tag:blogger.com,1999:blog-1401261917935725192024-03-14T09:24:37.386+00:00اورول به زبان فارسیسونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.comBlogger26125tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-71855013372174707872014-11-27T17:59:00.001+00:002016-05-13T20:13:38.787+01:00مراکش<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مجروحیت اورول در جنگ داخلی اسپانیا و رسیدگی نامناسب پزشکی در زمان مجروحیت باعث شد تا اورول تا پایان زندگی وضعیت جسمی مناسبی نداشته باشد. در تابستان ۱۹۳۸ چند ماه در بیمارستان بستری بود و بعد از مرخصی با کمک یکی از دوستانش برای فرار از زمستان سخت انگلستان و بازیابی سلامتش به مراکش رفت و شش ماه در آنجا ماند. مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/marrakech/english/e_mar">Marrakech</a>) حاوی تجربیات او از این اقامت شش ماهه است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjI6T-qUh3d4ftSnQJW_hiRxEyG4bEm-iCh-ps0WwJwoKPImAY4_aCFyMEEzQx2U2xPMPXNmD1lGRPnnYED2DczkRVuT9jLdTHcewsVQ1CoTWZZwajnArniGqmeQBIiyt4dFMtBnnNxmg/s1600/Morocco-Berber_Nomad_Cemetery_6842-M-WB.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="266" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjI6T-qUh3d4ftSnQJW_hiRxEyG4bEm-iCh-ps0WwJwoKPImAY4_aCFyMEEzQx2U2xPMPXNmD1lGRPnnYED2DczkRVuT9jLdTHcewsVQ1CoTWZZwajnArniGqmeQBIiyt4dFMtBnnNxmg/s1600/Morocco-Berber_Nomad_Cemetery_6842-M-WB.jpg" width="400" /></a></div>
<div align="justify" class="western" dir="rtl" style="line-height: 100%; margin-bottom: 0cm;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
جنازه مُرده که رد شد، مگسهایی که روی میز رستوران نشسته بودند وزوزکنان مثل یک ابر سیاه به سمتش هجوم بردند ولی چند دقیقه بعد دوباره برگشتند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
در دسته کوچک عزادارن فقط مرد و پسر دیده میشد. از زن خبری نبود. در حالی که مناجات کوتاهی را مرتب تکرار میکردند، راهاشان را آرام و با دقت از میان کپههای انار و تاکسیها و شترها باز کردند و از بازار رد شدند. دلیل جذابیت جنازه برای مگسها این است که اینجا هیچوقت جنازه را در تابوت نمیگذارند؛ دورش یک پارچه خالی میپیچند و روی یک تخته ناسور چوبی میگذارند و روی شانههای چهار نفر از دوستانش تشیع میکنند. به گورستان که میرسند با کلنگ یک سوراخ دراز به عمق تقریبی نیم متر میکنند و جنازه را در آن میاندازند و رویش را با اندکی کلوخ خشک که شبیه آجرپاره است میپوشانند. نه سنگ قبری در کار است، نه اسمی و نه نشانی برای شناسایی. به یک زمین بایر و پر از پشته میگویند گورستان؛ بیشتر شبیه یک کارگاه ساختمانی متروک است. یکی دو ماه که بگذرد دیگر کسی نمیداند حتی جنازه اقوام خودش را کجا خاک کردهاند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<a name='more'></a>این شهر دویستهزار سکنه دارد. حداقل بیستهزار نفرشان چیزی جز همان لباسهای پارهای که پوشیدهاند ندارند. کافی است از این سرش به آن سرش بروید، زندگی مردم و، حتی بهتر از آن، مرگ حقارتبارشان را ببینید تا به انسان بودن موجوداتی که در میانشان راه میروید شک کنید. واقعیت این است که همه امپراطوریهای استعماری بر پایه همین حقیقت بنا شدهاند. مردمانی با چهرههای قهوهای – تازه چقدر هم زیاد اند! آیا واقعا از جنس خودت اند؟ اسم چی، دارند؟ یا تنها یک توده قهوهایرنگ نامتمایز اند که فردیتی بیش از زنبور و حشرات دریایی ندارند؟ از خاک برمیآیند، چند سالی عرق میریزند و گشنگی میکشند و سپس زیر پشتههای بینام گورستان دفن میشوند. کسی هم خبردار نمیشود. حتی گورها هم بعد از مدتی در زمین محو میشوند. هر از چندی، وقتی برای پیادهروی بین کاکتوسهای سردهای راه باز میکنید، در زیر پا متوجه برآمدگیهایی میشوید؛ تنها تکرار مرتب این برآمدگیها است که به شما میگوید دارید روی اسکلت راه میروید.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم به یکی از غزالهای یک باغ عمومی غذا میدادم. غزال یکی از معدود حیواناتی است که حتی زنده هم خوشمزه به نظر میرسد. راستش به سختی میشود به رانهایش نگاه کرد و به فکر مزه سوس نعنا نیفتاد. با اینکه غزال نان را از دستم گرفت ولی علاقه چندانی به من نشان نمیآمد. انگار که از افکارم خبر داشت. با عجله گازی به نان زد و سرش را پایین انداخت و به من کوبید. بعد هم یک گاز دیگر و ضربهای دیگر. شاید فکر میکرد اگر من را فراری دهد تکه نان به خودی خود در هوا معلق میماند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
کارگر عربی که روی جاده کار میکرد بیل سنگینش را پایین آورد و کجکی به طرف ما آمد. نگاهش بین غزال و تکه نان عقب و جلو میشد. چهرهاش چنان شگفتزده بود که گویی تا به حال چنین صحنهای ندیده بود. با خجالت به فرانسوی گفت:<br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«منم بدم نمیاد یه تیکه از اون نون بخورم.»<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تکهای از نان کندم و با تشکر آن را در جایی زیر لباس مندرسش پنهان کرد. این مرد مشخص در استخدام شهرداری است.<br />
<br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اگر به محلههای یهودینشین سر بزنید ایده نسبتا دقیقی از حال و هوای احتمالی محلههای کثیف یهودینشین قرون وسطی پیدا میکنید. حق مالکیت زمین برای یهودیها، برخلاف مورهای حاکم، به نواحی مشخصی محدود میشد. قرنها برخورد اینچنینی باعث شده ازدحام جمعیت برای آنها بیاهمیت شود. عرض خیلی از کوچهها حتی به دو متر هم نمیرسد و خانهها هیچ پنجرهای ندارند. تعداد بچههایی که مثل مگس دسته دسته با چشمهای ورم کرده در گوشه و کنار جمع میشوند باورکردنی نیست. معمولا هم رود کوچکی از ادرار در وسط کوچه در جریان است.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خانوادههای پرجمعیت یهودی با خرقهها و کیپاهای سیاهرنگ خود در حجرههای تاریک و مگسباران بازار که به غار شبیه اند کار میکنند. مرد نجاری چهارزانو پشت یک ماشین تراش عتیقه نشسته و با سرعت زیاد پایه صندلی میسازد. با کمانی که در دست راستش دارد ماشین را میچرخاند و با پای چپش هم اسکنه را تکان میدهد. به لطف سالها نشستن در این وضعیت پای چپش کج شده و دیگر حالت طبیعی ندارد. آن بغل، نوه شش سالهاش از همین حالا مشغول یاد گرفتن کارهای سادهتر است.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم از کنار حجرههای مسگران رد میشدم که یک نفر دید دارم سیگار روشن میکنم. سیل یهودی بود که از دالانهای تاریک اطراف برای گرفتن سیگار به طرفم جاری شد؛ اکثراشان پیرمردانی بودند با ریشهای بلند خاکستری. مرد کوری که با شنیدن شایعه سیگار از ته یکی از حجرهها بیرون خزیده بود داشت پی سیگار در هوا چنگ میانداخت. همه سیگارهای یک پاکت در کمتر از یک دقیقه رفت. حدس میزنم در بین این افراد کسی نباشد که روزانه کمتر از دوازده ساعت کار کند. با این حال چنان به سیگار نگاه میکردند که انگار یک کالای لوکس دستنیافتنی است.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از آنجا که جامعه یهودیان خودکفا است شغلهایشان به مشاغل عربها شبیه است با این تفاوت که کار کشاورزی نمیکنند. میوهفروش، کوزهگر، نقرهساز، آهنگر، قصاب، چرمدوز، خیاط، آبفروش، گدا و باربر – هر طرف که نگاه میکنید چیزی جز یهودی نمیبینید. راستش بالغ بر سیزده هزار نفر اند که همگی در یک محدوده چند هکتاری زندگی میکنند. چه خوب که هیتلر اینجا نیست. البته شاید در راه باشد. شایعات سیاهی که درباره یهودیان مرسوم است اینجا هم بین اعراب و اروپاییهای فقیرتر رایج است.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«آره رفیق، کارم رو ازم گرفتن و دادن به یه یهودی! رئیس واقعی این مملکت اونان. پولا همه دست اوناست. بانکا و جریان پول – همه چی رو کنترل میکنن.»<br />
<br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
گفتم «مگه غیره اینه که یک یهودی نوعی یه کارگره که ساعتی یه پنی حقوق میگیره؟»<br />
<br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«نه بابا، فقط برای نمایشه! همهاشون به دم نوزولخورن. این یهودیا خیلی کلکن.»<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
دویست سیصد سال پیش پیرزنان بدبخت را به همین منوال به جرم جادوگری میسوزاندند و کسی نمیپرسید این چه جادوگری است که حتی برای نجات خودش هم نمیتواند از جادو استفاده کند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
افرادی که کار یدی میکنند اغلب نادیده گرفته میشوند و هر چه اهمیت کارشان بیشتر باشد کمتر دیده میشوند. با این حال پوست سفید بیشتر به چشم میخورد. در اروپای شمالی اگر ببینید کارگری دارد زمین را شخم میزند با دقت بیشتری به او نگاه میکنید. مشابه آن در کشورهای گرمسیر جنوب جبلالطارق و شرق کانال سوئز اصلا به چشم نمیآید. برایم بارها اتفاق افتاده. در مناطق گرمسیر چشم آدم همه اجزای منظره را ضبط میکند جز انسانها را. از خاک خشکیده گرفته تا کاکتوسهای سردهای و درختان نخل و کوههای دوردست همه را میبینید جز آن کشاورزی که دارد زمینش را کرتبندی میکند. نهتنها همرنگ خاک است بکله چیز جالبی هم برای دیدن ندارد.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
برای همین است که کشورهای قحطیزده آفریقایی و آسیایی مقصدهای توریستی خوبی به حساب میآیند. قطعاً کسی پیدا نمیشود که تور ارزان بازدید از مناطق محروم بریتانیا داشته باشد. ولی فقر انسانها در نقاطی که رنگ پوست قهوهای است اصلا به چشم نمیآید. یک فرانسوی به چه چشمی به مراکش نگاه میکند؟ باغ مرکبات یا شغلی در یک اداره دولتی. یک انگلیسی چطور؟ شتر، قلعه، درختان نخل، لژیون خارجی، سینیهای برنجی و راهزن. بدون شک میشود سالها اینجا زندگی کرد و نفهمید که برای ۹۰٪ مردم اینجا زندگی چیزی نیست جز تلاشی کمرشکن برای برداشت دو لقمه نان از خاکی فرسوده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بیشتر نواحی مراکش چنان بایر است که موجودی بزرگتر از خرگوش نمیتواند زنده بماند. اراضی پهناوری وجود دارد که قبلا جنگل بودهاند اما حالا بایر و بیدرخت شدهاند و خاکشان عین آجرپاره است. با این حال در بخشهای بزرگی از این اراضی با زحمت زیاد کار کشاورزی میکنند. همه کارها با دست انجام میشود. زنها در صفهای طولانی روی زمین خم میشوند، در عرض مزرعه جلو میروند و بوتههای خاردار را یکی یکی از زمین بیرون میکشند. و هنگام جمع کردن یونجه برای زمستان از داس برای درو کردن استفاده نمیکنند. یونجهها را از ساقه بیرون میکشند تا بلکه چند سانتیمتر بیشتر برایشان بماند. از خیشهای چوبی فکسنی استفاده میکنند. چنان شکننده اند که میشود روی شانه حملشان کرد. زیرشان یک تیغه آهنی دارند که زمین را به عمق ده سانتیمتر شخم میزند. بیشتر از این در توان حیوان نیست. معمولا برای شخم زدن از یک گاو و یک الاغ استفاده میکنند. دو الاغ زور کافی ندارند و خرج غذای دو گاو هم اندکی بیشتر میشود. کشاورزها ابزاری برای خورد کردن کلوخها ندارند. برای همین زمین را فقط چند بار در جهات مختلف شخم میزنند و به همان شکل رها میکنند. سپس برای صرفهجویی در مصرف آب زمین را با بیل کرتبندی میکنند. مشکل کمآبی همیشگی است، مگر برای یکی دو روز بعد از یک بارندگی شدید که آن هم اتفاق نادری است. در حاشیه زمینها کانالهایی به عمق ده دوازده متر حفر میکنند تا بتوانند از قطره قطره آبی که در عمق خاک پیدا میشود استفاده کنند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
هر روز بعدازظهر دستهای پیرزن که هر یک بار هیزم بر دوشت دارند از کنار خانهام رد میشوند. پوستشان از کهولت و آفتاب چروکیده شده و جثههای ریزی دارند. ظاهرا در جوامع بدوی قاعده این است که زنها وقتی از سنی پیرتر میشوند چنان آب میروند که انگار دوباره بچه شدهاند. روزی یکی از همین مخلوقات پیر بدبخت که امکان نداشت بلندتر از ۱/۲۰ متر باشد با بار هیزم عظیمی از کنارم گذشت. جلویش را گرفتم و یک سکه پنج سانتیمی کف دستش گذاشتم. با ضجهای بلند پاسخم را داد. برای تشکر بود ولی بیشتر نشانه حیرت بود. احتمالا از نقطه نظر او، من فقط با زیر پا گذاشتن یکی از قوانین طبیعت میتوانستم به او توجه کنم. او موقعیت خود را به عنوان یک زن پیر، یا همان حیوان بارکش، پذیرفته بود. معمولا رسم بر این است که در سفرهای خانوادگی پدر و پسر بالغ خانواده پشت الاغ مینشینند و یک پیرزن چمدان را با پای پیاده دنبالشان میکشد.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ولی چیزی که این مردم را عجیب میکند نامرئی بودنشان است. این پیرزنها چند هفته بود که سر یک ساعت مشخص لنگان لنگان با بارشان از مقابل خانه من رد شده بودند. اما با اینکه از جلوی چشمهایم رد شده بودند ولی نمیتوانم ادعا کنم که واقعا آنها را دیده بودم. چیزی که دیده بودم رد شدن هیزم بود. تا اینکه یک روز که پشت آنها راه میرفتم بالا و پایین رفتن بار هیزم باعث شد تا توجهام به آدمی که زیر هیزمها بود جلب شود. بار اولی بود که متوجه آن بدنهای پیر و قهوهایرنگ میشدم؛ بدنهایی که پوست و استخوان بودند و تا کمر زیر بار سنگین خم شده بودند. اما تنها پنج دقیقه حضور در مراکش کافی بود تا بار سنگین الاغها را ببینم و خشمگین شوم. شکی نیست که رفتارشان با الاغها خیلی بد است. الاغ مراکشی چندان بزرگتر از یک سگ سنت برنارد نیست. با این حال باری که میبرد چنان سنگین است که در ارتش بریتانیا حتی روی یک یابوی ۱۵۰ سانتیمتری هم نمیگذارند. ممکن است هفتهها بگذرد تا پالانش را بردارند. پرکارترین حیوان روی زمین است و این خیلی آدم را ناراحت میکند. مثل سگ دنبال صاحبش میرود و نیازی به افسار و دهنه ندارد. و بعد از ده دوازده سال کار فداکارانه خیلی ناگهانی میمیرد و صاحبش او را در گودالی میاندازد و سگهای ده پیش از آنکه جنازه سرد شود شکمش را میدرند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این چیزها خون آدم را به جوش میآورد ولی بدبختی انسانها نه. قصدم تفسیر کردن نیست فقط میخواهم به یک حقیقت اشاره کنم. انسانهای قهوهایرنگ تقریباً نامرئی اند. دل همه برای الاغی که پوستش کنده شده میسوزد ولی تا اتفاق خاصی نیفتد کسی حتی متوجه پیرزن زیر هیزمها هم نمیشود.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
همزمان با پرواز لکلکها به شمال، سیاهپوستها هم قدمرو به جنوب میرفتند. ستونی بود طولانی و غبارگرفته از پیادهنظام، توپخانه کوهی و باز هم پیادهنظام. چهار یا پنج هزار نفر که در میان صدای پوتین و تلق و تلوق چرخهای آهنی در امتداد جاده در حرکت بودند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سنگالی بودند. سیاهترین سیاهپوستهای آفریقایی. چنان سیاه که بعضی وقتها نمیشود رستنگاه مو را بر پشت گردنهایشان تشخیص داد. بدنهای ورزیدهاشان زیر اونیفورمهای دستدوم مخفی شده بود. پاهایشان را چپانده بودند در پوتینهایی که بیشتر شبیه قطعههای چوب بود و کلاهخودهایشان هم از دم دو شماره کوچک بود. هوا خیلی گرم بود و سربازها راه زیادی آمده بودند. زیر بار کولههایشان خم شده بودند. حساسیت به محیط در چهرههایشان موج میزد و عرق از صورتشان میچکید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از کنار من که رد میشدند، یکی از سیاهپوستهای جوان و بلندقد با من چشم تو چشم شد. ولی نگاهش اصلا آن چیزی که ممکن است انتظار داشته باشید نبود. نه خصومتآمیز بود، نه تحقیرآمیز و نه حتی کنجکاوانه. نگاه خجالتی و حیرتزده یک سیاهپوست بود که بیشتر از هر چیز نشانه احترام است. میدانم در ذهنش چه میگذشت. این پسر بدبخت را چون شهروند فرانسه است از جنگل بیرون کشیدهاند تا زمین را بشورد و در شهرهای اطراف پادگان سفلیس بگیرد. با این حال برای پوست سفید احترام قائل است. به او یاد دادهاند که نژاد سفید ارباب او است و او همچنان میپذیرد.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ولی هر سفیدپوستی وقتی با یک ارتش سیاهپوست مواجه میشود تنها یک فکر در سر دارد و در این مورد بهخصوص فرقی نمیکند که سوسیالیست باشد یا نباشد. «تا کجا میشود این جماعت را خر کرد؟ چقدر مانده تا تفنگهایشان را به طرف ما برگردانند؟»<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
واقعا عجیب بود. این سوال برای همه سفیدپوستهای ساکن آنجا مطرح است. برای من بود، برای تماشاچیهای دیگر هم بود، برای افسرهایی که سوار اسبهای عرقکرده بودند و درجهدارهایی که با سربازها قدمرو میرفتند هم بود. رازی بود که همه ما ازش مطلع بودیم و در عین حال عاقلتر از آن بودیم که برمالایش کنیم؛ فقط سیاهپوستها خبر نداشتند. راستش را بخواهید، نگاه کردن به ستون سربازان مسلح که یکی دو مایل طولش بود و با آرامش در امتداد جاده جلو میرفت مثل نگاه کردن به یک گله گاو بود. و همزمان آن بالاها، در میان آسمان، پرندههای سفیدرنگ باشکوه در جهت مخالف شناور بودند و مانند تکههای کاغذ میدرخشیدند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
جورج اورول، کریسمس ۱۹۳۹ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<br /></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-42831647548388742622014-02-12T14:48:00.000+00:002016-05-13T20:09:45.345+01:00آرتور کُستلر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اورول در این مقاله (<a href="http://orwell.ru/library/reviews/koestler/english/e_ak" target="_blank">Arthur Koestler</a>)
برخی از کتابهای آرتور کُستلر، نویسنده مجارستانی، را مرور میکند و در
نوشتههای او به دنبال نشانههایی میگردد که به تفسیر سیر تحولات عقیدتی
او کمک کند.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoAvgDxs39FMIfCaNZAJBn2VUxouhroa0kaMrLcFe8IysDvIyePCDA71mSlg4E-GlY0KDIts2W90fW_EMzTQZhGTYvNyWtMSt7-GkL_neQolwEb2mxk7EINaPNQTvvwICxBcxBqfOS-g/s1600/arthur-koestler.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoAvgDxs39FMIfCaNZAJBn2VUxouhroa0kaMrLcFe8IysDvIyePCDA71mSlg4E-GlY0KDIts2W90fW_EMzTQZhGTYvNyWtMSt7-GkL_neQolwEb2mxk7EINaPNQTvvwICxBcxBqfOS-g/s1600/arthur-koestler.jpg" width="268" /></a></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">یکی از واقعیتهای برجسته ادبیات انگلیسی در قرن حاضر سیطره کامل نویسندگان خارجی مانند کُنراد، هنری جیمز، شاو، جویس، ییتس، پاوند و اِلیوت بر آن بوده. با این حال، اگر بخواهید از دریچه حیثیت ملی به این موضوع نگاه کنید و دستآوردهایمان را در سبکهای مختلف ادبی بسنجید، خواهید دید که انگلستان در کل پرونده موفقی داشته. تنها استثناء در این میان سبک کلی نوشتار سیاسی یا همان مجادلهنویسی است. منظورم سبک ادبی مشخصی است که ریشه در مبارزات سیاسی اروپای پس از ظهور فاشیسم دارد. از رمان و زندگینامه شخصی گرفته تا کتابهای «گزارشی»، رسالههای جامعهشناسی و جزوات ساده، همگی زیر این سقف میگنجند چون مبناء مشترک و فضای عاطفی کمابیش یکسانی دارند.</span><br />
<br />
<a name='more'></a><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">سیلونه، مالرو، سالوِمینی، بُرکِناو، ویکتور سِرژ و البته کُستلر از چهرههای برجسته این سبک ادبی اند. برخی از اینها نویسندگانی مبتکر اند و برخی نه. اما فصل مشترک همه آنها تلاشی است که برای نگارش تاریخ میکنند. تاریخی که هرچند معاصر است اما تاریخ رسمی نیست. تاریخی است که در کتابهای درسی نادیده گرفته میشود و در روزنامهها تحریف. اشتراک دیگر آنها این است که همگی در اروپای قارهای زاده شدهاند. اگر بگوییم هر بار که کتابی در رابطه با تمامیتخواهی در این کشور منتشر میشود، و همچنان بعد از شش ماه ارزش خواندن دارد، کتابی است که از یک زبان خارجی ترجمه شده، چندان مبالغه نکردهایم. نویسندگان انگلیسی موجی عظیم از ادبیات سیاسی در سالهای اخیر آفریدهاند ولی نوشتههایشان نه با ذوق ادبی چندانی همراه بوده و نه ارزش تاریخی قابل توجهی داشته. «انجمن کتاب چپ» که از ۱۹۳۶ به این طرف فعال بوده مثال خوبی است. نام چند عنوان از کتابهایی که منتشر کرده را به خاطر دارید؟ آلمان نازی، شوروی، اسپانیا، حبشه، اتریش، چکسلواکی و موارد مشابه را در نظر بگیرید. تنها چیزی که در انگلستان درباره آنها تولید شده یا کتابهای خبری گولزننده بوده، یا جزوات نادرستی که تبلیغات سیاسی را بدون کوچکترین فکری به خورد خواننده دادهاند و یا تعداد محدودی راهنما و کتابهای درسی معتبر. هیچ چیزی که کوچکترین شباهتی به آثاری چون <i>فونتامارا</i> یا <i>ظلمت در نیمروز</i> داشته باشد وجود ندارد. چرا؟ چون تقریباً هیچ نویسنده انگلیسیزبانی نداریم که تمامیتخواهی را از درون تجربه کرده باشد. در ده، دوازده سال اخیر اتفاقاتی در اروپا برای طبقه متوسط افتاده که در انگلستان حتی برای طبقه کارگر هم نمیافتد. بیشتر نویسندگانی که در بالا نام بردم، و بسیاری دیگر مانند آنها، تنها با زیر پا گذاشتن قانون موفق به شرکت در امور سیاسی شدهاند؛ برخی با پرتاب بمب در جنگهای خیابانی شرکت کردهاند و بسیاری یا در زندان و اردوگاه اسیران بودهاند یا با اسم و گذرنامه جعلی از این یا آن کشور گریختهاند. تصور اینکه شخصی چون پروفسور لَسکی دست به چنین کارهایی بزند هم مهال است. به همین خاطر است که انگلستان، از نظر چیزی که شاید بتوان ادبیات اردوگاه اسارت نامیدش، در مضیقه است. البته اینگونه نیست که کسی از جهانی که نیروهای پلیس مخفی، سانسور عقاید، شکنجه و دادگاههای فرمایشی ساختهاند بیخبر باشد. آگاهند و این آگاهی تا اندازهای با مذمت همراه است اما به تاثیر عاطفی معناداری منتهی نشده. به همین دلیل است که در ادبیات انگلستان تقریباً هیچ اثری با مضمون سرخوردگی از اتحاد جماهیر شوروی دیده نمیشود. نگرشی که دوقطبی نفی جاهلانه و تحسین کورکورانه را بشکند به ندرت دیده میشود. برای مثال، اختلاف نظر پیرامون دادگاههای فرمایشی مسکو زیاد بود ولی این اختلاف بیشتر از هر چیز بر سر مجرم بودن یا نبودن متهمان بود. کم بودند کسانی که که فرای موجه بودن یا نبودن دادگاهها متوجه وحشت وصفناپذیری که در جریان بود باشند. به همین ترتیب، مخالفت انگلیسیها با جنایات نازیها هم واقعی نبوده و بر اساس مصلحت سیاسی مانند شیر آب باز و بسته شده. برای اینکه این جنایات را درک کنیم باید در قدم اول خود را در جایگاه قربانیان آنها قرار دهیم و به همین دلیل نوشتن <i>ظلمت در نیمروز</i> برای یک انگلیسی همان اندازه تصادفی خواهد بود که نوشتن <i>کلبه عمو تام</i> برای یک بردهفروش.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اثری که از کُستلر منتشر شده در اصل منطبق بر دادگاههای مسکو است. موضوع اصلی داستان زوال انقلابها در مواجهه با تأثیرات فسادآور قدرت است، ولی طبیعت خاص دیکتاتوری استالین او را به جایگاهی رانده که تفاوت محسوسی با محافظهکاری ناشی از بدبینی ندارد. من آمار دقیقی از تعداد کتابهایی که نوشته در دست ندارم. او که اهل مجارستان است در ابتدا به زبان آلمانی مینوشت و پنج کتاب از او در انگلستان منتشر شده: <i>وصیتنامه اسپانیایی</i>، <i>گلادیاتورها</i>، <i>ظلمت در نیمروز</i>، <i>تفالههای زمین</i> و <i>ورود و خروج</i>. همه آنها سوژهای مشابه دارند و از فضای کابوسوارشان گریزی نیست مگر برای چند صفحه کوتاه. از این پنج تا، داستان سه کتاب به شکل کامل یا کمابیش کامل در زندان میگذرد.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کُستلر در ماههای ابتدایی جنگ داخلی اسپانیا خبرنگار روزنامه <i>نیوز کرونیکِل</i> در آن کشور بود و وقتی فاشیستها در ابتدای ۱۹۳۷ شهر مالاگا را اشغال کردند به اسارت آنها درآمد و نزدیک بود درجا اعدام شود. سپس چند ماهی در یک دژ نظامی زندانی بود و شبها را با گوش دادن به صدای تیرباران بیوقفه جمهوریخواهان و در حالی که خود نیز در خطر اعدام بود گذراند. کُستلر این سرگذشت را نه مدیون بخت بد بلکه مدیون سبک زندگی خود است. مثلاً کسی که سیاست برایش بیاهمیت باشد قطعاً در آن زمان به اسپانیا نمیرفت، یک خبرنگار محتاطتر پیش از رسیدن فاشیستها مالاگا را ترک میکرد و با کارمند یک روزنامه انگلیسی یا آمریکایی هم حتماً جور دیگری برخورد میشد. کُستلر <i>وصیتنامه اسپانیایی</i> را بر اساس تجربیات خود در این دوره نوشته. این کتاب، مانند دیگر کتابهای سبک گزارشی ساختار مشخصی ندارد و در جاهایی هم قطعاً غلط است، ولی قسمتهای واقعاً فوقالعادهای هم دارد. کُستلر در بازسازی فضاهای وحشتناک واقعاً نابغه است و در این کتاب هم به خوبی صحنههای مخوف زندان را توصیف کرده اما باقی کتاب شدیداً به باورهای متعصبانهای که در آن زمان در ائتلاف حامی دولت مرسوم بود آلوده است. شاید حتی یکی دو قسمت آن بنا به نیاز «انجمن کتاب چپ» دستکاری شده باشد. پیچیدگیهای سیاسی جنگ داخلی به هیچ کمونیستی اجازه نمیداد که صادقانه درباره اختلافات داخلی ائتلاف حامی دولت بنویسد و کُستلر در آن زمان یا هنوز عضو حزب کمونیست بود یا به تازگی از آن جدا شده بود. گناه تقریباً تمام چپگرایان از ۱۹۳۳ به بعد این بوده که خواستهاند بدون ضدیت با تمامیتخواهی با فاشیسم بجنگند. کُستلر در ۱۹۳۷ به این مساله واقف بود اما نمیتوانست آزادانه آن را بیان کند. کتاب بعدی او <i>گلادیاتورها</i> است که یک سال پیش از آغاز جنگ منتشر شد اما به دلایل نامشخصی با اقبال روبهرو نشد. کُستلر در این کتاب بیش از پیش به این مساله نزدیک میشود و در نهایت هم با گذاشتن نقاب بر چهره آن را بیان میکند.<i> </i></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><i>گلادیاتورها</i> از برخی زوایا کتاب چندان خوبی نیست. موضوعش اسپارتاکوس، گلادیاتور تِراکی، و شورشی است که به کمک بردگان در سال ۶۵ ق. م. در ایتالیا به راه انداخت. چنین کتابی چارهای ندارد مگر اینکه در آزمونی سخت با <i>سالامبو</i> مقایسه شود. در این دوره و زمانه، حتی اگر کسی با استعداد لازم پیدا شود هم نمیتوان کتابی مانند <i>سالامبو</i> نوشت. <i>سالامبو</i> پر است از جزئیات فیزیکی ولی مهمتر از آن تصویری است که از بیرحمی محض به نمایش میگذارد. گوستاو فلوبر <i>سالامبو</i> را در اواسط قرن نوزدهم نوشت. زمانی که آرامش ذهنی همچنان برقرار بود و میشد در توحش بیروح عهد عتیق غرق شد و به گشت و گذار در گذشته رفت. امروزه اما گریزی از حال و آینده وحشتناک نیست و تنها دلیل نگاه به تاریخ یافتن معانی امروزی در آن است. اسپارتاکوس کُستلر تمثیلی است از نسخه بدوی دیکتاتور پرولتاریا. فلوبر با گذاشتن وقت کافی و بهره گرفتن از قدرت تخیل خود بردگانی آفریده که تماماً به دوران پیش از ظهور مسیحیت تعلق دارند اما اسپارتاکوس کُستلر انسانی متجدد است که گریم شده. اهمیت این مساله در این است که کُستلر کاملاً به مفهوم تمثیلی که ساخته آگاه نیست. موضوع اصلی کتاب محکومیت انقلابها به شکست است. کُستلر در پاسخ دادن به این سؤال که <i>چرا</i> محکوم به شکست اند دچار لغزش میشود، و این تردید شخصیتهای مرکزی داستان را مبهم و غیرواقعی میکند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بردهها برای چند سال در همه چیز موفق اند. تعدادشان به صدهزار نفر افزایش پیدا میکند، بر اراضی وسیعی از جنوب ایتالیا مسلط میشوند، نیروهای نظامی سرکوبگر را یکی پس از دیگری شکست میدهند، با دزدان دریایی که در آن زمان اربابان واقعی دریای مدیترانه بودند متحد میشوند، و در نهایت هم شروع به ساختن شهری برای خود میکنند: «شهر خورشید». قرار است انسانها در این شهر نه تنها آزاد و برابر باشند بلکه، مهمتر از همه، قرار است شاد باشند. نه از بردگی خبری خواهد بود، نه از گرسنگی، نه از بیعدالتی، نه از شلاق و نه از اعدام. آرزوی یک جامعه عادلانه که ذهن بشر را در تمام اعصار بیوقفه به خود مشغول کرده. فرقی نمیکند که نامش «ملکوت الله» باشد یا جامعه بیطبقه یا «دورانی طلایی» که در گذشته وجود داشته و با گذر زمان به انحطاط کشیده شده. بدیهی است که ساختنش در توان بردهها نیست. به محض آغاز زندگی جمعی مشخص میشود که سبک زندگی آنها همان اندازه ناعادلانه، دشوار و همراه با ترس است که سبک زندگی دیگران. حتی برای مجازات متهمان هم بار دیگر به سراغ صلیب که نماد بردگی بود میروند. انشقاق نهایی زمانی رخ میدهد که اسپارتاکوس مجبور میشود بیست تن از قدیمیترین و باوفاترین پیروان خود را به صلیب بکشد. این پایان کار «شهر خورشید» است. بین بردگان شکاف میافتد، شکست میخورند و پانزدههزار نفر آخرشان در یک گروه به اسارت درمیآیند و همگی به صلیب کشیده میشوند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">نقطه ضعف اصلی این داستان در مشخص نکردن انگیزههای شخصی اسپارتاکوس است. فولویوس، حقوقدان رومی که به شورش میپیوندد و راوی وقایع میشود، همان تقابل همیشگی هدف و وسیله را مطرح میکند؛ از یک طرف بدون استفاده از زور و حیله هیچ دستآوردی نمیتوان داشت و از طرف دیگر زور و حیله اهداف اولیه را به انحراف میکشاند. اسپارتاکوس نه تشنه قدرت معرفی میشود و نه انسانی با ایدههای بزرگ. نیروی ناشناختهای که از درک او خارج است او را به جلو میراند و بارها این فکر به سرش میزند که شاید بهتر باشد تا اوضاع خوب است بیخیال ماجرا شود و به اسکندریه بگریزد. در هر صورت دلیل سقوط جمهوری بردگان بیشتر علاقه به خوشگذرانی است تا دعوا بر سر قدرت. بردگان از آزادی خود راضی نیستند چون همچنان باید کار کنند. رفتار خودسرانه گروهی از بردگان کمتر متمدن و یاغی مانند ژرمنها و گُلها بعد از تاسیس جمعهوری به فروپاشی نهایی آن میانجامد. این روایت شاید با واقعیت همخوان باشد – طبیعتاً ما اطلاعات محدودی از شورشهای بردگان در عهد عتیق در دست داریم – اما کُستلر با گره زدن سرنوشت «شهر خورشید» به اعتیاد کریکسوس گُل به تجاوز و غارت بین تاریخ و تمثیل گیر افتاده. اگر اسپارتاکوس نمونه بدوی یک انقلابی امروزی است – و مشخصاً قصدی جز این در کار نیست – باید در مواجهه با عدم امکان تلفیق قدرت و پارسایی به بیراهه کشیده میشد. در این داستان اما او شخصیتی کمابیش منفعل و در بعضی مواقع باورنکردنی است که در مواجهه با وقایع عاملیتی از خود نشان نمیدهد. عدم موفقیت داستان تا حدودی به این دلیل است که مساله اصلی انقلاب یا نادیده گرفته میشود یا، در بهترین حالت، حلنشده باقی میماند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کُستلر در کتاب بعدی خود <i>ظلمت در نیمروز</i>، یعنی شاهکارش، این مساله را به شکل ظریفتری نادیده میگیرد. اینجا اما داستان خراب نشده چون مساله آن افراد است و موضوع مورد علاقهاش روانشناختی. داستان این کتاب به وقایع دستچین شدهای مربوط است که در سابقه آنها کمتر میتوان شک کرد. <i>ظلمت در نیمروز</i> شرح زندانی شدن و مرگ یک کهنهبلشویک به نام روباشف است که در ابتدا اتهاماتی که میداند جلعی اند را رد میکند اما بعداً به آنها اعتراف میکند. پختگی، عدم غافلگیری و نزدن اتهام، روایتی که با دلسوزی و تعنه همراه است، همه و همه بر مزیت اروپاییها در نوشتن داستانهایی از این قبیل صحه میگذارند. کتاب قامت یک تراژدی را به خود میگیرد در حالی که اگر یک انگلیسی یا یک آمریکایی آن را نوشته بود چیزی بهتر از یک رساله جدلی نمیشد. کُستلر از آنجایی که مواد اولیه داستان را هضم کرده میتواند به نیازهای زیباییشناختی آن هم توجه کند. در عین حال به گونهای آن را پرداخته که از مفهوم سیاسی تهی نیست و هرچند شاید در مورد این کتاب مهم نباشد ولی در کتابهای بعدی احتمالاً زیانآور خواهد بود.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کل داستان گرد یک سؤال میچرخد: روباشف چرا اعتراف کرد؟ او که مجرم نیست – حداقل جرمی جز بیعلاقگی به رژیم استالین مرتکب نشده. تمام کارهای عینی و خائنانهای که میگویند در آنها دست داشته ساختگی است. حتی به آن شکل شکنجه هم نشده. تنهایی، درد دندان، نبود توتون، تابانده شدن نور شدید در چشمهایش و سؤالات بیپایان او را فرسوده کرده اما اینها چیزهایی نیستند که یک انقلابی سرسخت را از پا درآورند. نازیها پیش از این کارهای بدتری با او کرده بودند ولی او مقاوت کرده بود. به سه شکل میتوان اعترافات گرفته شده در دادگاه دولتی روسیه را توضیح داد:</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱) متهمان واقعاً مجرم بودند. <br /> ۲) متهمان شکنجه شده بودند و برای فشار آوردن به آنها خانوادههایشان را تهدید کرده بودند. <br /> ۳) متهمان از روی یأس، ورشکستگی فکری و وفاداری حزبی اعتراف کرده بودند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">گزینه اول با مقصود کُستلر همخوانی ندارد، و با اینکه قصد ندارم به پاکسازیهای حزب کمونیست بپردازم، اسناد اثباتپذیر محدودی که موجود است نشان میدهد که اتهامات بلشویکها ساختگی بوده. اگر فرض کنیم که متهمان جرایم ادعایی را مرتکب نشده بودند پس گزینه دوم متعارفترین توضیح است. اما کُستلر سومی را انتخاب میکند یعنی همان کاری که بوریس سوارین تروتسکیایست در مقاله <i>کابوس در شوروی</i> کرده. روباشف در نهایت به این دلیل اعتراف میکند که در تفکرات خود دلیلی برای اعتراف نکردن نمییابد. عدالت و حقیقت عینی از مدتها پیش برای او بیمعنی شده. سالیان سال فرامین حزب را اجرا میکرده و چیزی که حزب حالا از او میخواهد این است که اعتراف کند. در پایان هم با اینکه از روی ضعف و تحت فشار اعتراف کرده اما تا حدودی از تصمیم خود احساس غرور میکند. نسبت به افسر تزاری محبوس در سلول کناری که با ضربه زدن به دیوار با او صحبت میکند احساس برتری میکند. افسر تزاری از این که میبیند روباشف قصد تسلیم شدن دارد شوکه میشود. از دید یک «بورژوا» مانند او، هیچ کسی نباید اسلحه خود را زمین بگذارد، حتی یک بلشویک. او میگوید شرف یعنی انجام کاری که میدانیم درست است. روباشف جواب میدهد «شرف یعنی بدون هیاهو مفید بودن» و در حین ضربه زدن به دیوار با رضایت به این فکر میکند که او با عینک پنسی به دیوار میزند و دیگری که یادگار گذشته است با عینک یکچشمی. روباشف، همانند بوخارین، «به ظلمتی سیاه چشم دوخته». به چه دلیل، از روی چه آئینی و برای کدام برداشت از خوب و بد میتواند به خواست حزب بیاعتنا باشد و بیشتر زجر بکشد؟ نه تنها بیکس است، پوچ هم شده. پیش از این جنایاتی مرتکب شده بدتر از آنچه حالا بر سرش میآید. برای نمونه، وقتی نماینده مخفی حزب در آلمان نازی بود، برای راحت شدن از شر پیروان نافرمان آنها را به گشتاپو لو میداد. جالب اینکه تنها نیروی باطنی که به او شهامت میبخشد خاطراتی است که به زمانی که فرزند یک ملاک بود برمیگردد. هنگامی که از پشت به او شلیک میکنند، آخرین چیزی که به یاد میآورد برگهای درختان تبریزی املاک پدرش است. روباشف به نسل قدیمیتر بلشویکها که تقریباً همگی در پاکسازی حزبی از بین رفتند تعلق دارد. با هنر و ادبیات غریبه نیست و میداند در پس مرزهای روسیه هم جهانی هست. تفاوتش با گِلِتکین، جوانکی که برای جی. پی. یو. کار میکند و بازجوی اوست، محرض و عمیق است. گِلِتکین نمونه یک «آدم خوب حزبی» است که نه تردیدی به دل راه میدهد و نه کنجکاوی میکند؛ او یک گرامافون متفکر است. روباشف، برخلاف گِلِتکین، با انقلاب آغاز نشده. ذهنش هنگامی که حزب بر آن مسلط شد دستنخورده نبود. در نهایت، رد برتری او نسبت به دیگری را میتوان در اصل و نسب بورژوایش یافت.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">به نظر من، کسی نمیتواند ادعا کند که <i>ظلمت در نیمروز</i> تنها یک داستان است که سرگذشت یک انسان خیالی را بازگو میکند. مشخصاً یک کتاب سیاسی است که ریشه در تاریخ دارد و وقایعی را تفسیر میکند که محل منازعه اند. روباشف میتواند تروتسکی، بوخارین، راکوفسکی یا یکی دیگر از چهرههای نسبتاً متمدن در میان کهنهبلشویکها باشد. اگر کسی بخواهد درباره دادگاههای مسکو بنویسد باید به این سؤال جواب دهد: «متهمان چرا اعتراف کردند؟» و جوابی که انتخاب میکند نتیجه یک تصمیم سیاسی است. کُستلر، در عمل، پاسخ میدهد «چون این افراد به دست انقلابی که به آن خدمت کرده بودند فاسد شده بودند» و با این پاسخ چیزی نمانده ادعا کند که انقلابها ذاتاً بد اند. اگر فرض کنیم که متهمان دادگاههای مسکو به زور شکنجه وادار به اعتراف شدهاند، فقط میگوییم یک گروه معین از رهبران انقلابی به بیراهه رفته است. تقصیر نه با وضعیت بلکه با افراد است. مفهوم کتاب کُستلر این است که اگر روباشف به قدرت میرسید بهتر از گِلِتکین نبود یا، دقیقتر، تنها به این دلیل بهتر بود که هنوز بخشی از چشماندازش به پیش از انقلاب برمیگشت. ظاهراً کُستلر معتقد است انقلابها فرایندی فسادآور اند. با راهی شدن در مسیر انقلاب یا به روباشف میرسید یا به گِلِتکین. مساله دیگر تنها این نیست که «قدرت فساد میآورد» بلکه راههای رسیدن به آن هم فسادآور اند. در نتیجه، هرگونه تلاش برای اصلاح جامعه با <i>روشهای خشونتبار</i> به زیرزمینهای او. جی. پی. یو. خواهد رسید، لنین به استالین ختم خواهد شد و اگر زنده مانده بود هم به استالین شبیه میشد.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">البته کُستلر صریحاً این را بیان نمیکند و شاید هم کاملاً به آن آگاه نباشد. او درباره تاریکی مینویسد ولی این تاریکی در زمانی رخ داده که باید ظهر باشد. بعضاً احساس میکند که نتیجه میتوانست متفاوت باشد. این تصور که فلانی «خیانت» کرده، یا اینکه اشتباهات را میتوان به پای شرارت افراد نوشت، همیشه در تفکرات چپها حضور دارد. کُستلر بعداً در <i>ورود و خروج</i> بیش از پیش در ضدیت با انقلاب موضع میگیرد. اما بین این دو کتاب یکی دیگر هم هست به نام <i>تفالههای زمین</i> که تنها یک زندگینامه است و رابطهای غیرمستقیم با مسائل برآمده از <i>ظلمت در نیمروز</i> دارد. سبک زندگی مشخص کُستلر باعث شد تا او با شروع جنگ در فرانسه گیر کند و چون یک خارجی و از مخالفان شناختهشده فاشیسم بود خیلی سریع به دست دولت دالادیه بازداشت و زندانی شد. نه ماه اول جنگ را بیشتر در زندان گذراند، سپس در جریان سقوط فرانسه فرار کرد و از بیراهه به انگلستان سفر کرد ولی در آنجا هم به عنوان دشمن بیگانه به زندان انداخته شد. این دفعه اما زود آزاد شد. این کتاب کار گزارشی پرارزشی است که به همراه چند تکه نوشته صادقانه که در آن دوران شکست و درماندگی در گوشه و کنار تولید شدهاند گواه عمقی است که دموکراسیهای بورژوا میتوانند به آن نزول کنند. الان که از آزادی فرانسه چندی بیش نگذشته و تعقیب و بازداشت همدستان نازیها با شدت تمام ادامه دارد به آسانی میتوان فراموش کرد که ناظران گوناگونی که در ۱۹۴۰ در فرانسه حضور داشتند بر این باور بودند که حدود ۴۰٪ فرانسویها یا فعالانه طرفدار آلمانیها بودند یا اصلاً اهمیت نمیدادند. کتابهای جنگی صادقانه هرگز برای غیررزمندگان قابل قبول نیستند و کتاب کُستلر هم چندان مورد توجه قرار نگرفت. هیچ گروهی نبود که با سری افراشته از آن معرکه خارج شود – نه سیاستمدارن بورژوا که تنها روشی که برای جنگیدن با فاشیسم بلد بودند بازداشت هر چپگرایی بود که پیدا میکردند، نه کمونیستهای فرانسوی که در عمل یار نازیها بودند و با تمام وجود برای تخریب برنامههای نظامی فرانسه تلاش میکردند و نه مردم عادی که ممکن بود به همان میزان از شارلاتانهایی چون دوریو پیروی کنند که از سیاستمداران معتبر. کُستلر از گفتگوهای شگفتآوری با برخی از همبندانش در اردوگاه اسیران گزارش میدهد و اضافه میکند که تا آن زمان، مانند بیشتر سوسیالیستها و کمونیستهای طبقه متوسط، هیچ تماسی با پرولتاریای واقعی نداشته و تنها با اقلیت تحصیلکرده آن در ارتباط بوده. نتیجه بدبینانهای که میگیرد این است: «پیشرفت اجتماعی بدون آموزش تودهها ممکن نیست، بدون آموزش تودهها پیشرفت اجتماعی ممکن نیست.» کُستلر در <i>تفالههای زمین</i> دیگر نگاهی آرمانی به مردم عادی ندارد. او استالینیسم را رها کرده اما یک تروتسکیایست هم نیست. رابطه این کتاب با <i>ورود و خروج</i> همین است، جایی که چیزی که معمولاً نگاه انقلابی نامیده میشود شاید برای همیشه ترک شده.<i> </i></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><i>ورود و خروج</i> کتاب رضایتبخشی نیست و تظاهرش به رمان بودن را نمیتوان پذیرفت. در عمل یک رساله است که میخواهد نشان دهد که عقاید انقلابی عقلانیت بخشیدن به تکانههای ناشی از بیماریهای عصبی اند. کتاب در یک قرینه شسته و رفته با یک عمل شروع میشود و به پایان میرسد – جهیدن به یک کشور خارجی. یک جوان سابقاً کمونیست که از مجارستان گریخته در پرتغال به ساحل میجهد، جایی که امیدوار است به خدمت بریتانیا یعنی تنها قدرت در جنگ با آلمان در آن زمان درآید. کنسولگری بریتانیا به او بیعلاقه است و برای چندین ماه او را نادیده میگیرد. در این مدت پول او تمام میشود و پناهجویان زیرکتر به آمریکا میگریزند. همه اینها باعث میشود تا اشتیاقش کمرنگ شود. ابتدا <i>دنیا</i> که به صورت یک مبلغ نازی ظاهر شده سعی میکند او را اغوا کند، سپس <i>شهوت</i> در هیات یک دختر فرانسوی و در ادامه – بعد از یک بحران عصبی – <i>شیطان</i> در شمایل یک روانکاو. روانکاو بالاخره از زبان او بیرون میکشد که اشتیاق انقلابی او نه از روی باور واقعی به اقتضای تاریخی بلکه از روی احساس گناهی است که از مبادرت او به کور کردن برادر کوچکش در کودکی سر برآورده. در نهایت هنگامی که فرصت خدمت کردن برای متفقین فراهم میشود او دیگر هیچ دلیلی برای این کار نمیبیند اما درست در لحظهای که میخواهد به آمریکا برود تکانههای غیرعقلانی بار دیگر بر او چیره میشوند. او در عمل نمیتواند مبارزه را ترک کند. کتاب در نقطهای به پایان میرسد که او با چتر نجات در حال فرود آمدن در سرزمین تاریک میهنش است و میخواهد در آنجا به عنوان مامور مخفی بریتانیا فعالیت کند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این کتاب در واقع یک بیانیه سیاسی است اما در حد و اندازه آن نیست. بعید نیست که فعالیت انقلابی در بسیاری از موارد، یا حتی شاید در همه موارد، نتیجه ناتوانی شخصی برای سازگار شدن با محیط اطراف باشد. آنهایی که با جامعه میستیزند، در کل، همانهایی اند که به دلیلی از آن بیزارند، و مردم عادی و سالم همان اندازه مجذوب خشونت و قانونشکنی میشوند که مجذوب جنگ. نازی جوان در <i>ورود و خروج</i> با تیزبینی میگوید که زشتی اعضای زن جنبشهای چپ گواه کمبودهای آنهاست. اما این گفتمان سوسیالیست را باطل نمیکند. هر عملی، صرفنظر از نیتی که در پس آن است نتیجهای دارد. شاید انگیزههای غایی مارکس کینه و حسادت بوده باشند، اما این به معنی غلط بودن نتیجههایی که گرفته نیست. کُستلر با قرار دادن قهرمان <i>ورود و خروج</i> در موقعیتی که مجبور شود تنها از روی غریزه تصمیم به عدم ترک مسئولیت و مبارزه بگیرد، خیلی ناگهانی قدرت تعقل را از او صلب کرده. قهرمان داستان با تاریخچهای که در پشت سر دارد باید ببیند که بعضی کارها، صرفنظر از اینکه دلایلمان برای انجامشان «خوب» است یا «بد»، به هر حال باید انجام شوند. تاریخ باید در یک جهت معین حرکت کند حتی اگر انسانهایی با مشکلات عصبی آن را جلو برانند. بتهای پیتر یکی پس از دیگری در <i>ورود و خروج</i> فرو میریزند. انقلاب روسیه به انحطاط کشیده شده، وضع بریتانیا که کنسول پیر با انگشتهای نقرسزدهاش نماد آن است بهتر از آن نیست و پرولتاریای بینالمللی هم که به آگاهی طبقاتی رسیده تنها یک افسانه است. اما نتیجهای که گرفته میشود (از آنجایی که کُستلر و قهرمانش به هر حال از جنگ «حمایت» میکنند) باید این باشد که خلاص شدن از شر هیتلر هنوز یک هدف ارزشمند و یک تمیزکاری ضروری است که انگیزهها در آن تقریباً بیاهمیت اند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">برای اینکه در سیاست تصمیم عقلانی بگیریم باید تصویری از آینده داشته باشیم. به نظر میرسد که کُستلر در حال حاضر هیچ تصویری ندارد، یا دو تصویر دارد که یکدیگر را خنثی میکنند. هدف نهایی او «بهشت روی زمین» است، همان چیزی که گلادیاتورها تحت عنوان «شهر خورشید» خواهان تاسیس آن بودند و تخیلات سوسیالیستها، آنارشیستها و بدعتگذاران مذهبی را برای صدها سال به خود مشغول کرده. اما بصیرتش به او میگوید که «بهشت رو زمین» روز به روز بیشتر به دوردست میرود و چیزی که واقعاً در پیش روی ماست خونریزی، استبداد و فقر است. او اخیراً خود را یک «بدبین کوتاهمدت» توصیف کرده. انواع و اقسام وقایع هولناک در افق دیده میشود، ولی همه چیز بالاخره درست خواهد شد. این نگرشی است که احتمالاً در میان مردمان متفکر رو به گسترش است. چنین نگرشی ریشه در معضل بزرگی دارد که بعد از ترک ایمان متعصبانه به دین برای افراد پیش میآید؛ از یک طرف باید پذیرفت که زندگی زمینی ذاتاً با بدبختی همراه است و، از طرف دیگر، باید درک کرد که قابل تحمل کردن زندگی مشکلی بسیار بزرگتر از آنچه است که تا همین اواخر تصور میشد. از حدود ۱۹۳۰ به بعد، دنیا هیچ دلیلی برای خوشبینی به ما نداده. تا چشم کار میکند تنها بلبشویی از دروغ، تنفر، بیرحمی و جهل دیده میشود، و در پس مشکلات فعلی معضلات بسیار بزرگتری خوابیده که اروپاییان به تازگی و آهسته آهسته به آن آگاه میشوند. هیچ بعید نیست که مشکلات عمده بشر هرگز حل نشوند. در عین حال چنین چیزی قابل تصور نیست! چه کسی جرأت این را دارد که به جهان امروز بنگرد و با خود بگوید «همیشه همین شکل خواهد ماند: حتی یک میلیون سال دیگر هم پیشرفت قابل ملاحظهای نخواهد کرد؟» برای همین هم با عقایدی نیمهعرفانی روبهرو میشوید که درمانی برای حال حاضر وجود ندارد، فعالیت سیاسی کلاً بیمعنی است، اما جایی در فضا و زمان زندگی بشر دیگر این چیز رقتانگیز و خشن فعلی نخواهد بود.</span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">تنها
