی
که دیدم زندانی برای نرفتن در گودال قدمی
به کنار برداشت، درواقع زشتی وصفناپذیر
پایان دادن به یک زندگی در جریان را دیدم.
این
مرد در حال مردن نبود، همان قدر زنده بود
که ما بودیم.
تمام
اعضای بدنش در حال کار کردن بودند –
رودهها در حال هضم غذا، پوست در حال رویش
مجدد، ناخنها در حال رشد، بافتها در حال
شکلگیری – مشقت کشی در نادانی کامل.
ناخنهایش،
هنگامی که بر روی دریچه ایستاده باشد،
همچنان در حال رشد خواهند بود، حتی هنگامی
که در حال سقوط در هوا و بیشتر از یک دهم
ثانیه با مرگ فاصله نداشته باشد.
چشمانش
سنگریزههای زرد را و دیوارهای خاکستری
را خواهد دید، و مغزش هنوز به یاد میآورد،
پیشبینی میکند، استدلال میکند – حتی
در مورد گودالها هم استدلال میکند.
او
و ما گروهی مرد بودیم که با هم راه میرفتیم،
میدیدیم، میشنیدیم، حس میکردیم، یک
دنیا را درک میکردیم؛ و در عرض دو دقیقه،
با یک شتاب ناگهانی، یکی از ما خواهد رفت
– یک ذهن کمتر، یک دنیا کمتر.
چوبه
دار در یک حیاط کوچک بر پا شده بود، جدا
از اراضی اصلی زندان، و پر از علفهای بلند
تیغدار.
ساختمانی
آجری بود همانند سه طرف یک آلونک، با
تختهکاری بر رویش، و بالای آن دو ستون
و یک تیر که طناب از آن آویزان بود.
مامور
اعدام، یک مجرم با موهای جوگندمی در
یونیفورم سفید زندان، در کنار دستگاه
ایستاده بود.
با
تعظیمی چاپلوسانه از ما در حین ورود
استقبال کرد.
با
اشاره فرانسیس دو زندانبان، که زندانی
را سفتتر از همیشه گرفته بودند، او را به
سمت چوبه دار کشیده و هدایت کرده و کمکش
کردند تا از نردبان بالا برود.
سپس
مامور اعدام بالا رفت و طناب را به دور
گردن زندانی انداخت.
ما
پنج یارد دورتر منتظر ایستاده بودیم.
زندانبانها
دایرهوار در دور چوبه دار ایستاده بودند.
و
سپس، بعد از آنکه طناب آماده شده بود،
زندانی شروع به نجوا با خدایش کرد.
نالهای
زیر بود، نجوایی تکراری از "رَم!
رَم!
رَم!
رَم!"،
با عجله و ترس شبیه درخواست کمک یا دعا
نبود، آرام، با نواخت، تقریبا شبیه ضرب
ناقوس.
سگ
با نالهای به صدا پاسخ داد.
مامور
اعدام که هنوز بر روی چوبه دار ایستاده
بود، کیسهای کتان، مانند کیسه آرد،
بیرون آورد و بر روی صورت زندانی کشید.
ولی
صدا، که کیسه خفهاش کرده بود، همچنان
سماجت میکرد، دوباره و دوباره:
"رَم!
رَم!
رَم!
رَم!"
مامور
اعدام پایین آمد و، اهرم به دست، حاضر
ایستاد.
انگار
چندین دقیقه گذشت.
ناله
ثابت و خفه زندانی همچنان ادامه داشت،
"رَم!
رَم!
رَم!"،
یک بار هم گیر نکرد.
سرپرست،
سر به زیر، به آرامی با چوبش به زمین ضربه
میزد؛ شاید داشت نالهها را میشمرد،
شاید تعداد معینی حق زندانی بود – شاید
پنجاه، یا صد تا.
رنگ
همه عوض شده بود.
هندیها
مثل قهوه بد، خاکستری شده بودند، و یکی
یا دو تا از سرنیزهها میلرزید.
به
مرد طنابپیچ و چشمبسته نگاه کردیم، و
به نالههایش گوش دادیم – هر ناله ثانیهای
دیگر از زندگی؛ فکری مشابه در اذهان همه
ما بود:
اَه،
سریع بکشش، تمامش کن، آن صدای زشت را خفه
کن!
ناگهان
سرپرست تصمیمش را گرفت.
در
حالی که سرش را بالا میآورد حرکت آرامی
به چوبش داد.
با
قدرت فریاد زد:
"چَلو!"
صدای
چکاچاکی آمد، و سپس سکوت محض.
زندانی
غیب شده بود، و طناب به دور خود میپیچید.
