۱۲ شهریور ۱۳۸۹

تأملی بر گاندی

مقاله زیر تقریبا یک سال بعد از کشته شدن گاندی به دست یک افراطگرای هندو نوشته شده است و اورول، که به نظر می‌رسد همزمان مشغول خواندن خود-زندگینامه‌ای ناقص از گاندی است، در آن (ًReflections on Gandhi) به بررسی شخصیت گاندی چه در دوران جوانی - گاندی خود از آن دوران به عنوان سالهای گناهکاری‌ یاد می‌کند – و چه در سالهای پیری و مبارزه با استعمار بریتانیا پرداخته و مرام و روش زندگی او را چه در حریم خصوصی و چه در حریم عمومی به نقد می‌کشد.



پای قدیسان که به میان می‌آید اصل را باید بر گناهکاری گذاشت مگر اینکه خلافش ثابت شود، که البته نیازمند معیارهای متفاوت برای قدیسان مختلف هستیم. در مورد گاندی سوالهایی که مهم به نظر می‌رسند عبارتند از: غرور تا چه حد بر کردار گاندی تأثیر داشت – او قطعا از تصویر خودش به عنوان مردی لخت و سر به زیر که فقط با توسل به قدرت معنوی پایه‌های امپراطوری را می‌لرزاند آگاه بود – و تا چه حد معیارهای شخصی خود را با ورود به سیاست، که ذاتا از دروغ و کلک جدا نیست، زیر پا گذاشت؟ از آنجا که زندگی گاندی همانند یک سفر زیارتی بوده و تمام اتفاقاتش پر اهمیت هستند، دادن جواب قطعی به این دو سوال محتاج جستجو در تمام جزییات کردار و نوشتار گاندی است. اما این خود-زندگینامه ناقص، که در حدود دهه بیست به پایان می‌رسد، مدرکی قوی در دفاع از حقانیت اوست و از آنجا که بر طبق گفته خودش در آن دوران گناهکاری بیش نبوده، به خواننده این امکان را می‌دهد تا با شخصیت مخفی شده در زیر پوست قداست، که توانایی وکالت، مدیریت و یا حتی یک بازرگان موفق بودن را نیز دارد آشنا شود.

به یاد دارم که وقتی این زندگینامه تازه منتشر شده بود، در حال خواندن فصلهای ابتدایی آن در صفحات بد کیفیت یک روزنامه هندی بودم. تأ‌ثیری که آن فصول بر من گذاشتند مثبت بود، تأ‌ثیری که خود گاندی در آن زمان بر من نمی‌گذاشت. چیزهایی که آدم را به یاد گاندی می‌انداخت – لباس خانه-دوز، "نیروهای روحانی" و گیاهخواری – اصلا جذاب نبودند، و مشخص بود که برنامه قرون وسطایی‌اش به درد یک کشور عقب افتاده، قحطی زده و پر جمعیت نمی‌خورد. همچنین به نظر می‌رسید که بریتانیاییها در حال استفاده از او هستند، یا تصور استفاده از او را دارند. دقیق اگر سخن بگوییم گاندی، به خاطر ملیگرا بودنش، یک دشمن بود، اما چون در هر بحرانی تمام سعی خود را می‌کرد تا از خشونت جلوگیری کند – به دید بریتانیا برابر با جلوگیری از هر گونه عملی – می‌شد او را "آدم خودمان" به حساب آورد. بعضا هم در خفا به این تفکر و با بدگمانی اعتراف می‌شد. رفتار میلیونرهای هندی هم فرقی نداشت. گاندی فقط به یک توبه راضی بود و آنها هم طبیعتا او را به سوسیالیستها و یا کمونیستها که در صورت امکان اموالشان را ضبط می‌کردند ترجیح می‌دادند. اینکه اینچنین محاسباتی تا کجا درست از کار درمی‌آیند جای بحث دارد؛ همان‌ طور که گاندی خودش می‌گوید "فریبکاران عاقبت خود را فریب می‌دهند"، ولی در هر حال، برخورد نرمی که همیشه با گاندی صورت می‌گرفت تا حدودی بستگی به احساس سودمند بودن وی داشت. محافظه‌کاران بریتانیایی فقط بعد از اینکه گاندی، در ۱۹۴۲، شروع به گرداندن مبارزه منفی‌اش به سوی یک اشغالگر دیگر کرد با او بد شدند.