یک فرد مذهبی که هدفش در این زندگی آماده
شدن برای زندگی بعدی است میتواند به
راحتی از مشکل عبور کند</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">امروزه
اما مردمان متفکر کمی پیدا میشوند که
به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باشند
و تعدادشان هم احتمالاً رو به کاهش است</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">کلیساهای
مسیحی در صورت از بین رفتن پایههای
اقتصادیاشان احتمالاً به خودی خود دوام
نخواهند آورد</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">مساله
اصلی این است که چگونه نگرش مذهبی را
</span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">دوباره
</span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">زنده
کنیم ولی </span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">همچنان
</span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">مرگ
را به عنوان پایان کار بپذیریم</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">انسانها
تنها در صورتی میتوانند شاد باشند که
فرض نکنند هدف زندگی شاد بودن است</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">کُستلر
اما خیلی بعید است که این را بپذیرد</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">رگههای
مشخصی از لذتطلبی در نوشتههایش به چشم
میخورد و ناتوانی او در گرفتن موضع سیاسی
جدید بعد از رد استالینیسم نتیجه همین
گرایش است</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-style: normal;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> </span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انقلاب روسیه، یعنی اتفاق محوری در زندگی کُستلر، در ابتدا با امیدهای زیادی همراه بود. فراموش کردنش این روزها راحت است اما، یک ربع قرن پیش، با اطمینان انتظار میرفت که انقلاب روسیه به مدینه فاضله منتهی شود. آشکارا چنین نشده. کُستلر تیزتر از آن است که چنین چیزی را نبیند و حساستر از آن است که هدف اولیه را فراموش کند. از این گذشته، اروپایی بودنش به او کمک میکند تا حقیقت چیزهایی مانند پاکسازی حزبی و کوچ اجباری انسانها را ببیند؛ او مانند برنارد شاو و پروفسور لَسکی نیست که شیپور را از سر گشادش بزند. بنابراین چنین نتیجه میگیرد: برای انقلابها پایان دیگری متصور نیست. تنها چاره این است که یک «بدبین کوتاهمدت» باشیم، یعنی از سیاست دوری کنیم، جزیرهای بسازیم که خودمان و دوستانمان در آن عقلمان را از دست ندهیم و امیدوار بمانیم که صد سال بعد اوضاع به نحوی بهتر خواهد شد. لذتطلبی او بنیان این تفکر است و باعث میشود «بهشت روی زمین» در نظر او جذاب و دلپذیر جلوه کند. اما شاید، صرفنظر از دلپذیر بودن یا نبود آن، اصلاً ممکن نباشد. شاید هرگز نشود رنج و عذاب زندگی بشر را از حدی کمتر کرد، شاید انتخابی که در برابر بشر قرار دارد انتخابی میان چند بد است، شاید حتی هدف سوسیالیسم بهتر کردن دنیا باشد و نه به کمال رساندن آن. همه انقلابها معیوب اند ولی عیب همه آنها یک چیز نیست. خودداری کُستلر از پذیرفتن این امر ذهن او را موقتاً به بنبست کشانده و باعث شده <i>ورود و خروج</i>، در مقایسه با کتابهای قبلی او، سطحی به نظر برسد.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">جورج اورول، سپتامبر ۱۹۴۴</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: center;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<style type="text/css">P { margin-bottom: 0.21cm; direction: ltr; color: rgb(0, 0, 0); }P.western { font-family: "Times New Roman",serif; font-size: 12pt; }P.cjk { font-family: "DejaVu Sans"; font-size: 12pt; }P.ctl { font-family: "Far.Diplomaat"; font-size: 12pt; }</style><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-20422791918189564312013-03-14T01:33:00.000+00:002016-05-13T20:07:56.589+01:00کتاب علیه سیگار<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اورول در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/cigar/english/e_cigar" target="_blank">Books vs. Cigarettes</a>) نگاهی دارد به آمار مطالعه در بریتانیا و هزینههای مرتبط با آن.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
</div>
<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhvZke__pPq3QZrHAtt6gdBTZa9CUjjwZi5Wkm-YQWzGzlp57r-avQzwvLs7fHG00UFuM7CoEEcUwBtwxLfYiBvAUWHYVgXGMwnDdD9WwAFUwZe0g00Aaq3bN-MquMedoBpLRwOECmXKw/s1600/books-v-cigarettes.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhvZke__pPq3QZrHAtt6gdBTZa9CUjjwZi5Wkm-YQWzGzlp57r-avQzwvLs7fHG00UFuM7CoEEcUwBtwxLfYiBvAUWHYVgXGMwnDdD9WwAFUwZe0g00Aaq3bN-MquMedoBpLRwOECmXKw/s400/books-v-cigarettes.jpg" width="252" /> </a></div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">یکی از دوستانم، که سردبیر روزنامه است، چند سال پیش که دیدبان آتشنشانی بود با تعدادی کارگر کارخانه همشیفت شده بود. بحث به روزنامه او کشیده شده بود و کارگرها گفته بودند که آن را میخوانند و با آن موافقند. اما وقتی نظرشان را راجع به بخش ادبی آن پرسیده بود با این پاسخ روبهرو شده بود: «فکر میکنی ما آن قسمت را میخوانیم؟ نصف مطالب آن راجع به کتابهایی است که دوازده شیلینگ و شش پنس قیمت دارند! ما نمیتوانیم برای یک کتاب آن همه پول بدهیم.» اما به گفته دوستم این افراد هیچ مشکلی با سفر یکروزه به بلکپول نداشتند و حاضر بودند چند پوند برای آن خرج کنند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">امروزه بسیار شایع است که بگویند خریدن، یا حتی خواندن کتاب کاری بسیار پرخرج است و از توان یک فرد نوعی خارج. برای همین بد نیست نگاهی دقیق به این مساله داشته باشیم. مخارج کتاب خواندن را نمیتوان به راحتی بر اساس پنس بر ساعت تخمین زد ولی من سعی کردهام با فهرست کردن کتابهایم و جمع کردن قیمتهایشان تا جای ممکن این کار را بکنم. میتوانم با در نظر گرفتن باقی مسائل، مخارجم در پانزده سال گذشته را با دقت خوبی تخمین بزنم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br />
<a name='more'></a></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این فهرست تنها شامل کتابهایی میشود که در آپارتمانم نگه میدارم. تقریبا همین اندازه کتاب هم در جای دیگری دارم، برای همین عدد نهایی را در دو ضرب خواهم کرد تا به مبلغ درست برسم. البته چیزهایی را هم در نظر نگرفتهام: نسخههای چرکنویس یا مخدوش، جزوات و مجلات، مگر آنکه در قالب کتاب صحافی شده باشند. کتابهای درسی قدیمی و موارد مشابه که در این یا آن کشو پیدا میشوند هم حساب نشدهاند. تنها کتابهایی را حساب کردهام که یا داوطبانه خریدهام، یا احتمالا خودم داوطلبانه میخریدم، و میخواهم نگه دارم. کتابهایی که در این دسته میگنجند ۴۴۲ عددند که از راههای زیر به دست من رسیدهاند:</span></div>
</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<table align="center" border="3"><tbody>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲۵۱</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خودم خریدهام (بیشتر دست دوم)</span></td> </tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۳۳</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">دیگران برای من خریدهاند یا خودم با ژتون کتاب خریدهام<br />
</span></td> </tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۴۳</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">نسخههایی که برای نقد به من داده شدهاند یا نسخهها مجانی<br />
</span></td> </tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۰</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کتابهای امانتی که پس ندادهام<br />
</span></td> </tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۵</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">امانت موقت<br />
</span></td> </tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۴۴۲</span></b></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">مجموع<br />
</span></b></td> </tr>
</tbody> </table>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br />
</span> <style type="text/css">P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt; }P { margin-bottom: 0.21cm; }A.sdfootnoteanc { font-size: 57%; }</style><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">حتما میخواهید بدانید قیمتها را چگونه مشخص کردهام. برای کتابهایی که خودم خریدهام تا جای ممکن قیمت واقعی را منظور کردهام. کتابهایی که دیگران به من دادهاند یا امانت گرفتهام و پس ندادهام یا موقتا به امانت گرفتهام هم به قیمت واقعی حساب شدهاند، چون کتاب هدیه دادن، امانت گرفتن و بلند کردن در انتها کمابیش یربهیر میشوند. اگر بخواهیم سخت بگیریم، کتابهایی در تملک من قرار دارند که مال من نیستند اما خیلی از کتابهای من هم در تملک افراد دیگر است. برای همین میتوان قیمت کتابهایی که خریدهام ولی دیگر در اختیار ندارم را به حساب کتابهایی گذاشت که به دیگران تعلق دارند و در اختیار من هستند. از طرف دیگر کتابهایی که برای نقد یا مجانی به من داده شدهاند را نصفهقیمت حساب کردهام، چون برای نسخه دست دوم آنها بیشتر از آن پول نمیدادم و اگر هم علاقهای به خریدن آنها داشتم قطعا به سراغ کتابفروشیهای دست دوم میرفتم. در برخی موارد چارهای جز حدس زدن نداشتهام ولی اعدادم نباید خیلی پرت باشند(۱):</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div id="sdfootnote1">
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="color: grey;"><span style="font-family: "far diplomaat";"><span style="font-size: x-small;"><span lang="fa-IR"><a class="sdfootnotesym" href="http://draft.blogger.com/blogger.g?blogID=140126191793572519#sdfootnote1anc" name="sdfootnote1sym"></a></span></span></span><span style="font-size: x-small;"></span></span></div>
</div>
</div>
</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<table align="center" border="3"><tbody>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">پوند</span></b></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">شیلینگ</span></b></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">پنس</span></b></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"></span></b></td> </tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۳۶</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۹<br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۰<br />
</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خریدهام<br />
</span></td></tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۰</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۰<br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۰<br />
</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">هدیه گرفتهام<br />
</span></td></tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲۵</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۱<br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۹<br />
</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">برای نقد و غیره<br />
</span></td></tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۴</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۶<br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۹<br />
</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">امانت گرفتهام و پس ندادهام<br />
</span></td></tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۳</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱۰<br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۰<br />
</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">امانت موقت<br />
</span></td></tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۰<br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۰<br />
</span></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">قفسه کتاب<br />
</span></td></tr>
<tr> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۸۲</span></b></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۱۷</b><br />
</span></td> <td align="center" dir="rtl" style="padding: 5px;"><b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۶<br />
</span></b></td> <td dir="rtl" style="padding: 5px; text-align: right;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>مجموع</b><br />
</span></td></tr>
</tbody> </table>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<style type="text/css">P { margin-bottom: 0.21cm; }</style> <br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> با اضافه کردن دسته دیگر کتابها به این دسته مشخص میشود که من در مجموع حدود ۹۰۰ کتاب دارم به ارزش ۱۶۵ پوند و ۱۵ شیلینگ. یعنی کتابهایی که در عرض ۱۵ سال جمع کردهام – و شاید هم بیشتر، چون برخی به دوران کودکیام برمیگردند. با این حال همان ۱۵ سال در نظر بگیریم. میشود ۱۱ پوند و ۱ شیلینگ در سال. اما مخارج دیگری هم وجود دارد که باید برای تخمین هزینه واقعی مطالعه کردنم در نظر بگیرم. روزنامهها و نشریات دورهای در جایگاه اول قرار میگیرند و فکر میکنم ۸ پوند در سال برایشان کافی باشد. با سالی هشت پوند میشود روزی دو روزنامه صبح و یک روزنامه عصر، هر آخر هفته دو روزنامه، هفتهای یک هفتهنامه و ماهی هم یک یا دو ماهنامه خرید. با این حساب، خرج سالانه میشود ۱۹ پوند و ۱ شیلینگ، اما هزینه کلی احتمالا از این بیشتر است. مطالعه و کتاب خواندن خرجهای نامرئی هم دارد. مثل حق عضویت در کتابخانه. در عین حال کتابهای ارزانی هم هستند که بعد از خریده شدن یا دور انداخته میشوند یا گم میشوند؛ مثل کتابهای انتشارات پنگوئن و موارد مشابه. با در نظر گرفتن بقیه مخارج، میتوان با اختصاص ۶ پوند در سال این هزینهها را هم پوشش داد. یعنی من در ۱۵ سال گذشته حدودا سالی ۲۵ پوند برای مطالعه هزینه کردهام.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">سالی ۲۵ پوند شاید زیاد به نظر برسد ولی آن را با بقیه هزینهها مقایسه بکنید. تقریبا ۹ شیلینگ و ۹ پنس در هفته، یعنی معادل تقریبا ۸۴ نخ سیگار (مارک پلِیِر). حتی پیش از جنگ هم میشد معادل کمتر از ۲۰۰ نخ سیگار. هزینهای که با قیمتهای فعلی برای سیگار کشیدن میکنم از کتاب خواندن بیشتر است. مصرف توتون من در هفته برابر است با ۶ اونس. قیمت هر اونس توتون ۲/۵ شیلینگ است. یعنی نزدیک به ۴۰ پوند در سال. حتی پیش از جنگ، هنگامی که هر اونس توتون ۸ پنس بود هم هزینه توتون مصرفی من بیش از ۱۰ پوند در سال بود. اگر روزی یک لیوان آبجو به قیمت ۶ پنس را هم به آن اضافه کنیم، هزینهای که سالانه برای این دو کالا میکردم در حدود ۲۰ پوند بود. مبلغی که احتمالا خیلی بیشتر از میانگین ملی نبود. در سال ۱۹۳۸، سرانه سالانه مصرف توتون و نوشیدنیهای الکلی در این کشور برابر بود با ده پوند: ولی ۲۰٪ جمعیت زیر ۱۵ سال بود و ۴۰٪ هم زن بودند، پس هزینه کسانی که سیگار میکشیدند و نوشیدنیهای الکلی مصرف میکردند قطعا خیلی بیشتر از ۱۰ پوند بوده است. سرانه سالانه مصرف این دو کالا در سال ۱۹۴۴ بیش از ۲۳ پوند بود. اگر کودکان و زنان را در نظر بگیریم، ۴۰ پوند هزینه برای هر شخص معقول خواهد بود. شاید بتوان با سالی ۴۰ پوند روزانه یک پاکت سیگار وودباین و هفتهای شش لیوان کوچک آبجو خرید که به هیچ عنوان جیره چشمگیری محسوب نمیشود. البته امروزه با رشد قیمتها، از جمله قیمت کتاب طرف هستیم. با این حال، به نظر میرسد که هزینه مطالعه، حتی اگر کتاب بخریم و علاقه زیادی هم به نشریات دورهای داشته باشیم، بیشتر از مجموع هزینه مصرف سیگار و نوشیدنیهای الکلی نمیشود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">برقراری ارتباط میان قیمتی که برای یک کتاب میپردازیم و ارزشی که برایمان پیدا میکند کار سختی است. وقتی از «کتاب» صحبت میکنیم منظورمان رمان، شعر، کتابهای درسی، کتابهای مرجع، رسالات جامعهشناسی و خیلی چیزهای دیگر است. ارتباطی میان قیمت و تعداد صفحه وجود ندارد، بهخصوص اگر از روی عادت کتاب دست دوم بخریم. از یک طرف ممکن است برای یک شعر ۵۰۰ خطی ۱۰ شیلینگ پول بدهید و از طرف دیگر برای یک لغتنامه تنها ۶ پنس. آن هم لغتنامهای که ۲۰ سال از آن استفاده خواهید کرد. کتابهایی هستند که بارها و بارها خوانده میشوند، کتابهایی هستند که در خاطره میمانند و نگاه آدم به زندگی را عوض میکنند، کتابهایی هستند که هیچ وقت تا انتها خوانده نمیشوند، کتابهایی هستند که در یک روز خوانده میشوند و یک هفته بعد هم از یاد میروند. اما قیمت همه آنها میتواند یک اندازه باشد. اما اگر به مطالعه به چشم تفریح نگاه کنیم، انگار که به تماشای فیلمی در سینما رفته باشیم، میتوان هزینه تقریبی آن را مشخص کرد. اگر تنها رمان و ادبیات «سبک» بخوانید، و همه کتابهایتان را هم خریده باشید، و با فرض اینکه قیمت هر کتاب ۸ شیلینگ باشد و خواندنش هم ۴ ساعت طول بکشد، هزینه شما میشود ساعتی ۲ شیلینگ. نشستن در یکی از صندیلیهای گرانتر سینما هم تقریبا همین اندازه تمام میشود. اگر کتابهای جدیتری بخوانید و همچنان کتابهایی که میخوانید را بخرید، فرق چندانی در هزینههایتان ایجاد نمیشود. قیمت کتابها بیشتر خواهد بود ولی خواندن آنها هم زمان بیشتری میطلبد. در هر دو حالت کتابها مال شما باقی میمانند و میتوانید آنها را در زمانی دیگر به یک سوم قیمت بفروشید. اگر فقط کتابهای دست دوم بخرید، هزینه کتاب خواندن خود را بسیار کاهش میدهید. شاید چیزی در حدود ساعتی ۶ پنس. اگر کتابها را از کتابخانه خصوصی به امانت بگیرید، هزینه کتاب خواندن شما میشود ساعتی حدودا ۰/۵ پنس. هزینه امانت گرفتن کتاب از کتابخانه عمومی هم تقریبا صفر است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">همانطور که میبینیم، مطالعه یکی از ارزانترین تفریحات است. تنها تفریح ارزانتر گوش دادن برنامههای رادیو است. حال سؤال این است: مردم در بریتانیا به چه میزان برای مطالعه هزینه میکنند؟ آمار رسمی را پیدا نمیکنم ولی قطعا چنین آماری وجود دارد. ولی میدانم که پیش از جنگ سالانه ۱۵,۰۰۰ عنوان کتاب شامل کتابهای درسی و چاپ مجدد در این کشور منتشر میشد. اگر از هر کتاب ۱۰,۰۰۰ نسخه فروخته میشد – تخمینی خوشبینانه، حتی با در نظر گرفتن کتابهای درسی – سهم هر نفر برابر میشد با سالی ۳ کتاب. قیمت این ۳ کتاب احتمالا در مجموع از ۱ پوند هم کمتر میشد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این اعداد و ارقام چیزی جز گمانهزنی نیستند و خوشحال خواهم شد اگر کسی آنها را اصلاح کند. ولی اگر تخمینهایم خیلی پرت نباشند، در کشوری که تقریبا همه مردمش باسوادند و خرج سیگار یک فرد نوعی در آن بیشتر از کل زندگی یک دهقان هندی است، چنین آماری مایه خجالت است. ادامه چنین وضعی را نمیتوان به گرانی خریدن یا امانت گرفتن کتاب نسبت داد و باید پذیرفت که مطالعه، به عنوان یک تفریح، به اندازه تماشای فیلم در سینما یا تماشای مسابقه سگهای تازی یا رفتن به میخانه مهیج نیست.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">جورج اورول، ۱۹۴۶</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br />
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br />
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">----------------------------</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">(۱)</span> <style type="text/css">P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt; }P { margin-bottom: 0.21cm; }</style><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در زمان اورول هر یک پوند برابر بود با بیست شیلینگ و هر یک شیلینگ برابر بود با ۱۲ پنس. سیستم پولی بریتانیا در فاصله سالهای ۷۱-۱۹۶۷ به تدریج به سیستم دهدهی تغییر داده شد.</span><br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<style type="text/css">P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt; }P { margin-bottom: 0.21c</style> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<style type="text/css">P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt; }P { margin-bottom: 0.21c</style> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<style type="text/css">P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt; }P { margin-bottom: 0.21c</style> </div>
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-49859130840185411242012-12-18T00:41:00.001+00:002016-05-13T20:07:22.436+01:00شیر و تکشاخ: سوسیالیسم و نبوغ انگلیسی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اورول در مقاله زیر (<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"><span style="font-size: small;"><span style="font-size: small;"><a href="http://orwell.ru/library/essays/lion/english/" target="_blank">The Lion and the Unicorn: Socialism and the English Genius</a></span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-size: small;">) <span style="font-size: small;">نظرات خود <span style="font-size: small;">درباره <span style="font-size: small;">اوضاع بریتانیا <span style="font-size: small;">در زمان جنگ جهانی دوم را بیان میکند. اورول معتقد است که نظام طبقاتی بریتانیا توانایی مقابله با <span style="font-size: small;">آلمان نازی را ندارد و این کشور <span style="font-size: small;">برای شکست دادن هیتلر به یک انقلاب سوسیالیستی احتیاج دارد. انقلابی که به <span style="font-size: small;">سوسیالیسم <span style="font-size: small;">دموکراتیک انگلیسی م<span style="font-size: small;">نتهی شود.</span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: center;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhP2uCHU9_iwv3KRIyGgNxU7MtmI09pLFJHkAtyB6OUAwpj_I-adELTcJ2ouuifC1i8p76tzU53Ult5cl1bL8D7F1e2aGuAdLAc7-kTrCn-tH0WTsFP54FYywwSvh533qTNEyR810C4jw/s1600/lionunicorn.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="258" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhP2uCHU9_iwv3KRIyGgNxU7MtmI09pLFJHkAtyB6OUAwpj_I-adELTcJ2ouuifC1i8p76tzU53Ult5cl1bL8D7F1e2aGuAdLAc7-kTrCn-tH0WTsFP54FYywwSvh533qTNEyR810C4jw/s320/lionunicorn.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>انگلستان، انگلستانِ خودتان</b></span><br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"></span><br />
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱</span></b><br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این متن را هنگامی مینویسم که انسانهایی بسیار متمدن بر فراز سرم در حال پروازند و قصد کشتنم را دارند. نه آنها با من خصومت شخصی دارند و نه من با آنها. به قول معروف، تنها مشغول «انجام وظیفه» هستند. شک ندارم که اکثرشان در زندگی خصوصی خود شهروندان قانونمداری هستند که ارتکاب قتل حتی به ذهنشان هم خطور نمیکند. با وجود این، اگر یکی از آنها موفق شود با یکی از بمبهایش من را بکشد، قطعا دچار اذاب وجدان نخواهد شد. خدمت به کشورش دستان او را از هر گناهی میشوید.</span><br />
<br />
<a name='more'></a></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر میخواهید درک درستی از دنیای مدرن داشته باشید، باید قدرت فراگیر میهنپرستی، یا همان وفاداری ملی را به رسمیت بشناسید. در برخی شرایط بهخصوص پتانسیل خود را از دست میدهد و قطعا در برخی از سطوح تمدن اصلا وجود ندارد، اما به عنوان یک نیروی مثبت از هر نظر بیرغیب است. مسیحیت و سوسیالیسم بینالمللی در برابر آن همچون خانههایی پوشالی هستند. آگاهی از این موضوع به هیتلر و موسولینی اجازه داد که پیش از رقیبانشان به قدرت برسند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">از طرف دیگر باید قبول کرد که ملتها واقعا با یکدیگر متفاوت هستند. نادیده گرفتن تفاوتها میان انسانها تا همین اواخر کاری مرسوم بود. اما تنها نگاهی گذرا کافی است تا متوجه تفاوت رفتاری میان ساکنان کشورهای مختلف بشویم. اتفاقاتی در برخی از کشورها رخ میدهد که در کشورهای دیگر اصلا امکانپذیر نیستند. برای مثال، امکان ندارد در انگلستان شاهد رخدادی مشابه تصفیه ماه ژوئن حزب نازی(۱) توسط هیتلر باشیم. انگلیسیها با بقیه ملتهای غربی هم تفاوتهای بسیاری دارند. بیعلاقگی خارجیها به فرهنگ و رسوم زندگی ملی ما به نوعی بیانگر این واقعیت است. کمتر دیده شده است که یک اروپایی بتواند در انگلستان زندگی کند، و حتی آمریکاییها هم اغلب زندگی در اروپا را ترجیح میدهند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">هنگامی که از یک سفر خارجی به انگلستان بازمیگردید، خیلی سریع متوجه تفاوت فضایی که به آن قدم گذاشتهاید میشوید. چیزهای کوچکی وجود دارند که از همان دقایق ابتدایی این حس را در شما ایجاد میکنند. تلختر بودن آبجو، سنگینتر بودن سکهها، سبزتر بودن چمن و زمختتر بودن تبلیغها. انبوه مردم شهرهای بزرگ، با آن قیافههای متفاوت، دندانهای بد و رفتار ملایمی که دارند، با اروپاییها متفاوتند. سپس گستردگی انگلستان شما را بعد از مدتی در خود میبلعد و فراموش میکنید که این مردم خصیصهای مشترک و مشخص دارند. اصلا چیزی به نام ملت وجود دارد؟ آیا ما چهل و شش میلیون نفر انسان متفاوت نیستیم؟ چقدر متنوع! چقدر آشفته! تلق و تلوق چرخدندهها در مراکز ریسندگی لَنکِشایِر، رفت و آمد کامیونها در گِرِیت نورث رُد، صفهای بیرون بنگاههای کاریابی، صدای بازی پینبال در میخانههای سوهو و پیادهروی پیشخدمتهای پیر در صبحهای مهگرفته پاییزی برای شرکت در مراسم مذهبی کلیسا. همه اینها تکههایی <i>نهادین</i> از صحنه نمایش جاری در انگلستان هستند. چگونه میتوان در میان این آشوب نظمی یافت؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اما اگر با خارجیها صحبت کنید، یا کتاب و روزنامه خارجی بخوانید، دوباره اسیر همان فکر قبلی میشوید. آری، چیزی هست که تمدن انگلیسی را مشخص و متمایز میکند. فرهنگی که به اندازه فرهنگ اسپانیا منحصر بهفرد است و با صبحانههای حجیم، یکشنبههای غمزده و شهرهای دودزده، جادههای پیچاپیچ، مرغزارهای سرسبز و صندوقهای قرمز پست گره خورده است. بو و مزه خودش را دارد. مهمتر از آن ماندگار است. از گذشته میآید و به آینده میرود و مانند یک موجود زنده در استمرار است. چه چیزی بین انگلستان ۱۹۴۰ و انگلستان ۱۸۴۰ مشترک است؟ مگر شما با آن بچه پنجسالهای که مادرتان عکسش را روی تاقچه گذاشته است چیز مشترکی دارید؟ هیچ چیز. تنها اشتراکتان این است که یک نفر هستید.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">و فراتر از همه چیز، تمدن <i>خودتان</i> است. اصلا <i>خودتان</i> است. هرچقدر هم که از آن متنفر باشید یا به آن بخندید، خیلی نمیتوانید از آن دور بمانید. پودینگ سوئت(۲) و صندوقهای قرمز پست با روح شما درآمیختهاند. بد یا خوب، متعلق به شماست و شما به آن تعلق دارید و تنها راه رهایی از نشانههایش به گور رفتن است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در این میان انگلستان، مانند بقیه دنیا، در حال تغییر است. و مانند بقیه چیزها، تنها میتواند در راستای جهتهای مشخصی تغییر کند. جهتهایی که تا جایی قابل پیشبینی هستند. قصد ندارم بگویم آینده از پیش تعیین شده است، تنها اینکه برخی از سناریوها امکانپذیرند و بقیه نیستند. یک دانه شاید جوانه بزند، شاید هم نزند. ولی در هر صورت از دانه هویج، شلغم عمل نمیآید. برای همین بسیار مهم است که ابتدا به <i>درک درستی</i> از انگلستان برسیم و سپس به پیشبینی نقشی که در وقایع فعلی <i>میتواند بازی کند</i> فکر کنیم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">تعیین دقیق مشخصههای ملی کار دشواری است. بعد هم معمولا معلوم میشود که یا بدیهیات هستند یا ظاهرا هیچ ربطی به یکدیگر ندارند. اسپانیاییها با حیوانات بدرفتاری میکنند، ایتالیاییها نمیتوانند بدون فریاد زدن کاری انجام دهند و چینیها هم معتاد قمار هستند. حتما میدانید که این مسائل به تنهایی مهم نیستند. با وجود این، هر چیزی دلیلی دارد. حتی وضع بد دندانهای ما انگلیسیها هم به گوشهای از واقعیتهای زندگی انگلیسی مربوط است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کمتر کسی را پیدا خواهید کرد که شما را به خاطر تعمیم موارد زیر به کل انگلستان سرزنش کند. اول اینکه انگلیسیها استعداد هنری ندارند. در زمینه موسیقی با آلمانیها یا ایتالیاییها قابل مقایسه نیستند. نقاشی و مجسمهسازی هم هیچگاه در انگلستان به اندازه فرانسه رونق نداشته است. دیگر اینکه انگلیسیها، در مقایسه با بقیه اروپاییها، اهل بلندپروازی ذهنی نیستند. از تفکرات انتزاعی وحشت دارند. نیازی هم به فلسفه و «جهانبینی» سیستماتیک نمیبینند. البته این چیزی نیست که، برخلاف ادعای خودشان، به «اهل عمل» بودنشان مربوط باشد. نگاهی گذرا به شیوه طراحی شهری و سیستم لولهکشی در انگلستان، یا علاقه وافری که به چیزهای کهنه و جاگیر دارند، یا رسمالخط عجیبی که استفاده میکنند و یا واحدهای وزن و طولی که از فرط پیچیدگی تنها به درد ریاضیدانان میخورند به خوبی مشخص خواهد کرد که چقدر به بازده کاری اهمیت داده میشود. هنرشان در کار کردن بدون زیاد فکر کردن است. این که در دنیا به دورویی معروف شدهاند – مثل برخورد مزورانهای که با امپراطوری دارند – به همین موضوع برمیگردد. یا مثلا این واقعیت که همه مردم در مواقع اضطراری در کنار یکدیگر قرار میگیرند و به شکلی کاملا غریزی عمل میکنند؛ نوع رفتاری که برای همه روشن است ولی تا به امروز کسی آن را قاعدهمند نکرده است. از روی افتخار نمیگویم، ولی اگر هیتلر ابتدا نگاهی به انگلیسیها انداخته بود، شاید لقب «مردمی که در خواب راه میروند» را به آلمانیها نمیداد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اما بگذارید در اینجا به یکی از مشخصههای فرهنگ انگلیسی اشاره کنم. مشخصهای که به چشم میآید ولی کمتر دربارهاش نظری داده میشود. منظورم علاقه به گل است. این یکی از اولین چیزهایی است که هنگام بازگشت به انگلستان به چشم میآید. بهخصوص اگر در جنوب اروپا بوده باشید. شاید به نظرتان با بیعلاقگی انگلیسیها به هنر در تضاد باشد. ولی اینطور نیست، چون در افرادی که هیچ برداشتی از زیبایی ندارند هم دیده میشود. ولی به یک مشخصه فرهنگی دیگر مربوط است. مشخصهای که چنان با ما درآمیخته است که از وجودش بیخبریم. خصوصی بودن زندگی انگلیسی که در هیبت اعتیاد به سرگرمی برای گذراندن اوقات فراقت ظهور میکند. ما ملتی هستیم که نه تنها به کاشتن گل علاقه داریم، بلکه تمبر هم جمع میکنیم، کفتربازیم، برای دلمان نجاری میکنیم، اهل شرطبندی هستیم و معتاد جدول حل کردن. تمام بخشهای فرهنگ ما که هنوز کاملا بومی ماندهاند در چیزهایی خلاصه میشوند که حتی وقتی همگانی هستند اجباری نیستند – میخانه، مسابقه فوتبال، حیاط پشت خانه، شومینه و «یک فنجان چای دلچسب». اعتقاد به آزادی فردی به همان قوت قرن نوزدهم باقی است. ولی این هیچ ربطی به آزادی اقتصادی و استثمار دیگران برای منفعت شخصی ندارد. آزادید خانهای برای خودتان داشته باشید. آزادید اوقات فراقتتان را به هر شکلی که مایلید سپری کنید. آزادید برای خودتان سرگرمی انتخاب کنید. کسی از بالا برای شما تصمیم نمیگیرد. شاید نفرتانگیزترین عبارتی که یک انگلیسی میتواند بشنود «فضول محله» باشد. البته واضع است که عمر حتی این شکل از آزادی کاملا شخصی هم رو به پایان است. انگلیسیها، مثل باقی ملتهای نوین، در حال شمارهگذاری شدن، برچسب خوردن، به خدمت نظامی فراخوانده شدن و «هماهنگ شدن» هستند. با این وجود، انگیزه درونیشان آنها را در جهت دیگری میکشد و این باعث میشود که اوامری هم که باید اجبارا انجام دهند متفاوت باشد. نه تجمع حزبی داریم، نه سازمان جوانان، نه پیراهنهای رنگی، نه دشمنی با یهودیها و نه تظاهرات «خودجوش». احتمالا گشتاپو هم نخواهیم داشت.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">با این وجود، در تمام جوامع، مردم عادی چارهای ندارند مگر نقض نظم موجود در زندگی روزمره خود. فرهنگ واقعا مردمی انگلستان مخفیانه و غیررسمی در جریان است و باعث اخم و تخم مقامات میشود. زندگی مردم عادی، بهخصوص ساکنان شهرهای بزرگ، هیچ قرابتی با معصومیت ندارد. معتاد قمارند، تا قران آخر دستمزدشان را آبجو میخورند، علاقه وافری به جوکهای شنیع دارند و به شاید زشتترین زبان دنیا صحبت میکنند. برای پرداختن به این علائق هم باید انواع و اقسام قوانین مزورانه (مانند قوانین مربوط به پروانه کسب، بلیت بختآزمایی و غیره و غیره) را زیر پا بگذارند. قوانینی که برای دخالت در تمام امور طراحی شدهاند ولی در عمل اجازه هر کاری را میدهند. در عین حال، مردم عادی اعتقادات مشخص مذهبی هم ندارند. قرنهاست که همین بساط است. واقعیت این است که کلیسای آنگِلیکان در قرق کامل ملاکین و اشراف بوده است و کمتر نفوذی در میان مردم عادی داشته است. گروههای مخالف کلیسای آنگِلیکان هم فقط موفق به جذب اقلیتها شدهاند. با این وجود، مردم عادی، در حالی که اسم عیسی را تقریبا فراموش کردهاند، ولی قویا پیرو احساسات مسیحی هستند. پرستش قدرت که امروزه به دین جدید اروپا تبدیل شده است و روشنفکران انگلیسی را هم آلوده کرده است، هیچ تاثیری بر مردم عادی نگذاشته است. اصلا گرفتار بازی قدرت نشدهاند. تحمل خواندن مقالههای «واقعبینانه»ای را که در جراید ژاپنی و ایتالیایی منتشر میشود ندارند. اگر میخواهید بیشتر درباره روح و روان انگلستان بدانید، نگاهی به کارت پستالهای رنگی داخل ویترین مغازههای لوازمالتحریر ارزان بیاندازید. انگار که مردم انگلستان خاطرات خود را ناآگاهانه بر روی این کارت پستالها حک کردهاند. ظاهر کهنهاشان، افادهفروشی همهگیرشان، رفتارشان که ترکیبی از وقاحت و دورویی است، ملایمتشان، برخوردشان به زندگی که بسیار اخلاقی است، همه و همه در آنجا منعکس شده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ملایمت شاید مهمترین مشخصه فرهنگ و تمدن انگلیسی باشد. آن را به محض ورود به خاک انگلستان حس میکنید. اینجا سرزمین بلیتفروشهای خوشمشرب و پلیسهای بدون تفنگ است. تنه زدن به دیگران در هیچ کشور سفیدپوست دیگری به آسانی انگلستان نیست. البته این مشخصه یک جفت دیگر هم دارد که همیشه توسط ناظران اروپایی به «انحطاط» یا دورویی تعبیر میشود: تنفر انگلیسیها از جنگ و نظامیگرایی. این تنفر ریشه تاریخی دارد و در طبقه متوسط رو به پایین و طبقه کارگر بسیار قوی است. جنگهای پیدرپی این حس را لرزاندهاند ولی آن را نابود نکردهاند. آن دورانی که هو کردن «کتقرمزها» در خیابان یا جلوگیری کردن صاحبان میخانهها از ورود سربازها عادی بود خیلی دور نیست. در زمان صلح، حتی با وجود دو میلیون بیکار، پر کردن کادرهای ارتش رسمی کار سختی است. ارتشی که افسرانش از اشراف و اقشار متخصص طبقه متوسط هستند و سربازانش کارگران مزارع و پرولتاریای زاغهنشین. توده مردم نه دانش نظامی دارند نه سنت نظامی. نگاهشان هم به جنگ تنها جنبه دفاعی دارد. هیچ سیاستمداری نمیتواند با وعده فتوحات نظامی به قدرت برسد. هیچ سرود تنفرآمیزی نظر مردم را جلب نکرده است. در جنگ پیشین، سرودهایی که خود سربازها ساخته بودند نه تنها خصمانه نبود، بلکه طنزآمیز بود و به شکل مسخرهای پذیرای شکست. تنها دشمنی که در آنها میبینید جناب سرهنگ است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در انگلستان، نفسکش طلبیدن و پرچم هوا کردن کار گروههای کوچک است. میهنپرستی مردم عادی بیطمطراق و حتی ناخودآگاه است. حتی نام یک پیروزی نظامی هم در حافظه تاریخی آنها پیدا نمیشود. در ادبیات انگلیسی، مثل هر ادبیات دیگری، سرودهای جنگی فراوان است. ولی تنها سرودهایی که داستان شکستها و مصیبتها را بازگو میکنند با اقبال عمومی روبهرو شدهاند(۳). مثلا هیچ سرود مردمپسندی درباره نبرد واتِرلو(۴) یا تِرافالگار(۵) وجود ندارد. جذابیت نبرد تدافعی و سپس فرار از راه دریا، مانند آنچه بر ارتش سِر جان مور در نبرد کُرونا(۶) گذشت (و البته دانکِرک!(۷))، از یک پیروزی درخشان بیشتر است. هیجانآورترین سرود جنگی که به زبان انگلیسی نوشته شده است درباره حمله یک گروهان سوارهنظام در جهت اشتباه است. چهار اسمی هم که از جنگ پیشین به خوبی در خاطرهها ماندهاند با فاجعه پیوند خوردهاند: مُن، ایپر، گالیپولی و پَشِندِیل(۸). مردم عادی اسم نبردهای بزرگی که در نهایت قوای آلمان را در هم شکست نمیدانند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ضدیت انگلیسیها با نظامیگرایی به این دلیل ناظران خارجی را منزجر میکند که وجود امپراطوری بریتانیا را نادیده میگیرد. عین دورویی محض است. انگار نه انگار که انگلیسیها ربع دنیا را مال خود کردهاند و با استفاده از یک نیروی دریایی عظیم از آن محافظت میکنند. با چه رویی برای دیگران از بدیهای جنگ حرف میزنند؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این که انگلیسیها با مساله امپراطوری با دورویی برخورد میکنند تقریبا درست است. در طبقه کارگر این دورویی خود را در شمایل ناآگاهی از وجود امپراطوری نمایان میکند. با این حال بیعلاقگی آنها به یک نیروی زمینی منظم از غرایز درستی پیروی میکند. نیروی دریایی سربازان کمی دارد و چون کاربرد بیرونی دارد نمیتواند مستقیما در سیاست داخلی نقش بازی کند. دیکتاتوریهای نظامی در همه جا دیده میشوند ولی هیچکدام از نیروی دریایی نشأت نگرفتهاند. همه انگلیسیها، تقریبا فارق از جایگاه اجتماعی، با تمام وجود از افسران متکبر و زنگ مهمیز و صدای پوتین بیزارند. حتی قبل از اینکه هیتلری در کار باشد، کلمه «پروسی» در انگلستان همان نقش را بازی میکرد که اکنون «نازی» بازی میکند. اینکه در صد سال گذشته افسران ارتش انگلستان هنگام مرخصی در زمان صلح اونیفورم نظامی به تن نکردهاند، عمق این احساس را نشان میدهد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بررسی سبک رژه در یک کشور راهی مختصر و مفید برای شناخت جو اجتماعی حاکم بر آن است. رژه نظامی درواقع یک نوع رقص آیینی است. چیزی شبیه باله که فلسفه زیستی مشخصی را به نمایش میگذارد. برای مثال، یکی از وحشتآورترین چیزهایی که میشود در این دنیا دید رژهای است که به «طبل بزرگ زیر پای چپ» معروف است. حتی از روبهرو شدن با یک بمبافکن هم وحشتآورتر است. هدفش تنها صحه گذاشتن بر قدرت عریان است. چیزی که آگاهانه و خودخواسته به شما الهام میکند تصویر یک پوتین است که به صورت یک انسان کوبیده میشود. زشتی آن بخشی از ذاتش است. به این دلیل که میگوید «آری، من زشت هستم، و تو جرأت خندیدن به من را نداری». مثل آن قلدری که به روی قربانیانش میخندد. سؤال این است که چرا از این سبک رژه در انگلستان استفاده نمیشود؟ چون باعث خنده مردم کوچه و بازار خواهد شد. نمایش نظامی تنها در کشورهایی که مردم عادی جرأت خندیدن به ارتش را ندارند ممکن است از حد مشخصی فراتر رود. شروع استفاده از این سبک در ایتالیا تقریبا همزمان بود با کامل شدن نفوذ آلمان در آن کشور و، همانطور که احتمالا انظار میرود، در اجرای آن به خوبی خود آلمانیها نیستند. حکومت ویشی فرانسه، اگر دوام بیاورد، قطعا مشق نظام سختگیرانهتری را به باقیمانده ارتش آن کشور تحمیل خواهد کرد. مشق نظام در ارتش انگلستان سفت و پیچیده است و یادگاری از قرن هجدهم، ولی خیلی متکبرانه نیست و سبک رژه آن هم تنها نوعی راه رفتن رسمی است. قطعا به جامعهای تعلق دارد که با شمشیر اداره میشود ولی شمشیری که قرار نیست هیچ وقت از غلاف خارج شود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">با این حال ملایمت فرهنگ انگلیسی با توحش و نابههنگامی آمیخته است. قانون جزای ما مثل تفنگهای فیتیلهای نگهبانان قصر لندن عقبافتاده است. نازیها اِس. آ. دارند و ما قاضی اعدامدوست؛ شخصیتی کاملا انگلیسی. یک قلدر پیر که فقط و فقط احکام وحشیانه به ذهنش که در قرن نوزدهم جا مانده است خطور میکند. مردم هنوز هم در انگلستان از گردن به دار آویخته میشوند و شلاق میخورند. مجازاتهایی که هم وحشیانهاند و هم کریه، ولی هیچ وقت با مخالفت فراگیر تودهها روبهرو نشدهاند. مردم همانطور که وضع هوای اینجا را پذیرفتهاند آنها را هم در کنار زندان دارتمُر و دارالتعدیب بُرستال پذیرفتهاند. بخشی از «قانون» هستند و قانون هم که تغییرناپذیر است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">البته احترام به مشروطیت و قانونمداری هم یکی دیگر از مشخصههای انگلیسی است. باور به «قانون» به عنوان چیزی که بالاتر از حکومت و فرد است. چیزی که با وجود بدیها و حماقتهایش به هیچ وجه فسادپذیر نیست.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">البته کسی پیدا نمیشود که فکر کند قانون عادلانه است. همه میدانند که ثروتمندان از یک قانون پیروی میکنند و بقیه از یک قانون دیگر. ولی کسی اهمیت این موضوع را باور نمیکند. همه فرض را بر این میگذارند که قانون، هر چه هست، رعایت میشود و اگر نشود به شدت ناراحت میشوند. صحبتهایی از قبیل «من که کاری نکردهام، چرا باید دستگیرم کنند؟»، یا «نمیتوانند آن کار را بکنند چون خلاف قانون است»، جزئی از جو حاکم در انگلستان شدهاند. این حس حتی در دشمنان قسمخورده جامعه هم به اندازه مردم عادی دیده میشود. آن را میتوان در ادبیات زندان هم دید. برای نمونه در کتابهایی چون <i>دیوارها دهن دارند</i> اثر ویلفِرِد مَکارتنی یا <i>سیاحت زندان</i> اثر جیم فِلان. حتی در حماقتهای ابلهانهای هم که مثلا قرار است جلسه دادگاه رسیدگی به پرونده مخالفان خدمت سربازی باشد دیده میشود. یا در نامههایی که استادان مارکسیست معروف دانشگاه به روزنامهها مینویسند و در آنها از «اعمال نادرست عدالت انگلیسی» گله میکنند. همه با تمام وجود معتقدند که اعمال قانون میتواند بیطرفانه باشد، باید بیطرفانه باشد و اصلا بیطرفانه هست. این عقیده تمامیتخواهانه که چیزی به نام قانون وجود ندارد و هر چه هست قدرت است، هرگز جا نیفتاده است. حتی روشنفکران هم تنها در سطح نظری آن را پذیرفتهاند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">وهمیات میتوانند به واقعیتی نصفه و نیمه تبدیل شوند، همانطور که یک نقاب میتواند سیمای یک چهره را عوض کند. مباحث آشنایی از جنس دموکراسی «فرقی با» دیکتاتوری ندارد یا «به همان بدی» است به این واقعیت بیتوجه هستند. این ادعاها مثل این هستند که بگوییم کسی که یک نصفه نان دارد اصلا نانی ندارد. مردم انگلستان همچنان به مفاهیمی چون عدالت، آزادی و حقیقت عینی باور دارند. شاید وهمیات باشند ولی وهمیاتی بسیار قوی هستند. رفتار و سبک زندگی ملی ما را تحت تأثیر قرار میدهند. در اطرافتان به اندازه کافی مدرک وجود دارد. نه اثری از باطوم دیده میشود و نه کسی را میشناسید که روغن کرچک به حلقش ریخته باشند(۹). شمشیر همچنان در غلاف است و تا زمانی که در غلاف بماند فساد از حد مشخصی فراتر نخواهد رفت. برای مثال، سیستم رأیگیری در انگلستان فرق چندانی با کلاهبرداری در روز روشن ندارد. حوزههای انتخابی به گونهای تقسیمبندی شدهاند که به نفع طبقه سرمایهدار باشد. ولی تنها زمانی میتواند <i>کاملا</i> فاسد شود که تغییرات ژرفی در ضمیر عمومی اتفاق افتاده باشد. کسی با تفنگ در پای صندوق رأی نایستاده است تا به شما بگوید چگونه باید رأی بدهید. در شمارش آراء هم تقلب نمیشود و رشوهای هم مستقیما داده نمیشود. اینگونه است که حتی دورویی هم میتواند نقش مثبت ایفا کند. آری، آن قاضی اعدامدوست، آن پیرمرد بدذاتی که رداء قرمز بر تن دارد و کلاهگیسی از موی اسب بر سر، او که تنها به ضرب دینامیت ممکن است متوجه تاریخ شود، او که قانون را در نهایت از روی کتاب تفسیر میکند و در هیچ شرایطی رشوه نمیگیرد یکی از نمادهای انگلستان است. او نمادی از تلفیق عجیب وهمیات و واقعیات، دموکراسی و حقوق ویژه، مزخرفات و نجابت است. مجموعهای از تساهل و تسامح که به کشور اجازه میدهد ظاهر خود را حفظ کند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۳</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">من تا اینجا فقط از «ملت»، «انگلستان» و «بریتانیا» صحبت کردهام. انگار که میشود با چهل و پنج میلیون نفر در قالب یک واحد برخورد کرد. اما مگر انگلستان کشور دو ملت، فقیر و غنی، نیست؟ آیا کسی هست که وانمود کند چیزی مشترک میان دو نفر، یکی با حقوق سالانه ۱۰۰,۰۰۰ پوند و دیگر با حقوق هفتگی ۱ پوند، وجود دارد؟ حتی ممکن است به خاطر استفاده بیشتر از «انگلستان» در مقایسه با «بریتانیا»، خوانندگان اسکاتلندی و ولزی را هم ناراحت کرده باشم. انگار که همه مردم در لندن و استانهای اطرافش زندگی میکنند و شمال و غرب فرهنگ مستقل خود را ندارند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">شاید بهتر باشد برای درک بهتر این سؤال ابتدا به نکته کماهمیتتر رسیدگی کنیم. در این که این بهاصطلاح اقوام مختلف بریتانیا میان یکدیگر تفاوت قائل هستند تقریبا شکی نیست. برای مثال، یک اسکاتلندی چون او را انگلیسی خطاب کردهاید از شما ممنون نخواهد شد. قابل تأمل بودن این نکته هنگامی بهخوبی مشخص میشود که به اسامی این جزیره فکر کنیم. این جزیره شش اسم مختلف دارد؛ انگلستان، بریتانیا، بریتانیای کبیر، جزایر بریتانیایی، پادشاهی متحده و، در مواقع خاص، آلبیون. حتی به تفاوتهای شمال و جنوب انگلستان هم کاملا واقفیم. با وجود این، وقتی دو بریتانیایی با یک اروپایی روبهرو میشوند تمام این تفاوتها کمرنگ میشوند. اگر آمریکاییها را به کناری بگذاریم، بیشتر خارجیها نمیتوانند میان یک انگلیسی و یک اسکاتلندی، یا حتی یک انگلیسی و یک ایرلندی فرق بگذارند. ساکنان بِریتانی و اُوِنیا از نظر یک فرانسوی موجوداتی کاملا متفاوت هستند و لهجه مارسِیی حکم یک لطیفه را در پاریس دارد. با این حال ما از «فرانسه» و «فرانسویها» صحبت میکنیم. یعنی فرانسه را به عنوان یک واحد، یک تمدن مجرد قبول داریم. در واقعیت هم البته همینطور است. ما هم همینطور هستیم. یک کاکنی و یک یورکشایِری هم از نظر یک خارجی اعضای یک خانواده هستند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">نگاه از بیرون به این کشور حتی تفاوت میان فقیر و غنی را هم کمرنگ میکند. اختلاف طبقاتی در انگستان یک امر واقعی است و از بقیه کشورهای اروپایی بیشتر است. اگر احتیاج به دلیل و مدرک دارید میتوانید نگاهی به خیابان روبهرویی بیاندازید. انگلستان از نظر اقتصادی قطعا دو ملت یا حتی سه یا چهار ملت است. در عین حال اکثریت قریب به اتفاق مردم خود را متعلق به یک ملت فرض میکنند و به خوبی میدانند که بیشتر از اینکه به خارجیها شبیه باشند به یکدیگر شبیهاند. میهنپرستی معمولا از دشمنی طبقاتی و همیشه از هر نوع انترناسیونالیسمی قویتر است. طبقه کارگر انگلستان تنها در یک دوره کوتاه در سالهای ۱۹۲۰ (جنبش عدم دخالت در روسیه) تفکر و عملکرد انترناسیونالیستی داشته است. کارگران انگلیسی دو سال و نیم فقط نظارهگر خفه شدن رفقایشان در اسپانیا بودند و حتی یک بار هم در همبستگی با آنها دست به اعتصاب نزدند(۱۰). اما وقتی کشور خودشان (کشور لُرد نافیلد(۱۱) و جناب مُنتاگو نُرمن(۱۲)) در خطر بود، رفتاری کاملا متفاوت از خود نشان دادند. هنگامی که خطر تجاوز به انگلستان برای نخستین بار احساس شد، آنتونی ایدِن(۱۳) در یک پیام رادیویی از مردم خواست که برای ایجاد گروههای دفاع محلی داوطلب شوند. در بیست و چهار ساعت اول ۲۵۰,۰۰۰ نفر و در یک ماه بعدی ۱,۰۰۰,۰۰۰ نفر دیگر داوطلب شده بودند. کافی است این ارقام را با تعداد کسانی که با جنگ مخالفت ایدئولوژیک دارند مقایسه کنیم تا به استحکام ارزشهای قدیمی در مقایسه با ارزشهای نوین پی ببریم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">میهنپرستی به شکلهای متفاوتی در طبقات مختلف جامعه انگلستان ظهور میکند ولی مانند نخی همه آنها را به هم وصل کرده است. فقط روشنفکران اروپاییشده در برابر آن مقاومت نشان میدهند. به عنوان یک حس مثبت در طبقه متوسط قویتر از طبقه مرفه است – مدرسههای خصوصی ارزانتر بیشتر به فکر نمایش میهنپرستی هستند تا مدرسههای گرانتر – ولی تعداد ثروتمندان واقعا خائن، از جنس لاوِل(۱۴) و بقیه کویزلینگها(۱۵) احتمالا خیلی کم است. میهنپرستی در طبقه کارگر فراگیر ولی ناخودآگاه است. یک کارگر اگر پرچم بریتانیا را ببیند بغض نمیکند. با این حال حس «انزواطلبی» و «بیگانهحراسی» در انگلستان بیشتر در طبقه کارگر دیده میشود تا در اقشار بورژوا. در تمام کشورها فقرا بیشتر از اغنیا احساسات ملی دارند ولی انزجاری که طبقه کارگر انگلستان از عادات خراجیها نشان میدهد یک سر و گردن بالاتر از بقیه است. حتی وقتی مجبور به زندگی درازمدت در یک کشور خارجی هستند هم از مصرف غذا و یادگیری زبان محلی خودداری میکنند. تلفظ درست کلمههای خارجی در میان تقریبا تمام انگلیسیهایی که به طبقه کارگر تعلق دارند نوعی ضعف محسوب میشود. تماسی که طبقه کارگر انگلستان در جنگ ۱۸-۱۹۱۴ با خارجیها داشت کمتر سابقه داشته است ولی تنها چیزی که با خود به کشور بازگرداندند تنفر از همه اروپاییها بود. البته نه آلمانیها. آنها را به خاطر شجاعتشان میستودند. در چهار سالی که در خاک فرانسه بودند حتی به شراب هم علاقهمند نشدند. انزواطلبی انگلیسیها و علاقهای که به جدی نگرفتن خارجیها دارند، عادت بدی است که هر از چندگاهی مخارج سنگینی به آنها تحمیل میکند. با این حال نقش خود را در جذبه انگلیسی بازی میکند و روشنفکرانی که خواهان تضیف آن بودهاند بیشتر ضرر به بار آوردهاند تا سود. در نهایت مشخصهای که جهانگردان را فراری میدهد و متجاوزین را دفع میکند یک چیز است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در اینجا میخواهم دوباره به آن دو مشخصه فرهنگ انگلیسی که در ابتدای فصل پیش به آنها اشاره کردم رجوع کنم. اولی نداشتن ذوق و استعداد هنری بود. شاید این هم به نوعی اشاره به جدایی انگلیسیها از فرهنگ اروپایی داشته باشد. البته انگلیسیها در یک هنر نبوغ بسیاری از خود نشان دادهاند: ادبیات. که اتفاقا تنها هنری است که نمیتواند از مرزها عبور کند. ادبیات، و بهخصوص شعر، و از همه بالاتر اشعار بزمی، نوعی شوخی فامیلی هستند که در خارج از محیط زبانی خود هیچ ارزش خاصی ندارند. شکسپیر به کنار، بقیه شاعران خوب انگلیسی به ندرت در اروپا شناخته شدهاند. فقط بایران و اُسکار وایلد در اروپا مخاطب دارند. البته اولی به دلایل کاملا غلط معروف شده است و برای دومی هم به عنوان یکی از قربانیان دورویی انگلیسی دل میسوزانند. مشخصه دوم، نبود تفکر فلسفی و بیعلاقگی انگلیسیها به سیستم منظم فکری و حتی استفاده از منطق، با این موضوع در ارتباط است هرچند که این رابطه خیلی واضح نیست.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">احساس اتحاد ملی را میتوان تا جایی جایگزین «جهانبینی» کرد. چون میهنپرستی تقریبا جهانشمول است و حتی ثروتمندان هم نمیتوانند از آن بگریزند. برای همین است که کل ملت در شرایطی معین، مانند یک گله گاو که با گرگی روبهرو شده باشد، در کنار یکدیگر میایستد و متحدانه عمل میکند. شکی نیست که وقوع آن فاجعه در فرانسه یکی از آن شرایط بود. هشت ماه بود که کسی برداشت مشخصی از جنگ و هدفهایش نداشت ولی ناگهان همه فهمیدند که چه کاری باید کرد. اول اینکه سربازان را از دانکِرک تخلیه کنیم و بعد هم جلوی تهاجم نظامی را بگیریم. انگار که هیولایی بیدار شده باشد. برخیز شَمشون! فِلِستیها در راهاند! بعد از آن هم عمل دستجمعی و سپس، متأسفانه، بهخواب رفتن مجدد. کشوری را فرض کنید که مردمش با یکدیگر متحد نیستند و با چنین شرایطی روبهرو شده است. احتمال ظهور یک جنبش صلح قدرتمند در آن بسیار زیاد است. آیا این به این معنی است که انگلیسیها از روی غریزه همیشه راه درست را انتخاب میکنند؟ به هیچ وجه. فقط باعث میشود که همه یک راه را انتخاب کنند. برای مثال، در انتخابات ۱۹۳۱، همگی در اتحاد کامل راه غلط را انتخاب کردیم. در انتخابمان هم راسخ بودیم و نمیتوانیم ادعا کنیم که برخلاف خواست خودمان به دره پرتاب شدیم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">به همین دلیل دموکراسی در انگلستان کمتر از آنچه بعضی مواقع به نظر میرسد کلاهبرداری است. برای یک ناظر خارجی دموکراسی فقط یک اسم مودبانه برای دیکتاتوری است. چون تنها چیزهایی که میبیند عبارتند از اختلاف طبقاتی وحشتناک، سیستم انتخاباتی ناعدلانه و کنترل طبقه حاکم بر جراید، رادیو و سیستم آموزشی. تصویری که کامل نیست و توافق چشمگیر و بدشگون حاکم و مردم را نادیده میگیرد. میدانم کار سختی است ولی باید پذیرفت که دولت ائتلافی، به احتمال زیاد، خواست توده مردم را در بین سالهای ۱۹۳۱ و ۱۹۴۰ نمایندگی میکرد. درست است که زاغهها و بیکاری را تحمل میکرد و سیاست خارجی بزدلانهای داشت ولی مردم هم مشکلی با اینها نداشتند. فضای راکدی بود و رهبرانش هم طبیعتا بیکیفیت بودند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">مسلم است که با وجود تلاشهای چند هزار فعال چپ اکثر مردم انگلستان از سیاست خارجی چَمبِرلین حمایت میکردند. مهمتر از آن اینکه نگرانیهای فکری چَمبِرلین مسلما فرقی با نگرانیهای فکری مردم عادی نداشت. ادعای مخالفانش این بود که او فردی روباهصفت و خائن است و میخواهد انگستان را به هیتلر بفروشد اما، به احتمال زیاد، او تنها پیرمرد خرفتی بود که به بهترین وجه ممکن به دستورات مغز پوکش عمل میکرد. این تنها راه برای توضیح تناقضهای تصمیمها و ناتوانی او در استفاده از دریچههایی بود که در برابرش گشوده میشد. نه مردم و نه او هیچکدام خواهان تقبل هزینه جنگ یا هزینه صلح نبودند. افکار عمومی هم تمام مدت از سیاستهای متناقض او حمایت میکرد. از سفر او به مونیخ حمایت کرد، از تلاش او برای همکاری با شوروی حمایت کرد، از دادن ضمانت به لهستان حمایت کرد، وقتی به آن عمل کرد از او حمایت کرد و حتی وقتی جنگ را نصفه و نیمه رهبری میکرد هم از حمایت دست نکشید. تنها وقتی نتیجه سیاستهایش مشخص شد با او مخالفت کرد. یا به عبارت دیگر مخالف رخوتی شد که خود در هفت سال گذشته به نمایش گذاشته بود. آنجا بود که مردم رهبر دیگری برگزیدند، رهبری که به مزاجشان نزدیکتر بود: چرچیل. کسی که حداقل متوجه بود برای پیروزی در جنگ باید جنگید. بعدها شاید رهبر دیگری انتخاب کنند، رهبری که توانایی فهم این موضوع را داشته باشد که تنها کشورهای سوسیالیستی میتوانند مؤثر بجنگند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">نمیخواهم با زدن این حرفها ادعا کنم که انگلستان یک کشور کاملا دموکرات است. خیر، حتی یک خواننده <i>دِیلی تِلِگراف</i> هم این حرف را نمیخرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انگلستان طبقاتیترین کشور در جهان است. کشوری پر از تکبر و امتیازهای ویژه که تقریبا به شکل کامل به دست پیران و خرفتان اداره میشود. ولی یک چیز را باید همیشه در نظر گرفت: اتحادی که در عواطفش موج میزند و باعث میشود ساکنانش خود را یکسان فرض کنند و در مواقع اضطراری دست به عمل مشترک بزنند. انگستان تنها کشور بزرگ اروپایی است که نیازی به تبعید کردن یا فرستادن صدها هزار تن از شهروندانش به اردوگاه کار اجباری نمیبیند. همین الان، یک سال بعد از شروع جنگ، روزنامهها و اعلامیههایی در خیابانها پخش میشود که یا به کوبیدن دولت مشغول هستند یا خواهان برقراری صلح. اکثرا هم کسی مانع نمیشود. دلیل اصلی آن هم نه اعتقاد راسخ به آزادی بیان بلکه بیشتر از روی این باور است که این مسائل اهمیتی ندارند. انتشار روزنامهای مانند <i>اخبار صلح</i> بیخطر است چون قطعا نود و پنج درصد مردم هیچ وقت علاقهای به خواندن آن نخواهند داشت. زنجیری نامرئی مردم را به یکدیگر گره زده است. شاید طبقه حاکم در حالت عادی به دزدی، بیبرنامگی، خرابکاری و کشیدن کشور به باتلاق مشغول باشد، ولی نمیتواند فریاد رسای مردم و فشار خردکننده از پایین را نادیده بگیرد. نویسندگان چپگرایی که کلیت طبقه حاکم را به «حمایت از فاشیسم» متهم میکنند نگاهی سادهانگارانه دارند. بعید است که در میان سیاستمدارانی که با تصمیمهایشان ما را به اینجا رساندهاند حتی یک نفر هم پیدا شود که <i>دانسته</i> خیانت کرده باشد. فساد موجود در انگلستان بهندرت از آن نوع است. تقریبا همیشه از جنس حماقت است و قاطی کردن دست چپ و راست. و این ناخودآگاهی آن را محدودتر میکند. کافی است نگاهی به جراید انگلیسی بیاندازید. جراید انگلیسی صادق هستند یا ناصادق؟ در شرایط عادی عمیقا بیصداقت هستند. درآمد تمام روزنامههای مهم از راه تبلیغات است و این یعنی ممیزی غیرمستقیم خبر توسط کسانی که برای تبلیغات پول میدهند. با این حال بعید میدانم بشود مستقیما با پول به حتی یک روزنامه انگلیسی رشوه داد. اکثر روزنامههای جمهوری سوم فرانسه را میشد به راحتی یک کیلو پنیر خرید. زندگی عمومی در انگلستان هیچ وقت علنا فضاحتبار نبوده است. هنوز آنقدر از هم نپاشیده است که بتوان در روز روشن دروغ گفت.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انگلستان نه آن جزیره رؤیایی شکسپیر است و نه آن جهنمی که دکتر گوبلز ترسیم میکند. بیشتر از همه چیز به یک خانواده شبیه است. یک خانواده کپکزده ویکتوریایی که اعضای بدجنس کمی دارد و ترجیح میدهد خاطرات فراوانش را چون دردسرساز هستند فراموش کند. هم اعضای پولدار دارد که باید در برابرشان تعظیم کرد و هم اعضای فقیر که زیر دست و پا در حال له شدن هستند. کسی هم بنا بر یک توافق نانوشته از محل درآمد خانواده چیزی نمیگوید. در این خانواده به جوانان بیتوجهی میشود و تصمیمها را عموهای بیمسئولیت و خالههای علیل میگیرند. با این حال همچنان یک خانواده است. زبان و خاطرات مشترک خود را دارد و در برابر هجوم دشمن به صف میایستد. شاید بهترین و کوتاهترین جمله برای توصیف انگلستان این باشد: خانوادهای که توسط اعضای اشتباه اداره میشود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۴</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">پیروزی در نبرد واتِرلو به احتمال در زمین بازی مدرسه ایتون(۱۶) رقم خورد ولی شکست در نبردهای آغازین همه جنگهای بعدی را هم مدیون همین زمین بازی هستیم. یکی از مهمترین حقایق تاریخ هفتاد و پنج سال اخیر انگلستان زوال طبقه حاکم آن بوده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این زوال در سالهای بین ۱۹۲۰ و ۱۹۴۰ با سرعت یک واکنش شیمیایی در حال پیشرفت بود. با وجود این، الان که این مقاله را مینویسم، همچنان میتوان از یک طبقه حاکم حرف زد. لایههای فوقانی جامعه انگلستان، مانند ماری که هر سال پوست عوض میکند، تقریبا همان است که در اواسط قرن نوزدهم بود. با اینکه اشرافیت ملاک به تدریج قدرت خود را در سالهای بعد از ۱۸۳۲ از دست داد، ولی موفق شد با ایجاد روابط خانوادگی با تجار، صنعتگران و بانکدارانی که جایش را گرفته بودند آنها را کاملا به شکل خود درآورد و از انقراض خود جلوگیری کند. صاحبان متمول شرکتهای کشتیرانی و کارخانههای ریسندگی ردای خوانین به تن کردند و پسرانشان را به مدرسههای خصوصی فرستادند تا به خوبی اطوار صحیح را بیاموزند. مدرسههایی که دقیقا برای همین کار تاسیس شده بودند. انگلستان به دست اشرافیتی اداره میشد که مرتب از میان تازه به دوران رسیدهها عضو جدید میگرفت. انرژی وافر این مردان خودساخته از یک طرف و سابقه خدمت عمومی طبقه حاکم که حالا عضوی از آن بودند از طرف دیگر، این انتظار را ایجاد میکند که حاکمان توانایی از بطن این فرایند خارج شوند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">با این حال طبقه حاکم رو به زوال رفت و توانایی، شهامت و حتی بیرحمی خود را از دست داد. اکنون کار به جایی رسیده است که احمقهایی مثل ایدِن و هَلیفَکس(۱۷) انسانهایی پرتوان قلمداد میشوند. بالدوین(۱۸) که هیچ، او حتی ارزش احمق قلمداد شدن را هم ندارد. برخورد غلط با مشکلات داخلی انگلستان در دهه ۱۹۲۰ به اندازه کافی بد بود ولی سیاست خارجی انگلستان در طی سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۹ یکی از شاهکارهای عالم هستی است. چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیز باعث میشدکه در لحظههای تعیینکننده سیاستمداران بریتانیایی چنان بیتردید تصمیمهای غلط بگیردند؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این مساله ریشه در این واقعیت داشت که دیگر سالها از توجیهپذیر بودن موقعیت طبقه سرمایهدار گذشته بود. تنها کارشان نشستن در مرکز یک امپراطوری عظیم و شبکه مالی جهانی و استفاده از سود و منافعی بود که از این راه به دست میآوردند. واقعیت این است که زندگی در امپراطوری بریتانیا در بسیاری موارد از زندگی در جاهای دیگر بهتر بود. با وجود این، به اندازه کافی توسعه پیدا نکرده بود، هند همچنان در قرون وسطی سیر میکرد، نواحی خودمختار امپراطوری، با وجود علاقه خارجیها برای سکونت در آن، خالی افتاده بودند و حتی انگلستان هم پر از محلههای فقیر بود و با بیکاری دست و پنجه نرم میکرد. تنها آن نیم میلیون نفری که در خانههای ییلاقی زندگی میکنند از نظم موجود منتفع میشدند. در عین حال، گرایش کاسبیهای کوچک به ادغام در یکدیگر و ایجاد بنگاههای اقتصادی بزرگتری که به دست مدیران و تکنسینهای حقوقبگیر اداره میشدند، به این معنی بود که روزانه بر تعداد سرمایهدارانی که شغلشان فقط <i>مالکیت</i> بود افزوده میشد. سالها بود که طبقهای بیمصرف در انگلستان شکل گرفته بود. طبقهای که حتی نمیدانست پول خود را کجا سرمایهگذاری کرده است ولی از درآمد ناشی از آن ارتزاق میکرد. همان «میلیونرهای بیکار». همانهایی که عکسهایشان در <i>تَتلِر</i> و <i>بایِستَندِر</i> چاپ میشود. کسانی که وجودشان با هیچ استانداردی توجیهپذیر نبود. یک زندگی کاملا انگلی داشتند و نفعی که به جامعه میرساندند حتی به اندازه نفعی که یک سگ از ککهایش میبرد هم نبود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بسیاری از مردم با فرا رسیدن سال ۱۹۲۰ به این مساله پی برده بودند. ده سال بعد این رقم به میلیونها نفر رسیده بود. البته واضح بود که طبقه حاکم انگلستان در موقعیتی نیست که بیفایدگی خود را بپذیرد. اگر بیمصرفی خود را میپذیرفتند باید از قدرت کنارهگیری میکردند. اینجا آمریکا نیست که سیاستمداران فرقی با تبهکاران نداشته باشند و در کمال آگاهی به منافع توجیهناپذیر خود بچسبند و هر مخالفتی را با زور و گاز اشکآور خفه کنند. طبقه حاکم انگستان رسم و رسوم خود را دارد. جان دادن در راه وطن، اگر نیاز باشد، اولین و مهمترین درسی است که در مدرسه به آنها داده میشود. حتی چپاول هموطنانشان هم برای آنها باید با احساسات میهندوستانه همراه باشد. برای همین تنها راه فرار از واقعیت قایم شدن در حماقت بود. فقط در صورتی میتوانستند سیر تغییر را متوقف کنند که حتی قدرت تصور دنیایی متفاوت را هم نداشته باشند. کار سختی بود، ولی موفق شدند. آن هم با خیره شدن به گذشته و جدی نگرفتن تغییراتی که در اطرافشان رخ میداد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خیلی از مسائل امروز ما در انگلستان ریشه در این واقعیت دارد. زندگی روستایی به این دلیل رو به فرسایش است که فئودالیسم قلابی حاکم بیشتر کارگران کاری را به شهرها رانده است. سکون مدرسههای خصوصی هم که از ۱۸۸۰ به این طرف هیچ تغییری نکردهاند دقیقا به همین خاطر است. بیکفایتی نظامی سالهای اخیر هم از همین زاویه قابل توضیح است. از ۱۸۵۰ به بعد، تمام جنگهای انگلستان شروعی فاجعهبار داشته است تا اینکه عدهای با جایگاه اجتماعی نسبتا پایینتر به داد مملکت رسیدهاند. فرماندهان ارشد که از اشراف بودند هرگز توان آماده شدن برای یک جنگ مدرن را نداشتند. آماده شدن برای چنین جنگی مستلزم قبول این واقعیت بود که دنیا در حال عوض شدن است. به باور آنها هر جنگی تکرار دوباره جنگ قبلی بود و برای همین تغییری در اسلحهها و تاکتیکهای خود نمیدادند. قبل از جنگ با بوئرها خود را برای جنگ با زولوها آماده میکردند، قبل از جنگ ۱۹۱۴ خود را برای جنگیدن با بوئرها و قبل از جنگ فعلی هم برای جنگ ۱۹۱۴. صدها هزار نفر در انگلستان همین الان در حال تمرین جنگیدن با سرنیزه هستند. اسلحهای که تنها به درد باز کردن کنسرو میخورد. نکته جالب این است که نیروی دریایی و اخیرا هم نیروی هوایی همیشه از نیروی زمینی مؤثرتر بودهاند. آن هم به این دلیل است که نفوذ طبقه حاکم در نیروی دریایی نصفه و نیمه و در نیرویی هوایی تقریبا صفر بوده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">شکی نیست که استراتژی طبقه حاکم انگستان تا زمانی که صلح در جهان حاکم بود خیلی موفق بود. مردم آشکارا مشکلی با آن نداشتند. انگلستان، با وجود همه نابرابریهایش، نه ناآرامی طبقاتی به خود میدید و نه از پلیس مخفی در هراس بود. هیچ سرزمینی به وسعت امپراطوری بریتانیا تا این اندازه در طول تاریخ آرام نبوده است. با وجود ابعادش، تعداد افراد مسلح آن حتی به اندازه یکی از کشورهای کوچک بالکان هم نبود. اگر طبقه حاکم انگلستان را با استانداردهای لیبرالی بسنجیم، متوجه جنبههای مثبت آن خواهیم شد. با اینکه از سالها پیش مشخص شده بود که در برابر یک تهدید جدی خارجی کاری از پیش نخواهند برد، ولی بر مردان واقعا مدرن این زمانه یعنی نازیها و فاشیستها تقدم داشتند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">طبقه حاکم انگلستان چون فاشیسم و نازیسم را درک نمیکرد توان ایستادگی در برابر آنها را هم نداشت. کمونیسم هیچگاه در اروپای غربی به یک نیروی جدی تبدیل نشد وگرنه در برابر آن هم نمیتوانست مقاومت کند. تنها راه درک فاشیسم مطالعه تئوری سوسیالیسم بود. ولی اگر به آن راه رفته بودند باید قبول میکردند که نظام اقتصادی مورد علاقه خودشان ناعادلانه، بیکفایت و کهنه است. واقعیتی که سالها برای نادیده گرفتنش تلاش کرده بودند. روشی که برای برخورد با فاشیسم انتخاب کردند همان روشی بود که فرماندهان سوارهنظام در ۱۹۱۴ برای برخورد با مسلسل انتخاب کردند. تصمیم گرفتند به آن محل نگذارند. تنها نکته جالب برای آنها، بعد از سالها تجاوز و کشتار، دشمنی هیتلر و موسولینی با کمونیسم بود. برای همین هم از آنها <i>انتظار</i> داشتند با سرمایهداران انگلیسی از در دوستی وارد شوند. برای همین بود که نمایندگان حزب محافظهکار، وقتی میشنیدند که هواپیماهای ایتالیایی به کشتیهای انگلیسی حامل کمکهای غذایی به دولت جمهوری در اسپانیا حمله کردهاند، از خوشحالی هورا میکشیدند. با اینکه در نهایت به خطرات فاشیسم پی بردند ولی همچنان توان درک کامل آن را نداشتند. طبیعت انقلابی آن، یا ابعادی که توان نظامی آن میتوانست به خود بگیرد و یا تاکتیکهایی که ممکن بود استفاده کند، همه و همه، از تصورشان خارج بود. در زمان جنگ داخلی اسپانیا، برای هر کسی که در حد یک جزوه آبکی هم با سوسیالیسم آشنایی داشت مثل روز روشن بود که پیروزی فرانکو حکم یک فاجعه استراتژیک را برای انگلستان خواهد داشت. ولی ژنرالها و آدمیرالهایی که تمام عمر خود را وقف مطالعه جزوات جنگی کرده بودند از درک این مهم عاجز بودند. این جهالت سیاسی در سراسر دستگاه حکومتی انگلستان، از وزیر کابینه گرفته تا سفیر، از مشاور گرفته تا قاضی و از دادستان گرفته تا پلیس دیده میشود. آن مامور پلیسی که چپها را دستگیر میکند نمیداند آن چپها چه میگویند؛ شاید اگر میدانست به موقعیت خود به عنوان محافظ طبقه سرمایهدار شک میکرد.به نظر میرسد ناآگاهی از ایدههای اقتصادی جدید و اهمیت احزاب زیرزمینی حتی جاسوسی نظامی را هم دچار مشکل کرده باشد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">البته امیدی که طبقه حاکم انگلستان به فاشیسم داشت کاملا بیپایه نبود. این یک واقعیت است که فاشیسم کمتر از کمونیسم یا سوسیالیسم دموکراتیک برای یک فرد پولدار خطرناک است. البته به شرط آنکه یهودی نباشد. بلندگوهای تبلیغاتی آلمان و ایتالیا به شدت در تلاش هستند که این واقعیت را مخفی کنند. افرادی چون سایمُن(۱۹)، هُئر(۲۰)، چَمبِرلین و دیگران خیلی غریزی دوست داشتند با هیتلر به توافق برسند. اما این توافق تنها در صورتی عملی میشد که با تقسیم امپراطوری موافقت میکردند و ملت خود را هم به چیزی شبیه بردگی میکشیدند. آن همبستگی ملی که قبلا اشاره کردم در اینجا خودش را نشان میدهد. اگر آنها هم مانند طبقه حاکم فرانسه کاملا فاسد بودند بیشک دست به چنین کاری میزدند. ولی انگلستان هنوز به آن مرحله نرسیده بود. خیلی بعید است که بتوانید سیاستمداری در انگلستان پیدا کنید که در فضای عمومی درباره «وظیفه ما در قبال وفاداری به اشغالگران» سخنرانی کند. یا باید عقایدشان را انتخاب میکردند یا درآمدشان را. برای همین اصلا عجیب نبود که افرادی چون چَمبِرلین در چنین شرایطی هم خر را بخواهند و هم خرما را.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">طبقه حاکم انگلستان همیشه در زمان جنگ آماده جانفشانی بوده است. چندین دوک و کُنت در درگیریهای اخیر در فِلاندِرز(۲۱) کشته شدند. این نشان میدهد آنها از نظر اخلاقی تقریبا سالم هستند. اگر همانطور که بعضا ادعا میشود افرادی رذل و کثیف بودند، رفتار دیگری از خود نشان میدادند. نداشتن درک درست از انگیزه این جماعت باعث میشود نتوانیم حرکاتشان را پیشبینی کنیم. نباید از آنها انتظار خیانت یا بزدلی داشت. تخصص طبقه حاکم انگلستان در حماقت، خرابکاری ناخودآگاه و انجام کار غلط از روی غریزه است. آنها بدجنس نیستند. یا حداقل یکسره بدجنس نیستند. فقط قدرت یادگیری ندارند. ابتدا باید پول و قدرت خود را از دست بدهند بلکه جوانترهایشان کمکم متوجه شوند در کدام قرن زندگی میکنند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۵</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">رکود امپراطوری بریتانیا در سالهای بین دو جنگ بر کل انگلستان تأثیر گذاشته بود ولی تأثیری که بر دو گروه از طبقه متوسط داشت مستقیم و خاص بود. یکی طبقه متوسط نظامی حامی استعمار بود که به بلیمپ</span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">(۲</span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲</span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">)</span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> معروف است و دیگری روشنفکران چپگرای طبقه متوسط. این دو گروه – سرهنگ احمق گردنکلفت و روشنفکر پیشانیبلند گردندراز - در ظاهر با یکدیگر دشمن هستند ولی از نظر روحی و روانی به یکدیگر متصلند. حتی اغلب در یک خانواده زاده میشوند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انرژی قشر بلیمپ حدود سی سال پیش در حال تهکشیدن بود. تعداد خانوادههای طبقه متوسط مورد علاقه کِپلینگ(۲۳) پیش از ۱۹۱۴ سیری نزولی پیدا کرده بود. همان خانوادههای کمسوادی که پسرانشان در نیروی زمینی و دریایی ارتش افسری میکردند و بین یوکان(۲۴) و ایراوادی(۲۵) در سراسر دنیا پخش بودند. مقصر هم چیزی جز تلگراف نبود. دنیا رو به کوچک شدن میرفت و بیشتر تصمیمها در لندن گرفته میشد. برای همین هر سال جای کمتری برای ابتکار فردی باقی میماند. امروزه امپراطوری بریتانیا جایی برای افرادی چون کِلایو (۲۶)، نِلسون(۲۷)، نیکِلسون(۲۸) و گُردون(۲۹) ندارد. کامل شدن کنترل لندن بر وجب وجب امپراطوری تا سال ۱۹۲۰ به این معنی بود که مردان پایتختنشینی که کت و شلوار سیاه میپوشیدند و بیش از حد متمدن بودند و چترشان از ساعد دست چپشان آویزان بود، حالا دیگر میتوانستند نظریات کپکزده خود را بر کل امپراطوری، از مالزی گرفته تا نیجریه و از مومباسا(۳۰) گرفته تا ماندالای(۳۱) تحمیل کنند. آنهایی که قبلا امپراطوری را ساخته بودند حالا چیزی جز یک مشت منشی نبودند و وقتشان صرف کاغذبازی اداری و تفسیر این یا آن قانون میشد. مقامات مسنتر که گذشتههای بهتری را تجربه کرده بودند، از همان سالهای ابتدای دهه ۱۹۲۰ در سراسر امپراطوری مثل مار به خود میپیچیدند ولی توان مقاومت در برابر تغییرات را نداشتند. از آن زمان به بعد، کمتر جوان فعالی پیدا شده است که بخواهد شغلی در کارهای اداری امپراطوری برای خود انتخاب کند. بخش مالی هم البته همینطور بود. شرکتهای غولپیکر انحصاری تعداد کثیری از تجار خُرد را بلیعده بودند. دوران تجارت پرماجرا در هندوستان گذشته بود و مناصب رسمی در بمبئی و سنگاپور جای آن را گرفته بود. زندگی در بمبئی و سنگاپور حتی از زندگی در لندن هم راکدتر و کمخطرتر شده بود. طبقه متوسط، به لطف تاریخچه و سنت خانودادگی خود، همچنان خواهان ادامه امپراطوری بود ولی شرکت در اداره آن دیگر برایش جذاب نبود. افراد مستعدی که به انتخاب خود به نقطهای در شرق کانال سوئز بروند به ندرت دیده میشدند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">با این حال، روشنفکران چپگرا که خود نتیجه رکود امپراطوری بودند، در تضعیف کلی جبهه استعمار و تا حدی در سستی روحیه ملی در بریتانیا در دهه ۱۹۳۰ نقش داشتند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">باید بگویم که امروزه همه روشنفکران به نوعی «چپ» هستند. تی. ای. لورَنس(۳۲) شاید آخرین روشنفکر راستگرا بوده باشد. هر کسی که ممکن بود در تعریف «روشنفکری» بگنجد از حدود ۱۹۳۰ به بعد به نارضایتی مزمن از نظام فعلی مبتلا بوده است. چارهای هم نبود چون جامعه در آن شکلش جایی برای او باقی نمیگذاشت. یک امپراطوری راکد را در نظر بگیرید که نه در حال پیشرفت است و نه در حال از هم پاشیدن. به دست عدهای هم اداره میشود که مهمترین چیزی که در چنته دارند حماقت است. بیاعتمادی به افراد «زرنگ» در چنین جایی اصلا عجیب نیست. اگر عقلتان در این حد کار میکرد که اشعار تی. اِس. اِلیوت و تئوریهای کارل مارکس را بفمید، بالاییها قطعا نمیگذاشتند مسئولیت مهمی به شما محول شود. روشنفکران تنها در حوزه نقد ادبی و احزاب سیاسی چپگرا بود که میتوانستند کاری انجام دهند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">میتوان از طریق مطالعه پنج یا شش ماهنامه و هفتهنامه با طرز فکر روشنفکران چپگرای انگلیسی آشنا شد. مشخصه اصلی تمام آنها نگاه منفی، غرغر و در عین حال غیاب حتی یک پیشنهاد سازنده است. تنها چیزی که در آنها پیدا میشود داد و بیداد عاری از مسئولیت عدهای است که نه تا به حال در قدرت بودهاند و نه انتظار دارند در آینده در قدرت باشند. مشخصه دیگر احساسات سطحی افرادی است که در دنیای تئوریک غرق شدهاند و هیچ ارتباطی با دنیای واقعی ندارند. بسیاری از روشنفکران چپگرا تا سال ۱۹۳۵ صلحطلبانی شل و ول بودند، در بین سالهای ۹-۱۹۳۵ برای جنگ با آلمان خود را میدریدند و بعد هم که جنگ شروع شد به ناگهان بادشان خوابید. همه نه ولی بیشتر کسانی که در زمان جنگ داخلی اسپانیا به شدت «ضدفاشیست» بودند الان از همه بیشتر شکست را پذیرفتهاند. سنگ بنای این مسائل را باید در جدایی روشنفکران انگلیسی از فرهنگ عمومی کشورشان جست.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">حرکات و سکنات روشنفکران انگلیسی اروپایی است. دستور طبخ غذا را از پاریس میگیرند و عقاید سیاسی را از مسکو. در دریای میهنپرستی عموم مردم حکم جزیرهای از عقاید مخالف را دارند. انگلستان شاید تنها کشوری باشد که روشنفکرانش از ملیت خود شرمسارند. انگلیسی بودن تا اندازهای برای محافل چپگرا خجالتآور است و پوزخند زدن به استوانههای فرهنگ انگلیسی، از مسابقههای اسبدوانی گرفته تا پودینگ سوئت، وظیفه به شمار میآید. شاید عجیب به نظر بیاید ولی دزدی از صندوق اعانات برای روشنفکران انگلیسی قطعا از خواندن سرود ملی راحتتر است. بسیاری از چپگرایان در سالهای سرنوشتساز اخیر مشغول تخریب روحیه ملی بودند. درست است که بعضی مواقع ظاهری صلحطلب به نمایش میگذاشتند و برخی مواقع به شدت طرفدار شوروی میشدند ولی همیشه ضدیت خود با بریتانیا را حفظ میکردند. میتوان بر سر میزان تأثیر این رویکرد بحث کرد ولی قطعا مؤثر بوده است. بخشی از تضعیف روحیه ملی در چند سال اخیر بدون شک مسئولیت نیروهای دست چپی است. آنها قطعا در ایجاد شبهه «انحطاط» در انگلستان در میان کشورهای فاشیست که در نهایت منجر به تصمیم آنها در اعلان جنگ شد نقش داشتهاند. هم <i>نیو اِستِیتسمَن</i> و هم <i>نیوز کرونیکِل</i> مخالف موافقتنامه مونیخ بودند ولی خودشان هم در شکل گرفتن آن نقش بازی کرده بودند. ده سال تمسخر سیستماتیک بلیمپها چنان بر آنها تأثیر گذاشت که علاقه مردان جوان و باهوش به عضویت در نیروهای مسلح از قبل هم کمتر شد. طبقه متوسط نظامی به دلیل رکود امپراطوری قطعا محکوم به فنا بود ولی گسترش چپگرایی سطحی بر سرعت این فرایند افزود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">واضح است که مواضع صرفا منفی و در مخالفت با بلیمپهای روشنفکران انگلیسی در ده سال گذشته محصول حماقت طبقه حاکم بوده است. جامعه توان استفاده از آنها را نداشت و آنها هم نمیتوانستند این واقعیت را درک کنند که خدمت به کشور «جای چانه زدن ندارد». هم روشنفکران و هم بلیمپها چنان به جدایی هوش و میهنپرستی معتقد بودند که انگار قانون طبیعت است. از این طرف طرف میهنپرستها مجله <i>بلَکوود</i> میخواندند و خدا را به خاطر «عاقل نبودن» شکر میکردند و از آن طرف روشنفکران پرچم بریتانیا را مسخره میکردند و شجاعت را نوعی از توحش میدانستند. واضح است که این توافق مضحک نباید ادامه پیدا کند. روشنفکر محله بلومزبِری(۳۳) با آن پوزخند مصنوعی به همان اندازه کهنه شده است که سرهنگ سوارهنظام. یک کشور مدرن به هیچ کدام نیازی ندارد. میهنپرستی و ذکاوت باید دوباره با یکدیگر متحد شوند. این واقعیت که در جنگ هستیم، آن هم نوع خاصی از جنگ، بر احتمال بروز این اتحاد میافزاید.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۶</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">گسترش رو به بالا و پایین طبقه متوسط در انگلستان یکی از مهمترین وقایع در بیست سال اخیر بوده است. ابعاد آن چنان بوده است که تقسیم جامعه به سه گروه سرمایهدار، کارگر و خرده بورژوا را تقریبا بیمعنی کرده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">داراییها و قدرت مالی در انگلستان در دستان اشخاص محدودی متمرکز شده است. افرادی که امروزه در انگلستان چیزی فراتر از چند تکه لباس، مبلمان و شاید یک خانه داشته باشند بسیار کم هستند. دهقانان که سالهاست ناپدید شدهاند، مغازهداران مستقل به سمت ورشکستگی میروند و تجار خرد هم هر روز کمتر و کمتر میشوند. با این حال صنعت مدرن چنان پیچیده است که بدون تعداد زیادی مدیر، فروشنده، مهندس، شیمیدان و تکنسین قادر به ادامه کار نیست. این افراد حقوق سالانه به نسبت بالایی دارند. از قبل آنها هم اقشاری حرفهای چون پزشکان، وکلا، معلمان، هنرمندان و غیره ایجاد میشوند. در نتیجه محصول سرمایهداری پیشرفته، برخلاف آنچه قبلا تصور میشد، گستردهتر کردن طبقه متوسط بوده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ولی اتفاق مهمتر سرایت عقاید و عادات طبقه متوسط به طبقه کارگر بوده است. طبقه کارگر انگلستان تقریبا از همه نظر وضع بهتری نسبت به سی سال پیش دارد. تلاشهای اتحادیههای کارگری مسبب بخشی از این پیشرفت بوده است اما بخش دیگر آن مدیون پیشرفت علوم فیزیکی است. استاندارد زندگی در یک کشور میتواند بدون افزایش حقوقها در مواردی محدود رشد کند و این حقیقتی است که اغلب فراموش میشود. وجود بیعدالتی در یک جامعه نمیتواند از منفعت عمومی برخی از پیشرفتهای صنعتی بکاهد چون برخی از چیزها بالاجبار عمومی هستند. یک میلیونر برای مثال نمیتواند خیابان را همزمان برای خود روشن کند و برای دیگران تاریک. امروزه تقریبا همه شهروندان کشورهای متمدن به جادههای خوب، آب پاکیزه، حراست پلیس، کتابخانههای رایگان و احتمالا شکلی از آموزش رایگان دسترسی دارند. آموزش عمومی در انگلستان دچار کمبود بودجه است ولی با وجود این از قبل بهتر شده است. این پیشرفت را هم مدیون تلاش مستمر معلمان بوده است. عادت کتابخوانی گسترش خیلی زیادی پیدا کرده است. فقیر و غنی کتابهای مشابه میخوانند، فیلمهای مشابه تماشا میکنند و برنامههای مشابهی از رادیو میشنوند. و این روندی رو به افزایش است. تولید انبوه البسه ارزان و بهبود کیفیت منازل مسکونی باعث شده است که سبک زندگیهایشان کمتر متفاوت باشد. در بعد ظاهری، لباسهایی که مستمندان و ثروتمندان میپوشند، بهخصوص در میان خانمها، تفاوت بسیار کمتری نسبت به سی یا حتی پانزده سال پیش دارد. در بعد مسکن، انگلستان همچنان با پدیده زاغهنشینی دست و پنجه نرم میکند ولی خانههای زیادی در ده سال گذشته ساخته شده است که البته مجری بیشتر آنها مقامات محلی بودهاند. شاید خانههای تازهساز شهرداری به بزرگی ویلای سهامدار فلان کمپانی نباشند ولی چون حمام و برق دارند از همان قماش محسوب میشوند. ادعایی که به هیچ شکل درباره کلبه کارگران روستایی مدخلیت ندارد. افرادی که در خانههای شهرداری بزرگ شدهاند به وضوح به طبقه متوسط نزدیکتر هستند تا افرادی که در زاغهها بزرگ شدهاند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">همه اینها به نرمخویی بیشتر منجر میشود. از طرف دیگر کار نوین صنعتی به قدرت بدنی کمتری نیاز دارد و به همین خاطر انرژی بیشتری در پایان کار روزنانه برای مردم باقی میگذارد. کار در بسیاری از صنایع سبک حتی از کار یک پزشک یا بقال هم کمتر به کار بدنی احتیاج دارد. طبقه کارگر و طبقه متوسط در بسیاری از موارد مانند سلیقه، عادات، اطوار و ظاهر در حال نزدیکتر شدن هستند. امتیازهای ناعدلانه همچنان وجود دارد ولی تفاوتهای اساسی کمرنگتر میشود. آن «پرولتر» قدیمی که پیراهن بدون یقه میپوشید، اصلاح نمیکرد و عضلات قوی داشت همچنان وجود دارد ولی هر روز از تعدادش کاسته میشود و تنها در مراکز صنایع سنگین در شمال انگلستان در اکثریت است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ما در سالهای بعد از ۱۹۱۸ با پدیدهای بیسابقه در انگلستان روبهرو بودهایم: مردمی که در میان دو طبقه اجتماعی قرار میگیرند. در سال ۱۹۱۰ خیلی راحت میشد افراد را از روی لباس، اطوار و لهجهاشان طبقهبندی کرد ولی دیگر اینگونه نیست. چیزی که مهمتر از همه در شهرهای جدیدی دیده میشود که به دلیل انتقال صنایع به جنوب و وجود خودروهای ارزان ساخته شدهاند. جوانههای انگلستان آتی را باید در مراکز صنایع سبک و در امتداد شاهراههای اصلی جست. الگوهای قدیمی در حومه شهرهای بزرگ مانند اِسلاو، دَگِنام، بارنِت، لِچوُرث و هِیز در حال تغییر است. تفاوتهای حاد شهرهای قدیمی دیگر در این جنگلهای شیشه و آجر دیده نمیشود. در آنها نه مانند شهرهای قدیمی اثری از زاغه و عمارت مجلل دیده میشود و نه مانند روستاها اثری از خانههای اربابی و کلبههای کثیف و زننده. سطح درآمدها خیلی متفاوت است ولی در آپارتمانهای پیشساخته، خانههای شهرداری، در امتداد جادههای بتونی و در دموکراسی عریان استخر شنا، همه مشغول گذراندن یک نوع زندگی ولو در سطوح مختلف هستند. زندگی به نسبت بیقرار و بیفرهنگی که بر پاشنه غذای کنسروی، <i>پیکچِر پُست</i>، رادیو و موتور احتراق داخلی میچرخد. بچهها در این زندگی به خوبی با میدان مغناطیسی آشنا هستند ولی نسبت به انجیل در جهل کامل به سر میبرند. این تمدن از کسانی چون تکنسینها، کارگران متخصص، خلبانها و مکانیکهایشان، متخصصان رادیو، فیلمسازان، روزنامهنگاران نامدار، شیمیدانان صنعتی و غیره که بیشتر در دنیای مدرن احساس راحتی میکنند و به آن تعلق دارند ساخته شده است. اینها همان لایههایی هستند که تفاوتهای طبقاتی قدیمی را به چالش میکشند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این جنگ، اگر در آن شکست نخوریم، بیشتر امتیازهای طبقاتی را از بین خواهد برد. تعداد افرادی که خواهان ادامه این امتیازها هستند روزانه در حال کاهش است. نگران رنگ و بوی خاص زندگی انگلیسی هم نباید بود چون تغییر الگوها به آن آسیبی نخواهد رساند. شکی در زمختی شهرهای آجری اطراف لندن نیست ولی هر تغییری با ضایعهای همراه است. انگلستانِ بعد از جنگ هر شکل و شمایلی که داشته باشد، آمیخته به همان مشخصههایی خواهد بود که در بالا مطرح کردم. روشنفکرانی که خواهان روسی یا آلمانی شدن آن هستند ناکام خواهند شد. ملایمت، دورویی، بیفکری، احترام به قانون و تنفر از اونیفرم در کنار پودینگ سوئت و آسمان ابری در کنار ما میمانند. برای نابودی فرهنگ یک کشور فاجعهای بزرگ، مانند سلطه درازمدت یک دشمن خارجی لازم است. بورس لندن خراب خواهد شد، تراکتور جای اسب و گاوآهن را خواهد گرفت، خانههای اعیانی به اردوگاهی برای تفریح کودکان تبدیل خواهند شد، مسابقه کریکت بین مدرسههای ایتون و هَرو فراموش خواهد شد ولی انگلستان همچنان انگلستان باقی خواهد ماند. موجودی فناناپذیر که ازلی و ابدی است و میتواند مانند تمام موجودات زنده کاملا تغییر کند ولی همان که بود بماند.