اورول در مقاله زیر (Why I Write) زندگینامه ادبی کوتاهی از خود ارایه میدهد و به حلاجی سبک ادبی و موضوعات مورد علاقه خود میپردازد. عمده مطالب مطرح شده در این مقاله به احتمال برای خواننده جالب خواهد بود، ولی شاید مهمترین قسمت مقاله چندین جمله است که اورول در آنها به وضوح مواضع سیاسی خود را بیان میکند: "جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن میدانستم کجا ایستادهام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشتهام، مستقیم یا غیرمستقیم، در مخالفت با تمامیتخواهی و در حمایت از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من میشناسمش، نوشته شده است." البته این صراحت بیان دلیلی بر عدم تحریف این چند جمله در جریان جنگ سرد نشد. نظام سرمایهداری، در رقابت خود با نظام کمونیستی، بارها از نسخه کوتاه شده این جملات (اشاره به سوسیالیسم دموکراتیک همیشه حذف میشد) برای افزودن اعتبار به ایدئولوژی مورد پسند خود استفاده کرد. شاید همانطور که اورول خود در مقالهای دیگر بیان میکند "مهمترین هدف تبلیغات اثرگذاری بر افکار معاصر است ولی آنها که به بازنویسی تاریخ مشغولند احتمالا در گوشههای فکرشان به چپاندن حقایق در گذشته هم اعتقاد دارند."
از سن بسیار کم، شاید پنج یا شش سالگی، میدانستم که وقتی بزرگ شوم باید نویسنده شوم. در بین سنین تقریبا هفده و بیست و چهار، با آگاهی از اینکه به طبیعت واقعی خود خیانت میکنم و اینکه دیر یا زود مجبور به استقرار و نوشتن کتاب خواهم شد، سعی کردم تا این ایده را ترک کنم.
در میان سه فرزند، بچه میانی بودم، ولی در هر دو طرف فاصلهای پنج ساله وجود داشت، و تا سن هشت سالگی به ندرت پدرم را دیدم. به این خاطر و دلایل دیگر تا حدودی تنها بودم، و خیلی سریع رفتاری ناخوشایند در من به وجود آمد که باعث شد در تمام سالهای مدرسه غیر محبوب باشم. مانند هر بچه تنها عادت به ساختن داستان و حرف زدن با شخصیتهای خیالی داشتم، و فکر میکنم از همان آغاز آرزوهای ادبیام با احساسی از انزوا و کمارزش قلمداد شدن همراه بود. میدانستم که توانایی تردستی با کلمات و مواجه شدن با حقایق تلخ را دارم، و حس میکردم که این نوعی دنیای شخصی خلق میکند که میتوانستم در آن انتقام شکستهای زندگی روزمرهام را بگیرم. در هر حال حجم نوشتههای جدی – یعنی به مقاصد جدی – که در تمام دوران کودکی و بعد از آن تولید کرده بودم به اندازه یک دوجین صفحه هم نبود. اولین شعرم را در چهار یا پنج سالگی نوشتم. دیکته کردم و مادرم نوشت. تنها چیزی که از آن به یاد دارم این است که درباره یک ببر بود و ببر هم "دندانهایی مانند صندلی" داشت – اصطلاحی به نسبت خوب، ولی خیال میکنم که شعر یک دزدی ادبی از شعر "ببر، ببر" اثر بِلِیک بود. در یازده سالگی، وقتی جنگ ۱۸-۱۹۱۴ شروع شد، شعری وطندوستانه نوشتم که در روزنامه محلی چاپ شد، مانند یکی دیگر، دو سال بعد از آن، درباره مرگ کیچِنِر بود. بعضی مواقع، وقتی بزرگتر شده بودم، اشعاری بد و معمولا ناتمام در وصف طبیعت و به سبک جورجی مینوشتم. تلاشی هم برای نوشتن یک داستان کوتاه کردم که شکستی هولناک خورد. این تمام کارهایی بود که در آن سالها در عمل بر روی کاغذ آوردم و قرار بود جدی باشند.