اما همان موقع هم حتی معلوم بود که صاحب منصبان بریتانیایی که درباره گاندی با لحنی متشکل از ناپسندی و سرگرمی صحبت می‌کردند هم خالصا دوستش داشتند و به او احترام می‌گذاشتند. هیچ‌کس هرگز مدعی نشد که گاندی فاسد بود، یا مبتذلانه جاه‌طلب بود، یا اعمالش از روی ترس و بدخواهی بود. وقتی که افرادی مانند گاندی را قضاوت می‌کنیم ممکن است از روی غریزه معیارهایی بسیار متعالی را در نظر بگیریم و باعث نادیده گرفته شدن برخی از محاسنشان شویم. برای نمونه، حتی از این زندگینامه هم مشخص است که وی فردی بسیار دلیر بوده است: نحوه کشته شدنش هم بعدها همین را نشان داد، هر سیاستمداری که اندکی برای جان خود ارزش قایل باشد بهتر از اینها از خود محافظت می‌کند. یا به نظر می‌رسد که از شکاکیت دیوانه‌وار، همان چیزی که ای. اِم. فُرستِر در گذری در هند (A Passage to India) به درستی به آن به عنوان هویت ملی هند اشاره می‌کند هم مصون بوده است. با اینکه بدون شک استعداد خاصی در شناسایی افراد ناصادق داشت، اما ظاهرا در صورت امکان به نیت پاک افراد معتقد، بر این باور بوده است که آنها روی بهتری دارند که می‌شود از آن طریق به آنها نزدیک شد. و با وجود اینکه در خانواده‌ای از طبقه متوسط فقیر به دنیا آمده بود، آغاز خوبی در زندگی نداشت و احتمالا ظاهر فیزیکی‌اش هم چندان جالب نبوده است ولی هیچ وقت در یوغ حسادت و خود کوچک بینی نبود. از برخورد با بدترین نوع احساسات نژادی در آفریقای جنوبی کاملا متحیر شده بود. حتی وقتی که در میان قیامی در واقعیت نژادی بود، هرگز تفکری نژادی و یا منصبی نسبت به بقیه نداشت. فرماندار یک بخش، میلیونر پنبه فروش، حمال دراویدی قحطی زده، سرباز وظیفه انگلیسی، همگی انسانهایی برابر و مستحق برخورد یکسان بودند. قابل توجه است که حتی در بدترین شرایط، مثلا وقتی که در آفریقای جنوبی به خاطر پیگیری کردن مشکلات هندیها پیش همه بده شده بود، هم دوستان اروپایی کم نداشت.

این زندگینامه که در قطعات کوچک و برای چاپ روزانه در روزنامه‌ها نوشته شده است یک اثر درخشان ادبی نیست ولی به دلیل قابل لمس بودن بیشتر جزییاتش همچنان گیراست. بد نیست که به خاطر داشته باشیم که گاندی در ابتدا آرزوهایی همانند بقیه دانشجویان جوان هندی داشت و آهسته آهسته و گاهی اوقات از روی ناچاری به سمت عقاید افراطی رفت. زمانی بود که، دانستنش جالب است، کلاه سیلندری بر سر می‌کرد، به کلاس رقص می‌رفت، فرانسه و لاتین می‌آموخت، به بالای برج ایفل رفت و حتی سعی کرد ویولن نواختن یاد بگیرد – به این امید که بهتر جذب فرهنگ و تمدن اروپایی شود. او قطعا از آن دسته از قدیسان که از ابتدای عمر زندگی زاهدانه داشته‌اند و یا از آن دسته که بعد از زیاده‌روی فراوان تارک دنیا شده‌اند نیست. او به تمامی خطاهای دوران جوانی، که واقعا خطایی هم نیستند، اعتراف می‌کند. در ابتدای این زندگینامه عکسی از متعلقاتش در هنگام مرگ چاپ شده است. کل تجهیزات را می‌شود با پنج پوند خرید،‌ و گناهانش هم، حداقل گناهان بدنی‌اش، اگر می‌شد آنها را در جایی جمع کرد، چیزی در همین حد می‌شد. چند عدد سیگار، چند لقمه گوشت، چند سکه که در کودکی از خدمتکار کش رفته بود، دو سفر به فاحشه خانه (هر دو بار بدون "انجام کاری" محل را ترک کرده بود)، نزدیکی به لغزش با خانم صاحبخانه‌اش در پلیموث، یک پرخاش تند عصبی – کل کلکسیون خیلی بیشتر از اینها نیست. تقریبا از همان کودکی به بعد بسیار صمیمی بود، منشی نه مذهبی بلکه اخلاقی داشت، اما، تا حدود سی سالگی، مشخص نبود که از زندگی چه می‌خواهد. اولین بار با گیاهخواری بود که به نوعی وارد حیطه عمومی شد. آدم می‌تواند در زیر اینگونه کیفیتها اجدادش، که همگی تجاری از طبقه متوسط بودند، را حس کند. می‌شود فهمید که حتی بعد از آنکه اهداف شخصی را کنار گذارد، وکیلی کاردان و پر انرژی و سیاستمداری سرسخت بوده که همیشه به فکر کم کردن مخارج، اداره زبردستانه کمیسیونها و دنبال کردن نشریات مختلف بوده است. نمی‌توان بر روی هیچ قسمتی از شخصیت پیچیده‌اش انگشت گذاشت و به آن لقب بد داد، و اطمینان کامل دارم که حتی بدترین دشمنان گاندی هم قبول می‌کنند که وی شخصی عجیب و جالب بود و فقط به صرف زنده بودن به دنیا می‌افزود. با وجود این من هیچ وقت نسبت به اینکه آیا او مردی دوست‌داشتنی هم بود اطمینان نداشته و باور نداشته‌ام که درسهایش چیزی برای کسانی که بنیان مذهبی آنها را قبول ندارند هم دارد.