</span></div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">دکانداران در جنگ</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این نوشته را در زیر بمباران آلمانیها شروع کردم و حالا که فصل دوم آن را آغاز میکنم غوغای ضدهواییها هم به آن اضافه شده است. آسمان از آتش زرد ضدهواییها روشن میشود و صدای برخورد ترکشها با بام خانهها به گوش میرسد. پل لندن هم در این میان بیشتر و بیشتر فرو میریزد. برای هر کس که بداند شمال نقشه کدام طرف است مثل روز روشن است که در وضعیت بسیار خطرناکی قرار داریم. نمیگویم که جنگ را باختهایم یا قطعا میبازیم. تقریبا شکی نیست که نتیجه نهایی آن با اراده خودمان رقم خواهد خورد. ولی در حال حاضر تا خرخره در گل فرو رفتهایم و همچنان به اشتباهاتی که به این وضع دچارمان کردهاند ادامه میدهیم. اگر خیلی سریع از این اشتباهات دست نکشیم بالکل غرق خواهیم شد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">چیزی که در جریان این جنگ مشخص شده است این واقعیت است که سرمایهداری خصوصی، یعنی<b> </b>نظامی که در آن زمین، کارخانهها، معادن و شبکه حمل و نقل در مالکیت خصوصی قرار دارند و تنها با هدف تولید سود بیشتر اداره میشوند، <i>کار نمیکند</i>. نمیتواند پاسخگوی احتیاجات باشد. این واقعیتی است که میلیونها نفر سالهاست از آن باخبر هستند. ولی چون فشاری از پایین برای تغییر این نظام احساس نمیشد، این آگاهی نتیجه مشخصی نداشت. بالاییها هم برای فرار از دقیقا همین واقعیت خود را به آغوش حماقت انداخته بودند. استدلال و تبلیغ هر دو بیفایده بودند. خداوندگاران سرمایه بر ماتحت خود لمیده بودند و خبر از آینده بهتر میدادند. با وجود این، فتوحات هیتلر در اروپا رد <i>فیزیکی</i> سرمایهداری بود. جنگ، با همه بدیهایش، بهترین راه برای سنجش قدرت است. جای چانه زدن ندارد و نمیتوان در آن تقلب کرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در پی اختراع ملخ، سالها بر سر این موضوع که کشتیهای ملخی بهتر هستند یا کشتیهای پرهای اختلاف نظر وجود داشت. مانند هر چیز منسوخی، کشتیهای پرهای هم عدهای مجاهد داشتند که با استدلالهای خلاقانه از آنها دفاع میکردند. در نهایت یک ناخدای معروف یک کشتی ملخی و یک کشتی پرهای با قدرت یکسان را از پاشته به یکدیگر بست و موتورهایشان را به کار انداخت. تکلیف آن اختلاف نظر با این آزمایش مشخص شد. اتفاقاتی که در دشتهای نروژ و فِلاندِرز رخ داد هم از همین قسم بود. برتری اقتصاد برنامه ریزی شده برای همیشه بر اقتصاد بیبرنامه به اثبات رسید. البته در اینجا لازم است تعریف مشخصتری از دو کلمه سوسیالیسم و فاشیسم که بسیار نابجا استفاده میشوند ارائه دهیم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">سوسیالیسم را معمولا «مالکیت عمومی ابزار تولید» تعریف میکنند. به زبان ساده، دولت، به نمایندگی از کل ملت، مالک همه چیز است و همه کارمند دولت هستند. این به این معنی <i>نیست</i> که تمام داراییهای شخصی مردم مانند لباس و مبلمان ضبط خواهد شد بلکه به این معنی<i> است</i> که تمام کالاهای تولیدی و سرمایهای مانند زمین، معادن، کشتیها و ابزارآلات تحت مالکیت دولت هستند. دولت تنها تولیدکننده بزرگ است. معلوم نیست که سوسیالیسم از هر نظر بر سرمایهداری برتری داشته باشد ولی مشخص است که برخلاف سرمایهداری میتواند مشکلات تولید و مصرف را حل کند. اقتصاد سرمایهداری در مواقع عادی توان مصرف همه تولیدات خود را ندارد؛ مازادی که باید همیشه دور ریخته شود (گندمی که باید در کوره سوزانده شود، ماهیهایی که باید دوباره به دریا ریخته شوند و غیره و غیره). و البته بیکاری مزمن. از طرف دیگر در زمان جنگ نمیتواند همه مایحتاج خود را تولید کند، چون اگر کسی راهی برای سود کردن پیدا نکند چیزی تولید نخواهد شد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در اقتصاد سوسیالیستی از این مشکلات خبری نیست. دولت خیلی ساده مایحتاجی که لازم است را حساب میکند و تمام توانایی خود را برای تولیدشان به کار میبندد. مواد اولیه و نیروی کار تنها محدودیتهای تولید هستند. پول، حداقل در مراودات داخلی، دیگر آن چیز قدرقدرت فعلی نخواهد بود و به نوعی کوپن یا دفترچه جیره تبدیل خواهد شد و مردم از آن برای خرید مواد مصرفی موجود استفاده خواهند کرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">با این حال در چند سال اخیر مشخص شده است که «مالکیت عمومی ابزار تولید» برای تعریف سوسیالیسم کفایت نمیکند. اینها را هم باید به آن اضافه کرد: برابری تقریبی درآمد (کافی است تنها تقریبی باشد)، سیاست دموکراتیک و لغو تمامی امتیازهای ارثی، مخصوصا در آموزش. اینها برای جلوگیری از ظهور یک نظام طبقاتی جدید لازم هستند. مالکیت متمرکز اگر با برابری تقریبی اقتصادی و نظارت مردم بر دولت همراه نباشد بیمعنی خواهد بود. در چنین موقعیتی «دولت» تفاوتی با یک حزب سیاسی که خود را برای در اختیار داشتن قدرت انتخاب کرده است نخواهد داشت و این بار شاهد بازگشت اولیگارشی و امتیازهای ویژه نه بر اساس ثروت که بر اساس قدرت خواهیم بود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اما فاشیسم چیست؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">فاشیسم، حداقل نمونه آلمانی آن، نوعی سرمایهداری است که برای بهتر جنگیدن برخی از مشخصههای سوسیالیسم را قرض کرده است. آلمان در بعد داخلی شباهتهای زیادی با یک کشور سوسیالیست دارد. با وجود این مالکیت خصوصی در هیچ زمانی ملغی نشده است. همچنان سرمایهدار و کارگر وجود دارد و در کل همانهایی که پیش از به قدرت رسیدن نازیها سرمایهدار بودند هنوز هم سرمایهدار هستند و همانهایی که کارگر بودند هنوز هم کارگر. اهمیت این موضوع آخر در این است که علاقه ثروتمندان همه عالم به فاشیسم را توضیح میدهد. با این حال دولت که در عمل همان حزب نازی است بر همه چیز نظارت کامل دارد. این نظارت شامل تخصیص بودجه، تعیین نرخ بهره، ساعت کار و دستمزدها است. کارخانهدار همچنان صاحب کارخانهاش است ولی به دلایل عملی یه یک مدیر اجرایی تقلیل داده شده است. همه در عمل برای دولت کار میکنند ولی درآمدها بسیار متفاوت است. واضح است که چنین نظامی با رفع موانع و محو ضایعات تنها به دنبال راندمان محض است. در عرض هفت سال موفق شده است قویترین ماشین جنگی تاریخ را بسازد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ولی فاشیسم بر ایدهای بنا شده است که به هیچ عنوان با سوسیالیسم تطابق نخواهد یافت. هدف سوسیالیسم، در نهایت، برساختن دنیایی از انسانهای آزاد و برابر است. برابری حقوق انسانها را بدیهی فرض میکند. اما نازیسم دقیقا نقطه مخالف این را بدیهی فرض میکند. نیروی محرکه جنبش نازیسم باور به <i>نابرابری</i> انسانها، برتری آلمانیها بر همه نژادهای دیگر و طبیعی دانستن حق آلمان برای حکومت بر دنیا است. نازیسم هیچ تعهدی خارج از مرزهای رایش برای خود قائل نیست. پرفسورهای معروف نازی بارها و بارها «ثابت» کردهاند که اقوام ژرمن تنها انسانهای کامل در جهان هستند. آنها بعضا حتی مدعی شدهاند که بقیه نژادها (از جمله خود ما) میتوانند با گوریل جفتگیری کنند! در نتیجه، با وجود اینکه در داخل آلمان نوعی سوسیالیسم نظامی حاکم است، رفتار آن با کشورهای تحت سلطه چیزی جز استثمار نیست. تنها وظیفه چکیها، لهستانیها، فرانسویها و غیره تولید محصولات مورد نیاز آلمان است. چیزی هم که در ازای آن میگیرند تنها برای منصرف شدن از شورش علنی کفایت میکند. وظیفه ما هم در صورت شکست خوردن تولید اسلحه برای جنگهای آینده هیتلر با روسیه و آمریکا خواهد بود. هدف نازیها در عمل برقراری یک نظام طبقاتی است که مانند آیین هندو چهار طبقه مجزا داشته باشد. حزب نازی در رأس قرار میگیرد، توده مردم آلمان زیر آن و سپس هم مردم کشورهای اروپایی تحت سلطه. طبقه آخر هم از رنگینپوستان تشکیل میشود. همانها که به نظر هیتلر «نیمهمیمون» هستند و قرار است علنا به بردگی کشیده شوند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">شاید این نظام برای ما زشت و ترسآور باشد ولی در هر صورت موفق است. موفق است چون برای رسیدن به هدفی مشخص، یعنی تسخیر دنیا، برنامهریزی شده است. به کارگران و سرمایهداران هم اجازه نمیدهد که برای رسیدن به منافع شخصی خود این هدف را به مخاطره بیاندازند. اما نظام سرمایهداری بریتانیا کار نمیکند چون یک نظام رقابتی است و هدفی جز تولید سود نمیتواند داشته باشد. منافع مختلف با یکدیگر همگرایی ندارند و ساز خود را میزنند و در اغلب موارد منافع شخصی در تضاد کامل با منافع حکومت قرار میگیرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">نظام سرمایهداری بریتانیا با وجود در اختیار داشتن صنایع عظیم و نیروی کار متخصص و بیهمتا توانایی آماده شدن برای جنگ را در این سالهای بحرانی نداشت. برای کسب آمادگی نظامی در مقیاس امروزی باید بیشتر درآمد ملی را به تولید ادوات نظامی اختصاص داد و از تولید کالاهای مصرفی کاست. به عنوان نمونه، قیمت یک هواپیمای بمبافکن معادل قیمت ۵۰ خودروی کوچک، یا هشت هزار جفت جوراب ابریشمی زنانه و یا یک میلیون قرص نان است. واضح است که تنها با کاهش استاندارد زندگی در سطح ملی میتوان تعداد زیادی بمبافکن ساخت. به قول مارشال گورینگ، یا تفنگ یا کره. ولی این گذار در انگلستانی که چَمبِرلین نخستوزیر آن بود ناممکن بود. ثروتمندان حاضر به پرداخت مالیات لازم نبودند و وقتی ثروتمندان مالیات نمیدهند از فقرا هم نمیشود زیاد مالیات گرفت. از همه اینها مهمتر، تا زمانی که سود هدف اصلی بود تولیدکننده هیچ مشوقی برای تولید اسلحه به جای کالاهای مصرفی نداشت. یک تولیدکننده پیش از همه در برابر سهامداران مسئول است. اگر سود در تولید خودرو باشد، نیاز انگلستان به تانک دیگر مهم نیست. محدود کردن منابع مورد نیاز دشمن جزء واضحات است ولی هر تاجری وظیفه دارد به گرانترین قیمت بفروشد. فروشندگان انگلیسی حتی تا روزهای پایانی ماه اوت ۱۹۳۹ هم برای فروختن قلع، لاستیک، مس و چسب به آلمان با یکدیگر در رقابت بودند. همه هم میدانستند که یک یا دو هفته بیشتر به شروع جنگ نمانده است. انگار که به کسی که میخواهد سرتان را ببرد خنجر بفروشید. تقصیری نداشتند، پول در آن بود!</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">نتیجه آن را الان میشود دید. آلمان از ۱۹۳۴ به بعد مشغول مسلح شدن مجدد بود. از ۱۹۳۶ به بعد هم برای هر کسی که دو چشم بینا داشت مثل روز روشن بود که جنگ در راه است. بعد از کنفرانس مونیخ هم تنها نکته نامعلوم زمان مانده به شروع جنگ بود. جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ شروع شد. <i>هشت ماه</i> طول کشید تا فهمیدیم که وضع ارتش، حداقل از بعد ادوات و تجهیزات، خیلی بهتر از ۱۹۱۸ نیست. سربازان این مملکت در برابر چشمانمان مجبور بودند برای رسیدن به ساحل دانکِرک و فرار از دست دشمن با تفنگ به جنگ تانک بروند و با سرنیزه به جنگ مسلسل. در ازای هر سه هواپیمای دشمن هم تنها یک هواپیما داشتند. حتی به تعداد افسران ارتش هم هفتتیر نداشتیم و ارتش بعد از یک سال همچنان با کسری ۳۰۰,۰۰۰ کلاهخود مواجه بود. پیش از آن حتی کمبود اونیفورم هم داشتیم، آن هم در کشوری که یکی از بزرگترین تولیدکنندگان کالاهی نساجی است!</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اتفاقی که افتاده بود این بود که طبقه سرمایهدار در کل، برای روبهرو نشدن با واقعیت رو به تغییر زندگی، سرشت فاشیسم و جنگ در دوران مدرن را نادیده گرفته بود. جراید زرد هم برای حفظ شرایط اقتصادی و، در نتیجه، درآمد خود از تبلیغات، ذهن خوانندگان را با خوشبینی دروغین پر میکردند. روزنامههای بیوِربوروک(۳۴) هر روز با تیترهای بزرگ به مردم اطمینان میدادند که <b>جنگ نخواهد شد</b>. لُرد رادِرمیِر(۳۵) هنوز هم در اوایل ۱۹۳۹ از «نجابت» هیتلر تعریف میکرد. با وجود اینکه در هنگام وقوع فاجعه معلوم شد کشور از نظر نظامی با کمبود تمامی تجهیزات جز کشتی روبهرو است، ولی هیچ وقت با کمبود خودرو، پالتوی خز، گرامافون، ماتیک، کاکائو یا جوراب ابریشمی مواجه نبودهایم. البته نه اینکه این رقابت میان نیاز عمومی و منفعت شخصی دیگر تمام شده باشد، نه! انگلستان برای حفظ جان خود میجنگد و بازاریها برای حفظ سود خود. روزنامهای پیدا نمیکنید که این دو فرایند متضاد را در یک صفحه و در کنار یکدیگر به تصویر نکشیده باشد. در آن واحد در یک صفحه هم از طرف دولت به صرفهجویی تشویق میشوید و هم از طرف فروشنده یک کالای لوکس بیفایده به مصرف کردن. اوراق قرضه دفاع بخیرد اما آبجو گینِس هم البته برای سلامتی خوب است. یک هواپیمای اِسپیتفایِر بخرید ولی ویسکی هِیگ و کرم صورت پُند و شکلات بِلَک مَجیک را فراموش نکنید.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ولی چیزی که باعث امیدواری است چرخش محرز افکار عمومی است. اگر از این جنگ جان سالم در ببریم، میتوانیم بعدها به شکست در فِلاندِرز به عنوان نقطه عطفی در تاریخ انگلستان نگاه کنیم. آن فاجعه بزرگ چشم طبقه کارگر، طبقه متوسط و همچنین بخشهایی از طبقه سرمایهدار را به پوسیدگی کامل سرمایهداری خصوصی گشود. اشکالات سرمایهداری تا پیش از آن ثابت نشده بود. روسیه، در مقام تنها کشور مشخصا سوسیالیست، سرزمینی دور و عقبمانده بود. هر انتقادی با قیافه مهوع بانکداران و خنده بیشرمانه دلالان بورس روبهرو میشد. سوسیالیسم؟ ها! ها! ها! حساب خرج و مخارج چه میشود؟ ها! ها! ها! خداوندگاران سرمایه با کمال اطمینان سفت و سخت بر تخت پادشاهی تکیه زده بودند. ولی اتفاقی که بعد از سقوط فرانسه افتاد فرق داشت. نه میشد به آن خندید و نه به ضرب پلیس یا دسته چک صدایش را برید. آن اتفاق بمباران هوایی بود. <b>بوم!</b> چی شد؟ هیچی، بازار بورس منهدم شد. <b>بوم!</b> یک هکتار از املاک فلان کس نابود شد. هیتلر به هیچ جا نرسد، حداقل به عنوان کسی که پوز سیتی لندن را به خاک مالید به تاریخ خواهد پیوست. راحتها برای اولین بار در زندگی ناراحت شده بودند. خوشبینان حرفهای مجبور شده بودند بپذیرند که یک جای کار میلنگد و این خودش به تنهایی یک قدم بزرگ رو به جلو بود. از آن به بعد، این احمقهای خودخواسته راحتتر قانع میشدند که یک اقتصاد برنامه ریزی شده شاید از یک اقتصاد درهم و برهم برتر باشد. اقناع این جماعت دیگر هرگز به دشواری سابق نخواهد بود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">تفاوت اصلی سوسیالیسم و سرمایهداری تنها تفاوت در شیوه نیست. جایگزین کردن یک نظام با نظام دیگر مانند نصب یک ماشین جدید در کارخانه نیست که بعد از آن اتفاقی رخ ندهد و همان آدمها در جایگاه تصمیمگیری باقی بمانند. واضح است که قدرت هم باید کاملا جابهجا شود. افرادی باید بیایند که تازهنفس باشند و ایده و راهکار جدید داشته باشند. به معنی واقعی کلمه یک انقلاب.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در ابتدای این مقاله از سلامت و یکپارچگی انگلستان و از میهنپرستی مردمانش که همه طبقات اجتماعی را مانند یک سیم رابط به یکدیگر وصل میکند سخن گفتم. واقعیتی که بعد از دانکِرک برای همه مشخص بود. با این حال اگر فکر میکنیم که شور و اشتیاق آن لحظه به نتیجه رسیده است، تنها خودمان را گول میزنیم. اگر بگوییم که اکثریت توده مردم برای تغییرات لازم آماده هستند اشتباه نکردهایم؛ اما این تغییرات هنوز حتی شروع هم نشدهاند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خانواده انگلستان را اعضای اشتباه اداره میکنند. حاکمان ما تقریبا همگی از ثروتمندان هستند و به دلایل موروثی به مقام فعلی خود رسیدهاند. تعداد خائنان خودخواسته در میان این جماعت ناچیزتر از آن است که مهم باشد و اینگونه نیست که همگی احمق باشند ولی، در مقام یک طبقه، توان رهبری جامعه در مسیر پیروزی را ندارند. حتی اگر نگران منافع شخصی خود نبودند هم فرقی در اصل داستان نمیکرد. قبلا هم اشاره کردم که به نوعی حماقت مصنوعی دچار شدهاند. همه مسائل بهکنار، تأثیر پول به این معنی است که بیشتر حاکمان ما پیر هستند. یعنی کسانی که نه کوچکترین درکی از زمانه دارند و نه از دشمن در جنگ فعلی. همه سالخوردگان در ابتدای جنگ فعلی معتقد بودند که شاهد تکرار دوباره جنگ ۱۸-۱۹۱۴ خواهیم بود. اتحاد و اتفاق نظر شومی که واقعا ناامیدکننده بود. دوباره شاهد همان مهملها از دهان همان افراد بودیم. تنها تفاوت این بود که بیست سال پیرتر و کمموتر شده بودند. ایان هِی(۳۶) برای سربازها هورا میکشید، بِلاک(۳۷) در مقالههای خود درباره تاکتیکهای نظامی نظریه میداد، مُروآ(۳۸) گزارش خبری تهیه میکرد و برِینزفادر(۳۹) هم کاریکاتور میکشید. انگار که اشباح مهمانی گرفته باشند. تعداد اندکی از افراد باکفایت مانند بِوین(۴۰) با شوک فاجعه دانکِرک وارد صحنه شدند ولی کلیت رهبران ما از کسانی تشکیل شده است که، با وجود در صحنه بودن در سالهای ۹-۱۹۳۱، حتی از درک خطر هیتلر هم عاجز بودند. نسلی سر تا پا ابله دست و پای ما را چون غل و زنجیر بسته است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بر همه آشکار است که حل مشکلات جنگ فعلی، از گستردهترین مساله استراتژیک گرفته تا جزئیات ریز سازماندهی نیروها در داخل کشور، مادامی که ساختار اجتماعی انگلستان به شکلی فعلی باقی بماند، ممکن نخواهد بود. طبقه حاکم بنا بر تربیت و جایگاه خود چاره ندارد جز مبارزه برای حفظ امتیازهای خود. این چیزی نیست که بتواند با منافع عمومی یکی شود. بیارتباط فرض کردن اهداف جنگ، استراتژی، تبلیغات و سازماندهی صنایع مختلف کاری اشتباه است. همه به یکدیگر مربوط هستند. هر طرح استراتژیک، هر روش تاکتیکی و حتی هر اسلحه به مهر نظام اجتماعی مولدش مزین است. طبقه حاکم بریتانیا با هیتلری میجنگد که همیشه برایش حکم ناجی را در برابر بلشویسم داشته است. هنوز هم هستند کسانی که اینگونه میاندیشند. ولی این به این معنی نیست که عامدانه خیانت خواهند کرد، نه، تنها به این معنی است که در لحظههای حساس احتمالا دچار تردید خواهند شد، تعلل خواهند کرد و در نهایت هم تصمیم غلط خواهند گرفت.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">آنان از ۱۹۳۱ به بعد با ولعی غریزی فقط و فقط مرتکب اشتباه شده بودند تا اینکه این روند توسط دولت چِرچیل نصفه و نیمه متوفق شد. با اینکه هر خنگ نادانی میدانست که اسپانیای تحت کنترل فاشیسم به نفع انگلستان نخواهد بود ولی به فرانکو کمک کردند تا دولت اسپانیا را ساقط کند. با اینکه همه دنیا میدانست ایتالیا در بهار ۱۹۴۰ به ما حمله خواهد کرد ولی از صادرات مواد اولیه به ایتالیا در زمستان ۴۰-۱۹۳۹ دست نکشیدند. در حال حاضر هم برای حفظ منافع چندصد هزار سهامدار مشغول تبدیل کردن هند از یک متحد به یک دشمن هستند. مهمتر از همه، تا زمانی که طبقه سرمایهدار در قدرت باشد راهی جز ادامه یک استراتژی دفاعی نخواهیم داشت. هر پیروزی برابر خواهد بود با تغییر <i>وضع موجود</i>. چگونه میتوانیم بدون برانگیختن افکار ساکنان رنگینپوست امپراطوری خودمان ایتالیاییها را از حبشه بیرون کنیم؟ چگونه میتوانیم هیتلر را شکست دهیم ولی باعث به قدرت رسیدن سوسیالیستها و کمونیستها در آلمان نشویم؟ چپگرایانی که فریاد میزنند «این جنگ سرمایهداران است» یا اینکه «استعمار بریتانیا» برای دست یافتن به غنائم جدید میجنگد بالاخانه را اجاره دادهاند. چیزی بدتر از اشغال اراضی جدید برای طبقه سرمایهدار بریتانیا نیست. فقط و فقط مایه بیآبرویی خواهد بود. هدفشان (که نه عملی خواهد شد و نه عنوان) چیزی نیست جز حفظ داراییهای فعلی.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انگلستان هنوز هم بهشت ثروتمندان است. سخن گفتن از «برابری در دادن هزینه» حرف مفت است. از یک طرف کارگران کارخانهها به کار بیشتر دعوت میشوند و از طرف دیگر روزنامهها تبلیغاتی از قبیل «پیشخدمت جدید برای خانواده تکنفره با هشت پیشخدمت» چاپ میکنند. ساکنان محلههای شرق لندن که خانههایشان را در بمباران از دست دادهاند گشنه و آواره میگردند اما قربانیان ثروتمندتر در ماشین خود میپرند و به ویلاهای ییلاقی امن خود پناه میبرند. یک میلیون نفر در عرض چند هفته برای گارد داخلی داوطلب میشوند ولی عمدا از بالا چنان سازماندهی میشوند که تنها کسانی که درآمد شخصی دارند میتوانند به مقام فرماندهی برسند. حتی جیرهبندی کالاها به گونهای صورت گرفته است که به فقرا فشار میآورد ولی در عمل هیچ مشکلی برای اشخاص با درآمد بیش از ۲,۰۰۰ پوند در سال ایجاد نمیکند. حسن نیت در چهارگوشه مملکت در زیر پای امتیاز ویژه در حال له شدن است. تبلیغات هم حتی در چنین شرایطی کار نمیکند. آن پوسترهای قرمزی که دولت چَمبِرلین در ابتدای جنگ برای برانگیختن غرور ملی منتشر کرد رکورد جدیدی از حقارت به ثبت رساند ولی مگر جور دیگری میتوانست باشد؟ مگر چَمبِرلین و پیروانش جرأت میکردند تودهها را واقعا در <i>ضدیت با فاشیسم</i> بشورانند؟ هر کسی که واقعا دشمن فاشیسم باشد باید با چَمبِرلین و همه کسانی که هیتلر را در رسیدن به قدرت یاری کردند هم دشمن باشد. وضع تبلیغات خارجی هم فرقی ندارد. لُرد هَلیفَکس سخنرانی دوست دارد ولی در تمام سخنرانیهایش حتی یک پیشنهاد هم پیدا نمیشود که ساکنان اروپا را به کوچکترین تلاشی ترغیب کند. مگر افرادی چون هَلیفَکس هدفی جز برگرداندن زمان به ۱۹۳۳ هم میتوانند داشته باشند؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">تنها با انقلاب میتوان نبوغ بومی مردمان انگلستان را بارور کرد. انقلاب بعنی انتقال ریشهای قدرت نه پرچمهای سرخ و دعوای خیابانی. بود و نبود خونریزی بیشتر به زمان و مکان بستگی دارد. به معنی دیکتاتوری یک طبقه خاص هم نیست. افرادی که در انگلستان از تغییرات لازم مطلع هستند و توان انجام آنها را هم دارند به یک طبقه اجتماعی خاص تعلق ندارند، ولی تعداد اشخاص با درآمد بیش از ۲,۰۰۰ پوند در سال در میانشان ناچیز است. کلید کار در خیزش علنی مردم عادی بر علیه بیکفایتی، امتیازهای طبقاتی و حاکمیت سالخوردگان است. مساله اصلی تغییر دولت نیست. دولتها در بریتانیا در کل نماینده عقاید مردم هستند و اگر ساختار اجتماعی را از پایین تغییر دهیم به دولت لازم هم میرسیم. سفیران، ژنرالها، کارمندان مستعمرات و مقاماتی که یا به خرفتی افتادهاند یا از فاشیسم حمایت میکنند از وزیران کابینه احمقی که در انظار عمومی هستند خطرناکترند. ما موظفیم در تمام سطوح اجتماعی با امتیازهای ویژه مبارزه کنیم. موظفیم با این اعتقاد که یک بچه پولدار ابله برای رهبری از یک مکانیک باهوش مناسبتر است بجنگیم. درست است که در میان ثروتمندان <i>افراد</i> بااستعداد و صادق پیدا میشود ولی باید سیطره آنها را در کل شکست. انگلستان چارهای ندارد جز اینکه به شکل واقعی خود درآید. آن انگلستانی که در پشت این نمای ظاهری در کارخانهها و روزنامهها، در هواپیماها و زیردریاییها زندگی میکند باید سرنوشت خود را در دست بگیرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">برابری در دادن هزینه، یا همان «کمونیسم در زمان جنگ»، در کوتاهمدت حتی از تغییرات بنیادی اقتصادی هم مهمتر است. ملی کردن صنایع خیلی مهم است ولی پایان دادن به پیشخدمت و «درآمدهای شخصی» از آن هم مهمتر است. جمهوری اسپانیا تنها به این دلیل توانست برای دو سال و نیم در شرایطی نابرابر به مبارزه ادامه دهد که اختلاف ثروت در آن چشمگیر نبود. رنجی که مردم متحمل شدند وحشتناک بود ولی همه به یک اندازه در آن سهیم بودند. وقتی سیگار سربازان تمام میشد ژنرال هم سیگاری برای کشیدن نداشت. اگر هزینهها به صورت برابر تقسیم شود، احتمال درهم شکسته شدن روحیه کشوری مانند انگلستان بسیار کم خواهد شد. ولی در حال حاضر چارهای جز توسل به احساسات میهنپرستانه نداریم. احساساتی که در انگلستان از بقیه کشورها بیشتر است ولی در نهایت حد مشخصی دارد. بالاخره کار به جایی خواهد کشید که عدهای فریاد بزنند «حتی اگر هیتلر بر ما حکومت کند وضع ما از این بدتر نخواهد شد». ولی در شرایطی که از یک طرف یک سرباز جان خود را در ازای دو شیلینگ و شش پنس در روز به خطر میاندازد و از طرف دیگر یک زن فربه با ماشین دور میزند و سگش را به گردش میبرد، چه جواب قانع کنندهای میتوان به این جماعت داد؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">این جنگ به احتمال زیاد سه سال طول خواهد کشید. این سه سال هم چیزی جز کار بیرحمانه، زمستانهای سرد و بیروح، غذای بیمزه، نبود سرگرمی و بمباران ممتد با خود نخواهد داشت. انتظار دیگری هم نمیتوان داشت چون کالاهای مصرفی را باید در زمان جنگ فدای ادوات و تجهیزات نظامی کرد. شکی نیست که مردم این مشکلات را تقریبا تا ابد تحمل خواهند کرد. فقط کافیست بدانند که برای چه میجنگند. آنها قطعا بزدل نیستند و نگاه جهانی هم به مسائل ندارند. تحملشان از کارگران اسپانیایی بیشتر نباشد کمتر نیست. ولی باید تا حدودی مطمئن باشند که زندگی خود و فرزندانشان در آینده بهتر از وضع فعلی خواهد بود. مثلا اینکه ببینند تنها کار و مالیات خودشان افزایش پیدا نکرده است و ثروتمندان حتی بیشتر از آنها هزینه میدهند، قطعا آنها را دلگرم خواهد کرد. هزینهای که اگر آه و ناله ثروتمندان را هم بلند کند چه بسا بهتر هم باشد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر بخواهیم میتوانیم به همه اینها برسیم. این ادعا که افکار عمومی در انگلستان قدرتی ندارد یک ادعای اشتباه است. هر زمان که فریاد کشیده است نتیجه گرفته است؛ بیشتر تغییرات خوب شش ماه گذشته نتیجه همین فریادها بوده است. سرعت کم این تغییرات باعث نگرانی است ولی تنها جنبه آن نیست. مشکل دیگر واکنشی بودن آن است. چَمبِرلین آنقدر در قدرت ماند تا پاریس سقوط کرد. سِر جان اَندِرسون(۴۱) هم فقط به برکت بمباران سنگین محلههای شرق لندن و بدبختی چندهزار انسان از کار برکنار شد. این اجساد را باید بعد از همان اولین نماز میت چال میکردیم؛ وقت تنگ است و دشمن خبیث. تاریخ در بهترین حالت برای بازنده فقط افسوس خواهد خورد و بس.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۳</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در شش ماه گذشته مباحث زیادی پیرامون مقوله «ستون پنجم» شکل گرفته است. مجانین ناشناختهای بودهاند که به جرم حمایت از هیتلر در سخنرانیهای خود زندانی شدهاند. بازداشت تعداد زیادی از پناهندگان آلمانی هم قطعا به وجهه ما در اروپا صدمه فراوان زده است. با این حال شکی نیست که ظهور ناگهانی یک ارتش منظم و مسلح از ستون پنجم دشمن در خیابانهای این کشور، مانند آنچه در بلژیک و هلند رخ داد، در حد خواب و خیال است. برای پرداختن به این موضوع باید ابتدا مسیری را که احتمالا به شکست انگستان منتهی خواهد شد بررسی کرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اینگونه که از ظاهر امر مشخص است، احتمال پیروزی در یک جنگ بزرگ از طریق بمباران هوایی خیلی کم است. شاید بتوان با حمله نظامی انگلستان را تسخیر کرد ولی چنین تهاجمی یک قمار خطرناک است. اگر هم این تهاجم صورت بگیرد و با شکست روبهرو شود، قطعا ما را متحدتر از پیش میکند و تعداد بلیمپها را هم کاهش میدهد. مهمتر از آن، اگر انگلستان به تسخیر نیروهای خارجی درآید، مردم میدانند که شکست خوردهاند و به مبارزه ادامه میدهند. سرکوب آنها به صورت دائم بعید به نظر میرسد و هیتلر هم احتمالا علاقهای به گماردن یک میلیون سرباز به نگهبانی از این جزیره ندارد. دولتی به ریاست فلانی، فلانی و فلانی (انتخاب اسمها با شما) بیشتر باب میلش خواهد بود. انگلیسیها احتمالا در برابر قلدری تسلیم نخواهند شد ولی شاید بتوان آنها را به راحتی خسته کرد، سرشان را شیره مالید و با کلک به تسلیم شدن ترغیبشان کرد. بهخصوص اگر مانند کنفرانس مونیخ متوجه نباشند که دارند تسلیم میشوند. این اتفاق در زمان برتری در میدانهای نبرد محتملتر است. لحن تهدیدآمیزی که ایتالیاییها و آلمانیها در بسیاری از تبلیغات خود به کار میبرند یک اشتباه روانی است. این کار تنها بر روشنفکران تأثیر میگذارد. برخورد درست با مردم عادی باید چیزی از جنس «مساوی قبول؟» باشد. صدای حامیان فاشیسم تنها در صورتی بلند خواهد شد که پیشنهاد صلحی در آن راستا مطرح شود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اما حامیان فاشیسم چه کسانی هستند؟ پیروزی هیتلر به مذاق سرمایهداران بزرگ، کمونیستها، پیروان موزلی(۴۲)، صلحطلبان و بخشهایی از جامعه کاتولیک خوش میآید. در عین حال اگر شرایط داخلی وخیم شود بعید نیست که بخشهای فقیرتر طبقه کارگر بدون آنکه فعالانه از هیتلر حمایت کنند موضعی شکستطلبانه بگیرند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">زیبایی تبلیغات آلمان با این اسامی رنگارنگ مشخص میشود. حاضر است به هر کسی هر قولی بدهد. اما گروههای مختلفی که از فاشیسم حمایت میکنند همکاری آگاهانه ندارند و به طرق مختلفی فعالیت میکنند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کمونیستها را باید تا زمانی که سیاست روسیه عوض نشده است طرفدار هیتلر به حساب آورد. با وجود این تأثیر چندانی ندارند. پیراهنمشکیهای موزلی، هرچند که در بهترین حالت بیشتر از ۵۰,۰۰۰ نفر نبودند و فعلا هم ساکت هستند، ولی به دلیل نفوذی که احتمالا در نیروهای مسلح دارند خطرناکترند. صلحطلبی بیشتر از آنکه یک جنبش سیاسی باشد یک پدیده روانی است. برخی از صلحطلبان تندرو که در ابتدا هر نوع خشونتی را محکوم میکردند، حالا از هیتلر پشتیبانی میکنند و حتی نشانههایی از یهودیستیزی هم بروز میدهند. امر جالبی است ولی مهم نیست. صلحطلبی «محض» که از نیروی دریایی قدرتمند بریتانیا نشأت میگیرد فقط افرادی را جذب میکند که جایگاه امنی دارند. مهمتر از آن چون منفی است و در قبال هیچ چیز مسئولیت ندارد احساس تعلق خاصی هم ایجاد نمیکند. تنها پانزده درصد از اعضای اتحادیه التزام به صلح حق عضویت سالانه خود را پرداخت میکنند. هیچ یک از این گروهها، چه کمونیستها، چه صلحطلبان و چه پیراهنمشکیها به تنهایی توان ایجاد یک جنبش مخالف جنگ را ندارند. ولی شاید بتوانند راه را برای یک دولت خائن که برای تسلیم شدن مذاکره میکند هموار کنند. شاید مثل کمونیستهای فرانسوی به عوامل نیمههوشیار میلیونرها تبدیل شوند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خطر واقعی از بالا است. حرفهای اخیر هیتلر درباره دوستی با فقرا و دشمنی با ثروتمندان را نباید جدی گرفت. هیتلر واقعی را باید در <i>نبرد من</i> و کردارش جست. او هیچ وقت آزاری به ثروتمندان نرسانده است، مگر آنکه یهودی بوده باشند یا فعالانه با او مخالفت کرده باشند. او به اقتصاد متمرکزی اعتقاد دارد که از قدرت یک سرمایهدار میکاهد ولی ساختار جامعه را تقریبا دستنخورده باقی میگذارد. شاید صنایع دولتی باشند ولی فقیر و غنی و ارباب و رعیت همچنان وجود دارند. برای همین است که طبقه سرمایهدار، برخلاف سوسیالیسم واقعی، همیشه از او حمایت کرده است. این واقعیت در زمان جنگ داخلی اسپانیا و در زمان تسلیم فرانسه کاملا شفاف و روشن بود. دولت دستنشانده هیتلر نه از کارگران بلکه از بانکداران، ژنرالهای شیدا و سیاستمداران فاسد راستگرا تشکیل شده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بخت موفقیت خیانتی چنان چشمگیر و آگاهانه در انگلستان کمتر است. احتمال اینکه کسی پیدا شود که بخواهد با این شیوه به قدرت برسد از آن هم کمتر است. با وجود این، جنگ فعلی برای بسیاری از ثروتمندان حکم یک دعوای خانوادگی احمقانه را دارد که باید هر چه سریعتر متوفق شود. شکی نیست که بحث «صلح» دارد در جایی بین مقامات مهم پا میگیرد. هیچ بعید نیست که حتی دولت جایگزینی هم تشکیل شده باشد. خطر این جماعت نه در لحظه شکست که در هنگام بیعملی بروز خواهد کرد. هنگامی که ملالت و نارضایتی با یکدیگر درآمیخته باشند. آنها حرفی از تسلیم شدن به میان نخواهند آورد و فقط از صلح صحبت خواهند کرد. قطعا هم به خود و دیگران القاء میکنند که این بهترین کاری است که میشود انجام داد. آری، خطر اصلی در این است: سپاهی از بیکاران که توسط میلیونرها فرماندهی شود. این خطر به راحتی با برقراری معقولانه عدالت اجتماعی خنثی خواهد شد. آسیب آن بانویی که با رولز-رویس خود میتازد از تمام بمبافگنهای گورینگ بیشتر است.</span></div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انقلابِ انگلستان</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انقلاب انگلستان چند سال پیش شروع شد و با بازگشت سربازها از دانکِرک بر قدرتش افزوده شد. مانند همه اتفاقاتی که در انگلستان رخ میدهند، در خواب و بیداری و ناخودآگاه پیش میرود ولی وجود خارجی دارد. جنگ سرعت آن را زیاد کرده است ولی، در عین حال، بر نیازمان به سرعت بیشتر هم افزوده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">دیگر از اسم احزاب نمیتوان فهمید کی مترقی است و کی متحجر. اگر بخواهیم زمانی برای بیمعنی شدن تفاوتهای قدیمی میان چپ و راست قائل شویم میتوانیم به چاپ اولین شماره <i>پیکچِر پُست</i> اشاره کنیم. مشی سیاسی <i>پیکچِر پُست</i> چیست؟ یا مثلا <i>کاوالکِید</i>، یا برنامههای رادیویی پریستلی(۴۳)، یا مقالههای اصلی <i>ایونینگ استاندارد</i>؟ اینها در هیچکدام از دستهبندیهای قدیمی نمیگنجند. اینها نشانه وجود جمعیت کثیری از انسانهایی هستند که به هیچ مرام سیاسی خاصی تعلق ندارند ولی در چند سال گذشته به این نتیجه رسیدهاند که یک جای کار میلنگد. ولی از آنجایی که یک جامعه بیطبقه و بیمالکیت عموما با نام «سوسیالیسم» شناخته میشود، میتوانیم این نام را برای جامعهای که در افقمان نقش بسته است انتخاب کنیم. جنگ و انقلاب جدانشدنی هستند. از یک طرف بدون شکست دادن هیتلر نمیتوانیم به وضعیتی برسیم که برای یک ملت غربی حکم سوسیالیسم را داشته باشد و از طرف دیگر شکست دادن هیتلر بدون نابودی ساختار اقتصادی و اجتماعی باقی مانده از قرن نوزدهم میسر نخواهد بود. گذشته و آینده با یکدیگر در جنگ هستند و ما دو یا یک سال و شاید حتی تنها چند ماه وقت داشته باشیم که پیروزی آینده را تضمین کنیم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ما نمیتوانیم از دولت فعلی یا دولتهای مشابه انتظار داشته باشیم که برای اجرای تغییرات لازم پیشقدم شود. ابتکار عمل را باید از پایین در دست گرفت. برای رسیدن به این هدف باید چیزی ایجاد شود که تا این لحظه در انگلستان سابقه نداشته است: یک جنبش سوسیالیستی که در عمل با پشتیبانی توده مردم همراه باشد. اولین قدم برای ایجاد چنین جنبشی بررسی علل عدم موفقیت سوسیالیسم در انگلستان است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">حزب کارگر تنها حزب سوسیالیست مهم در انگلستان است. این حزب هم به این دلیل که جز در مسائل داخلی برنامه سیاسی کاملا مستقلی از خود نشان نداده است امکان اعمال تغییرات گسترده را نداشته است. حزب کارگر در تمام مدت عمر خود در عمل حزب اتحادیههای کارگری بوده است و خواهان افزایش حقوق و بهتر شدن شرایط کاری کارگران. یعنی در تمام این سالیان تعیینکننده تنها سلامت نظام سرمایهداری بریتانیا برایش مهم بود. بهخصوص، به این دلیل که بیشتر ثروت بریتانیا در آفریقا و آسیا خوابیده است، حفظ و ادامه امپراطوری بریتانیا برای این حزب بسیار بااهمیت بود. سطح زندگی کارگرانی که به حزب کارگر رأی میدادند غیرمستقیم به تلاش و کوشش باربرهای هندی بستگی داشت. در عین حال حزب کارگر یک حزب سوسیالیست بود که از ادبیات سوسیالیستی استفاده میکرد، با مقوله استعمار از موضع ارتودوکس چپ برخورد میکرد و کمابیش خواهان اعاده حیثیت از رنگینپوستان بود. همانطور که باید در کل نماینده «ترقی» میبود و خواهان خلعسلاح میشد، چارهای جز دفاع از «استقلال» هند هم نداشت. با وجود این همه میدانستند که این حرف مفت است. کشورهای عقبافتادهای مانند هند و مستعمرات آفریقایی بریتانیا که بر کشاورزی متکی هستند به همان میزان در دوران تانک و هواپیمای بمبافگن بخت استقلال دارند که یک سگ یا گربه. اگر حزب کارگر با اکثریت آشکار به قدرت میرسید و واقعا به استقلال کامل هند رأی میداد، هند در مدتی کوتاه یا جذب ژاپن میشد یا میان ژاپن و روسیه تقسیم میشد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر حزب کارگر به قدرت میرسید به سه شکل مختلف میتوانست با مساله امپراطوری برخورد کند. اول اینکه طبق روال گذشته به اداره امپراطوری ادامه دهد و دست از تظاهر به سوسیالیسم بردارد. دوم اینکه مردمان تحت سلطه را «آزاد» کند و با این کار آنها را در سینی گذاشته و به ژاپن، ایتالیا و بقیه کشورهای یغماگر تقدیم کند و در عین حال سطح زندگی در بریتانیا را به شدت کاهش دهد. سوم اینکه سیاستی مثبت اختیار کند و امپراطوری را به کنفدراسیونی از کشورهای سوسیالیست تبدیل کند. چیزی مانند نسخه آزادتر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی. ولی تاریخچه و ریشه حزب کارگر چنین کاری را ناممکن میکرد. همانطور که در بالا اشاره کردم حزب کارگر حزب اتحادیههای کارگری بود که ظاهری تنگنظرانه داشت و به مسائل امپراطوری هم بیعلاقه بود. همچنین رابطهای هم با اشخاصی که امپراطوری را اداره میکردند نداشت. در صورت تشکیل دولت چارهای نداشت جز سپردن اداره هند و آفریقا و سیاستهای دفاعی امپراطوری به اشخاصی از طبقه دیگر که به شکل سنتی با سوسیالیسم دشمن بودند. شکی که نسبت به توانایی یک دولت کارگر در دیکته کردن خواست خود وجود داشت بر همه چیز سایه انداخته بود. با وجود حجم حامیانش حزب کارگر نه در نیروی دریایی نفوذ داشت، نه در نیروی زمینی و نه در نیروی هوایی. وضعش در میان کارمندان مستعمرات از این هم بدتر بود و حتی در میان کارمندان داخلی دولت هم نفوذ خاصی نداشت. با اینکه موقعیت خوبی در داخل انگلستان داشت ولی یکهتاز نبود و در خارج از انگلستان هم همه اهرمها در اختیار مخالفانش بود. اگر به قدرت میرسید با همان معضل روبهرو میشد: به برنامههای خود عمل کند و با شورش علنی مواجه شود، یا به همان برنامههای حزب محافظهکار ادامه دهد و دیگر حرفی از سوسیالیسم نزند. رهبران حزب کارگر جوابی برای این معضل پیدا نکردند و از ۱۹۳۵ به بعد هم کمتر نشانهای مبنی بر میل به قدرت رسیدن از خود بروز دادند و با این کار به اپوزیسیون همیشگی تبدیل شدند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">فرای حزب کارگر چندین حزب تندرو دیگر هم وجود داشت که قویترین آنها حزب کمونیست بود. کمونیستها در حدفاصل سالهای ۶-۱۹۲۰ و ۹-۱۹۳۵ نفوذ قابل توجهی در حزب کارگر داشتند. اهمیت اصلی آنها و کلیت جناح چپ جنبش کارگری در نقشی بود که در دور کردن طبقه متوسط از سوسیالیسم بازی کردند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">وقایع هفت سال گذشته مشخصا ثابت کرده است که کمونیسم جایی در اروپای غربی ندارد. جذابیت فاشیسم به مراتب بیشتر است. احزاب کمونیست یکی پس از دیگر در کشورهای مختلف توسط دشمنان امروزیتر خود یعنی نازیها از میدان سیاست حذف شدهاند. در کشورهای انگلیسیزبان هم که هیچ وقت نفوذ قابل توجهی نداشتهاند. عقایدی که توسط کمونیستها تبلیغ میشد تنها برای عده محدودی میتوانست جذاب باشد، عدهای که بیشتر در میان روشنفکران طبقه متوسط پیدا میشوند. مشخصه اصلی این عده عدم علاقه به کشور خودشان و در عین حال احساس نیاز به میهنپرستی است. برای همین احساسات میهنپرستانه خود را به سمت روسیه سوق میدهند. تعداد اعضای حزب کمونیست در بریتانیا در سال ۱۹۴۰ حتی به ۲۰,۰۰۰ نفر هم نمیرسید. عددی که بعد از بیست سال فعالیت و خرج پولهای فراوان نسبت به شروع کار حزب در ۱۹۲۰ کم هم شده بود. اهمیت باقی احزاب مارکسیست از این هم کمتر بود. از یک طرف نمیتوانستند از پول و اعتبار روسیه بهره ببرند و از طرف دیگر حتی بیشتر از کمونیستها به تئوری کهنه نزاع طبقاتی اعتقاد داشتند. چنان به این تئوری اعتقاد داشتند که با وجود اینکه بر تعداد اعضایشان نمیافزود ولی همچنان بیتوجه بر طبل کهنه آن میکوبیدند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">البته از فاشیسم بومی هم خبری نبود. اوضاع اقتصادی به میزان کافی بد نبود و کسی هم که بتواند خلاء رهبری را به صورت جدی پر کند دیده نمیشد. پیدا کردن آدمی که ایدههایی توخالیتر از سِر اوزوالد موزلی داشته باشد واقعا کار سختی بود. او واقعا احمق بود. حتی نمیتوانست بفهمد که یک فاشیست خوب نباید احساسات ملی را خدشهدار کند. کل جنبشی که او رهبرش بود کورکورانه از جنبشهای مشابه خارجی تقلید شده بود. اونیفورم اعضا و برنامه حزب از ایتالیا وارد شده بود و سلام نظامی آن هم از آلمان. و با آنکه جنبش موزلی در ابتدای کار از حمایت چند یهودی مهم برخوردار بود ولی، در لحظه آخر، یهودیستیزی را هم برای کامل شدن تصویر به آن اضافه کرده بودند. شاید آدمی از جنس باتِملی(۴۴) یا لوید جورج(۴۵) میتوانست فاشیسم واقعا بومی را در بریتانیا پایه بریزد ولی چنین رهبرانی فقط هنگامی پا پیش میگذارند که نیاز روانی به آنها وجود داشته باشد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">با وجود بیش از بیست سال رکود اقتصادی و بیکاری، کل نیروهای سوسیالیست در انگلستان از تولید نوعی سوسیالیسم که برای توده مردم پذیرفتنی باشد عاجز بودند. برنامه حزب کارگر اصلاحات حداقلی بود و مارکسیستها هم از پشت ایدههای قرن گذشته به دنیای مدرن نگاه میکردند. هر دو گروه بخش کشاورزی و مسائل امپراطوری را نادیده میگرفتند و با طبقه متوسط سر جنگ داشتند. تبلیغات حماقتوار نیروهای چپگرا قشرهای مهم و الزامی جامعه مانند مدیران کارخانهها، خلبانها، افسران نیروی دریایی، مزرعهدارها، کارگران یقهسفید، دکانداران و پلیسها را فراری داده بود. درسی که همه این افراد آموخته بودند این بود که سوسیالیسم یا دشمن زندگانی آنها است یا عامل فتنه، بیگانگان و، در کل، به قول آنها «دشمن بریتانیا». تنها کسانی که گرایشی به جنبش چپ داشتند روشنفکران بودند که آنها هم بیفایدهترین بخش طبقه متوسط هستند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">یک حزب سوسیالیست که واقعا خواستار تغییرات اساسی باشد باید در قدم اول با حقایقی روبهرو شود که تا این لحظه در محافل چپگرا قابل طرح نبودهاند. باید بپذیرد که جامعه انگلستان از بسیاری از جوامع دیگر متحدتر است، که کارگران انگلیسی قرار نیست تنها غل و زنجیر خود را از دست بدهند، که تفاوت در ظاهر و عادات طبقات مختلف در حال کم شدن است. در کل باید بپذیرد که آن «انقلاب کارگری» سالهای دور دیگر ممکن نیست. اما در سالهای بین دو جنگ هیچ برنامهای که هم انقلابی باشد و هم قابل اجرا پیشنهاد نشد. دلیلش هم بدون شک این بود که هیچ کس واقعا خواهان تغییرات بزرگ نبود. رهبران حزب کارگر خواهان ادامه وضع موجود بودند تا بتوانند از قبل آن حقوق خود را برداشت کنند و هر از گاهی هم شغل خود را با محافظهکارها عوض کنند. کمونیستها خواهان ادامه وضع موجود بودند تا بتوانند از قبل آن برای همیشه در نقش شهیدان شکستخورده انجام وظیفه کنند و دیگران را مقصر آن شکستها معرفی کنند. روشنفکران چپگرا خواهان ادامه وضع موجود بودند تا بتوانند از قبل آن به بلیمپها پوزخند بزنند، روحیه طبقه متوسط را تضعیف کنند و در عین حال هم جایگاه مورد علاقه خود یعنی وابستگی به سهامداران مفتخور را حفظ کنند. سیاست حزب کارگر به نوع دیگری از سیاست حزب محافظهکار تبدیل شده بود و سیاست «انقلابی» هم به نمایش تظاهر.