سگ
را رها کردم، و او به سرعت به پشت چوبه دار
دوید؛ ولی وقتی به آنجا رسید عقب ایستاد،
پارس کرد، و بعد به گوشهای از حیاط رفت
و از آنجا در میان علفها ترسان به ما زل
زد.
ما
به پشت چوبه دار رفتیم تا بدن زندانی را
بررسی کنیم.
در
حالی که انگشتان پایش رو به پایین بودند
تاب میخورد، به آرامی میچرخید، به
مردگی یک سنگ.
سرپرست
چوبش را دراز کرد و سیخی به بدن لخت زد؛
اندکی تاب خورد.
سرپرست
گفت:
"حالش
خوبه."
از
زیر چوبه دار به عقب آمد و نفس عمیقی کشید.
قیافه
بیحوصله خیلی ناگهانی از روی صورتش محو
شده بود.
به
ساعت مچیش نگاهی انداخت:
"هشت
دقیقه بعد از هشت.
خب،
خدا را شکر کار امروز صبح تمام شد."
زندانبانها
سرنیزهها را جدا کرده و قدمرو خارج
شدند.
سگ،
هوشیار و آگاه از شیطنت خود، به دنبالشان
روان شد.
ما
از حیاط چوبه دار راه افتادیم، از سلولهای
محکومین و زندانیان منتظرشان گذشتیم، و
وارد حیاط بزرگ مرکزی زندان شدیم.
محکومین،
زیر نظر زندانبانان چماق به دست، مشغول
گرفتن صبحانه بودند.
در
ردیفهای طولانی چمباتمه زده بودند، هر
مردی کاسه در دست، در حالی که دو زندانبان
از داخل دو سطل بین آنها برنج تقسیم
میکردند؛ در مقایسه با اعدام، به نظر
صحنهای خوش و جذاب میآمد.
خیال
همه به خاطر تمام شدن کار راحت شده بود.
آدم
دوست داشت بخواند، شروع به دویدن کند،
پوزخند بزند.
در
آن واحد همه با خوشحالی شروع به صحبت کردن
کردند.
پسر
اروپایی-آسیایی
که در کنار من راه میرفت، با لبخند
معنیداری به سمت مسیری که آمده بودیم
اشاره کرد:
"میدانید،
قربان، دوستمان (منظورش
مرد مرده بود)،
وقتی که شنید فرجامش رد شده است، بر کف
سلولش شاشید، از ترس.
خواهش
میکنم یکی از سیگارهایم را بردارید،
قربان.
جعبه
نقرهای جدیدم را تحسین نمیکنید، قربان؟
از دستفروش، دو روپیه و هشت آنا.
سبک
اروپایی درجه یک."
چند
نفر خندیدند – به چی، کسی مطمعن نبود.
فرانسیس
در کنار سرپرست راه میرفت، بلبل زبانی
میکرد.
"خب،
قربان، همه چیز با رضایت کامل به پایان
رسید.
همه
چیز تمام شد – بنگ!
همیشه
اینطور نیست – نه!
مواردی
را سراغ دارم که دکتر مجبور شده است که به
زیر چوبه دار برود و برای قطعی شدن مرگ
پاهای زندانی را بکشد.
بسیار
نامطبوع!"
سرپرست
گفت:
"میلولیدند،
ها؟ چه بد."
"اَه،
قربان، وقتی مقاومت میکنند بدتر است!
به
خاطر دارم، یک مرد، وقتی رفتیم از سلول
خارجش کنیم، به میلههای قفس چسبیده بود.
احتمالا
باورتان نمیشود، قربان، از شش زندانبان
برای جدا کردنش استفاده کردیم، هر پایش
را سه نفر میکشیدند.
با
او منطقی صحبت کردیم.
به
او گفتیم:
'دوست
عزیز، به این همه زحمت و زجری که برای ما
درست کردهای فکر کن!'
ولی
نه، گوش نمیداد!
اَه،
خیلی اذیت کرد!"
متوجه
شدم که با صدای بلند در حال خندیدن هستم.
همه
میخندیدند.
حتی
سرپرست هم لبخندی از روی رضایت زد.
با
خوشرویی گفت:
"بهتر
است همه برای نوشیدن برویم، یک بطری ویسکی
در ماشین دارم، کافی است."
از
دروازه دو لنگه بزرگ زندان خارج شدیم و
به خیابان رفتیم.
دادرس
برمهای ناگهان گفت:
"پاهایش
را میکشیدند!"
و
بلند بلند خندید.
همه
دوباره به خنده افتادیم.
در
آن لحظه خاطره فرانسیس به طرز عجیبی
خندهدار به نظر میرسید.
همگی
نوشیدیم، محلی و اروپایی، خیلی دوستانه.
مرد
مرده صد یارد دورتر بود.
جورج
اورول، اوت ۱۹۳۱
0 نظر:
ارسال یک نظر