در این چند سال اخیر مد بوده است که درباره گاندی به گونه‌ای صحبت شود که انگار او نه تنها موافق جریانات چپگرای غربی بوده است بلکه بخشی از آنها هم بوده است. آنارشیستها و پسیفیستها، مخصوصا، او را مال خود دانسته و فقط مخالفت گاندی با تمرکزگرایی و خشونت حکومتی را می‌بینند و چشم خود را بر بقیه اعتقادت ضد انسانی و اخروی وی بسته‌اند. ولی مهم است که، به نظر من، متوجه باشیم که اعتقادات گاندی با این خط فکر که انسان تنها معیار است و ما باید تمام سعی خود را بکنیم تا زندگی بر روی این زمین، تنها زمینمان، ارزشمند باشد، جور در نمی‌آیند و فقط با فرض وجود خدا و اعتقاد به اینکه دنیای جامدات زندانیست که باید از آن گریخت قابل فهم هستند. انضباط عقیدتی گاندی – هر چند که شاید اجباری در اینکه همه پیروانش تک تک عقایدش را تقلید کنند نمی‌دید – که آنرا لازمه خدمت به خدا یا مردم می‌دانست ارزش تأمل دارد. اول از همه، نخوردن گوشت و، در صورت امکان، فراورده‌های حیوانی (گاندی خودش، برای حفظ سلامتی و با وجود احساس عقب نشینی، مجبور شد در مورد شیر مصالحه کند). نه الکل و نه تنباکو، و نه هیچگونه فلفل و یا ادویه حتی گیاهی، چون غذا نباید به قصد خوردن مصرف شود بلکه باید به قصد حفظ توانایی باشد. دوما، اگر شد، عدم رابطه جنسی. در صورت داشتن رابطه جنسی هم این رابطه فقط باید برای بچه‌دار شدن و با فاصله زیاد باشد. گاندی خودش، در اواسط دهه چهارم عمرش، به بِرَهْماچاریا (Brahmacharya) گروید، که نه تنها به معنی نداشتن رابطه جنسی است بلکه امیال جنسی هم باید ریشه‌کن شوند. ظاهرا این وضعیت بدون یک رژیم غذایی مخصوص و روزه گرفتن زیاد دست نیافتنی است. یکی از خطرات شیر، بیدار کردن اینگونه امیال است. آخرین و مهمترین نکته هم اینکه خوبی جویان نباید هیچگونه روابط دوستانه نزدیک یا علایق انحصاری داشته باشند.