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">حالا ولی شرایط عوض شده است و سالهای رخوت به پایان رسیدهاند. سوسیالیست بودن دیگر به معنی لگد زدن نظری به نظامی که در عمل از آن راضی هستید نیست. این مخمصه دیگر واقعی است. فِلِستیها واقعا در راهاند. یا نظراتمان را عملی میکنیم یا نابود میشویم. اطلاع ما از این واقعیت که ساختار اجتماعی فعلی انگلستان قطعا باعث شکست خواهد شد کافی نیست. باید دیگران را هم از آن مطلع کنیم و دست به عمل بزنیم. ما نه میتوانیم بدون برقراری سوسیالیسم در جنگ پیروز شویم و نه میتوانیم بدون پیروزی در جنگ به سوسیالیسم برسیم. در چنین زمانی، برخلاف زمان صلح، میتوان هم انقلابی بود هم واقعبین. زمان برساختن یک جنبش سوسیالیستی موفق بالاخره فرارسیده است. جنبشی که از حمایت توده مردم برخوردار است، میتواند حامیان فاشیسم را از مسند قدرت بیرون کند، بیعدالتیهای مهمتر را ریشهکن کند و به طبقه کارگر نشان دهد که برای هدفی مشخص میجنگند، به جای دشمنی طبقه متوسط را جذب کند، سیاست قابل اعمالی برای امپراطوری ارائه دهد و عقلانیت و میهنپرستی را با یکدیگر متحد کند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<b><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲</span></b></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">شرایط جنگی فعلی سوسیالیسم را از یک تئوری به یک سیاست قابل اجرا تبدیل کرده است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بیکفایتی سرمایهداری خصوصی در سراسر اروپا به اثبات رسیده است. ناعادلانه بودنش هم در محلههای شرقی لندن ثابت شده است. احساسات میهنپرستانه که سوسیالیستها سالیان متمادی را در مخالفت با آن سپری کردند اکنون در دستانشان به اهرمی شگرف تبدیل شده است. آدمهایی که در حالت عادی مانند چسب دوقلو به امتیازهای حقیرانه خود میچسبند، وقتی کشورشان در خطر باشد آنها را به سرعت رها میکنند. جنگ بزرگترین عامل تغییر است. سرعت فرایندها را افزایش میدهد، تفاوتهای جزئی را خنثی میکند و واقعیتها را برملا میکند. مهمتر از همه جنگ به فرد میفهماند که خیلی هم فرد نیست. آنهایی که در میدان جنگ کشته میشوند به این موضوع آگاهی کامل دارند. در حال حاضر اما مساله اصلی نه جدا شدن از جان که جدا شدن از تفریحات، راحتی، آزادی اقتصادی و جایگاه اجتماعی است. تعداد افرادی که واقعا خواهان شکست خوردن انگلستان در جنگ هستند خیلی کم است. اگر مشخصا توضیح بدهید که پیروزی بر هیتلر امتیازهای طبقاتی را هم از بین خواهد برد، آنها که درآمدی بین ۶ پوند در هفته و ۲,۰۰۰ پوند در سال دارند، یعنی اکثریت توده مردم، به احتمال زیاد از شما حمایت خواهند کرد. افرادی که در این بازه میگنجند بسیار ضروری هستند چون شامل بیشتر کارشناسان فنی میشوند. البته غرور و جهل سیاسی افرادی چون خلبانها و افسران نیروی دریایی قطعا مشکلات فراوانی ایجاد خواهد کرد. ولی بدون آن خلبانها و فرماندههان کشتیهای جنگی حتی یک هفته هم زنده نمیمانیم. تنها از مسیر میهنپرستی میتوان به آنها نزدیک شد. یک نیروی سوسیالیست زرنگ باید از میهنپرستی این افراد استفاده کند، نه اینکه مانند رویه فعلی به آن توهین کند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">شاید به نظر برسد که فکر میکنم هیچ مخالفتی در میان نخواهد بود. اصلا اینطور نیست. بچگانه خواهد بود اگر اینگونه فکر کنیم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کشمکش سیاسی سختی در پیش است و شاهد خرابکاریهای هوشیارانه و نیمههوشیارانه زیادی خواهیم بود. مجبور خواهیم شد در جایی از زور هم استفاده کنیم. احتمال شورش در حمایت از فاشیسم در جایی چون هند اصلا کم نیست. مجبور خواهیم شد با رشوه، جهالت و غرور بجنگیم. بانکداران و تجار بزرگ، زمینداران و سهامداران و مقاماتی که به منصب خود چسبیدهاند با تمام توان مانع کار خواهند شد. حتی طبقه متوسط هم وقتی رسوم زندگی خود را در خطر ببیند به تقلا خواهد افتاد. اما از آنجا که اتحاد ملی انگلستان هیچ وقت شکسته نشده است و از آنجا که میهنپرستی بسیار قویتر از تنفر طبقاتی است، خواست اکثریت به احتمال زیاد به کرسی مینشیند. بیفایده است اگر فکر کنیم بدون ایجاد شکاف در جامعه میتوان به تغییرات ریشهای دست یافت؛ ولی اقلیت خائن در زمان جنگ بسیار کوچکتر از هر زمان دیگری خواهد بود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">افکار عمومی به وضوح در چرخش است ولی نمیتوان آن را به حال خود رها کرد. این جنگ مسابقهای است میان تثبیت امپراطوری هیتلر و رشد آگاهی دموکراتیک. در چهارگوشه انگلستان نبردی در جریان است. شعلههای نبرد در پارلمان و در دولت، در کارخانهها و نیروهای مسلح، در میخانهها و پناهگاهها و در روزنامهها و در رادیو زبانه میکشد. هر روز شاهد شکستها و پیروزیهای کوچک هستیم. انتخاب موریسون(۴۶) به عنوان وزیر کشور – چند قدم به جلو، اخراج پریستلی از رادیو – چند قدم به عقب. نبردی است میان مرددها و کودنها، میان جوانها و پیرها، میان زندهها و مردهها. اما مهم است که نارضایتی موجود در قالب یک حرکت سازنده ظهور کند و شکل انسدادی به خود نگیرد. زمان آن رسیده است که خود مردم اهداف این جنگ را مشخص کنند. این هم مستلزم یک برنامه ساده و واقعی است. برنامهای که بتواند عمومیت حداکثری پیدا کند و افکار عمومی را جذب کند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">به نظر من به چیزی از جنس برنامهای که در زیر میآورم احتیاج داریم. سه نکته اول به مسائل داخلی انگلستان مربوط است و سه نکته دیگر به مسائل امپراطوری و جهانی:</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۱. ملیسازی زمینها، معادن، شبکه حمل و نقل ریلی، بانکها و صنایع بزرگ.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۲. محدودیت درآمد، به گونهای که بیشترین درآمد پیش از پرداخت مالیات بیش از ده برابر کمترین درآمد در بریتانیا نباشد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۳. اصلاح نظام آموزشی در راستای اهداف دموکراتیک.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۴. اعطای خودمختاری فوری به هند و محفوظ دانستن حق انفصال بعد از پایان جنگ.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۵. تشکیل شورای عمومی امپراطوری با عضویت رنگینپوستان.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">۶. اعلام اتحاد رسمی با چین، حبشه و بقیه قربانیان خشونت قدرتهای فاشیست.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">گرایش عمومی این برنامه کاملا واضح است. صراحتا اعلام میکند که هدفی جز تبدیل این جنگ به یک جنگ انقلابی و نهادینه کردن سوسیالیسم دموکراتیک در انگلستان ندارد. عمدا از گنجاندن چیزهایی که برای سادهترین شخص قابل درک نباشد و اهمیت آن را نفهمد خودداری کردهام. میتوان آن را در ترکیب فعلی در صفحه اول <i>دِیلی میرور</i> به چاپ رساند. با وجود این لازم است توضیحات بیشتری بدهم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۱. ملیسازی:</b> با اینکه میشود همه چیز را در کسری از ثانیه <i>ملی</i> کرد ولی روند واقعی آن کند و پیچیده است. قرار است مالکیت تمام صنایع بزرگ به صورت رسمی به دولت منتقل شود. دولتی که نماینده مردم عادی است. بعد از آن میتوان طبقه <i>مالکان</i> صرف را حذف کرد. کسانی که نه از قبل تولید محصولی خاص بلکه به دلیل در اختیار داشتن سند املاک و سهام روزگار خود را سپری میکنند. در نتیجه مالکیت عمومی به این معنی خواهد بود که کسی بیکار نخواهد گشت. فعلا نمیتوان درباره سرعت تغییری که در اداره صنایع ایجاد خواهد کرد نظر حتمی داد. در کشوری مانند انگلستان نمیتوان کل ساختار اقتصادی را خراب کرد و دوباره از پایین بنا کرد، بهخصوص در زمان جنگ. برای همین بسیاری از مراکز صنعتی توسط همان نیروی کار قبلی اداره خواهند شد و مالکان یا مدیرانشان به استخدام دولت درخواهند آمد. بر اساس دلایل مختلف میتوان اینگونه برداشت کرد که بسیاری از سرمایهداران کوچکتر مشکلی با این شرایط نخواهند داشت. این سرمایهداران بزرگ، بانکداران، زمینداران و میلیونرهای بیکار هستند که بیشترین مقاومت را نشان خواهند داد. یعنی تقریبا کسانی که در سال بیش از ۲,۰۰۰ پوند درآمد دارند. با این حال این جماعت و کل وابستگانشان در انگلستان بیش از نیم میلیون نفر نخواهند شد. ملی کردن زمینهای کشاورزی به معنی خارج کردن زمیندار و زکاتخوار از چرخه تولید است ولی لزوما به معنی دخالت در کار کشاورز نیست. به نظر نمیرسد هر نوع تغییر ساختار صنعت کشاورزی در انگلستان، حداقل در ابتدای کار، با دخل و تصرف در تقسیمبندی فعلی مزارع همراه باشد. کشاورزان در صورتی که شایسته باشند به عنوان مدیر حقوقبگیر به کار خود ادامه خواهند داد. تفاوت چندانی در کار آنها ایجاد نخواهد شد و در عین حال از شر وام بانکی و فشار سودزایی رها خواهند شد. دولت احتمالا در کار تجار خرد و مالکان زمینهای کوچک اصلا دخالت نخواهد کرد. حمله به صاحبان داراییهای کوچک اشتباه بزرگی خواهد بود. نه تنها به آنها احتیاج داریم، بلکه در مجموع انسانهای باکفایتی هم هستند و میزان کاری که انجام میدهند به احساس «ارباب خودشان بودن» بستگی دارد. با این حال دولت مجبور خواهد بود که برای مالکیت زمین سقفی (در بیشترین حالت پانزده جریب) تعیین کند و مالکیت زمین در مناطق شهری را هم کاملا ممنوع اعلام کند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">مردم عادی در حال حاضر هیچ قرابتی با دولت احساس نمیکنند. ولی به محض ملی شدن ابزار تولید دولت را بخشی <i>از خود</i> به حساب خواهند آورد و برای هزینههایی که باید در بود و نبود جنگ بپردازیم آماده خواهند شد. حتی اگر ظاهر انگلستان خیلی هم عوض نشود ولی با ملی شدن رسمی صنایع استیلای تکی یک طبقه شکسته خواهد شد. از آن به بعد شایستگی و مدیریت اهمیت پیدا خواهند کرد و نه حقوق ویژه و مالکیت. شاید تغییراتی که به خاطر سختیهای جنگ بر ساختار اجتماعی ما تحمیل خواهد شد از تغییراتی که مالکیت عمومی به تنهایی ایجاد میکند بیشتر باشد. با این حال هر گونه تغییر ساختاری بدون ملیسازی ناممکن خواهد بود.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۲. درآمدها:</b> محدودیت درآمد به معنی ثبت قانونی حداقل حقوق است که خود به معنی تنظیم جریان داخلی پول بر اساس میزان کلاهای مصرفی تولید شده است. یعنی سختتر کردن نظام جیرهبندی در مقایسه با حال حاضر. طلب برابری کامل درآمدها در مرحله فعلی تاریخ دردی را دوا نخواهد کرد. بارها ثابت شده است که برای انجام برخی از کارها باید نوعی پاداش مالی را در نظر گرفت. از طرف دیگر لازم نیست که این پاداش مالی خیلی بزرگ باشد. اما محدودیت درآمدها در عمل شلتر از آنچه اینجا مطرح کردهام خواهد بود. موارد استثنایی و دوز و کلک جزئی از بازی هستند. با وجود این توجیحی برای در نظر نگرفتن نسبت ده به یک به عنوان حداکثر اختلاف در شرایط عادی وجود ندارد. زندگی در این بازه میتواند با حسی از برابری همراه باشد. فردی که ۳ پوند در هفته درآمد داشته باشد میتواند شباهتهای بسیاری بین خود و فردی با درآمد ۱,۵۰۰ پوند در سال احساس کند. احساسی که تصورش هم بین دوک وِستمینِستِر(۴۷) و خیابانگردهای لندن خندهدار است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۳. آموزش:</b> اصلاح نظام آموزشی در زمان جنگ عملی نیست و تنها میتوان قول انجام آن در آینده را داد. شرایط فعلی اجازه افزایش دوره تحصیل اجباری یا افزایش تعداد معلمان مدرسههای ابتدایی را به ما نمیدهد. با این حال میتوان کارهای کوچکی در راستای دموکراتیک کردن نظام آموزش انجام داد. قدم اول میتواند لغو خودمختاری مدرسههای خصوصی و دانشگاههای قدیمیتر و بازکردن درهای آنها به روی دانشآموزانی باشد که در مدرسههای دولتی تحصیل کردهاند و تنها بر اساس قابلیتهای درسی انتخاب شدهاند. در حال حاضر، نیمی از تحصیل در مدرسههای خصوصی یادگیری تبعیض و تعصبات طبقاتی است و نیمه دیگر آن هم نوعی مالیات است که طبقه متوسط برای وارد شدن به برخی از مشاغل به طبقه سرمایهدار میپردازد. البته شرایط فعلی در حال تغییر است. طبقه متوسط دیگر علاقهای به تحمل مخارج سنگین آموزشی ندارد و بیشتر مدرسههای خصوصی هم در صورت ادامه جنگ تا دو سال آینده ورشکسته خواهند شد. تخلیه شهرها هم مسبب تغییرات مهمی بوده است. با این حال این خطر وجود دارد که برخی از مدرسههای قدیمیتر، از آنجا که توان مالی بیشتری دارند، جان سالم در ببرند و به فعالیت خود در زمینه ترویج تعصبات طبقاتی ادامه دهند. اکثریت قریب به اتفاق مدرسههای «غیرانتفاعی» انگستان را باید تعطیل کرد. این مدرسهها چیزی جز مؤسسات تجاری نیستند و وضعیت آموزشی بسیاری از آنها حتی از مدرسههای ابتدایی دولتی هم بدتر است. وجود این مدرسهها در این تفکر همهگیر ریشه دارد که آموزش دولتی مایه بیآبرویی است. دولت میتواند با انتقال آموزش در تمام سطوح به محدوده مسئولیتهای خود با این تفکر مقابله کند. مهم هم نیست اگر در ابتدا فقط ژست این کار را بگیرد. ما هم به عمل احتیاج داریم و هم به ژست. واضح است که تا زمانی که سرنوشت آموزشی یک کودک را محیطی که بر حسب اتفاق در آن متولد شده است مشخص میکند، ادعای «دفاع از دموکراسی» حرف مفتی بیش نیست.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۴. هند:</b> همانطور که پیشتر اشاره کردم، «آزادی» هند ممکن نیست ولی میتوان با آن وارد اتحاد و شراکت شد. یعنی در عمل به برابری رسید. ولی هندیها باید اجازه داشته باشند در صورت علاقه از این اتحاد خارج شوند. شراکت متقابل بدون این حق بیمعنی است. کسی هم ادعای ما مبنی بر دفاع از رنگینپوستان در برابر فاشیسم را باور نخواهد کرد. با این حال نمیتوان از پیش فرض کرد که هندیها حتما در کوتاهترین زمان ممکن از این حق استفاده خواهند کرد. آنها اگر با <i>پیشنهاد</i> دولت بریتانیا مبنی بر استقلال بدون قید و شرط روبهرو شوند آن را رد خواهند کرد. خیلی ساده است. تنها کافی است قدرت جدا شدن را داشته باشند. در آن صورت دیگر نیازی به جدا شدن وجود نخواهد داشت.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">جدایی کامل دو کشور برای هر دو طرف فاجعهبار خواهد بود و هندیهای عاقل به این موضوع واقفند. در شرایط فعلی هند نه تنها نمیتواند از خود دفاع کند، بلکه قدرت تهیه مواد غذایی مورد نیاز خود را هم ندارد. کل نظام اداری کشور در دست متخصصانی (مهندسان، جنگلبانان، کارمندان راهآهن، نظامیان و پزشکان) است که اغلب انگلیسی هستند و جایگزین کردنشان هم در حدود پنج تا ده سال زمان میبرد. مهمتر از آن زبان اداری اصلی انگلیسی است و تقریبا تمام نخبگان هندی به شدت تابع آداب و رسوم انگلیسی هستند. انتقال قدرت به هر شکلی – حتی مثلا اشغال هند توسط ژاپن و دیگر قدرتها در صورت خروج نیروهای بریتانیا – واقعا مشکلزا خواهد بود. ژاپنیها، روسها، آلمانیها و ایتالیاییها حتی از بریتانیاییها هم در اداره هند بیکفایتتر خواهند بود. آنها آگاهی زبانی و بومی لازم را ندارند. احتمالا توانایی جلب اعتماد رابطهای محلی را هم نخواهند داشت. «آزادی» هند، یا به عبارت دیگر برداشته شدن سپر دفاعی بریتانیا، دو نتیجه خواهد داشت: اول استیلای یک قدرت جدید و دوم چند دوره قحطی که در عرض چند سال باعث مرگ میلیونها نفر خواهد شد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">هند باید در اولین قدم اجازه پیدا کند که آزادانه و بدون دخالت بریتانیا قانون اساسی خود را تنظیم کند. ولی این کار باید در پناه پوشش دفاعی و با برخورداری از دانش فنی بریتانیا صورت بگیرد. چنین شرایطی تنها با به قدرت رسیدن یک دولت سوسیالیست در بریتانیا به واقعیت خواهد پیوست. بریتانیا در هشتاد سال گذشته به دو دلیل از پیشرفت هند جلوگیری کرده است: اول ترس از یک رقیب تجاری جدید در قالب هند صنعتی و دوم آسانتر بودن حکومت بر یک ملت عقبافتاده. یک هندی نوعی در بیشتر موارد قربانی ستم هممیهنانش است و نه قربانی ستم بریتانیاییها. خرده سرمایهدار هندی با تمام دقت به استثمار کارگران شهری مشغول است و نزولخوار هم تا آخر عمر کشاورز هندی را راحت نمیگذارد. ولی همه اینها نتیجه سلطه بریتانیا است و تلاش نیمههوشیارش برای عقبافتاده نگاه داشتن هند. شاهزادهها، زمینداران و تاجران، یعنی طبقات مرتجعی که بیشترین سود را از حفظ شرایط موجود میبرند، از همه طبقات به بریتانیاییها وفادارترند. توازن قدرت، به محض تغییر جایگاه استثماری بریتانیا نسبت به هند، برهم خواهد خورد. بریتانیاییها دیگر نیازی به چاپلوسی کردن برای شاهزادههای مضحک هندی، با آن لشگریان کاغذی و فیلهای مطلاشان نخواهند داشت. دیگر نیازی به جلوگیری از رشد اتحادیههای کارگری هند، به جان هم انداختن مسلمان و هندو، دفاع از زندگی بیارزش نزولخوار، پذیرش احوالپرسی چاپلوسانه کارمندان خرد دولتی و بزرگ کردن گورخاهای نیمهوحشی و کوچک کردن بَنگالیهای باسواد نخواهد بود. پیوند میان «صاحب» و «بومی» از یک طرف با جهل متکبرانه همراه است و از طرف دیگر با حسادت و نوکری. میتوان این رابطه را با مسدود کردن جریان سود سهامی که از پشت خمیده باربران هندی به حسابهای بانوهای پیر ساکن چِلتِنهام جاری است درهم شکست. انگلیسی و هندی میتوانند در کنار یکدیگر برای پیشرفت هند و انتقال دانش به هندیها تلاش کنند. دانشی که هدفمندانه از هندیها تا این زمان دریغ شده است. معلوم نیست که چه تعداد از کارمندان انگلیسی در هند، اداری یا تجاری، با چنین برنامهای – برنامهای که به معنی پایان کار «صاحب» خواهد بود – موافق هستند. در کل اما از کارمندان جوانتر و آنهایی که آموزش علمی دیدهاند (مهندسان، متخصصان جنگلداری و کشاورزی، پزشکان و کارشناسان آموزشی) انتظار بیشتری میرود. به مقامات عالیتر، فرمانداران محلی، قضات و غیره امیدی نیست ولی اینها را راحتتر از بقیه میتوان جایگزین کرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خودمختاری مورد نظر یک دولت سوسیالیست را به اختصار در بالا تعریف کردم. پیشنهاد این خودمختاری به معنی پیشنهاد همکاری و مشارکت برابر تا زمانی خواهد بود که دنیا دیگر توسط هواپیمای بمبافگن اداره نشود. ولی حق جدایی بدون قید و شرط را باید به آن افزود. تنها از این طریق میتوانیم به دنیا ثابت کنیم که فرقی میان گفتار و کردار ما وجود ندارد. و البته آنچه در هند قابل اجرا است، با تغییرات لازم، در برمه، مالزی و بیشتر متعلقات آفریقایی ما هم قابل اجرا است.<b> </b></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۵. و ۶. مشخص هستند:</b> بدون آنها به هیچ عنوان نمیتوان مدعی دفاع از ملتهای صلحجو در برابر تجاوز فاشیسم شد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">آیا اعتقاد به حمایت تودهای از چنین سیاستی خوشبینانه است؟ شاید یک سال پیش، حتی شش ماه پیش، خوشبینانه بود ولی دیگر اینطور نیست. مهمتر از آن فرصتی است که شرایط فعلی برای مطرح کردن آن در میان عموم در اختیار ما میگذارد. امروزه تیراژ هفتهنامههایی که این برنامه را عینا یا با اندکی تغییرات جزئی منتشر کنند به میلیونها میرسد. حتی سه یا چهار روزنامه سراغ دارم که از روی همدلی با آن برخورد خواهند کرد. آری، در شش ماه گذشته خیلی راه آمدهایم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ولی آیا چنین سیاستی میتواند عملی شود؟ تنها به خودمان بستگی دارد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">برخی از نکات مطرح شده را میتوان خیلی سریع عملی کرد ولی برای عملی کردن بقیه به چند سال یا حتی دهها سال زمان نیاز است و شاید هیچ وقت هم تکمیل نشوند. برنامههای سیاسی همیشه ناقص میمانند. ولی اهمیت موضوع در این است که این برنامه، یا برنامهای شبیه به این، باید به سیاست رسمی ما تبدیل شود. چیزی که مهم است جهت حرکت است. البته نمیتوان از دولت فعلی انتظار داشت که به سیاستی متعهد شود که قصد دارد این جنگ را به یک جنگ انقلابی تبدیل کند. دولت فعلی ریشه در مصالحه دارد و نقش چرچیل سواری گرفتن همزمان از دو اسب است که هر کدام ساز خود را میزند. تا زمانی که قدرت از دست طبقه حاکم پیر و فرتوت خارج نشود حتی نمیتوان به محدود کردن درآمدها فکر کرد. به نظر من، اگر جنگ در زمستان پیش رو با اتفاق خاصی همراه نباشد، باید خواهان برگزاری انتخابات سراسری شویم. البته این خواسته قطعا با مخالفت سنگین حزب محافظهکار روبهرو خواهد شد. ولی حتی بدون انتخابات هم، اگر واقعا بخواهیم، میتوانیم به دولت مورد نظرمان برسیم. تنها یک فشار محکم از پایین لازم است. فعلا نمیتوانم درباره ترکیب آن دولت اظهار نظر کنم ولی، از آنجا که عقیده دارم این جنبشها هستند که رهبران خود را میسازند و نه برعکس، مطمئن هستم که اگر مردم واقعا بخواهند، افراد مناسب هم پیدا میشوند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر بتوانیم یک سال یا حتی شش ماه دیگر مقاومت کنیم، شاهد پدیدهای خواهیم بود که تا به حال سابقه نداشته است: یک جنبش سوسیالیستی <i> انگلیسی</i>. تا این لحظه تنها حزب کارگر را داشتهایم که آن هم، علیرقم تعلق به طبقه کارگر، خواهان تغییرات ریشهای نبود، و مارکسیسم، که یک نظریه آلمانی بود که توسط روسها تفصیر شده بود و در انگلستان حکم یک کالای وارداتی ناموفق را داشت. چیزی که با روحیات انگلیسی بسازد وجود نداشت. جنبش سوسیالیستی انگلستان در تمام دوران فعالیت حتی یک ترانه جذاب – چیزی از جنس سرود مارسِی یا سرود کوکاراچا – هم تولید نکرده است. مارکسیستها، مانند تمام کسانی که منفعت خود را در حفظ وضع موجود میبینند یکی از دشمنان اصلی چنین جنبشی خواهند بود. شکی نیست که آن را به «فاشیسم» متهم خواهند کرد. همین الان در میان روشنفکران چپگرای سانتیمانتال مرسوم است که بگویند اگر با نازیها بجنگیم خودمان هم «نازی خواهیم شد». اصلا بعید نیست که فردا مدعی شوند اگر با سیاهپوستان بجنگیم خودمان هم سیاه میشویم. برای اینکه «نازی بشویم» باید تاریخ آلمان را هم داشته باشیم. ملتها نمیتوانند به صرف انقلاب کردن از گذشته خود فرار کنند. یک دولت سوسیالیست، انگلستان را از بالا تا پایین تغییر خواهد داد ولی به نشانههای فرهنگی آن، یعنی نشانههای همان فرهنگ خاصی که در ابتدای این مقاله به آن اشاره کردم، دست نخواهد زد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">چنین جنبشی نه اصولی خواهد بود و نه حتی منطقی. مجلس اعیان را تعطیل خواهد کرد ولی به احتمال زیاد کاری به رژیم سلطنتی نخواهد داشت. از کنار چیزهایی که باید به موزه منتقل شوند عبور خواهد کرد و به قاضی، آن کلاهگیس مضحکش و شیر و تکشاخ حک شده بر کلاه سربازان دست نخواهد زد و دیکتاتوری طبقاتی تشکیل نخواهد داد. هسته مرکزی آن همان حزب کارگر قدیمی خواهد بود و توده حامیان آن اعضای اتحادیههای کارگری ولی بخش بزرگتر طبقه متوسط و فرزندان بورژوازی را هم جذب خود خواهد کرد. مغزهای متفکر آن بیشتر از قشرهای سیالی چون کارگران متخصص، کارشناسان فنی، خلبانها، دانشمندان، معماران و روزنامهنگاران خواهند بود. همان مردمی که در دنیای رادیو و ساختمانهای بتونی احساس راحتی میکنند. ولی هیچ وقت ارتباط خود را با سنت مصالحه و اعتقاد به قانون قطع نخواهد کرد. قانونی که جایگاهی والاتر از دولت دارد. همچنان خائنان را اعدام خواهد کرد ولی تنها بعد محاکمه در دادگاههای رسمی. هر از چندی هم تعدادی از متهمان را تبرئه خواهد کرد. شورشهای علنی را بیمعطلی و بیرحمانه سرکوب خواهد کرد ولی دخالتش در حرف و نوشته خیلی کم خواهد بود. احزاب سیاسی مختلف همچنان فعال خواهند بود و فرغههای انقلابی همچنان روزنامههای خود را منتشر خواهند کرد و به همان میزان بیتأثیر خواهند بود. در کلیسا را تخته خواهد کرد ولی مزاحم دین نخواهد شد. به اخلاقیات مسیحی احترام خواهد گذاشت و هر از گاهی از انگلستان به عنوان «یک کشور مسیحی» نام خواهد برد. مورد غضب کلیسای کاتولیک قرار خواهد گرفت ولی فرغههای کوچک مذهبی و بخش اعظم کلیسای آنگِلیکان با آن کنار خواهند آمد. توانایی آن در تلفیق گذشته ناظران خارجی را چنان شوکه خواهد کرد که گاهی اوقات حتی به اصل انقلاب هم مشکوک خواهند شد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ولی در هر حال به وظیفه اصلی خود عمل خواهد کرد. صنعت را ملی، درآمدها را محدود و تبعیضات طبقاتی نظام آموزشی را از بین خواهد برد. ماهیت واقعی آن از تنفری که ثروتمندان باقی مانده در دنیا نسبت به آن بروز میدهند مشخص خواهد شد. هدفش نه تجزیه امپراطوری بلکه تبدیل آن به کنفدراسیونی از کشورهای سوسیالیست خواهد بود. کشورهایی که نه از سلطه پرچم بریتانیا بلکه از سلطه نزولخواران، سهامداران مفتخور و کارمندان خشکمغز بریتانیایی آزاد شدهاند. استراتژی جنگی آن، از آنجایی که ترسی از پسلرزههای انقلابی سقوط رژیمهای دیگر نخواهد داشت، کاملا با استراتژی جنگی یک حکومت مالکیتمحور متفاوت خواهد بود. برای حمله به کشورهای بیطرفی که دشمن آن هستند دودل نخواهد بود و از تحریک بومیان مستعمرات دشمنانش به شورش ترسی نخواهد داشت. چنان خواهد جنگید که حتی در صورت شکست هم یاد و خاطره آن برای پیروز جنگ، مانند یاد و خاطره انقلاب فرانسه برای اروپای زمان مِتِرنیخ(۴۸)، خطرناک باشد. چنان مایه وحشت دیکتاتورها خواهد شد که در مخیله حکومت فعلی انگلستان، حتی اگر ده برابر قویتر از حال حاضر بود، هم نمیگنجد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">احتمالا دوست دارید بدانید که در حال حاضر که زندگی خوابآلود انگلستان تغییر خاصی نکرده است و تفاوت مشمئزکننده فقیر و غنی، حتی در زیر بمباران، در همه جا دیده میشود، چگونه به رخ دادن این اتفاقها «اطمینان» دارم؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">چون دیگر میتوان آینده را در قالب دوگانه «یا این... یا آن...» پیشبینی کرد. یا این جنگ را به یک جنگ انقلابی تبدیل میکنیم (ادعا نمیکنم که سیاست ما دقیقا همان چیزی خواهد بود که در بالا مطرح کردم)، یا شکست میخوریم و خیلی چیزها را در کنار این شکست از دست میدهیم. برای اطمینان از راهی که برگزیدهایم به زمان زیادی احتیاج نداریم. در هر صورت شکی نیست که با ساختار اجتماعی فعلی نمیتوانیم در جنگ پیروز شویم چون این ساختار اجازه بسیج حداکثری نیروهای فیزیکی، روحی و ذهنی واقعا موجود را به ما نمیدهد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><b>۳</b> </span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">میهنپرستی ربطی به محافظهکاری ندارد. در واقعیت مخالف محافظهکاری است چون به معنی علاقه به چیزی است که مدام تغییر میکند ولی خیلی عارفانه ثابت به نظر میرسد. پلی است میان گذشته و آینده. انقلابیان واقعی هیچ وقت انترناسیونالیست نبوهاند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">برخورد منفی و رخوتزدهای که چپگرایان انگلیسی در بیست سال گذشته از خود نشان دادهاند، پوزخند روشنفکران به مقوله میهنپرستی و شجاعت فیزیکی و تلاش شبانهروزی آنها برای تخریب روحیه مردم و گسترش نگاه منفعتطلبانه به زندگی، فقط و فقط خرابی به بار آورده است. حتی اگر دنیا آنجور که این جماعت تصور میکردند در سایه «جامعه ملل» میزیست هم این کارها مخرب بود. اما در دنیایی که زیر سایه پیشواها و هواپیماهای بمبافگن زندگی میکند این کارها فاجعه بود. چه بخواهیم چه نخواهیم، سرسختی بهای زنده ماندن است. ملتی که تنها به خوشگذرانی فکر میکند نمیتواند در میان ملتهایی که چون بردهها کار میکنند و چون خرگوش زاد و ولد و تنها هنرشان هم جنگ است دوام بیاورد. هدف سوسیالیستهای انگلیسی، از هر سبک و سیاقی، مبارزه با فاشیسم بوده است ولی در عین حال تا جای ممکن تلاش کردهاند تا از توانایی جنگی هموطنان خود بکاهند. موفق نشدهاند چون ارزشهای سنتی در انگلستان از ارزشهای جدید قویترند. اندکی به آن انگلیسی مورد نظر <i>نیو اِستِیتسمَن</i>، <i>دِیلی وُرکِر</i> و حتی <i>نیوز کرونیکِل</i> فکر کنید. آیا به نظر شما میشد فارغ از قهرمانبازیهای جراید چپگرا با چنین موجودی به جنگ فاشیسم رفت؟</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">تقریبا تمام چپگرایان انگلیسی تا سال ۱۹۳۵ به شکلی نامشخصی از صلحطلبی اعتقاد داشتند. از ۱۹۳۵ به بعد، آنهایی که از بقیه بیپرواتر بودند مشتاقانه به جنبش جبهه مردمی پیوستند. جنبشی که تنها برای روبهرو نشدن با مشکل فاشیسم علم شده بود. هدفش «مخالفت با فاشیسم» از زاویهای کاملا منفی بود - «مخالفت» با فاشیسم بدون آنکه جایگزینی ارائه کند – و بر این اعتقاد احمقانه بنا شده بود که اگر کار به جای باریک بکشد روسها به جای ما خواهند جنگید. این خیال باطل عجیب بادوام است. هر هفته در نامههای ارسالی به جراید میخوانیم که اگر محافظهکارها در دولت نبودند، روسها ظرف چند روز به ما ملحق میشدند. یا مثلا باید با انتخاب اهداف جنگی والا (رجوع کنید به کتابهایی چون <i>نبرد ما</i>، <i>یکصد میلیون متحد: تنها باید بخواهیم</i> و غیره) ملتهای اروپایی را به شورش ترغیب کنیم. ایده اصلی همیشه یک چیز است – از خارج الهام بگیریم و از دیگران بخواهیم به جای ما بجنگند. در پس این مهملات عقده حقارت روشنفکران انگلیسی قرار دارد و این اعتقاد که انگلیسیها دیگر آدم جنگیدن و سختی کشیدن نیستند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">حقیقت این است که نمیتوان از بقیه انتظار داشت که به جای ما بجنگند، مگر چینیها که الان سومین سالی است که دارند این کار را میکنند(۴۹). یک حمله مستقیم شاید روسها را مجبور کند که به نفع ما وارد جنگ شوند ولی مشخص است که روسها علاقهای به درگیری مستقیم با ارتش آلمان ندارند. آنها در هر صورت از احتمال به قدرت رسیدن یک دولت چپگرا در انگلستان خوشحال نخواهند شد. رژیم فعلی روسیه به احتمال خیلی زیاد با هر گونه انقلاب در اروپای غربی مخالف است. ملتهای اروپایی تحت سلطه آلمان هم تنها بعد از تضعیف هیتلر شورش خواهند کرد. متحدان احتمالی ما نه اروپاییها بلکه از یک طرف آمریکاییها خواهند بود و از طرف دیگر رنگینپوستان. آمریکاییها، حتی اگر بتوانند تجار بزرگ را رام کنند، به یک سال زمان برای بسیج نیرو احتیاج دارند و جلب نظر رنگینپوستان هم بدون آغاز انقلاب خودمان عملا ناممکن خواهد بود. انگلستان چارهای ندارد جز اینکه برای مدتی طولانی، یک سال، دو سال و یا حتی سه سال نقش سپر دفاعی دنیا را بازی کند. باید با بمباران، گرسنگی، کار زیاد، آنفلوانزا، رخوت و پیشنهادهای خائنانه صلح دست و پنجه نرم کنیم. الان آشکارا زمان تقویت روحیه است نه تضعیف آن. بهتر است به جای اینکه طبق عادت چپگرایان خیلی مکانیکی به مخالفت با بریتانیا برخیزیم، اندکی به این فکر کنیم که دنیا در صورت نابودی فرهنگ آنگلوساکسون چه شکلی خواهد بود. تصور اینکه دیگر کشورهای انگلیسیزبان، از جمله ایالات متحده، از شکست بریتانیا ضربه نخواهند خورد یک فکر احمقانه است.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">لُرد هَلیفَکس و بقیه همفکرانش فکر میکنند بعد از پایان جنگ همه چیز مثل گذشته خواهد شد. دوست دارند مفتضح وِرسای را دوباره تکرار کنند. دوست دارند «دموکراسی»، یعنی همان سرمایهداری دوباره بازگردد که تا ابد شاهد صف بیمه بیکاری و ماشین رولز-رویس و کلاه استوانهای و کت و شلوار راهراه باشیم. البته مشخص است که چنین اتفاقی نخواهد افتاد. شاید در صورت امضای قرداد صلح شاهد نمونه خفیفی از آن باشیم ولی خیلی دوام نخواهد آورد. سرمایهداری لَسه فِر مرده است(۵۰) و دو گزینه بیشتر نداریم: یا جامعه اشتراکی مورد علاقه هیتلر یا آن نمونه که میتوان با شکست دادن هیتلر بنا کرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">هیتلر اگر در این جنگ پیروز شود قدرت خود را در اروپا، آفریقا و خاورمیانه تثبیت میکند و اگر ارتشی قوی برایش باقی بماند به اراضی تحت کنترل شوروی هم حمله خواهد کرد. او جامعهای تشکیل خواهد داد که نژاد برتر آلمانی در آن بر اسلاوها و دیگر نژادهای پستی حکومت خواهد کرد که وظیفه دارند محصولات ارزان کشاورزی تولید کنند. او ملتهای رنگینپوست را برای همیشه به بردگی محض خواهد کشید. مشکل اصلی قدرتهای فاشیست با استعمار انگلستان این است که دارد متلاشی میشود. کافی است که شرایط موجود بیست سال دیگر ادامه پیدا کند تا هند به یک جمهوری دهقانی تبدیل شود که در اتحاد داوطلبانه با انگلستان قرار دارد. کار به جایی خواهد کشید که «نیمهمیمون»هایی که در آماج تنفر هیتلر قرار دارند بتوانند با هواپیما پرواز کنند و مسلسل بسازند. امپراطوری رؤیایی فاشیستها دیگر در چنین شرایطی ممکن نخواهد بود. از طرف دیگر، با شکست خوردن در این جنگ تنها قربانیان خود را تقدیم اربابان جدیدی میکنیم که تازهکار هستند و هنوز دچار شک و تردید نشدهاند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">البته مساله تنها به سرنوشت رنگینپوستان خلاصه نمیشود. دو نگاه متفاوت و ناسازگار به زندگی با یکدیگر در جنگ هستند. به قول موسولینی: «دموکراسی و تمامیتخواهی نمیتوانند با یکدیگر به مصالحه برسند». این دو عقیده حتی نمیتوانند برای مدت کوتاهی در کنار یکدیگر زندگی کنند. تا زمانی که دموکراسی، حتی نوع معیوب انگلیسی آن، نفس میکشد تمامیتخواهی نمیتواند آسوده بخوابد. ایده برابری انسانها در دنیای انگلیسیزبان کاملا پخش شده است ولی کسی نمیتواند مدعی شود که ما یا آمریکاییها برای عملی کردن این ایده تلاش خاصی کردهایم. با این حال <i>ایدهاش</i> وجود دارد و شاید روزی به واقعیت بپیوندد. فرهنگ انگلیسیزبان، اگر نابود نشود، در نهایت سرمنشاء جامعهای خواهد بود که در آن انسانها در آزادی و برابری خواهند زیست. اما تنها هدف هیتلر در این دنیا نابود کردن همین ایده برابری انسانها – ایده «یهودی» یا «یهودی-مسیحی» برابری انسانها – است. خودش هم بارها این حرف را زده است. تصور دنیایی که تفاوتی بین سیاهپوست و سفیدپوست در آن نیست یا با یهودیها در آن مثل آدم رفتار میشود همانقدر برای هیتلر مخوف و ناامیدکننده است که تصور بردگی بیپایان برای ما.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">هیچ وقت نباید فراموش کنیم که این دو دیدگاه چقدر با یکدیگر ناسازگار هستند. احتمال بروز جنبشی در حمایت از هیتلر در میان روشنفکران چپگرا در یک سال آینده اصلا کم نیست. نشانههای آن همین الان هم دیده میشود. دستآوردهای مثبت هیتلر نه تنها پوچی این اشخاص را قلقلک میدهد بلکه بهانهای برای سیرآب کردن حس خودآزاری اعضای صلحطلب این گروه هم هست. حرفهایشان را میشود از پیش با تقریب خوبی حدس زد. قدم اول یا کتمان تغییرات در جریان در نظام سرمایهداری بریتانیا خواهد بود یا این ادعا که پیروزی بر هیتلر فقط و فقط به معنی پیروزی میلیونرهای بریتانیایی و آمریکایی خواهد بود. بعد از آن هم مدعی خواهند شد که دموکراسی و تمامیتخواهی «فرقی ندارند» یا «به بدی یکدیگر هستند». آزادی بیان در انگلستان <i>محدود</i> است، پس تفاوتی میان سطح آزادی بیان در انگلستان و آلمان <i>نیست</i>. صف کشیدن برای بیمه بیکاری تجربه بدی است، پس زندانی شدن در اتاقهای شکنجه گشتاپو از آن بدتر <i>نیست</i>. خلاصه فرقی بین کسی که یک نصفه نان دارد و کسی که اصلا نان ندارد نیست.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در واقعیت اما دموکراسی و تمامیتخواهی، هر چه که باشند، یک چیز نیستند. حتی اگر دموکراسی بریتانیا تا ابد در قالب فعلی باقی بماند باز هم با تمامیتخواهی متفاوت خواهد بود. در یک طرف حکومتهای نظامی اروپای قارهای، پلیس مخفی، سانسور جراید و کار اجباری قرار دارد و در طرف دیگر دموکراسی وابسطه به دریانوردی، زاغهنشینی، بیکاری و بیکفایتی و اعتصاب و احزاب سیاسی. این دو هیچ نقطه مشترکی ندارند. همانقدر به یکدیگر شبیهاند که نیروی زمینی و نیروی دریایی، که ستم و بیکفایتی، که دروغ گفتن و خودفریبی، که سرباز اِس. اِس. و مأمور گرفتن اجاره. هر گونه انتخاب میان این دو باید بر پایه قابلیتهای آنها در آینده باشد و نه بر پایه وضعیت و توان فعلی. ولی «برتری» دموکراسی، چه در بهترین حالت و چه در بدترین حالت ممکن، بر تمامیتخواهی به یک معنا مهم نیست. برای پاسخ دادن به آن سؤال به معیارهای مطلق احتیاج داریم. تنها نکته مهم این است که وقتی کار به جای باریک کشید از چه کسی حمایت میکنید. روشنفکرانی که با مقایسه دموکراسی و تمامیتخواهی میخواهند نشان دهند که تفاوتی میان آنها نیست انسانهای احمقی هستند که تا به حال با واقعیت روبهرو نشدهاند. درک آنها از فاشیسم، الان که با آن لاس میزنند، همانقدر سطحی است که یک یا دو سال پیش که در برابر آن ضجه میزدند. مساله این نیست که آیا شما در یک بحث انتزاعی هیتلر را انتخاب میکنید یا خیر. مساله این است که آیا در واقعیت هم او را انتخاب میکنید؟ آیا سلطه هیتلر را میپذیرید؟ آیا خواهان شکست خوردن و تسخیر شدن انگلستان هستید؟ ابتدا بهتر است مطمئن شویم و سپس در کمال حماقت از دشمن حمایت کنیم. میگویم حمایت چون در واقعیت چیزی به نام بیطرفی در جنگ وجود ندارد؛ در عمل باید به یکی از دو طرف کمک کرد.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر کار به جای باریک بکشد، کسی را پیدا نخواهید کرد که در فرهنگ غربی زاده شده باشد و بتواند نگاه فاشیسم به زندگی را قبول کند. همین <i>الان</i> باید این واقعیت را پذیرفت و به تبعات آن فکر کرد. تمدن انگلیسیزبان، با وجود رخوت، دورویی و بیعدالتی نهفته در آن تنها مانع بزرگ بر سر راه هیتلر است. با تمام اصول «لغزشناپذیر» فاشیسم مغایرت دارد. برای همین تمام نویسندگان فاشیست در سالهای گذشته یکصدا خواهان از بین بردن قدرت انگلستان بودهاند. انگلستان باید «منقرض» شود، باید «نابود» شود، دیگر نباید «وجود» داشته باشد. جنگ فعلی میتواند از نظر استراتژیک با تسلط هیتلر بر اروپا و سالم ماندن امپراطوری بریتانیا و نیروی دریایی آن به پایان برسد. ولی چنین پایانی از نظر ایدئولوژیک ممکن نیست. هر پیشنهاد صلحی که از جانب هیتلر مطرح شود قطعا خدعه و نیرنگ است. هدف او تنها میتواند تسخیر غیرمستقیم انگلستان یا شروع مجدد جنگ در زمانی مساعدتر باشد. در چنین شرایطی انگلستان میتواند نقش دریچهای را بازی کند که عقاید خطرناک از آن سمت اقیانوس اطلس از طریق آن وارد حکومتهای پلیسی اروپا میشوند و این چیزی نیست که برای هیتلر قابل پذیرش باشد. با این توضیح دیگر میتوانیم از طرف خودمان به موضوع نگاه کنیم و به بزرگی آن پی ببریم. مهمترین مساله حفظ نظام دموکراتیکی بریتانیا است. ولی <i>محافظت</i> کردن همیشه با <i>گسترش</i> دادن همراه است. انتخابی که در برابر ما قرار گرفته است نه انتخابی میان پیروزی و شکست بلکه انتخابی میان انقلاب و بیاهمیتی است. اگر چیزی که برایش میجنگیم کاملا نابود شود به این معنی است که خودمان هم در آن نابودی نقش داشتهایم.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اصلا دور از ذهن نیست که انگلستان با وجود برداشتن قدمهای ابتدایی در راه سوسیالیسم و تبدیل این جنگ به یک جنگ انقلابی باز هم شکست بخورد. چنین اتفاقی برای افرادی که الان بزرگسال هستند بسیار وحشتناک خواهد بود ولی در مقایسه با «صلح سازشکارانه»ای که هدف مشتی از ثروتمندان و دروغپراکنان حقوقبگیرشان است خطر خیلی کمتری دارد. تباهی کامل انگلستان تنها در دست یک دولت دستنشانده انگلیسی که از برلین دستور میگیرد رقم خواهد خورد. این اتفاق تنها در صورتی میافتد که انگلستان از خواب بیدار نشده باشد. اگر بیدار شده باشد دیگر شکست بیمعنی است. مبارزه ادامه پیدا میکند و آن <i>ایده</i> به حیات خود ادامه میدهد. تفاوت میان مبارزه کردن و شکست خوردن و بدون مبارزه تسلیم شدن ابدا ربطی به «عزت» و قهرمانبازی کودکانه ندارد. هیتلر یک بار گفت <i>پذیرش</i> شکست ضمیر یک ملت را نابود میکند. به نظر گزافه میآید ولی واقعا درست است. فرانسه در جنگ ۱۸۷۰ شکست خورد ولی جایگاهاش را در دنیا از دست نداد. فرانسه در زمان جمهوری سوم تأثیر فکری بیشتری از زمان ناپلئون سوم بر دنیا داشت. ولی صلحی که پِتَن(۵۱)، لاوِل و شرکا پذیرفتهاند تنها با نابود کردن فرهنگ ملی قابل ابتیاع است. دولت ویشی تنها در صورتی میتواند به استقلال جعلی خود ادامه دهد که شاخصههای فرهنگی فرانسه یعنی جمهوریخواهی، جدایی دین از دولت، احترام به خرد و نبود تعصبات نژادی را نابود کند. اگر پیش از شکست انقلاب کرده باشیم، امکان ندارد <i>کاملا</i> نابود شویم. شاید شاهد رژه رفتن سربازان آلمانی در وایتهال(۵۲) باشیم ولی همزمان با آن فرایند دیگری شروع شده است که در نهایت برای رؤیای قدرت آلمانیها کشنده خواهد بود. مردم اسپانیا شکست خوردند ولی چیزهایی در آن دو سال و نیم پرخاطره آموختند که در نهایت یقه فاشیستهای اسپانیایی را خواهد گرفت.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خیلیها در ابتدای جنگ شعری مبالغهآمیز از شکسپیر را تکرار میکردند. حتی اگر اشتباه نکنم آقای چَمبِرلین هم یک بار آن را خواند:</span></div>