به گفته گاندی، دوستیهای نزدیک، خطرناک هستند، چون "دوستان بر هم تاثیر می‌گذارند" و به دلیل احساس وفاداری ممکن است به کار خطا دست بزنند. این بی‌شک درست است. دیگر اینکه، اگر کسی قصدش عشق به خدا یا تمام بشیریت است، آن شخص نمی‌تواند برای فرد خاصی اولویت عاطفی قایل شود. این هم صحیح است و نقطه تقابل آشتی ناپذیر گرایشات انسان‌گرا و مذهبی می‌باشد. برای یک انسان عادی عشق تنها به معنی علاقه بیشتر به بعضی انسان‌ها در مقایسه با انسانهای دیگر است. اینکه آیا گاندی نسبت به خانواده‌اش فردی بی‌ملاحطه بود را نمی‌توان از این زندگینامه با اطمینان استخراج کرد، ولی به هر حال مشخص است که او در سه مورد حاضر بود جان همسر یا فرزند خود را فدا کند ولی به آنها فرآورده حیوانی که از سوی دکتر تجویز شده بود را ندهد. درست است که هیچ کدام از بیماران فوت نکردند، و همچنین اینکه گاندی، با وجود فشار اخلاقی زیاد در جهت مخالف، همیشه به بیمار حق انتخاب بین مرگ و ارتکاب گناه را می‌داد: اما، اگر فقط تصمیم خودش بود، غذای حیوانی را بدون در نظر گرفتن عواقبش ممنوع می‌کرد. او می‌گوید تلاش برای زنده ماندن حد و حدودی دارد و این حد بسیار از خوردن آبگوشت به دور است. شاید این تفکری نجیب باشد، اما، قطعا به دید بسیاری از مردم غیر انسانی است. ماهیت انسان این است که به دنبال کمال نیست، حاضر است هر از چند گاهی به اسم دوستی مرتکب گناه شود، یا تا جایی ریاضت بکشد که رابطه جنسی غیر ممکن شود، و یا اینکه حاضر است در آخر از زندگی شکست بخورد که همانا نتیجه طبیعی عشق به دیگر انسانها است. بی‌شک الکل، تنباکو، و غیره، مواردی هستند که یک قدیس باید از آنها دوری کند، ولی قداست هم از مواردی است که انسانهای عادی باید از آن دوری جویند. البته جواب دادن به این نکته کاری است آسان ولی باید اندکی شکیبا بود. در این دنیای یوگا زده، راحت است فرض کنیم که "عدم تعلق" نه تنها بهتر از پذیرفتن زندگی خاکی است بلکه انسان نوعی فقط به خاطر سختی آن را نمی‌پذیرد. به عبارت دیگر، انسان نوعی یک قدیس معیوب است. شک است که این ادعا درست باشد. خیلی از مردم واقعا علاقه‌ای به قدیس بودن ندارند و احتمالا بعضی از افرادی که به قداست رسیدند و یا برای رسیدن به آن تلاش کردند هم علاقه‌ای به انسان بودن نداشتند. اگر بتوانیم ریشه‌های روانی "عدم تعلق" را بررسی کنیم، به اعتقاد من به این نتیجه می‌رسیم که انگیزه اصلی پشت سر آن احتیاج به فرار از درد زندگی و، بیشتر از همه، عشق که در هر حال، چه با رابطه جنسی چه بدون رابطه جنسی، کاری سخت است، می‌باشد. اما اینجا احتیاجی به بحث بر سر بهتر بودن عقاید اخروی و یا دنیوی نیست. نکته مهم عدم سازگاری آنها با هم است. باید بین خدا و انسان یکی را برگزید، و تمامی "رادیکالها" و "مترقیها"، از نرمترین لیبرال تا افراطیترین آنارشیست، در عمل انسان را برگزیده‌اند.

اما پسیفیسم گاندی را می‌توان تا حدودی از بقیه آموزه‌هایش جدا کرد. انگیزه‌اش مذهبی بود، ولی وی مدعی بود که یک فن قاطع و روشی برای رسیدن به نتایج سیاسی دلخواه نیز هست. گرایش گاندی کاملا با گرایش بیشتر پسیفیستهای غربی متفاوت بود. ساتیاگراها (Satyagraha)، که اول بار در آفریقای جنوبی نمود پیدا کرد، نوعی مبارزه بدون خشونت و راهی برای شکست دشمن بدون آنکه به او صدمه برسانیم بود. شامل بود از نافرمانی مدنی، اعتصاب، خوابیدن در مقابل قطار در حین حرکت، استقامت در برابر حملات پلیس بدون مقابله به مثل و موارد مشابه. گاندی به ترجمه "مبارزه منفی" برای ساتیاگراها اعتراض داشت: در گوجیراتی، به نظر می‌رسد، این کلمه به معنی "استحکام در حقیقت" باشد. گاندی در سالهای جوانی و طی جنگهای بور به عنوان حامل برانکار برای طرف بریتانیایی خدمت کرد و حاضر به تکرار همان کار در جنگ جهانی اول هم بود. حتی وقتی خشونت را به طور کامل نفی کرده بود هم صداقت لازم برای درک لزوم حمایت از یکی از طرفین در جنگ را داشت. او هرگز اعتقادی - شاید هم به این دلیل که تمام زندگی سیاسی خود را صرف رسیدن به استقلال ملی کرده بود نمی‌توانست معتقد باشد - به این استدلال که در هر جنگی هر دو طرف به بدی هم هستند و مهم نیست که چه کسی پیروز می‌شود، نداشت. و هرگز، همانند پسیفیستهای غربی، از جواب دادن به سؤال طفره نمی‌رفت. در رابطه با جنگ اخیر، سؤالی که تمام پسیفیستها مقید به جواب دادن به آن بودند این بود: "پس یهودیها چه؟ آیا حاضر به مشاهده انقراض آنها هستید؟ اگر نه، چه راه حلی به جز جنگ برای نجات آنها پیشنهاد می‌کنید؟" باید بگویم که من هرگز، حتی از یک پسیفیست غربی، جوابی صادقانه به این سؤال نشنیده‌ام ولی تا دلتان بخواهد شاهد طفره رفتن و ادعاهایی از نوع "تو هم یکی از همانهایی" بوده‌ام. اتفاقا گاندی سؤالی تقریبا مشابه این را در جایی جواب داده بود که در کتاب گاندی و استالین (Gandhi and Stalin)، اثر لویی فیشِر، ضبط شده است. به گفته آقای فیشر، نظر گاندی این بود که یهودیان آلمان باید دست به خودکشی جمعی بزنند و "دنیا و مردم آلمان را نسبت به خشونتهای هیتلر برانگیزند." بعد از جنگ هم خودش را توجیه کرد: به هر حال یهودیان کشته شده بودند، شاید بهتر بود مرگشان هدفی هم داشت. گمان می‌رود که این برخورد حتی شخصی مانند آقای فیشر، از ارادتمندان گاندی، را هم گیج کرده بود، ولی، اشکال جواب گاندی فقط صداقتش است. اگر شما حاضر به پایان دادن به زندگی نیستید، باید قبول کنید که گاهی اوقات لازم است که زندگی به طریق دیگری به پایان برسد. وقتی او، در ۱۹۴۲، خواستار مبارزه بدون خشونت بر ضد تجاوز ژاپن شد، حتما می‌دانست که این کار ممکن است به مرگ میلیونها نفر منتهی شود.

در عین حال منطقی است که فکر کنیم گاندی، که متولد ۱۸۶۹ بود، طبیعت حکومتهای تمامیتخواه را درک نمی‌کرد و به همه چیز به دیده مبارزه خودش با دولت بریتانیا نگاه می‌کرد. مساله مهم نه رفتار پر گذشت بریتانیاییها با او بلکه توانایی او در جلب افکار عمومی است. همان‌ طور که از نقل قول بالا معلوم است او معتقد به "برانگیختن دنیا" بود که فقط در صورتی ممکن است که دنیا بخت شنیدن اخبار شما را داشته باشد. سخت است تصور اجرای آموزه‌های گاندی در کشوری که مخالفان دولت در نیمه شب ناپدید شده و دیگر خبری از آن‌ها نمی‌شود. بدون مطبوعات آزاد و حق تجمع، نه تنها جلب نظر دنیا ناممکن است، بلکه ایجاد جنبش فراگیر و حتی آگاه کردن طرف مقابل از خواسته‌ها نیز میسر نخواهد بود. آیا در حال حاضر یک گاندی در روسیه هست؟ اگر هست، چه دستاوردهایی داشته است؟ توده مردم روسیه فقط در صورتی توان نافرمانی مدنی را خواهند داشت که این ایده به طور همزمان در همه آنها ظهور کند و حتی آن وقت هم، اگر قحطی اکراین را در نظر بگیریم، هیچ نتیجه‌ای نخواهد داشت. اما بگذارید قبول کنیم که مبارزه بدون خشونت می‌تواند در برابر دولت داخلی و یا اشغالگر خارجی مؤثر باشد: با وجود این چگونه می‌توان در سطح بین‌المللی از آن استفاده کرد؟ در بعد سیاست خارجی، پسیفیسم یا دیگر پسیفیست نیست یا تبدیل به مسکن می‌شود. حتی آن فرض گاندی، یعنی اعتقاد به نزدیک شدن به افراد از راه مهربانی با آنها، که در برخورد با اشخاص بسیار به او کمک کرد، محتاج بررسی جدی است. مثلا در هنگام برخورد با یک دیوانه قطعا درست نیست. سؤال بعدی این است: چه کسی عاقل است؟ آیا هیتلر عاقل بود؟ آیا ممکن نیست که یک فرهنگ با معیارهای فرهنگی دیگر کاملا نامعقول به نظر برسد؟ و تا آنجا که ممکن است احساسات یک ملت را بسنجیم، چقدر رابطه بین یک عمل خوب و یک جواب دوستانه وجود دارد. آیا قدردانی جایی در روابط بین‌المللی دارد؟