<blockquote class="tr_bq">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<i><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بگذار چهار گوشه دنیا اسلحه به دست بگیرد</span></i></div>
<div style="text-align: justify;">
<i><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">چون ما آنها را شوکه خواهیم کرد: هیچ چیز مایه ندامت نخواهد بود</span></i></div>
<div style="text-align: justify;">
<i><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر انگلستان با خودش روراست باشد.</span></i></div>
</blockquote>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">انگلستان باید برای درست تعبیر کردن این شعر با خودش روراست باشد. انگلستان نمیتواند وقتی پناهندگانی که به این کشور گریختهاند را زندانی میکند با خودش روراست باشد. انگلستان نمیتواند وقتی مدیران شرکتها با روشهای زیرکانه از پرداخت مالیات بر سود اضافه فرار میکنند با خودش روراست باشد. زمان خداحافظی با <i>تَتلِر</i> و <i>بایِستَندِر</i> و وداع با آن بانو و ماشین رولز-رویس فرا رسیده است. وارثان نِلسون و کراموِل(۵۳) در مجلس اعیان ننشستهاند. آنها در مزرعهها و خیابانها، در کارخانهها و نیروهای مسلح، در میخانهها و حیاطهای خانهها مشغولند و راهشان توسط یک نسل فرسوده بسته شده است. پیروزی در جنگ مهم است ولی کار اصلی بیرون کشیدن انگلستان واقعی است. انقلاب ما را بیشتر شبیه خودمان خواهد کرد نه کمتر. مجالی برای کوتاه آمدن، سازش کردن، نجات دادن «دموکراسی» و درجا زدن نیست. چیزی پیدا نمیکنید که همیشه ثابت بماند. یا به میراث خود میافزاییم یا آن را از دست میدهیم. یا سعود میکنیم یا سقوط. یا به جلو خواهیم رفت یا به عقب. من به انگلستان ایمان دارم و مطمئن هستم که به جلو خواهیم رفت.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">جورج اورول، ۱۹ فوریه ۱۹۴۱</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">--------------------------------</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">(۱)<span style="font-size: small;"> </span>Röhm-Putsch – تصفیه شخصیتهای سیاسی در آلمان نازی که در آن نزدیک به ۲۰۰ نفر از رقبای هیتلر در داخل و خارج حزب نازی از جمله اِرنست روهم به قتل رسیدند.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="RTL" style="margin-bottom: 0cm; text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">(۲) Suet Pudding –
<span lang="fa-IR">غذایی سنتی که
از دمبه گوسفند تهیه میشود</span>.</span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">(۳)
(<span lang="fa-IR">پاورقی</span>
از
نویسنده)
<span lang="fa-IR">برای</span>
نمونه:</span></span><style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
-</style></div>
<div style="text-align: justify;">
<blockquote class="tr_bq">
<div>
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">«<span lang="fa-IR">نه</span>!
<span lang="fa-IR">علاقه
ندارم به ارتش بپیوندم،</span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR"> نه</span>!
<span lang="fa-IR">علاقه
ندارم به جنگ بروم؛</span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR"> دیگر
نمیخواهم پرسه بزنم، ترجیح
میدهم در خانه بمانم، و
با درآمد یک فاحشه زندگی کنم</span>.»</span></span></div>
</blockquote>
</div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">(۴)</span><span style="color: black; font-size: small;"><span style="font-size: small;"> </span>Battle
of Waterloo – <span lang="fa-IR">آخرین
نبرد از جنگهای ناپلئونی که به شکست
فرانسه انجامید</span>.</span></span><style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</div>
</div>
</div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;">(<span style="font-size: small;">۵)</span></span><span style="color: black;"><span style="color: black;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style></span>Battle
of Trafalgar – <span lang="fa-IR">نبردی
دریایی میان ناوگان بریتانیا و ناوگانهای
فرانسه و اسپانیا در اکتبر ۱۸۰۵ در جریان
جنگهای ناپلئونی که با پیروزی قاطعانه
بریتانیا به پایان رسید</span><span style="font-size: small;">.</span></span></span>
</div>
</div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span style="font-size: small;">(۶) </span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-size: small;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style></span>B</span>attle
of Corruna <span style="font-size: small;">– <span lang="fa-IR">نبردی
میان قوای فرانسه و بریتانیا در شمال
اسپانیا در جریان جنگهای ناپلئونی که
به پیروزی استراتژیک فرانسه انجامید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-size: small;">.</span></span></span><br />
<br />
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: x-small;"><span style="font-size: small;"><span style="font-size: small;">(<span style="font-size: small;">۷) </span></span></span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;">Dunkirk
evacuation – <span lang="fa-IR">تخلیه
نیروهای متفقین که در روزهای پایانی مِی
۱۹۴۰ به محاصره ارتش آلمان درآمده بودند
از ساحل و بندر دانکِرک در شمال فرانسه</span>.</span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">(۸) Battle
of Mons, Battle of Ypres, Battle of Gallipoli, <span lang="en">Battle
of Passchendaele – </span></span><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR">از
نبردهای
مهم جنگ
جهانی
اول در
جبهه
غرب</span></span><span style="font-size: small;"><span lang="en">.</span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="en">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></div>
</div>
</div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="color: black;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR">(۹) در
دوران
حکومت
فاشیسم
بر
ایتالیا
و
اسپانیا
رسم
بود
که
زندانیان
را
با
خوراندن
حجم
زیادی
از
روغن
کرچک
شکنجه
دهند
که
در
بعضی
مواقع
باعث
مرگ
زندانی
از
اسهال
شدید
میشد</span></span></span><span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="en">.</span></span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en">(۱۰) </span></span><span lang="en"><span style="font-size: small;"><span lang="en">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style></span></span>(</span><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR">پاورقی
از
نویسنده</span></span><span style="font-size: small;"><span lang="en">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR">البته
کمک
مالی
میشد
ولی
کل
پولی
که
برای
کمک
به
اسپانیا
جمع
شد
حتی
۵٪
فروش
بلیت
مسابقههای
فوتبال
آن
دوره
نمیشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-size: x-small;"><span lang="en"><span style="font-size: small;">.</span></span></span></span></span>
</div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="color: black;"><span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-size: x-small;"><span lang="en"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en">(۱۱) William
Richard Morris, 1st Viscount Nuffield – </span><span lang="fa-IR">خیر
بریتانیای
و
مؤسس
کمپانی
موریس
موتورز</span><span lang="en">.</span></span></span></div>
<br />
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۲) Montagu
Collet Norman, 1st Baron Norman – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">بانکدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۴۴</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۲۰</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ریاست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بانک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مرکزی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">انگلستان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">را</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عهده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">داشت</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۳) Robert
Anthony Eden, 1st Earl of Avon – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">محافظه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">کار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جریان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خارجه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">او</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعدها</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مقام</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نخست</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">وزیری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رسید</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۴) Pierre
Laval – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرانسوی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوره</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جمهوری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">چهار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوره</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نخست</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">او</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مرتبه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">زمان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حکومت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ویشی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عنوان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رئیس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دولت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برگزیده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آزادی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرانسه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جرم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خیانت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اعدام</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۵) Vidkun
Quisling – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نروژی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جریان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حمله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ارتش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آلمان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نروژ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جریان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">با</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حمایت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آلمانی</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">ها</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کودتا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کرد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">قدرت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رسید</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۶) Eton
College – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">مدرسه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">پسرانه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شبانه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">روزی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">انگلستان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بسیاری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سیاستمداران</span><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جمله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۹</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نخست</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اشراف</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">زادگان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">انگلیسی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">را</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تربیت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کرده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۷) Edward
Frederick Lindley Wood, 1st Earl of Halifax – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">محافظه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">کار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۴۰</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۸</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خارجه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">
</span></span><span style="color: black;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۸) Stanley
Baldwin, 1st Earl Baldwin of Bewdley – </span></span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">محافظه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">کار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۳۷</span></span></span><span style="font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span></span><span style="font-size: small;"><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۲۳</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوره</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مختلف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نخست</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span></span></span><span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-size: x-small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;">.</span></span>
</span></span></span></span></span></span>
</div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 2cm }
P.sdfootnote { margin-left: 0.6cm; text-indent: -0.6cm; margin-bottom: 0cm; font-size: 10pt }
P { margin-bottom: 0.21cm }
</style>
</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۱۹) John
Allsebrook Simon, 1st Viscount Simon – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">لیبرال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۴۰</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۷</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خزانه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">داری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۰) Samuel
John Gurney Hoare, 1st Viscount Templewood – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">محافظه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">کار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۳۹</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۷</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">داخله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۱) Flanders
– </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">نام</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بخش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شمالی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بلژیک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۲) Colonel
Blimp – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">اورول</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شخصیتی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کارتونی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مضحکه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عقاید</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">غالب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دهه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بیست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">قرن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بیستم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">طراحی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اشاره</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">استفاده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">می</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">کند</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۳) Joseph
Rudyard Kipling – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">شاعر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بیش</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">تر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سرودن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شعرهایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وصف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سربازان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">هند</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">معروف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.<span style="font-size: small;"> </span></span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"><span style="font-size: small;">(</span>۲۴) Yukon
– </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">غربی</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">ترین</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ناحیه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کانادا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.<span style="font-size: small;"> </span></span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"><span style="font-size: small;">(</span>۲۵) Irrawaddy
– </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">رودخانه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">ای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">میانمار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۶) Robert
Clive, 1st Baron Clive – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">ژنرال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عامل</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تثبیت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تسلط</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کمپانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">هند</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شرقی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بنگال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span style="color: black;"><span style="font-weight: normal;">.</span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۷) Horatio
Nelson, 1st Viscount Nelson – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">فرمانده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ناوگان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نبرد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تِرافالگار</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span><br />
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۸) Francis
Nicholson – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">افسر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرماندار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مستعمره</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مختلف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آفریقا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آمریکا</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۲۹) Charles
George Gordon – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">ژنرال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نقش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مهمی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سرکوب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شورش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تایپینگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">چین</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ایفا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کرد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۰) Mombasa
– </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">بندری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کنیا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span style="color: black;"><span style="font-weight: normal;">.</span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۱) Mandalay
– </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">دومین</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شهر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بزرگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">میانمار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۲) Thomas
Edward Lawrenc – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">افسر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">«</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">لورنس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عربستان</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">»
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">معروف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۳) Bloomsbury
– </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">محله</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">ای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">لندن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نیمه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نخست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">قرن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بیستم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">پاتوق</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">روشن</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">فکران</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۴) William
Maxwell "Max" Aitken, 1st Baron Beaverbrook – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مالک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خیلی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">روزنامه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مهم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span style="color: black;"><span style="font-weight: normal;">.</span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۵) Harold
Sidney Harmsworth, 1st Viscount Rothermere – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">مالک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">چند</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">روزنامه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مختلف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></div>
</div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">(۳۶) نام</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مستعار</span><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">John
Hay Beith – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">ژنرال،</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مدیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مدرسه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۴۱</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۸</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ریاست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حوزه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">روابط</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عمومی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزارت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">را</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عهده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">داشت</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۷) Hilaire
Belloc – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">مورخ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۹۰۶</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">یک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوره</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">چهار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ساله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نماینده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مجلس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۸)</span></span></span></span><span style="font-size: small;"> <span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">André
Maurois – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">مؤلف</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرانسوی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">با</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آغاز</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عنوان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وابسته</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رسمی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دولت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرانسه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ستاد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرماندهی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ارتش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برگزیده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۳۹)</span></span></span><span style="color: black;"> <span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Bruce
Bairnsfather – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">طنزنویس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کاریکاتوریست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعدها</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کاریکاتوریست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رسمی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ارتش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آمریکا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اروپا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۰) </span></span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Ernest
Bevin – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">دبیرکل</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اتحادیه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کارگران</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عمومی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حمل</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نقل،</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کارگر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دولت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ائتلافی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">زمان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۱) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">John
Anderson, 1st Viscount Waverley – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">با</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شروع</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مدت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">یک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">داخله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۲) </span></span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Sir
Oswald Ernald Mosley – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۲</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اتحادیه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاشیست</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">را</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تأسیس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کرد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۳) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">John
Boynton Priestley – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">منتقد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اجتماعی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۰</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مدت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رادیو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بی</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">بی</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">سی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برنامه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اجرا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">می</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">کرد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۴) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Horatio
William Bottomley – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">روزنامه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">نگار،</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ناشر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عوام</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">گرای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۲</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۰۶</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جانب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">لیبرال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نماینده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مجلس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۵) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">David
Lloyd George, 1st Earl Lloyd George of Dwyfor – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">لیبرال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فاصله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۲۲</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">۱۹۱۶</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نخست</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۶) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Herbert
Stanley Morrison, Baron Morrison of Lambeth – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عضو</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حزب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کارگر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دولت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ائتلافی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">زمان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهانی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">داخله</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۷) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Hugh
Richard Arthur Grosvenor, 2nd Duke of Westminster – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">زمین</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">دار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیایی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">یکی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ثروتمندترین</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مردان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جهان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۸) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Prince
Klemens Wenzel von Metternich – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">سیاستمدار</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دیپلومات</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اتریشی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۸۰۹</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">وزیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خارجه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امپراطوری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">روم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مقدس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سپس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">امپراطوری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اتریش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جریان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">انقلاب</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">های</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۸۴۸</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مجبور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">استعفا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۴۹) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">پاورقی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">این</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">قسمت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">پیش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شروع</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">درگیری</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">ها</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">یونان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نوشته</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۵۰) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">پاورقی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نویسنده</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">این</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نکته</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جالب</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دقت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کنید</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">آقای</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کِنِدی،</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سفیر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ایالات</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">متحده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیا،</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بازگشت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نیویورک</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اکتبر</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۰</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">مدعی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شروع</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">معنی</span><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">«</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">پایان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">دموکراسی</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">»
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">منظور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">او</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">«</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">دموکراسی</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">»
</span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">البته</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">سرمایه</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">داری</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خصوصی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۵۱)</span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Philippe
Pétain – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">مارشال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ارتش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرانسه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">که</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">اشغال</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">توسط</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آلمان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">نازی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ریاست</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حکومت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ویشی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رسید</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">از</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آزادی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">فرانسه</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جرم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">خیانت</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حبس</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ابد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">محکوم</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۵۲) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Whitehall
– </span></span><span lang="fa-IR"><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">خیابانی
در مرکز لندن که بیشتر ساختمانهای
دولتی بریتانیا در آن قرار دارد</span></span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">(۵۳) </span></span></span><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">Oliver