این سوالها و پرسشهای مشابه محتاج بحث فوری در این چند سال باقی‌ مانده تا شلیک موشکها هستند. بعید به نظر می‌رسد که تمدن قادر به تحمل جنگ بزرگ دیگری باشد و حداقل قابل تصور است که تنها راه خروج از خطر از روشهای بدون خشونت می‌گذرد. جواب صادقانه دادن به سوالهایی که من در بالا طرح کرده‌ام خاصیت خوب گاندی بود و چه بسی در یکی از مقالات متعددی که برای روزنامه‌ها نوشته است به آنها پرداخته باشد. احساسم این است که موارد بسیاری هستند که از درک گاندی خارج بودند ولی هیچ موردی وجود ندارد که او از صحبت و یا فکر کردن درباره آن عبا داشته باشد. من هیچ گاه علاقه خاصی به گاندی نداشته‌ام، ولی باور هم ندارم که از نظر سیاسی او بیشتر در اشتباه بود و یا عمرش به هدر رفت. عجیب است که در هنگام ترورش، بسیاری از دوستدارانش با غم و اندوه مدعی شدند که ای کاش او زودتر مرده بود و ویرانی دستاورد یک عمر فعالیتش را نمی‌دید، چون هند غرق در جنگی داخلی بود که همواره به عنوان یکی از عوارض فرعی انتقال قدرت از قبل پیشبینی شده بود. اما گاندی عمر خود را صرف کم کردن اختلافات هندو و مسلمان نکرده بود. به هدف اصلی سیاسی‌اش، همانا پایان مسالمت آمیز حاکمیت بریتانیا، رسیده بود. مثل همیشه حقایق مربوطه با یکدیگر قاطی می‌شوند. از یک طرف بریتانیاییها بدون درگیری از هند خارج شده بودند، امری که تا یک سال قبل از اتفاق برای کسی قابل پیشبینی نبود. از طرف دیگر این کار توسط یک دولت کارگر انجام شد و یقینا یک دولت محافظه‌کار،‌ خصوصا به نخست‌وزیری چرچیل، به گونه‌ای دیگر رفتار می‌کرد. اما اگر، تا ۱۹۴۵، در بریتانیا طرز فکری حامی استقلال هند به وجود آمده بود، به چه میزان مدیون اثر شخص گاندی بود؟ و اگر، همانگونه که احتمال می‌رود، هند و بریتانیا در نهایت روابطی دوستانه با هم برقرار کنند، آیا این مدیون رفتار سرسختانه و به دور از نفرت گاندی که سبب سالم ماندن فضای سیاسی شد نیست؟ اینکه به پرسیدن این سوالها هم فکر می‌کنیم نشانه جایگاه اوست. ممکن است، مثل من، فردی نسبت به ظاهر گاندی بی‌رغبت باشد، یا ممکن است ادعای دیگران به قدوسیت او را رد کند (گاندی خودش هیچ وقت ادعای قدوسیت نکرد)، یا ممکن است به کل با ایده قدوسیت مخالف باشد و از این لحاظ اهداف اولیه گاندی را ضد انسانی و ارتجاعی بداند: اما به عنوان یک سیاستمدار، و در مقایسه با دیگر سیاستمداران هم عصرش، چه بوی خوشی از خود به یادگار گذاشته است.


جورج اورول، ژانویه ۱۹۴۹ 





4 نظر:

بام گفت...

سلام. میشه اگر امکانش هست لطف کنید لینکی از رفرنس مقاله هم بهش پیوست کنید. ممنون از حسن انتخابتون.

بام گفت...

خب متاسفانه من متوجه هایپرلینک شما نشده بودم. درخواستم تبعاً بلا وجه شد.

ناشناس گفت...

مترجم کیه؟

سون گفت...

خودم.

ارسال یک نظر