Cromwell – </span></span><span lang="fa-IR"><span style="font-weight: normal;">فرمانده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">ارتش</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">حامیان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">پارلمان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">در</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">جنگ</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">داخلی</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بریتانیا</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بود</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">و</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">بعدها</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">به</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">عنوان</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">تنها</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">رئیس</span><span style="font-weight: normal;"></span><span style="font-weight: normal;">جمهور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">آن</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">کشور</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">برگزیده</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">شد</span></span><span lang="en"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-align: justify; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="color: black;"><span lang="en"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></span></span></span></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<br /></div>
<div align="RIGHT" class="sdfootnote" dir="RTL" style="margin-left: 0cm; text-indent: 0cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"><span style="color: black; font-size: small;"> </span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> </span></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-34809412457746405472012-10-28T19:33:00.000+00:002016-05-13T20:06:45.545+01:00سیاهها حساب نیستند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">جورج اورول در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/niggers/english/e_ncn" target="_blank">Not Counting Niggers</a>) به بهانه نقد کتابی از کِلارِنس کِی. اِستِرِیت، به انتقاد از مشی سیاسی غالب در میان چپگرایان بریتانیایی در ارتباط با مبارزه با فاشیسم و نگرش غالب به مقوله امپراطوری بریتانیا میپردازد.</span></div>
<br /></div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiPrg9oWy7I6j-DAF3ERCVDx4g0HT9KFafEdx7JNp-4lSeeiycoFC8EHsU9FAlxhIeMucewsouks1V_ZIYleNHpy9RbGH9yoBak-BnJeiOrH5Xvq5fHD_8yqVC7JmaPep764aA5qGDp0Q/s1600/1252641808_8cb370643a_o.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiPrg9oWy7I6j-DAF3ERCVDx4g0HT9KFafEdx7JNp-4lSeeiycoFC8EHsU9FAlxhIeMucewsouks1V_ZIYleNHpy9RbGH9yoBak-BnJeiOrH5Xvq5fHD_8yqVC7JmaPep764aA5qGDp0Q/s320/1252641808_8cb370643a_o.jpg" width="314" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<style type="text/css">
<!--
@page { margin: 0.79in }
P { margin-bottom: 0.08in; direction: ltr; color: #000000; text-align: left; widows: 0; orphans: 0 }
P.western { font-family: "Times New Roman", serif; font-size: 12pt; so-language: en-GB }
P.cjk { font-family: "DejaVu Sans"; font-size: 12pt; so-language: zh-CN }
P.ctl { font-family: "Tahoma"; font-size: 12pt; so-language: fa-IR }
</style>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اگر کسی بود که ده یا دوازده سال پیش مرزبندی سیاسی امروز جهان را پیشبینی کند قطعا احمق تلقی میشد. ولی حقیقت این است که امکان پیشبینی شرایط فعلی – البته نه در جزئیات، بلکه در ظواهر کلیاش – حتی در دوران طلایی پیش از هیتلر هم شدنی بود. تنها کافی بود که امنیت بریتانیا مورد تهدید جدی قرار گیرد تا در زمانی کوتاه به شرایط فعلی برسیم.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در یک کشور موفق، که البته این موفقیت را مدیون استعمار است، سیاستهای چپگرایانه همیشه به مقداری فریب آغشتهاند. هر گونه تغییر جدی، حداقل مستلزم کاهش کوتاهمدت سطح زندگی مردم در انگلستان است. این واقیت به این معنی است که اکثریت سیاستمدارها و مبلغان چپگرا افرادی هستند که درآمد خود را از راه بازخواست چیزی که به واقع نمیخواهند کسب میکنند. تا زمانی که اوضاع خوب باشد انقلابیونی پرشور هستند، ولی ریاکاریشان با قرار گرفتن در موقعیتهای اضطراری مشخص میشود. کافی است آبراه سوئز مورد کوچکترین تهدید قرار بگیرد تا معلوم شود "ضدیت با فاشیسم" و "دفاع از منافع بریتانیا" یک چیز هستند.</span><br />
<br />
<a name='more'></a><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">مسلما این حرف که موضعی که امروزه "ضد-فاشیسم" نامیده میشود چیزی جز نگرانی برای منافع بریتانیا نیست، ادعایی سطحی و در عین حال ناجوانمردانه است. ولی حقیقتا فحاشیهای سیاسی دو سال گذشته، نمایش زشتی که در آن همه دلقکوار مرتب از یک سو به سوی دیگر صحنه میروند – مذهبیهای خواهان ارتش بزرگتر، کمونیستهایی که پرچم بریتانیا در دست دارند، وینستون چرچیل در نقش یک دموکرات – بدون سرافکندگی از این احساس که همگی در یک مخمصه هستیم ممکن نبود. طبقه حاکم بریتانیا، برخلاف خواست قلبی خود، مجبور به گرفتن موضع مخالف در برابر هیتلر شده است. هنوز هم ممکن است راه خروجی برای خود بیابد، ولی مشخص است که مشغول مسلح شدن برای جنگ است و با تقریب خوبی میتوان گفت که هنگامی که تنها انتخاب ممکن، برخلاف رویه فعلی، از دست دادن املاک خودش به جای املاک دیگران باشد خواهد جنگید. در این میان اپوزیسیون ظاهری، به جای اینکه سعی کند لغزش به سمت جنگ را متوقف کند، جلوتر از همه، مشغول آماده کردن زمینه جنگ و جلوگیری از هرگونه انتقاد است. تا آنجایی که میتوان مطمئن بود، مردم انگلستان همچنان با تفکر جنگطلبانه مخالفت جدی دارند، ولی همین میزان هم که با آن کنار آمدهاند، مسؤولیتش نه با نظامیگرایان، بلکه با کسانی است که پنج سال پیش مخالف نظامیگری بودند. حزب کارگر، همزمان که مشغول بیان بدیهیات در مخالفت با خدمت اجباری است، به وسیله تبلیغات رسمی خود هرگونه مخالفت جدی با خدمت اجباری را ناممکن میکند. خروار خروار مسلسل بِرِن از کارخانها خارج میشود، خروار خروار کتاب با عناوینی چون <b>تانک در جنگ بعدی</b>، <b>گاز در جنگ بعدی</b> و غیره از چاپخانهها بیرون میآید، و مبارزین نیو اِستِیتسمَن (New Statesman) کل قضیه را با استفاده از عباراتی چون "بلوک صلح"، "جبهه صلح"، "جبهه دموکراتیک"، و، در کل، با تشبیه دنیا به گلههای گوسفند و بز که خیلی مناسب به دست مرزهای ملی از هم جدا شدهاند، ماله میکشند.</span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> </span>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در این رابطه بررسی کتاب بحثبرانگیز آقای (کِلارِنس کِی.) اِستِرِیت، <b>اکنون اتحادیه</b>، امری باارزش است. آقای استریت، مانند چریکهای "بلوک صلح"، خواهان همدستی دموکراسیها بر علیه دیکتاتوریها است، ولی کتابش به دو دلیل جلوه بیشتری دارد. در وهله اول او نگاهی عمیقتر از دیگران به مساله دارد و نقشهای ارایه میدهد که، حتی با وجود شگفتآور بودنش، سازنده است. ثانیا، با وجود نوعی سادگی دهه بیستی آمریکایی، ساختار ذهنی وی در کل پاک است. واقعا از فکر جنگ منزجر میشود، و در عین حال خود را گول نزده و وانمود نمیکند که هر کشوری که به زور یا با پول وارد جبهه بریتانیا میگردد ناگهان دموکراتیک میشود. به این جهت کتاب وی نوعی نمونه آزمایشی است. تئوری گوسفند-و-بز را در <b>بهترین</b> نوعش در آن میبینید. اگر آن را به این سبک نمیپذیرید قطعا از پذیرش سبکی که انجمن کتاب چپ (۱) ارایه میدهد هم ناتوان خواهید بود.</span> </div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">خلاصه چیزی که آقای استریت پیشنهاد میدهد این است که ملتهای دموکراتیک، و در ابتدا آن پانزده کشوری که نام میبرد، باید به صورت داوطلبانه با یکدیگر وارد یک اتحادیه شوند – نه یک دسته یا یک اتحاد سوری، بلکه اتحادیهای مانند ایالات متحده، با یک دولت، یک واحد پول و تجارت داخلی کاملا آزاد. آن پانزده کشور اولیه هم ایالات متحده آمریکا، بریتانیای کبیر، قسمتهای خودمختار امپراطوری بریتانیا، فرانسه، و دموکراسیهای کوچکتر اروپایی هستند به جز چکوسلواکی که در هنگام نوشته شدن کتاب همچنان وجود خارجی داشت. بعدها، میتوان به کشورهای دیگر هم اجازه داد تا در صورت "اثبات ارزش خویش" وارد اتحادیه شوند. همواره اینچنین وانمود میشود که شرایط صلح و سعادتی که در اتحادیه وجود خواهد داشت حسادت دیگران را برانگیخته و برای پیوستن به آن دست به هر کاری خواهند زد.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">بگذارید در ابتدا بگویم که این طرح به آن اندازه که به نظر میآید دور از واقعیت نیست. البته قطعا اجرا نخواهد شد. به همان دلیل که بقیه چیزهایی که به دست نویسندگان خوشقلب تبلیغ میشوند، هیچگاه عملی نخواهند شد. در عین حال هم مشکلاتی وجود دارد که آقای استریت نادیدهاشان میگیرد؛ با وجود این از آن دسته از پیشنهادها است که <b>ممکن است</b> عملی شوند. اگر از منظر جغرافیا به مساله نگاه کنیم، ایالات متحده و دموکراسیهای اروپای غربی، در مقایسه با مثلا امپراطوری بریتانیا، به یک واحد نزدیکترند. اغلب با یکدیگر به تجارت مشغولند و همه منابع ضروری را در داخل خاک خود دارند. آقای استریت میگوید که قدرت این مجموعه به میزانی است که کسی جرأت حمله کردن به آن را نخواهد داشت. این ادعای درستی است، حتی اگر آلمان و شوروی با یکدیگر متحد شوند. اما مشخص است که یک جای این برنامه میلنگد. به چه چیز آن نمیتوان اعتماد کرد؟</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">دلیل این عدم اعتماد این است: دورویی و حقبهجانبی. آقای استریت خود دورو نیست ولی طرحی که ارائه میدهد محدود است. یک بار دیگر به فهرست گوسفندها و بزهایی که ارائه میدهد نگاه کنید. لازم نیست در بزها (آلمان، ایتالیا و ژاپن) تأمل کنید. در بز بودن آنها شکی نیست، آن هم بز نر. ولی گوسفندها را ببینید! شاید، اگر خیلی سخت نگیریم، آمریکا بتواند از معاینه دامپزشک موفق عبور کند. اما فرانسه چی؟ یا انگلستان؟ و همینطور هلند و بلژیک؟ مانند بقیه کسانی که مثل آقای استریت فکر میکنند، او با خیال آسود امپراطوریهای فرانسه و بریتانیا را هم عضو دموکراسیها قرار داده است! انگار نه انگار که امپراطوری تنها وسلیهای برای استثمار کار رنگینپوستان است.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">کتاب هر از چندی اشارهای کوتاه به "متعلقات" کشورهای دموکراتیک میکند. منظور از "متعلقات" نژادهای تحت امر است. قرار است که آنها همچنان متعلقات باقی بمانند، منابعشان میان تمام کشورهای اتحادیه تقسیم شود و ساکنان رنگینپوست این اتحادیه در سیاست آن حق رأی نداشته باشند. تنها با نگاه کردن به جدولهای آماری میتوان ایدهای از تعداد انسانهایی که در این طرح دخیل هستند به دست آورد. برای مثال هند که جمعیتی بیشتر از کل آن "پانزده دموکراسی" دارد، تنها شایسته یک صفحه و نیم از کتاب آقای استریت است. آن هم صرف این میشود که چون هند در حال حاضر توانایی مستقل بودن را ندارد، باید شرایط فعلی را حفظ کرد. اینجاست که نتیجه واقعی طرح آقای استریت، در صورت اجرایی شدن، معلوم میشود. امپراطوریهای بریتانیا و فرانسه، با ششصد میلیون سکنه که حقوق سیاسی ندارند، قرار است نیروی پلیس تازهنفسی به دست آورند؛ قدرت کلان ایالات متحده ضامن غارت هند و آفریقا خواهد بود. آقای استریت دارد حقایق را لو میدهد اما "بلوک صلح"، "جبهه صلح" و بقیه موارد شبیه اینها از معضلاتی مشابه رنج میبرند و به صورت ضمنی مستلزم بستهتر شدن ساختار فعلی هستند. ماده ناگفته همیشه یک چیز است: "سیاهها حساب نیستند". چگونه میتوان با "تمام توان" در برابر هیتلر ایستاد و همزمان به تضعیف خود در خانه مشغول شد؟ به زبان دیگر، چگونه میتوان "به جنگ فاشیسم" رفت، بدون آنکه یک ناعدالتی فراگیرتر را تقویت کنیم؟</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">در فراگیرتر بودن آن شکی نیست. چیزی که همیشه و راحت فراموش میکنیم این است که اکثر مطلق طبقه کارگر بریتانیا در بریتانیا زندگی نمیکند. در آسیا و آفریقا زندگی میکند. برای مثال در قدرت هیتلر نیست که ساعتی یک پنس را تبدیل به حقوق معمولی یک کارگر صنعتی بکند؛ چیزی که در هند کاملا عادی است و ما تمام تلاشمان را میکنیم که عادی نگاهاش داریم. کمی تعمق در این واقعیت که درآمد سرانه در انگلستان سالی ۸۰ پوند است و در هند ۷ پوند، به ما کمک میکند تا درک بهتری از رابطه موجود میان انگلستان و هند پیدا کنیم. اینکه پای یک باربر هندی از بازوی یک انگلیسی نازکتر باشد امری عادی است. هیچ ربطی هم به نژاد ندارد، چون کسانی هستند از همان نژاد که غذای کافی میخورند و جثهای عادی دارند؛ سوءتغذیه است و بس. این همان نظامی است که از آن ارتزاق میکنیم و، هر وقت مطمئنیم که خطری تهدیدش نمیکند، آن را تقبیح میکنیم. اخیرا اما، مهمترین وظیفه یک "مخالف فاشیسم خوب" شده است که درباره آن دروغ بگوید و آینده آن را تضمین کند.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">چه راهحلی، حتی بیارزشترین راهحل، میتوان در این راستا پیشنهاد داد؟ اصلا اگر هیتلر را هم با موفقیت سرنگون کنیم، این تلاش چه معنایی خواهد داشت وقتی در راه تثبیت چیزی باشد که به مراتب بزرگتر است و به دلایل دیگر به همان بدی؟</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اما به نظر میرسد که نبود یک اپوزیسیون جدی، به معنی انتخاب این موضع به عنوان هدف خواهد بود. ایده زیرکانه آقای استریت اجرایی نخواهد شد ولی چیزی نزدیک به طرح ارائه شده از طرف "بلوک صلح" چرا. دولتهای بریتانیا و روسیه همچنان مشغول چانهزنی و اتلاف وقت هستند و تهدید میکنند که به اردوی رقیب خواهند پیوست، ولی شرایط به احتمال به آغوش یکدیگر پرتابشان میکند. و سپس؟ شکی نیست که این اتحاد جدید جنگ را برای یک یا دو سال به عقب خواهد انداخت. هیتلر در انتظار یک ضعف یا لحظهای خواهد ماند که حواسها پرت باشد؛ جواب ما هم تولید اسلحه بیشتر، سربازگیری بیشتر، تبلیغات بیشتر و فرو رفتن بیشتر در شرایط جنگی خواهد بود. البته با سرعتی فزاینده. از نظر اخلاقی معلوم نیست آمادگی درازمدت برای جنگ بدتر است یا خود جنگ؛ حتی دلایلی وجود دارد که بر اساس آنها میتوان اولی را اندکی بدتر انگاشت. شاید ادامه این شرایط برای تنها دو یا سه سال کافی باشد تا بدون هیچ مقاومتی شکلی محلی از فاشیسم اتریشی (۲) را بپذیریم. و شاید یک یا دو سال بعد در واکنش به این، آن چیزی را هم که هرگز در انگستان نداشتهایم به دست آوریم – یک جنبش فاشیستی واقعی. و چون جرأت صریحانه سخن گفتن را خواهد داشت، همانهایی را به پیروی از خود ترغیب میکند که باید با آن مخالفت کنند.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">فعلا بیشتر از این نمیتوان نظر داد. دلیل اصلی این حرکت رو به پایین این است که تقریبا تمام رهبران سوسیالیست چیزی بیش از اپوزیسیون علیاحضرت ملکه نیستند. دیگران هم توان بسیج کردن احساسات خوب مردم انگلستان را ندارند؛ همان احساساتی که در صحبت با مردم عادی نمایان میشود ولی در روزنامهها از آن خبری نیست. ظاهرا تنها راه نجات تشکیل یک حزب واقعا تودهای است که مخالف جنگ باشد و بخواهد ناعدالتیهای امپراطوری را برطرف کند. در حال حاضر اما چنین حزبی تنها ممکن است ریشه در مزرعهای خشک و محتاج آبیاری داشته باشد.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">جورج اورول، ژوئیه ۱۹۳۹</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
----------------------------------</div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">(۱) The Left Book Club – تاسیس ۱۹۳۶، موسسهای آموزشی بود برای تعلیم و تقویت عقاید چپگرایانه در بریتانیا.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">(۲) Austrofascism – نوعی حکومت خودکامه که با تصویب قانون اساسی جدید اتریش در ۱۹۳۴ در این کشور برقرار شد و با ضمیمه شدنش در ۱۹۳۸ به آلمان نازی به پایان رسید.</span></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
<br /></div>
<div dir="rtl">
</div>
</div>
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-80122482934951414412011-02-01T16:50:00.003+00:002016-05-13T20:06:19.497+01:00رسالتهای فاشیسم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style><span style="font-size: small;">جورج اورول در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/reviews/fascism/english/e_fasco">Prophecies of Fascism</a>) به نقد سیاسی-اجتماعی چهار کتاب از چهار نویسنده مختلف میپردازد؛ <b>پاشنه آهنین</b> (The Iron Heel) اثر جک لندن، <b>دنیای نابینایان</b> (The Sleeper Awakes) اثر اِچ. جی. وِلز، <b>دنیای قشنگ نو</b> (Brave New World) اثر آلدوس هاکسلی و <b>اسرار انجمن</b> (The Secret of the League) اثر اِرنِست بِراماه.</span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg-aWnX16TunYNRIs_phmj3fYQa5c6L0ip-JHulO9HHknczWJZ0DwCVj7qXNCzopKfN4cOdgXaqQrBXW89PQdfr5ANMjFFGzHtDOQnmqk8vANFbd9gMJlb4Fhzi3iMkVMAqhUF1-JnrTA/s1600/books.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="141" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg-aWnX16TunYNRIs_phmj3fYQa5c6L0ip-JHulO9HHknczWJZ0DwCVj7qXNCzopKfN4cOdgXaqQrBXW89PQdfr5ANMjFFGzHtDOQnmqk8vANFbd9gMJlb4Fhzi3iMkVMAqhUF1-JnrTA/s400/books.jpg" width="400" /></a></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;">چاپ مجدد کتاب <b>پاشنه آهنین</b>، اثر جک لندن، کتابی را در دسترس عموم قرار میدهد که در سالیان تجاوز فاشیسم بسیار کمیاب بوده است. همانند دیگر کتابهای جک لندن به صورت گسترده در بطن مسایل آلمان خوانده شده است، و به عنوان یک پیشبینی دقیق از ظهور هیتلر قلمداد میشود. در واقعیت اینگونه نیست. فقط داستانی درباره سرکوب به دست سرمایهداری است، و در دورانی نوشته شده است که پیشبینی چیزهای مختلفی که فاشیسم را ممکن کردهاند – برای نمونه، احیا شگرف ناسیونالیسم – وجود نداشت.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">با این حال، بینش خاص لندن در درک این مهم بود که گذار به سوسیالیسم نه خودبهخودی خواهد بود و نه آسان. طبقه سرمایهدار قرار نبود مانند یک گل در انتهای فصل "به دست تناقضات خود نابود شود". طبقه سرمایهدار به میزان کافی برای درک اتفاقات آینده، کنار گذاردن اختلافات داخلی و ضد-حمله بر علیه کارگرها فهیم بود؛ و کشمکشی که در پی آن آمد به خونینترین و بیدقدقهترین در طول تاریخ تبدیل شد.</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<span style="font-size: small;"></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">بد نیست <b>پاشنه آهنین</b> را با یک رمان تخیلی دیگر درباره آینده که چندی جلوتر از آن نوشته شده است و چیزهایی را به آن مدیون است مقایسه کنیم، <b>دنیای نابینایان</b>، اثر اِچ. جی. وِلز. این به ما اجازه میدهد تا هم کمبودهای لندن را ببینیم و هم برتریهایی که به دلیل کمتر متمدن بودن در مقایسه با ولز داشت. به عنوان یک کتاب، <b>پاشنه آهنین</b> بسیار نازلتر است. ناشیانه نوشته شده است، فهمی از امکانات علمی نشان نمیدهد، و قهرمان آن نوعی گرامافون انسانی است که امروزه حتی از رسالههای سوسیالیستی هم در حال محو شدن است. ولی شاید به خاطر رگهای که از توحش در او وجود داشت، لندن توانست چیزی را درک کند که ولز ظاهرا توان درکش را نداشت، اینکه جوامعی که بر پایه عیش و نوش برپا شده باشند دوام نمیآورند.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">هر کسی که <b>دنیای نابینایان</b> را خوانده باشد حتما به یاد دارد. تصویری است از دنیایی منحوس و و پرتلالو که در آن جامعه در قالب سیستم طبقاتی خاصی منجمد شده و کارگرها تا ابد به بردگی کشیده شدهاند. در عین حال دنیایی بیهدف است که در آن طبقه مرفهی که کارگرها برایش زحمت میکشند کاملا شل، شکاک و بیوفا است. هیچ فهمی از زندگی هدفمند وجود ندارد، چیزی که قابل مقایسه با شوق انقلابی یا شهادت دینی باشد.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">در <b>دنیای قشنگ نو</b>، اثر آلدوس هاکسلی، که تقلید مسخرهای از مدینه فاضله ولزی (نویسنده، نه کشور) در سالهای بعد از جنگ است، این گرایشها به صورت هنگفتی بزرگنمایی شدهاند. اصل عیش و نوش به بیشترین حد خود رسیده و تمام دنیا تبدیل به هتلی در ساحل مدیترانه شده است. ولی با اینکه <b>دنیای قشنگ نو</b> کاریکاتور درخشانی از حال حاضر بود (حال حاضر دهه ۱۹۳۰)، ولی احتمالا چیزی از آینده برملا نمیکند. جوامعی مانند این هیچ وقت بیشتر از دو نسل دوام نمیآورند، زیرا طبقه حاکمی که در اساس به "خوشگذرانی" فکر کند خیلی سریع نشاط خود را از دست میدهد. یک طبقه حاکم محتاج است به سختگیری در اخلاقیات، اعتقاد نیمه-مذهبی به خود، نوعی عرفان. لندن به این امر آگاه بود، و با اینکه تصویری که از حاکمان پولدار هفت قرن آینده دنیا عرضه میکند مانند حیوانات درنده است، ولی آنها را تنبل و پیرو هوای نفس نشان نمیدهد. آنها فقط با اعتقاد به اینکه تمدن تنها به آنها محتاج است میتوانند موقعیت کنونی خود را حفظ کنند، و در نتیجه به نوعی دیگر به شجاعت، توانایی و وفاداری انقلابیون مخالفشان هستند.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">لندن به صورت نظری نتیجهگیریهای مارکسیسم را قبول میکند، و تصور داشت که "تناقضات" سرمایهداری، مازاد غیر قابل مصرف و غیره، حتی بعد از اینکه طبقه سرمایهدار خود را در قالب یک دستگاه واحد از نو سازماندهی میکند هم ادامه خواهد داشت. ولی خویش با اکثر مارکسیستها تفاوت بسیار داشت. با علاقهای که به خشونت و قدرت فیزیکی داشت، اعتقادش به "اشرافیت طبیعی"، پرستش حیوانات و تجلیل از عناصر بدوی، در خود چیزی داشت که شاید برخی به درستی گرایشات فاشیستی بخوانند. این به احتمال به او کمک کرد تا بفهمد طبقه حاکم چگونه در هنگام خطر جدی از خود عکسالعمل نشان خواهد داد.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">سوسیالیستهای مارکسی معمولا در این نقطه کم آوردهاند. تعبیرشان از تاریخ به حدی مکانیکی بوده است که از پیشبینی حوادثی که کاملا برای دیگرانی که حتی نام مارکس را هم نشنیدهاند محرز بوده است عاجز ماندهاند. برخی مواقع از مارکس خرده گرفته میشود که ظهور فاشیسم را پیشبینی نکرد. من نمیدانم آیا پیشبینی کرد یا نه – در آن زمان تنها به طور کلی میتوانست پیشبینی کند – ولی در هر حال واضح است که پیروانش تنها وقتی خود در برابر دروازه اردوگاههای کار اجباری ایستاده بودند به خطرات فاشیسم واقف شدند. در حدود یک سال بعد از به قدرت رسیدن هیتلر، مارکسیسم رسمی همچنان مدعی بود که هیتلر اهمیتی ندارد و دشمن اصلی "فاشیسم اجتماعی" (همان دموکراسی) است. لندن احتمالا این اشتباه را مرتکب نمیشد. از روی غریزه به خطرناک بودن هیتلر پی میبرد. میدانست که قوانین اقتصادی مانند قانون جاذبه عمل نمیکنند، که افرادی مانند هیتلر، که به سرنوشت خود اعتقاد دارند، میتوانند آنها را در جای خود نگاه دارند.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;"><b>پاشنه آهنین</b> و <b>دنیای نابینایان</b> هر دو از زاویه تودهپسند نوشته شدهاند. <b>دنیای قشنگ نو</b>، با اینکه در اصل به لذتگرایی میتازد، ولی به التزام حمله به تمامیتخواهی و حکومت طبقاتی نیز هست. جالب خواهد بود تا آنها را با رمانی دیگر که کمتر شناخته شده است و از دید بخشهای فوقانی طبقه متوسط به مبارزه طبقاتی مینگرد مقایسه کنیم. <b>اسرار انجمن</b>، اثر اِرنِست بِراماه.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;"><b>اسرار انجمن</b> در ۱۹۰۷ نوشته شده است، هنگامی که رشد جنبش کارگری شروع به ترساندن طبقه متوسط کرده بود، عدهای که به غلط اعتقاد داشتند که از پایین تهدید میشوند و نه از بالا. به عنوان یک پیشبینی سیاسی کاملا بدیهی است ولی، به دلیل نمایان کردن روحیه طبقه متوسط تحت فشار، خیلی مهم است.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">نویسنده متصور میشود که دولتی از حزب کارگر با چنان اکثریت بزرگی مجلس را در دست میگیرد که به هیچ نحوی نمیتوان تکانش داد. ولی، با این حال، اقتصاد را به صورت کامل سوسیالیستی نمیکند. آنها سرمایهداری موجود را بنا بر منافع خود حفظ میکنند، دستمزدها را افزایش میدهند، دیوانسالاری عظیمی ایجاد کرده و با گرفتن مالیات هنگفت طبقات مرفهتر را نابود میکنند. در نتیجه کشور به صورتی آشنا "به دست سگها میافتد". در سیاست خارجی هم دولت کارگر به نسبت شبیه دولت ملی در بین سالهای ۱۹۳۱ و ۱۹۳۹ عمل میکند. برای مقابله با این روند طبقه متوسط و مرفه دست به توطئهای مشترک میزنند. طریقه شورششان، اگر به سرمایهداری به عنوان امری داخلی نگاه کنیم، بسیار هوشمندانه است: به روش اعتصاب مصرفکنندهها است. توطئهگران مرفه در طی دو سال دست به احتکار نفت کوره میزنند و کارخانههای زغالسنگ-سوز را تبدیل به کارخانههای نفت-سوز میکنند؛ سپس ناگهان دست به تحریم صنعت اصلی بریتانیا میزنند. صنایع زغالسنگ. معدنچیها ناگهان در شرایطی قرار میگیرند که برای دو سال قادر به فروش زغالسنگ نخواهند بود. بیکاری و تنگدستی فراگیر شده و به جنگ داخلی میانجامد که در آن (سی سال قبل از ژنرال فرانکو!) طبقات مرفهتر از خارج کمک میگیرند. بعد از پیروزی، اتحادیههای کارگری را ممنوع کرده و رژیمی "قوی" و بدون پارلمان را بنیان میگذارند که امروزه به آن فاشیست میگوییم. لحن کتاب، آنگونه که در آن زمان امکان داشت، خوب است، ولی گرایش فکری آن کاملا مشخص است.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">چرا باید نویسندهای نجیب و مهربان مانند ارنست براماه از تصور خرد کردن برولتاریا لذت ببرد؟ این تنها عکسالعمل طبقهای تحت فشار است که خود را نه از نظر اقتصادی بلکه از نظر فرهنگی و راه و رسم زندگی تحت تهدید میدید. اینگونه دشمنی صرفا اجتماعی با طبقه کارگر را میتوان در نویسندهای قدیمیتر و بزرگتر هم دید. جورج گیسینگ. زمان، و هیتلر، چیزهای زیادی به طبقه متوسط آموختهاند، و شاید آنها دیگر هرگز با ستمگرها بر علیه متحدان طبیعی خود همراه نشوند. اما اینکه میشوند یا نه تا حدودی بستگی به رفتاری دارد که با آنها میشود، و حماقت تبلیغات سوسیالیستی، با فحاشی روزمرهاش به "خرده بورژوازی"، باید به سؤالات زیادی پاسخ دهد.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">جورج اورول، ژوئیه ۱۹۴۰ </span><br />
<br />
<br />
<br />
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-69840685921805224862011-01-05T00:33:00.008+00:002016-05-13T20:05:46.837+01:00چرا مینویسم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">اورول در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/essays/wiw/english/e_wiw">Why I Write</a>) زندگینامه ادبی کوتاهی از خود ارایه میدهد و به حلاجی سبک ادبی و موضوعات مورد علاقه خود میپردازد. عمده مطالب مطرح شده در این مقاله به احتمال برای خواننده جالب خواهد بود، ولی شاید مهمترین قسمت مقاله چندین جمله است که اورول در آنها به وضوح مواضع سیاسی خود را بیان میکند: "جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن میدانستم کجا ایستادهام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشتهام، مستقیم یا غیرمستقیم، در <b>مخالفت</b> با تمامیتخواهی و در <b>حمایت</b> از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من میشناسمش، نوشته شده است." البته این صراحت بیان دلیلی بر عدم تحریف این چند جمله در جریان جنگ سرد نشد. نظام سرمایهداری، در رقابت خود با نظام کمونیستی، بارها از نسخه کوتاه شده این جملات (اشاره به سوسیالیسم دموکراتیک همیشه حذف میشد) برای افزودن اعتبار به ایدئولوژی مورد پسند خود استفاده کرد. شاید همانطور که اورول خود در مقالهای دیگر بیان میکند "مهمترین هدف تبلیغات اثرگذاری بر افکار معاصر است ولی آنها که به بازنویسی تاریخ مشغولند احتمالا در گوشههای فکرشان به چپاندن حقایق در گذشته هم اعتقاد دارند." </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3tq7yRY0D8-zoe86R2v7g8UsEiXZAEUvMPUdaT_dYfC9j9CQEoaXcWm-QWJ4ZM9DUBD6sM1wRBIDWoQJaH77soQ6rafZ856NPYCcmbikx5f7JjyNYwUsKcCstAgfCUb8SNEiI4mnEWQ/s1600/George+Orwell+Typewriter.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3tq7yRY0D8-zoe86R2v7g8UsEiXZAEUvMPUdaT_dYfC9j9CQEoaXcWm-QWJ4ZM9DUBD6sM1wRBIDWoQJaH77soQ6rafZ856NPYCcmbikx5f7JjyNYwUsKcCstAgfCUb8SNEiI4mnEWQ/s320/George+Orwell+Typewriter.jpg" width="246" /></a></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">از سن بسیار کم، شاید پنج یا شش سالگی، میدانستم که وقتی بزرگ شوم باید نویسنده شوم. در بین سنین تقریبا هفده و بیست و چهار، با آگاهی از اینکه به طبیعت واقعی خود خیانت میکنم و اینکه دیر یا زود مجبور به استقرار و نوشتن کتاب خواهم شد، سعی کردم تا این ایده را ترک کنم. </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">در میان سه فرزند، بچه میانی بودم، ولی در هر دو طرف فاصلهای پنج ساله وجود داشت، و تا سن هشت سالگی به ندرت پدرم را دیدم. به این خاطر و دلایل دیگر تا حدودی تنها بودم، و خیلی سریع رفتاری ناخوشایند در من به وجود آمد که باعث شد در تمام سالهای مدرسه غیر محبوب باشم. مانند هر بچه تنها عادت به ساختن داستان و حرف زدن با شخصیتهای خیالی داشتم، و فکر میکنم از همان آغاز آرزوهای ادبیام با احساسی از انزوا و کمارزش قلمداد شدن همراه بود. میدانستم که توانایی تردستی با کلمات و مواجه شدن با حقایق تلخ را دارم، و حس میکردم که این نوعی دنیای شخصی خلق میکند که میتوانستم در آن انتقام شکستهای زندگی روزمرهام را بگیرم. در هر حال حجم نوشتههای جدی – یعنی به مقاصد جدی – که در تمام دوران کودکی و بعد از آن تولید کرده بودم به اندازه یک دوجین صفحه هم نبود. اولین شعرم را در چهار یا پنج سالگی نوشتم. دیکته کردم و مادرم نوشت. تنها چیزی که از آن به یاد دارم این است که درباره یک ببر بود و ببر هم "دندانهایی مانند صندلی" داشت – اصطلاحی به نسبت خوب، ولی خیال میکنم که شعر یک دزدی ادبی از شعر "ببر، ببر" اثر بِلِیک بود. در یازده سالگی، وقتی جنگ ۱۸-۱۹۱۴ شروع شد، شعری وطندوستانه نوشتم که در روزنامه محلی چاپ شد، مانند یکی دیگر، دو سال بعد از آن، درباره مرگ کیچِنِر بود. بعضی مواقع، وقتی بزرگتر شده بودم، اشعاری بد و معمولا ناتمام در وصف طبیعت و به سبک جورجی مینوشتم. تلاشی هم برای نوشتن یک داستان کوتاه کردم که شکستی هولناک خورد. این تمام کارهایی بود که در آن سالها در عمل بر روی کاغذ آوردم و قرار بود جدی باشند. </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">اما، در تمام این مدت به نحوی به فعالیتهای ادبی مشغول بودم. اول از همه، کارهای سفارشی بود که به سرعت، آسانی و بدون هیچ لذت شخصی تولید میکردم. به غیر از تکالیف مدرسه، اشعار موردی مینوشتم. اشعاری نیمه کُمدی که میتوانستم با سرعتی که الان به نظرم خیرهکننده میآید به بیرون دهم – در چهارده سالگی، در عرض تقریبا یک هفته و به سبک آریستوفان نمایشنامهای شاعرانه نوشتم – و در ویرایش مجلات مدرسهای، هم چاپی هم دستنویس، مشارکت میکردم. این مجلات رقتانگیزترین تمسخرهایی بودند که میتوانید تصور کنید، و وقتی که صرفشان میکردم حتی از وقتی که امروزه صرف پستترین مقالات میکنم هم کمتر بود. ولی در کنار همه اینها، برای پانزده سال یا بیشتر، در حال تمرینی ادبی از نوعی به نسبت متفاوت بودم: ساختن "داستانی" متداوم درباره خودم، گونهای دفترچه خاطرات که فقط در ذهن وجود دارد. فکر میکنم که این عادتی متداول در میان کودکان و نوجوانان است. وقتی بچه کوچکی بودم عادت به تصور خود در هیبت، مثلا، رابین هود داشتم، و خود را به عنوان قهرمان ماجراهای اعجابانگیز تصویر میکردم، ولی خیلی سریع "داستانم" ابعاد نارسیسیستی لخت خود را از دست داد و بیشتر و بیشتر فقط به توصیف کارهایی که میکردم و چیزهایی که میدیدم تبدیل شد. هر بار این چیزها برای چند دقیقه از ذهنم میگذشت: "او در را هل داد و باز کرد و وارد اتاق شد. پرتو زرد نور خورشید، بعد از عبور از پرده چیتی، کج روی میز، جایی که یک جعبه کبریت، نیمه-باز، کنار جوهردان افتاده بود، میتابید. در حالی که دست راستش در جیبش بود به کنار پنجره رفت. پایین در میان خیابان گربه راهراهی به دنبال برگ خشکی میدوید"، غیره و غیره. این عادت تا وقتی بیست و پنج سال داشتم ادامه پیدا کرد، همزمان با سالهایی که فعالیت ادبی نداشتم. با اینکه مجبور بودم به دنبال کلمات مناسب بگردم، و به دنبال کلمات مناسب هم میگشتم، به نظر میرسید برخلاف اراده و تحت تاثیر اجباری بیرونی برای توصیف کردن تلاش میکنم. خیال میکنم "داستان" به اجبار انعکاسی از سبک نویسندههای مختلفی بود که در سنین متفاوت میپسندیدم، ولی تا جایی که به یاد دارم همیشه این کیفیت دقیق توصیفی را داشت. </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">وقتی در حدود شانزده سال داشتم به صورت ناگهانی متوجه لذت کلمات خالی شدم، یعنی صداها و روابط کلمات. این خطوط از <b>بهشت مفقود</b>، </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"> و اوو به سختی و کار دشوار<br /> حرکت کرد: با سختی و کار دشوار اوو </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br />که الان به نظرم خیلی معرکه به نظر نمیرسد، پشتم را به لرزه میانداخت؛ و دیکته "اوو" به جای "او" عیشی مضاعف بود. به احتیاج به توصیف چیزها از قبل آگاه بودم. پس مشخص است که اگر بتوانیم بگوییم که در آن زمان علاقهای به نوشتن کتاب داشتم، چه نوع کتابهایی میخواستم بنویسم. میخواستم رمانهای ناتورالیستی حجیمی بنویسم با پایانی ناخوش، پر از توصیفات جزئی و استعارات جالب، و همچنین پر از قسمتهای مجللی که در آنها از کلمات تا حدودی فقط به بهانه صدایشان استفاده شده بود. و در واقع اولین رمانی که به انتها رساندم، روزهای برمه، که در سی سالگی نوشتم ولی بسیار زودتر در تخیلاتم به آن فکر کرده بودم، به نسبت کتابی به آن سبک است. <br /><br />دلیل انتقال تمام این اطلاعات پشت پرده این است که فکر نمیکنم بشود انگیزههای یک نویسنده را بدون آشنایی با سیر تکاملی او بررسی کرد. دورانی که در آن زندگی میکند موضوعات مورد علاقه او را رقم میزند – این حداقل در مورد دورانی پرآشوب و انقلابی، مانند دوران ما، صادق است – ولی او حتی قبل از آغاز به نوشتن اسیر یک گرایش احساسی میشود که هرگز به صورت کامل از آن رها نمیشود. بدون شک وظیفه او است تا طبیعت خود را منضبط کند و از گیر کردن در یک مرحله نابالغ و گمراه اجتناب کند؛ ولی اگر به صورت کامل از تمام آنچه در مراحل اولیه بر او تاثیر گذارده بودند جدا شود، انگیزه خود برای نوشتن را کشته است. اگر نیاز به داشتن درآمد برای گذران زندگی را به کناری بگذاریم، فکر میکنم چهار انگیزه مهم برای نوشتن، حداقل نوشتن نثر، وجود دارد. به میزان متفاوت در تمام نویسندهها وجود دارند، و در هر نویسندهای، بنا به جوی که در آن زندگی میکند، نسبت تاثیر آنها از یک زمان به زمانی دیگر تغییر میکند. اینها هستند: <br /><br />(الف) خودپرستی مطلق. میل به باهوش به نظر رسیدن، موضوع صحبت بودن، ماندن در خاطرهها بعد از مرگ، انتقام گرفتن از بزرگترهایی که در کودکی نوکش را چیده بودند، غیره و غیره. وانمود کردن که این انگیزه نیست بامبول چیدن است، بامبولی قوی. نویسندهها در این با دانشمندها، هنرمندها، سیاستمدارها، وکلا، سربازها و تجار موفق مشترک هستند – خلاصه، با تمام لایه فوقانی بشریت. توده اصلی مردم در عمل خودخواه نیستند. بعد از حدودا سی سالگی تقریبا تمام حس فردیت را رها میکنند – و عمدتا برای دیگران زندگی میکنند، یا در زیر بار خرحمالی خفه میشوند. ولی یک اقلیت بااستعداد و خودسر هم وجود دارد که مصمم است تا آخر زندگی را به نحوی که خود میخواهد سپری کند، و نویسندهها به این طبقه تعلق دارند. باید بگویم که نویسندههای جدی در کل مغرورتر و خودبینتر از روزنامهنگارها هستند، ولی کمتر به پول فکر میکنند. <br /><br />(ب) ذوق زیباییشناسی. درک زیبایی در دنیای بیرون، یا، از طرف دیگر، در کلمات و آرایش درست آنها. لذت بردن از اثر یک صدا بر دیگری، از استحکام یک نثر خوب یا آهنگ یک داستان خوب. میل به شریک کردن دیگران در تجربهای که در نظر شخص باارزش است و نباید نادیده بماند. انگیزه زیباییشناسی در بسیاری از نویسندهها ضعیف است، ولی حتی یک رسالهنویس یا نویسنده کتابهای درسی هم کلمات و عبارات مورد علاقه خود را دارد که از آنها جدا از سودشان استفاده میکند؛ یا ممکن است حروفچینی، عرض حاشیهها و غیره برایش مهم باشد. در سطوح بالاتر از راهنمای راهآهن، هیچ کتابی وجود ندارد که اثری از ملاحظات زیباییشناسی در آن دیده نشود. <br /><br />(ج) انگیزه تاریخی. میل به دیدن چیزها به همان شکل که هستند، پیدا کردن حقایق درست و ذخیره آنها برای استفاده آیندگان. <br /><br />(د) اهداف سیاسی. سیاست به گستردهترین تعریف ممکن. میل به هل دادن دنیا در جهتی معین، تغییر دادن اذهان دیگر مردمان در رابطه با نوع دنیایی که باید برایش تلاش کنند. هیچ کتابی واقعا از سمتگیری سیاسی خالی نیست. این عقیده که هنر نباید هیچ ارتباطی با سیاست داشته باشد خود یک گرایش سیاسی است. <br /><br />میتوان دید که چگونه این انگیزههای متفاوت باید با یکدیگر در جنگ باشند، و چگونه باید از یک شخص به شخصی دیگر و یک زمان به زمانی دیگر نوسان داشته باشند. طبیعتا - اگر "طبیعت" شما را آن حالتی فرض کنیم که در ابتدای بزرگسالی به آن رسیدید – من فردی هستم که در او سه انگیزه نخست بر انگیزه چهارم برتری خواهد داشت. در دورانی صلحآمیز ممکن بود کتابهایی زینتی یا فقط توصیفی مینوشتم، و ممکن بود تقریبا از تمایلات سیاسی خود ناآگاه باقی بمانم. اما آنگونه که مشخص است به اجبار تبدیل به نوعی رسالهنویس شدهام. در ابتدا پنج سال را در شغلی نامناسب صرف کردم (پلیس سلطنتی هندوستان، در برمه)، و سپس مجبور به تحمل فقر و احساس شکست شدم. این تنفر طبیعی من از قدرت را بیشتر و برای اولین بار من را متوجه وجود طبقه کارگر کرد، و شغلم در برمه به میزانی من را با طبیعت امپریالیسم آشنا کرده بود: ولی این تجربیات برای ایجاد سمت و سوی دقیق سیاسی کافی نبودند. بعد هیتلر آمد، جنگ داخلی اسپانیا و غیره. در پایان ۱۹۳۵ همچنان تصمیم مشخصی نگرفته بودم. شعری که برای وصف وضعیت دشوار خود در آن تاریخ نوشته بودم را به یاد دارم: <br /><br /> دویست سال پیش<br /> ممکن بود کشیشی راضی میبودم <br /> تا محشر ابدی را موعظه کنم <br /> و به تماشای رویش فندقهایم بنشینم؛ <br /><br /> ولی زاده شده، افسوس، در دورانی بد، <br /> آن بهشت نیکو را از دست دادم، <br /> چون بر لبم مو روییده است <br /> و روحانیون همه سهتیغ هستند. <br /> </span> </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"> و بعدها دوران همچنان خوب بودند،<br /> و ما به راحتی ارضا میشدیم، <br /> با لالایی خواندن اذهان مشوش خود را به خواب میفرستادیم <br /> بر روی شکوفههای درختها. <br /><br /> در نادانی جرات داشتیم <br /> لذایذی که الان پنهان میکنیم را صاحب باشیم؛<br /> سهره سبز از روی تنه درخت سیب <br /> دشمنانم را به لرزه میانداخت. <br /><br /> ولی دل دخترها و زردآلو، <br /> سوسکی در جویی در سایه، <br /> اسبها، اردکها در هوا در سپیده، <br /> تمام اینها رویا هستند. <br /><br /> دوباره رویا دیدن ممنوع است؛ <br /> ما لذتهای خود را مجروح یا مخفی میکنیم: <br /> اسبها از فولاد کرومدار ساخته شدهاند <br /> و مردان کوچک و چاق بر آنها سوار خواهند شد. <br /><br /> من آن کرمی هستم که هرگز پیله نبست، <br /> آن خواجه بدون حرم؛ <br /> در میان کشیش و کُمیسر <br /> راه میروم مثل اوجین آرَم؛ <br /><br /> و کُمیسر در حال گرفتن فال من است <br /> در حالی که رادیو میخواند، <br /> ولی کشیش قول یک آستین هفت را داده است، <br /> چون خوش لباس بودن همیشه درآمد دارد. <br /><br /> خواب دیدم که در سرسراهای مرمرین زندگی میکنم، <br /> و وقتی بیدار شدم صحت داشت؛ <br /> من برای این دوران زاده نشدهام؛ <br /> اِسمیت شده بود؟ جُنز شده بود؟ شما؟ <br /><br />جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن میدانستم کجا ایستادهام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشتهام، مستقیم یا غیرمستقیم، در <b>مخالفت</b> با تمامیتخواهی و در <b>حمایت</b> از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من میشناسمش، نوشته شده است. در دورانی شبیه دوران ما، این تفکر که میتوان از این موضوعات اجتناب کرد، به نظر من حرف مفت است. همه در این یا آن لفافه درباره این مسایل مینویسند. مساله این است که از کدام طرف حمایت میکنید و چه برخوردی را دنبال میکنید. و آگاهی بیشتر از سمتگیری سیاسی شخصی، به نویسنده کمک میکند تا کمالات ادبی و زیباییشناسی خود را فدای فعالیت سیاسی نکند. <br /><br />بزرگترین هدف من در طی ده سال گذشته، تبدیل کردن نوشتار سیاسی به هنر بوده است. نقطه شروع همیشه یک احساس جانبگیرانه، یک حس بیعدالتی است. وقتی برای نوشتن کتابی آماده میشوم، به خود نمیگویم که، "میخواهم یک اثر هنری خلق کنم." مینویسم چون میخواهم دروغی را برملا کنم، حقیقتی را آشکار کنم، و نگرانی اولیهام جذب شنونده است. اما اگر زیبایی برایم مهم نباشد، نوشتن کتاب برایم کاری ناممکن خواهد بود. هر کس که زحمت بررسی کارهای من را به خود بدهد خواهد دید که حتی در صورت تبلیغات بودن هم عناصری در آن وجود دارد که از نظر یک سیاستمدار حرفهای کاملا بیربط است. نه توانایی لازم را برای رها کردن آن جهانبینی که در دوران کودکی به دست آوردم دارم، و نه خواهان از دست دادن آن هستم. تا وقتی زنده هستم و در سلامت به سر میبرم به دقت خود در سبک نثر، به عشق به زمین، و به لذت بردن از اشیاء جامد و خرده اطلاعات بیهوده ادامه خواهم داد. دلیلی برای سرکوب کردن آن روی خود نمیبینم. مساله آشتی دادن علایق و بیزاریهای درونی با فعالیتهای در اساس عمومی و غیر شخصی که دوران فعلی بر ما تحمیل میکند است. <br /><br />آسان نیست. مسایلی در ساختار و زبان ایجاد میکند، و مساله حقیقتگویی را به نحو جدیدی مطرح میسازد. اجازه دهید تا تنها مثالی از مسایل کلیتر بزنم. کتاب من درباره جنگ داخلی اسپانیا، <b>به یاد کاتالونیا</b>، به صراحت کتابی سیاسی است، ولی در کل با حفظ فاصله و اهمیت به سبک نوشته شده است. تلاش بسیاری کردم تا تمام حقیقت را بدون نقض غرایز ادبی خود منتقل کنم. ولی در آن فصلی طولانی وجود دارد، پر از نقل قول از روزنامهها و غیره، که از تروتسکیایستها که به همکاری با فرانکو متهم میشدند دفاع میکند. واضح است چنین فصلی، که بعد از گذشت یک یا دو سال جذابیت خود را برای خواننده عادی از دست میدهد، باید کتاب را خراب کند. یکی از منتقدانی که برای من محترم است خطابهای در باب آن فصل برایم خواند. گفت: "چرا آن همه چیز را در کتاب آوردی؟ با این کارت کتابی را که میتوانست اثر خوبی باشد به روزنامهنگاری تبدیل کردهای." حرفش درست بود، ولی کار دیگری از دستم ساخته نبود. من از چیزی اطلاع داشتم که فقط مشتی آدم اجازه مطلع شدن از آن را در انگلستان یافته بودند، اتهام نادرست به افراد بیگناه. اگر از آن کار عصبانی نبودم هرگز نباید کتاب را مینوشتم. <br /><br />این مساله به شکلهای مختلف ظهور میکند. مساله زبان ظریفتر است و به مباحثهای طولانی نیاز دارد. فقط به این بسنده میکنم که در سالیان اخیر سعی کردهام کمتر زیبا و بیشتر عینی بنویسم. در هر حال به این نتیجه رسیدهام که یک سبک همیشه پیش از تکمیل شدن کهنه میشود. <b>قلعه حیوانات</b>، اولین کتابی بود که سعی کردم در آن، با آگاهی کامل، هدف سیاسی و هدف هنری را در هم آمیزم. هفت سال است که رمان ننوشتهام ولی امیدوارم که به زودی یکی بنویسم. قطعا خوب نخواهد بود، هیچ کتابی موفق نیست، ولی تا حدودی میدانم چه نوع کتابی میخواهم بنویسم. <br /><br />از یکی دو صفحه آخر ممکن است اینگونه برداشت شود که انگیزه من برای نوشتن فقط خدمت عمومی بوده است. نمیخواهم این خیال در اذهان باقی بماند. تمام نویسندهها مغرور، خودخواه، و تنبل هستند و در ته انگیزههایشان سری نهفته است. نوشتن یک کتاب کوششی خستهکننده و ترسناک است، مانند کشمکشی طولانی با مرضی دردناک. تنها دلیل نوشتن فشاری است که روحی پلید، که نه میتوان در برابرش مقاومت کرد و نه آن را درک کرد، به انسان میآورد. تا آنجا که من میفهمم این دیو پلید همانند آن غریزهای است که بچه را برای جلب توجه مجبور به نالیدن میکند. با این حال نمیتوان بدون تلاشی مداوم در زدودن شخصیت خود، چیزی که ارزش خواندن داشته باشد نوشت. نثر خوب مانند شیشه پنجره است. دقیقا نمیتوانم بگویم کدام انگیزههایم از همه قویتر هستند، ولی میدانم کدامهایشان ارزش پیروی را دارند. و نگاهی به کتابهایم نشان میدهد که همواره در جاهایی که هدف <b>سیاسی</b> نداشتهام کتابهایی مرده نوشته و در قطعات مجلل، جملات بیمعنی، صفات تزیینی و در کل در بامبول چینی غرق شدهام. <br /><br />جورج اورول، ژوئن ۱۹۴۶ </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-3764042052482260872010-11-24T00:25:00.006+00:002016-05-13T20:05:01.528+01:00کشتن یک فیل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">بعد از اتمام تحصیلات متوسطه در ۱۹۲۱، جورج اورول که به دلیل وضعیت مالی خانوادهاش توان رفتن به دانشگاه را نداشت، و همچنین به دلیل نتایج نه چندان خوبی که در دبیرستان گرفته بود احتمالا از گرفتن بورس محروم میشد، تصمیم گرفت تا به عضویت پلیس سلطنتی هند در آید. بعد از قبولی در امتحان ورودی و در ۱۹۲۲ به برمه رفت و رشد به نسبت سریعی در درجات پلیسی داشت. مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/elephant/english/e_eleph">Shooting an Elephant</a>) بازگوکننده خاطرهای است که به گفته خود اورول تاثیری زیاد و عمیق بر درک او از امپریالیسم و علاقه او برای پایان دادن به امپراتوری بریتانیا گذاشت. اورول که در ۱۹۲۷ به دلیل ابتلا به تب دِنگی در مرخصی در انگلستان به سر میبرد، پلیس سلطنتی هند را ترک کرد تا به علاقه اصلی خود، نویسندگی، بپردازد.</span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEifmeqwSS2gcgVsB7ziyakjdrbvhH5noWnlnyVchb_SgDjVEjHJDP9WcPB5C47ooXrlDPyTs31Wflt0_lxbwVbc2S-8jhCx6qu63r2uC17wl1SdkM1vGQG7v3vphmYuT125Apbt8Mdjcw/s1600/image_indian_elephant.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="264" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEifmeqwSS2gcgVsB7ziyakjdrbvhH5noWnlnyVchb_SgDjVEjHJDP9WcPB5C47ooXrlDPyTs31Wflt0_lxbwVbc2S-8jhCx6qu63r2uC17wl1SdkM1vGQG7v3vphmYuT125Apbt8Mdjcw/s320/image_indian_elephant.jpg" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">در مولمِین، در برمه سفلی، عده بسیاری از مردم از من متنفر بودند – تنها زمانی در زندگی که من به اندازه کافی برای این امر مهم بودهام. من افسر گردان پلیس شهر بودم، و احساسات ضد-اروپایی به نوع بیهدف و کودکانهای تند بود. هیچ کسی جرات به راه انداختن یک شورش را نداشت، ولی اگر یک زن اروپایی به تنهایی از بازار گذر میکرد حتما کسی آب توفِل بر روی لباسش تف میکرد. من به عنوان یک افسر پلیس هدفی مشخص بودم و اگر شرایط امن بود اذیت میشدم. یک بار وقتی در زمین فوتبال مرد برمهای چابکی به من پشت پا زد و داور (یک برمهای دیگر) رویش را برگرداند، تماشاگران با قهقهه سهمگینی نعره کشیدند. این اتفاقی بود که بیش از یک بار رخ داد. در نهایت صورتهای زرد تمسخرآمیزی که در همه جا با من روبهرو میشدند، دشنامهایی که از فواصل امن از پشت سرم به هوا میرفت، به صورت بدی بر اعصابم تاثیر گذاشت. راهبهای بودایی جوان از همه بدتر بودند. چندین هزار نفرشان در شهر حضور داشتند و به نظر نمیرسید که هیچ کدامشان کاری جز ایستادن در گوشه خیابان و تمسخر اروپاییها داشته باشند.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">همه اینها بهتآور و ناراحتکننده بود. چون من در آن زمان به این نتیجه رسیده بودم که امپریالیسم چیز خبیثی است و هر چه زودتر کارم را رها کنم و از آن خارج شوم بهتر است. در عقیده – و البته در خفا – من کاملا حامی برمهایها بودم و مخالف ستمگرها، بریتانیاییها. از کاری که میکردم بیشتر از آنکه بتوانم بیان کنم متنفر بودم. در چنین شغلی کارهای کثیف امپراتوری را از نزدیک مشاهده میکنید. ازدحام زندانیان بدبخت در قفسهای بدبوی بازداشتگاه، صورتهای خاکستری و وحشتزده محکومین درازمدت، باسنهای زخمی مردانی که با چوب خیزران تنبیه شده بودند – تمام اینها با احساس غیر قابل تحملی از گناه بر من فشار میآورد. ولی نمیتوانستم هیچ چیز را در جایگاه خودش بررسی کنم. جوان بودم و کمسواد و مجبور بودم به تنهایی درباره مشکلاتم در سکوتی که بر تمام انگلیسیها در شرق تحمیل میشود فکر کنم. من حتی نمیدانستم که امپراتوری بریتانیا در حال مردن بود، و حتی از آن هم کمتر متوجه خوبی بسیار آن در مقایسه با امپراتوریهای جوانی که قرار بود جایگزین آن شوند بودم. به تنها چیزی که فکر میکردم تنفرم از امپراتوری و خدمت به آن و خشمم نسبت به جانوران شیطانصفتی که تلاش میکردند تا کارم را ناممکن کنند بود. با قسمتی از ذهنم سلطه بریتانیا در هند را مانند حکومتی ستمگر و شکستناپذیر تصور میکردم که، برای همیشه، خواستههای مردمی درمانده را زیر پا میگذارد؛ و با قسمت دیگر ذهنم فکر میکردم که بهترین شادی موجود در دنیا فرو کردن یک سرنیزه به دل و روده یک راهب بودایی است. اینگونه احساسات نتایج فرعی امپریالیسم است؛ میتوانید از تمام مامورین انگلوهندی در صورتی که در حین انجام وظیفه نباشند بپرسید.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">یک روز اتفاقی افتاد که به طرز پیچیدهای آموزنده بود. به خودی خود اتفاقی کوچک بود، ولی به من نگاه اجمالی بهتری از هر آنچه تا آن هنگام از طبیعت واقعی امپریالیسم داشتم داد – انگیزههای واقعی دولتهای مستبد. یک روز صبح زود فرمانده یک پاسگاه در آن طرف شهر با تلفن با من تماس گرفت و خبر داد که یک فیل در حال ویران کردن بازار است. آیا امکان دارد که به آنجا بروم و کاری صورت دهم؟ نمیدانستم چه کاری میتوانم بکنم، ولی میخواستم ببینم چه اتفاقی در حال رخ دادن است و سوار اسبی شدم و به راه افتادم. تفنگم را با خود بردم، یک ونیچستر با کالیبر ۰.۴۴ اینچ که برای کشتن یک فیل کافی نبود، ولی فکر کردم شاید صدایش برای ترساندن به درد بخورد. برمهایهای مختلفی من را در طول مسیر متوقف کردند تا کارهای فیل را به من توضیح دهند. البته یک فیل وحشی نبود، بلکه یک فیل اهلی بود که به "اجبار" (۱) رسیده بود. آن را، مانند تمام فیلهای اهلی که تصور میشود به دوره "اجبار" خود نزدیک هستند، به زنجیر کشیده بودند، ولی در طول شب گذشته زنجیر را پاره کرده و فرار کرده بود. فیلبانش، تنها فردی که در آن حالت توان کنترل کردن او را داشت، او را تعقیب کرده بود، ولی به جهت اشتباه رفته بود و در آن لحظه دوازده ساعت با آنجا فاصله داشت، و فیل هم صبح آن روز ناگهان به شهر بازگشته بود. مردم برمه اسلحه نداشتند و در برابر فیل بیدفاع بودند. تا آن هنگام کلبه خیزران کسی را تخریب کرده بود، یک گاو را کشته بود و به چند دکه فروش میوه یورش برده و موجودی آنها را بلعیده بود؛ با وانت حمل زباله شهرداری هم روبهرو شده بود، و بعد از بیرون پریدن و فرار راننده، آن را چپ کرده و صدمات فراوانی به آن زده بود.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">فرمانده پاسگاه برمهای و پاسبانهای هندی در محلهای که فیل در آن دیده شده بود منتظر من بودند. محلهای بسیار فقیر بود، دخمهای پر پیچ و خم از کلبههای خیزران کثیف، مسقف به برگ نخل، که بر دامنه شیبدار تپه پهن شده بود. به یاد دارم که صبح ابری و گرفتهای در ابتدای فصل بارانی بود. شروع کردیم به پرسیدن درباره محل فیل از مردم ولی، طبق معمول، اطلاعات دقیقی عایدمان نشد. در شرق همواره اینگونه است؛ یک داستان از دور واضح به نظر میرسد، ولی هر چه به محل حادثه نزدیکتر میشوید بر ابهام آن افزوده میشود. برخی از مردم میگفتند فیل از این سمت رفته است، برخی میگفتند از آن سمت رفته است، برخی هم قسم میخوردند که هیچ چیزی درباره فیل نشنیدهاند. داشتم به این نتیجه میرسیدم که کل داستان دروغی بیش نبوده است که از دورتر صدای فریاد بلند شد. صدایی بلند و عصبانی فریاد میزد "برو، بچه! همین الان برو!" و پیرزنی که ترکه در دست داشت از پشت یکی از کلبهها بیرون آمد و با خشونت شروع به زدن مشتی بچه لخت کرد. زنهای دیگری هم که زبانهایشان را گاز میگرفتند و اشاره میکردند اضافه شدند؛ مشخص بود که بچهها چیزی دیده بودند که نباید میدیدند. پشت کلبه رفتم و جسد مردی را دیدم که در گل پهن شده بود. یک هندی بود، حمال دِراویدی سیاه و تقریبا لختی که چند دقیقه بیشتر از مردنش نمیگذشت. مردم میگفتند که فیل به طور ناگهانی از پشت یکی از کلبهها در برابرش ظاهر شده بود، با خرطومش او را گرفته بود، پایش را بر پشت مرد گذاشته بود و او را در گل فرو کرده بود. فصل بارانی بود و زمین نرم، و صورتش چالهای به عمق یک فوت و طول دو یارد در زمین کنده بود. در حالی که دستهایش از دو طرف باز بودند دمر افتاده بود و سرش به شدت به یک سمت پیچ خورده بود. صورتش از گل پوشیده بود، چشمها کاملا باز، دندانها معلوم و لبخندی سرشار از زجری تحملناپذیر بر لب داشت. (راستی، هرگز به من نگویید که مردهها ظاهری آرام دارند. بیشتر جسدهایی که من دیدهام ظاهری اهریمنی داشتهاند.) اصطکاک پای حیوان پوست پشتش را کامل از تن جدا کرده بود، مثل وقتی خرگوش پوست میکنید. به محض دیدن جسد مصدری را به خانه یکی از دوستان فرستادم تا تفنگ فیلکُش قرض بگیرد. اسب را قبلا به پاسگاه فرستاده بودم، نمیخواستم به خاطر استشمام بوی فیل از ترس دیوانه شود و به زمین پرتابم کند.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">چند دقیقهای طول کشید تا مصدر با یک تفنگ و پنج فشنگ بازگردد، و در این حین چند برمهای از راه رسیده و به ما خبر دادند که فیل در شالیزارهای پایین دست است، فقط چند صد یارد دورتر. به محض اینکه راه افتادم تقریبا تمام جمعیت محله از خانهها بیرون آمدند و دنبالم به راه افتادند. تفنگ را دیده بودند و همگی هیجانزده فریاد میزدند که میخواهم فیل را بکشم. وقتی فیل فقط مشغول ویران کردن خانههایشان بود به آن توجه خاصی نکرده بودند، ولی حالا که قرار بود کشته شود قضیه فرق میکرد. در نظرشان بیشتر به سرگرمی میماند، همانطور که به نظر یک جمعیت بریتانیایی خواهد آمد؛ بعلاوه به دنبال گوشتش هم بودند. به طور مبهمی ناراحتم میکرد. ابدا قصد کشتن فیل را نداشتم – فقط برای دفاع از خود در صورت نیاز به دنبال تفنگ فرستاده بودم – و تعقیب شدن به دست یک گروه همیشه اضطرابآور است. از تپه پایین رفتم. هم احساس حماقت میکردم هم احمق به نظر میرسیدم. تفنگ بر روی شانهام بود و جمعیتی که هر لحظه بزرگتر میشد در پشت سرم میجنبید. در پایین، وقتی از کلبهها دور شده بودیم، جاده سنگفرش شدهای وجود داشت و در پس آن هم شالیزارهای پر از لجنی که هزار یارد عرضشان بود. هنوز شخم نخورده بودند ولی از اولین بارانها خیس شده و پر بودند از علف زمخت. فیل در فاصله هشت یاردی جاده ایستاده بود و طرف چپ بدنش رو به ما بود. اصلا به نزدیک شدن جمعیت توجه نکرد. دستههای علف را میکند، به زانو میکوبید تا تمیز شوند و در دهانش میچپاند.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">بر روی جاده توقف کرده بودم. به محض دیدن فیل مطمئن شدم که نباید به او تیراندازی کنم. کشتن یک فیل کاری مساله مهمی است – قابل مقایسه با خراب کردن یک دستگاه بزرگ و گران – و به یقین در صورت امکان باید از آن اجتناب کرد. و فیل از آن فاصله و در حالی که به آرامی میچرید به نظر نمیرسید که از یک گاو خطرناکتر باشد. آن موقع فکر کردم و الان هم فکر میکنم که حمله "اجبارش" تقریبا رد شده بود؛ که اگر اینگونه بود فقط بیخطر ول میگشت تا فیلبان برگردد و او را بگیرد. در عین حال، هیچ علاقهای هم به کشتنش نداشتم. تصمیم گرفتم مدتی نگهبانی بدهم که یک وقت دوباره دیوانه نشود، بعد هم به خانه بروم.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">در همان حین نگاهی به جمعیتی که من را دنبال کرده بود انداختم. جمعیت بزرگی بود، حداقل دو هزار نفر و هر دقیقه هم بزرگتر میشد. جاده را تا فاصله زیادی از دو طرف بسته بود. نگاهی به صورتهای زرد بالای لباسهای براق انداختم – صورتهای خوشحال و پر از هیجان در انتظار یک سرگرمی، همه مطمئن از کشته شدن فیل. به من همانطور که به یک شعبدهباز در حین شعبدهبازی نگاه میکنند نگاه میکردند. و ناگهان به ذهنم خطور کرد که چارهای جز کشتن فیل ندارم. مردم از من انتظارش را داشتند و من هم مجبور به اجرایش بودم؛ احساس میکردم خواست آن دو هزار نفر من را به شکل غیر قابل مقاومتی به جلو هل میدهد. و در همین لحظه بود که، در حالی که تفنگ به دست ایستاده بودم، برای اولین بار متوجه پوچی و بیهودگی حکومت سفیدپوستان در شرق شدم. من مرد سفیدی بودم تفنگ به دست، ایستاده در برابر جمعیت بومی غیر مسلح – در ظاهر بازیگر اصلی نمایشنامه؛ اما در واقعیت من چیزی جز ملیجک مضحکی که با خواست آن صورتهای زرد از پشت به عقب و جلو هل داده میشود نبودم. در آن لحظه بود که درک کردم وقتی مرد سفیدپوست در جایگاه مستبد قرار میگیرد این آزادی خودش است که در وهله اول نابود میکند. او تبدیل به عروسکی پوچ و خودنما میشود، همان شکل معروف صاحب. چون شرط فرمانروایی او این است که زندگی خود را صرف تحت تاثیر قرار دادن "بومیها" کند، و در نتیجه در هر بحرانی مجبور است آن کاری را انجام دهد که "بومیها" از او انتظار دارند. او نقاب بر چهره دارد، و چهرهاش به مرور زمان به شکل آن نقاب میشود. مجبور بودم که فیل را بکشم. خود را به محض فرستادن مصدر به دنبال تفنگ به آن متعهد کرده بودم. یک صاحب باید شبیه یک صاحب عمل کند؛ باید مصمم به نظر برسد، باید از ذهن خود آگاه باشد و از روی قاطعیت عمل کند. رفتن آن همه راه، تفنگ به دست، با دو هزار نفر در تعقیب، و در نهایت سست و ناتوان بازگشتن – نه، امکان نداشت. جمعیت به من میخندید. و تمام زندگی من، و زندگی تمام افراد سفیدپوست در شرق، تلاشی بود برای مضحکه نشدن.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">ولی نمیخواستم فیل را بکشم. او را در حالی که دسته علف را به زانو میکوبید، با آن سیمای مادربزرگانهای که فیلها دارند، تماشا کردم. به نظرم کشتنش ارتکاب قتل بود. در آن سن از کشتن حیوانات ناراحت نمیشدم، ولی هیچ وقت یک فیل را نکشته بودم و علاقهای هم به کشتنش نداشتم. (معلوم نیست چرا همیشه کشتن یک حیوان بزرگ بدتر به نظر میرسد.) بعلاوه، صاحب حیوان را هم باید در نظر میگرفت. فیل، زنده، در حدود صد پوند ارزش داشت، مرده، فقط به اندازه قیمت عاجهایش ارزش داشت، شاید پنج پوند. ولی باید سریع دست به کاری میزدم. به سمت چند برمهای که به نظر میرسید باتجربهتر باشند و از اول حضور داشتند رفتم و در مورد رفتار فیل پرسیدم. همه یک حرف زدند: فیل شاید اگر کاری به کارش نداشته باشید به شما توجه نکند، ولی ممکن است در صورت نزدیک شدن به او دست به حمله بزند.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">کاری که باید انجام میدادم کاملا برای خودم مشخص بود. باید تا فاصله بیست و پنج یاردی فیل میرفتم و رفتارش را بررسی میکردم. اگر حمله کرد، میتوانستم شلیک کنم؛ اگر توجهی نکرد، میشد او را تا برگشتن فیلبان به حال خود رها کرد. ولی در عین حال مطمئن بودم که چنین کاری نخواهم کرد. من تیرانداز خوبی نبودم و زمین هم پوشیده از گل نرمی بود که آدم با هر قدم در آن فرو میرفت. اگر فیل حمله میکرد و تیر من خطا میرفت، به همان اندازه بخت نجات داشتم که یک وزغ در زیر یک غلتک. ولی در آن حین خیلی هم به فکر جان خود نبودم. فقط به صورتهای زرد مراقب پشت سرم فکر میکردم. چون در آن لحظه، با آن جمعیت مراقب، ترسم از نوع عادی، آن ترسی که در صورت تنها بودن با من میبود، نبود. یک مرد سفیدپوست نباید در برابر "بومیها" بترسد؛ و، در کل، نمیترسد. تنها فکری که در سر داشتم این بود که اگر مشکلی پیش آید آن دو هزار برمهای شاهد تعقیب، گرفتاری و له شدن من مانند آن هندی بالای تپه خواهند بود. و اگر آن اتفاق رخ دهد به احتمال برخی از آنها خواهند خندید. اصلا شدنی نبود.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">تنها یک راه دیگر وجود داشت. فشنگها را در خشاب فرو کردم و بر روی زمین دراز کشیدم تا بهتر هدفگیری کنم. جمعیت سکوت کرد، و آهی کوتاه و عمیق، مانند مردمی که پرده تئاتر بالاخره در مقابلشان بالا میرود، از گلوهای بیشماری خارج شد. معلوم بود که قرار است به سرگرمی خود برسند. تفنگ خیلی خوبی بود، کار آلمان با دوربین مویی. آن موقع نمیدانستم که هنگام کشتن یک فیل باید به گونهای هدف گرفت که گلوله از خطی فرضی که دو سوراخ گوش را به هم وصل میکند عبور کند. در نتیجه، چون پهلوی فیل رو به من بود، باید مستقیم سوراخ گوشش را هدف میگرفتم، ولی در عمل چند اینچ جلوتر را هدف گرفتم چون فکر میکردم که مغز جلوتر باشد.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">وقتی ماشه را کشیدم نه صدایی شنیدم و نه لگد تفنگ را احساس کردم – همیشه، وقتی تیر به هدف میخورد، همینطور است – ولی صدای شادی خبیثانهای که از جمعیت برخاست را شنیدم. در آن لحظه، که به نظر میرسید حتی برای رسیدن گلوله هم بیش از حد کوتاه بود، تغییری مرموز و وحشتناک فیل را در بر گرفت. نه تکان خورد و نه افتاد، ولی تمام خطوط بدنش عوض شده بود. ناگهان به نظر مضروب، منقبض و بسیار پیر آمد، انگار که برخورد وحشتناک گلوله او را بدون آنکه به زمین اندازد فلج کرده بود. در نهایت، بعد از زمان زیادی – به جرات میتوانم بگویم شاید پنج ثانیه – شل و ول بر روی زانوهایش افتاد. دهانش کف کرد. به نظر میرسید کهولتی عظیم تمام وجودش را گرفته است. میشد تصور کرد هزارها سال سن داشته باشد. دوباره به همان نقطه شلیک کردم. با تیر دوم هم زمین نخورد و فرومانده و آهسته برخاست و ضعیف سرپا ایستاد. پاهایش شل بودند و سرش آویزان. برای بار سوم شلیک کردم. این تیر کارش را ساخت. معلوم بود که درد تیر تمام بدنش را تکان داد و آخرین ذرههای مقاومت را از پاهایش بدر کرد. ولی در حین افتادن برای لحظهای به نظر رسید که بلند شد، چون وقتی پاهای عقبش در زیر بدنش فروریخت در نظر مانند صخره بزرگی بود که در حال واژگون شدن از زمین بلند شده باشد، و خرطومش مانند درختی به هوا رفت. برای اولین و آخرین بار شیپور کشید. و سپس، با برخوردی که به نظر میرسید زمین را حتی در جایی که من دراز کشیده بودم لرزاند، شکمش رو به من، به زمین افتاد.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">برخاستم. برمهایها در حال دویدن از کنار من در میان گل بودند. مشخص بود که فیل دیگر هرگز بلند نخواهد شد، ولی هنوز زنده بود. با ریتمی معین و با صدا نفس میکشید و پهلوی ستبرش بالا و پایین میرفت. دهانش کامل باز بود – میتوانستم درون گلوی صورتیاش را تا عمق زیادی ببینم. زمان زیادی منتظر شدم تا بمیرد، ولی تنفسش ضعیف نشد. در نهایت دو گلوله باقیمانده را به سمت جایی که فکر میکردم قلبش باشد شلیک کردم. خون قرمز غلیظی مانند مخمل قرمز جاری شد، ولی باز هم نمرد. بدنش حتی هنگام برخورد گلولهها تکان هم نخورد و نفس کشیدن شکنجهوار همچنان بدون درنگ ادامه پیدا کرد. آهسته، و با رنج بسیار، در حال مردن بود، ولی جایی در دنیایی دور از من که حتی یک گلوله هم توان رساندن صدمه بیشتر به او را نداشت. به نظرم رسید که باید آن صدای خوفناک را متوقف کنم. تماشا کردن حیوان دراز کشیده، ناتوان از تکان خوردن و همچنین ناتوان از مردن، هنگامی که حتی توان تمام کردن کارش را هم نداشتم، کار سختی بود. کسی را پی تفنگ کوچک فرستادم و بدن و گلو حیوان را تیرباران کردم. اندک تاثیری نداشت. نفس کشیدن دردناک مانند حرکت عقربه ساعت ادامه داشت.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">در نهایت تحملم به آخر رسید و محل را ترک کردم. بعدا شنیدم که نیم ساعت طول کشیده بود تا بمیرد. برمهایها حتی قبل از رفتن من شروع به آوردن چاقو و سبد کرده بودند، و شنیدم که تا بعدازظهر جسد را تا استخوان لخت کرده بودند.</span></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">البته بعدها مباحث بیپایانی بر سر کشتن فیل پیش آمد. صاحبش به شدت عصبانی بود، ولی او فقط یک هندی بود و کاری از دستش ساخته نبود. در ضمن، از نظر قانونی کار من درست بود، چون یک فیل دیوانه، مانند یک سگ دیوانه، باید در صورت ناتوانی صاحبش از کنترل کردنش کشته شود. در بین اروپاییها اختلاف نظر وجود داشت. مردهای پیرتر معتقد بودند که کار من درست بود، مردهای جوانتر معتقد بودند که کشتن فیل به خاطر کشتن یک حمال کار خیلی بدی بود، چون ارزش یک فیل خیلی بیشتر از ارزش یک حمال هندی لعنتی بود. و بعدها من از کشته شدن آن حمال بسیار خوشنود شدم؛ مرگ او کار من را از نظر قانونی موجه کرد و دلیل کافی برای کشتن فیل به من داد. بارها این سؤال به ذهنم آمد که آیا هیچ کس متوجه شد که من تنها برای مضحکه نشدن فیل را کشتم یا نه. </span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">جورج اورول، سپتامبر ۱۹۳۶ </span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"> </span></div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">------------------------------- </span><br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">(۱) در اصطلاح به معنی بروز امیال جنسی است. </span></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<br /></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-53495892757182343602010-11-21T18:28:00.003+00:002016-05-13T20:04:39.529+01:00تأملاتی بر وزغ عادی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">علاقه به طبیعت و رابطه آن با ساختن آینده بهتر. جورج اورول در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/Common_Toad/english/e_ctoad">Some Thoughts on the Common Toad</a>) با مطرح کردن علاقه خود به تماشا کردن جفتگیری وزغها از لذت بردن از اتفاقات طبیعی دفاع میکند و آن را لازمه ساختن دنیایی بهتر میداند.</span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgOsu6fM8La10hBXFWqYFXjPQW3ZVMZACBSrxlL7vCv5mGJJHz_d-umxq4OOLafEc1fx_6PkOQmzNMZnZ54U59_tCSIcTRQsine-fLUtXmfo5ie0aezKGK32wak2JTVECeJakj6c1IWqw/s1600/Bufo_Bufo.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgOsu6fM8La10hBXFWqYFXjPQW3ZVMZACBSrxlL7vCv5mGJJHz_d-umxq4OOLafEc1fx_6PkOQmzNMZnZ54U59_tCSIcTRQsine-fLUtXmfo5ie0aezKGK32wak2JTVECeJakj6c1IWqw/s320/Bufo_Bufo.jpg" /></a></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br />قبل از چلچله، پیش از گل نرگس، و زمان کوتاهی بعد از گل حسرت، وزغ عادی به رسم خود آمدن بهار را جشن میگیرد، که همانا بیرون آمدن از سوراخی در زمین است، جایی که از پاییز گذشته در آن مدفون بوده است، و تا حد ممکن سریع به سمت نزدیکترین گودال آب مناسب میخزد. چیزی – مانند رعشهای در زمین، یا شاید فقط چند درجه افزایش دما، به او گفته است که وقت بیدار شدن است: با این حال به نظر میرسد که بعضی از وزغها با این زنگ بیدار نمیشوند و با ادامه دادن به خواب خود سال را به طور کامل از دست میدهند – من چندین بار وزغهایی را سالم و زنده در میان تابستان از زمین بیرون آوردهام.<br /></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">در این برهه، بعد از آن روزه طولانی، ظاهر وزغ بسیار روحانی است، مانند یک کاتولیک سختگیر در انتهای دوره لِنت. حرکاتی سست ولی هدفمند دارد، بدنش آب رفته است، و چشمهایش در مقایسه به صورت غیر عادی بزرگ به نظر میرسند. این به آدم اجازه میدهد تا متوجه شود که وزغ تقریبا زیباترین چشم را در میان موجودات زنده دارد، چیزی که شاید در وقت دیگری متوجه آن نشود. شبیه طلا است، یا دقیقتر، شبیه سنگهای نیمه-قیمتی و طلاییرنگی است که بر روی برخی انگشترها دیده میشود، سنگی که فکر میکنم ترکیبی از بِریلیم باشد.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />بعد از بازگشت به آب، وزغ چند روز اول را صرف چاق کردن خود با خوردن حشرات کوچک میکند. عنقریب به اندازه طبیعی خود خواهد رسید، و سپس مدتی را به شهوترانی شدید خواهد گذراند. به تنها چیزی که فکر میکند، البته اگر یک وزغ نر باشد، این است که دستهای خود را به گرد چیزی حلقه کند، و اگر چوبی به سمت او دراز کنید، یا حتی انگشتتان را، با قدرت بسیار به آن آویزان خواهد شد تا بالاخره دریابد که آن یک وزغ ماده نیست. به مراتب به تودههایی از ده یا بیست وزغ که در هم میلویند و بدون تمایز جنسی به هم میچسبند برخورد کردهایم. به تدریج، اما، خود را به زوجهای مشخص تقسیم میکنند، و نر بر حسب وظیفه بر پشت ماده مینشیند. دیگر میتوان نر را از ماده تشخیص داد، چون نرها کوچکتر و تیرهتر هستند و در بالا نشسته، دستهای خود را محکم به دور گردن مادهها حلقه میکنند. بعد از یک یا دو روز کار تخمگذاری به پایان میرسد و تخمها به صورت رشتههای بلند به دور نیها پیچیده و به زودی از دید خارج میشوند. چند هفته بعد آب پر از بچه وزغهایی خواهد شد که به سرعت بزرگ میشوند، پا در میآورند، سپس دست، و بعد دم خود را میاندازند: و در آخر، تقریبا در میان تابستان، نسل جدید وزغها، که کوچکتر از ناخن شست ولی از هر جهت کامل هستند، از آب به بیرون میخزند تا بازی را از نو آغاز کنند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />دلیل مطرح کردن تخمگذاری وزغها جاذبهای است که این پدیده عمیقا در من ایجاد میکند، و چون وزغ، برخلاف چکاوک و پامچال، هیچ وقت کمکی از طرف شعرا دریافت نکرده است. ولی متوجه هستم که بسیاری از مردم علاقهای به خزندگان و دوزیستان ندارند، و ادعا نمیکنم که لازمه لذت بردن از بهار علاقه به وزغها است. زعفران دشتی، طرقه، فاخته، شفتالو و غیره هم وجود دارند. نکته این است که همه میتوانند از لذایذ بهار استفاده کنند و پولی هم بابت آن نپردازند. آمدن بهار تاثیر خود را حتی در فرومایهترین خیابان هم به گونهای نشان میدهد، خواه با روشنتر شدن رنگ آبی میان دودکشها یا پیدا شدن جوانههای سبز و خرم خُمان در میان نقاط بمباران شده. ادامه حیات غیررسمی طبیعت در قلب لندن واقعا جالب توجه است. دیدهام که یک دلیجه بر فراز تاسیسات گاز دِپفورد پرواز کند، و در خیابان ایوستُن به اجرای عالی یک طرقه گوش دادهام. شاید نه میلیونها، ولی حتما صدها هزار پرنده در دایرهای به شعاع چهار مایل زندگی میکنند، و باعث خوشحالی است که هیچ کدام از آنها حتی نیم پنس هم بابت اجاره نمیدهند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />در رابطه با بهار، حتی خیابانهای تنگ و ترش اطراف بانک مرکزی انگلستان هم توانایی بیرون نگاه داشتن کامل آن را ندارند. به همه جا رخنه میکند، مانند یکی از آن گازهای سمی جدید که از تمام صافیها میگذرد. عموما بهار را "یک معجزه" میدانند، و این تمثیل کهنه در پنج یا شش سال گذشته جانی دوباره یافته است. بعد از زمستانهایی که این اواخر تحمل کردهایم، بهار واقعا معجزهآسا به نظر میرسد، چون اعتقاد به آمدنش به تدریج سختتر و سختتر شده است. از ۱۹۴۰ به بعد در هر فوریه به این اعتقاد رسیدهام که این دفعه زمستان همیشگی خواهد بود. ولی پِرسِفون، مانند وزغها، همیشه در زمانی تقریبا معین از مرگ بر میخیزد. ناگهان، در انتهای مارس، معجزه رخ میدهد و چهره محله رو به زوالی که در آن زندگی میکنم عوض میشود. در میان میدان برگنوهای دوده گرفته دوباره سبز روشن شدهاند، برگ درختهای فندق پرپشتت میشود، گلهای نرگس بیرون آمدهاند. شببوها در حال جوانهزدن هستند، کت پلیس به نظر رنگ آبی مطبوعی میرسد، ماهی فروش به مشتریهایش لبخند میزند، و حتی گنجشکها هم رنگشان، بعد از اینکه جرات میکنند اولین حمامشان از سپتامبر گذشته را بگیرند، به نوعی تغییر میکند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />آیا لذت بردن از تغییر فصول کار بدی است؟ دقیقتر بگویم، آیا اشاره به تاثیر مثبت آواز یک طرقه، یک نارون زرد در اکتبر، یا یک پدیده طبیعی دیگر که به پول احتیاج ندارد و به قول سردبیرهای روزنامههای چپگرا زاویه طبقاتی ندارد، هنگامی که همگی در زیر یوغ نظام سرمایهداری در حال شکایت هستیم، یا به هر حال باید در حال شکایت کردن باشیم، از نظر سیاسی سزاوار سرزنش است؟ شکی نیست که افراد بسیاری اینگونه فکر میکنند. از روی تجربه میدانم که یک اشاره مساعد به "طبیعت" در یکی از مقالههایم دلیلی خواهد بود برای دریافت نامههای توهینآمیز، و با اینکه کلمه اصلی این نامهها عموما "احساساتی" است، به نظر میرسد دو ایده در آنها با یکدیگر مخلوط شدهاند. یکی این است که هر گونه لذت بردن از جریان زندگی به نوعی مشوق سکوت سیاسی است. بر طبق این ایده افراد باید ناراضی باشند، و وظیفه ما است که نیازهای خود را تکثیر کنیم و تنها به فکر لذت بردن بیشتر از آنچه در اختیار داریم نباشیم. تفکر دیگر این است که اینک عصر ماشین است و علاقه نداشتن به ماشین، یا حتی تلاش برای کمتر کردن سلطه ماشین، عقبمانده، متحجرانه و کمی مضحک است. این ایده معمولا با این گفته که علاقه به طبیعت نقطه ضعف شهرنشینهایی است که درک درستی از طبیعت ندارند پشتیبانی میشود. مباحث اینگونه هستند که آنهایی که واقعا باید با خاک کار کنند عشقی به خاک ندارند، و کوچکترین علاقهای به گلها و پرندهها نشان نمیدهند، مگر از جنبه فایدهگرایی. لازمه علاقه به طبیعت زندگی در شهر است و هر از چندی یک پیادهروی در آخر هفته وقتی هوا گرمتر است کفایت میکند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />این ایده دوم به وضوح غلط است. ادبیات قرون وسطی و تصنیفهای تودهپسند، برای نمونه، سرشار از نوعی اشتیاق به سبک جورجی به طبیعت است، و هنر مردمان کشاورز مثل چینیها و ژاپنیها همیشه بر گرد درخت، پرنده، گل، رودخانه و کوه میچرخد. آن ایده دیگر به نظر من از لحاظ ظریفتری غلط است. ما به یقین باید ناراضی باشیم، نباید تنها به دنبال راههایی برای تحملپذیر کردن وضع بد موجود بگردیم، ولی اگر لذت بردن از فرآیند زندگی را کاملا نابود کنیم، چه آیندهای را برای خود میسازیم؟ اگر یک فرد نتواند از آمدن بهار لذت ببرد، چرا باید از زندگی در یک مدینه فاضله با کار کم خرسند باشد؟ با اوقات فراغتی که ماشین به او میدهد چه کار خواهد کرد؟ من همیشه معتقد بودهام که اگر زمانی برسد که تمام مشکلات اقتصادی و سیاسی ما حل شده باشند، زندگی سادهتر خواهد شد و نه پیچیدهتر، و لذت پیدا کردن اولین پامچال از لذت خوردن یخ در حین گوش دادن به پیانو برقی بیشتر خواهد بود. اعتقاد دارم که با زنده نگاه داشتن علایق دوران کودکی به درخت، پروانه و – برگردیم به نمونه اول – وزغ، احتمال دستیابی به آیندهای آرام و نجیب را بیشتر میکنیم، و با موعظه کردن در باب مکتب تحسین مطلق بتون و فولاد، فقط اندکی بر قطعیت اینکه انسانها راهی جز تنفر و پرستش رهبر برای مصرف انرژی اضافه خود نخواهند داشت میافزاییم.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />به هر حال بهار رسیده است، حتی در شمال لندن، و نمیتوانند جلوی لذت بردنتان از آن را بگیرند. مایه خرسندی است. بارها در حین تماشا کردن جفتگیری وزغها و مشتبازی خرگوشها در میان مزارع غله به افراد مهمی فکر کردهام که در صورت توان جلوی لذت بردن من از این مناظر را خواهند گرفت. اما خوشبختانه نمیتوانند. تا وقتی مریض، گرسنه، وحشتزده یا محصور در زندان یا پاتوق مسافرتی نباشید، بهار همچنان بهار است. بمبهای اتمی در حال تلمبار شدن در کارخانهها هستند، پلیس در شهرها به تکاپو افتاده است، از بلندگوها دروغ جریان دارد، ولی زمین همچنان در حال گردش به دور خورشید است، و نه دیکتاتورها و نه دیوانسالارها، با تمام ضدیتی که با این فرآیند دارند، نمیتوانند از آن ممانعت کنند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />جورج اورول، آوریل ۱۹۴۶</span> <span style="font-size: small;"><br /></span><span style="font-size: small;"><br /><br /><br /></span></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-57484365451716200442010-11-05T00:03:00.015+00:002016-05-13T20:04:08.344+01:00نگاهی دوباره به جنگ اسپانیا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style>
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
اورول در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/essays/Spanish_War/english/esw_1">Looking Back on the Spanish War</a>) با بیادآوری خاطراتی از جنگ داخلی اسپانیا تفسیر خود را از منشاء سیاسی جنگ ارایه میدهد. وی، با قرار دادن جنگ در متن مبارزه تاریخی طبقه کارگر برای دست یافتن به زندگی بهتر، به نقد و بررسی اهداف و خواستگاه دو طرف میپردازد و بازگویی خاطرات را بهانهای قرار میدهد برای در میان گذاشتن نظرات خود درباره فاشیسم، اهداف آن و راههای مبارزه با آن با خواننده. او مینویسد: "در طولانی مدت – مهم است که به خاطر بسپاریم فقط در طولانی مدت – طبقه کارگر مطمئنترین دشمن فاشیسم است، تنها به این دلیل که طبقه کارگر بیشترین سود را از بازسازی درست جامعه خواهد برد. برخلاف طبقات و دستههای دیگر، نمیتوان تا ابد به آن رشوه داد". مشخص است که اورول، در مبارزه با فاشیسم به طور خاص و تمامیتخواهی به طور کل، نه نقش زیادی برای طبقه متوسط قایل است و نه خیلی به آن اعتماد دارد. آیا این نظریه در حال حاضر هم محلی از اعراب دارد؟ </div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgk13fV-F6WF-ndEkov7q_Gu53HeubeeWnq1yYguM5YC9cOeiQWN6Xlpkfj7tvX9GNPg8f4G86GK4y4M3WWmte1_eWzONKlccn8DnmabdCZ-mcwxW3SLpJF5ZIG_SIuFAdP29WB1hFtcQ/s1600/capa+01.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="212" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgk13fV-F6WF-ndEkov7q_Gu53HeubeeWnq1yYguM5YC9cOeiQWN6Xlpkfj7tvX9GNPg8f4G86GK4y4M3WWmte1_eWzONKlccn8DnmabdCZ-mcwxW3SLpJF5ZIG_SIuFAdP29WB1hFtcQ/s320/capa+01.jpg" width="320" /></a></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<br /></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><b>۱</b></span><span style="font-size: small;"><b>.</b></span><br />
<br />
اول از همه خاطرات فیزیکی، صداها، بوها و سطوح اشیاء.<br />
<br />
عجیب است که پررنگترین خاطره من از جنگ اسپانیا، با تمام اتفاقاتی که بعدها رخ داد، آن یک هفته به اصطلاح آموزشی بود که قبل از اعزام به جبهه دیدیم – آن پادگان عظیم سوارهنظام در بارسلونا با اصطبلهای بادگیر و محوطه سنگی، آب سرد تلمبه که برای شستوشو استفاده میکردیم، غذاهای کثافتی که به لطف لیوانهای متعدد شراب قابل تحمل میشد، زنان مجاهدی که شلوار به پا داشتند و چوب خرد میکردند، و حضور و غیاب اول صبح که در آن نام انگلیسی من مانند میانپرده خندهداری در میان اسامی اسپانیایی عمل میکرد، مانوئل گُنزالِز، پِدرو آگویلار، رامُن فِنِلوسا، رُکه بایاستِر، جِیمی دومِنِش، سِباستییَن ویلترون، رامُن نووُ بُش. اسامی این افراد بخصوص را ذکر میکنم چون چهره آنها را به خاطر دارم. به جز دو نفرشان که تفالهای بیش نبودند و حتما تبدیل به فالانژیستهای خوبی شدهاند، بقیه به احتمال مردهاند. دو نفرشان را میدانم که مردهاند. مسنترینشان در حدود بیست و پنج سال داشت، جوانترینشان شانزده.<br />
<br />
<a name='more'></a>یکی از تجربیات اصلی جنگ عدم امکان فرار از بوهای کثافتی است که منشاء انسانی دارند. مستراح موضوعی است که در ادبیات جنگ بسیار دیده میشود، و من تنها به این دلیل از آن نام میبرم که مستراح پادگان ما سهم خود را در پنچر کردن خیال واهی من در مورد جنگ اسپانیا بازی کرد. گونه لاتین مستراح، که باید بر رویش چمباتمه زد، در بهترین حالت هم بد است، ولی اینها از نوعی سنگ صیقلی ساخته شده بودند که تنها راه حفظ تعادل در حین استفاده چمباتمه زدن بود. در عین حال همیشه هم گرفته بودند. من مقدار زیادی خاطرات انزجارآور دیگر هم در ذهن دارم، ولی یقین دارم که این مستراحها بودند که برای اولین بار این فکر را، که بارها تکرار شد، به سرم آوردند: "ما این هستیم، سربازان یک ارتش انقلابی، در حال دفاع از دموکراسی در برابر فاشیسم، در حال جنگیدن <b>برای</b> چیزی، و جزییات زندگی ما به همان میزان شلخته است که اگر در زندان بودیم، یک ارتش بورژوا که جای خود دارد." بعدها موارد زیاد دیگری این احساس را قویتر کردند؛ برای نمونه، ملالت و گرسنگی حیوانی زندگی در سنگر، زشتی مرافعه بر سر تکههای غذا و ورود افراد به نزاعهای بدجنسانه از زور بیخوابی.<br />
<br />
خوف ذاتی زندگی نظامی (هر کسی که خدمت کرده است میداند منظورم از خوف ذاتی زندگی نظامی چیست) به ندرت تحت تاثیر طبیعت جنگی که در آن شرکت دارید قرار میگیرد. برای نمونه، انضباط در نهایت در تمام ارتشها یکسان است. فرمانها باید اطاعت و اجرا شوند حتی به قیمت استفاده از مجازات. رابطه سرباز و افسر باید رابطه فرودست و فرادست باشد. تصویری که از جنگ در کتابهایی چون <b>همه چیز در جبهه غرب آرام است</b> (All Quiet on the Western Front) ارایه میشود اساسا درست هستند. گلولهها دردناک هستند، جسدها بوی گند میدهند، مردها در زیر آتش گلوله اغلب چنان وحشتزده هستند که شلوار خود را خیس میکنند. درست است، آموزش، تاکتیکها و بهرهوری عمومی یک ارتش به ریشههای اجتماعی آن بستگی دارد، و همچنین اعتقاد به بر حق بودن میتواند روحیه را تقویت کند، گرچه این بیشتر بر غیرنظامیها تاثیر میگذارد تا سربازها. (مردم فراموش میکنند که یک سرباز در اطراف خط مقدم معمولا بیشتر از اینها گرسنه، یا وحشتزده، یا سرد، یا، بالاتر از همه، خسته است که به خواستگاه سیاسی جنگ اهمیت دهد.) ولی قوانین طبیعی به همان میزان برای یک ارتش "سرخ" صادق است که برای یک ارتش "سفید". حتی اگر هدفی که برای آن میجنگید مشروع باشد شپش، شپش است و بمب، بمب.<br />
<br />
چرا تکرار چنین چیز واضحی ارزشمند است؟ چون اکثر روشنفکران انگلیسی و آمریکایی نه آن موقع به آن واقف بودند و نه الان. حافظهها امروزه کوتاه هستند، ولی اندکی به عقب نگاه کنید، شمارههای پیشین نیو مَسِز (New Masses) و دِیلی وُرکِر (Daily Worker) را بیرون بکشید، و فقط به کثافت جنگطلبانه رمانتیکی که چپگرایان ما در آن زمان تراوش میکردند نگاه کنید. تمام آن عبارات کهنه و مبتذل! تا چه حد سطحی و سنگدل! خونسردی لندن در مواجهه با بمباران مادرید! مقابله تبلیغاتی راستها در اینجا اصلا برایم مهم نیست، لانها، گاروینها و مشابه آنها؛ احتیاجی به تعریف ندارند. ولی در اینجا مردمی داریم که بیست سال "شکوه" جنگ را، اخبار قساوتهای مختلف را، وطندوستی را، و حتی شجاعت فیزیکی را مسخره کرده بودند و سپس چیزهایی بیان میکردند که با تغییر چند اسم به راحتی در دِیلی مِیل (Daily Mail) چاپ ۱۹۱۸ میگنجید. تنها چیزی که روشنفکری بریتانیایی به آن تعهد داشت بیارزش کردن جنگ بود، این تئوری که جنگ فقط جسد و مستراح است و هرگز به مقصد خوبی ختم نمیشود. خب، همان مردمی که در ۱۹۳۳، اگر میگفتید تحت شرایطی حاضر به جنگیدن برای کشور خود هستید، به شما پوزخند میزدند، در ۱۹۳۷، اگر ادعا میکردید داستانهایی که از سر و دست شکستن سربازهای تازهمجروح برای برگشتن به جبهه در نیو مَسِز (New Masses) چاپ میشود ممکن است مبالغه باشند، به شما اتهام تروتسکی-فاشیست بودن میزدند. در عین حال، تغییر موضع روشنفکری چپگرا از "جنگ جهنم است" به "جنگ باشکوه است"، بدون کوچکترین احساس ناسازگاری و در یک مرحله صورت گرفت. بعدها اکثر آنها باز هم چنین ناگهانی تغییر موضع دادند. حتما تعداد زیادی آدم، به نوعی هسته مرکزی روشنفکری، وجود دارد که اعلامیه شاه و ملت (۱) را در ۱۹۳۵ میپسندیدند، در ۱۹۳۷ خواهان "موضعگیری قاطع در برابر آلمان" بودند، از کنوانسیون ملت (۲) در ۱۹۴۰ حمایت کردند و اکنون خواهان بازگشایی یک جبهه دوم در اروپا هستند.<br />
<br />
تا جایی که به توده مردم مربوط است، نوسانات فکری فوقالعادهای که امروزه رخ میدهد، احساساتی که مانند شیر آب باز و بسته میشوند، نتیجه هیپنوتیزم شدن توسط جراید و رادیو است. در حالی که در میان روشنفکران باید بگویم نتیجه پول و امنیت فیزیکی است. آنها ممکن است در لحظه "برای جنگ" یا "علیه جنگ" باشند، ولی در هر حال ابدا تصویری واقعی از جنگ در ذهن ندارند. وقتی نسبت به جنگ اسپانیا علاقه نشان میدادند، میدانستند که مردم در حال کشته شدن هستند و کشته شدن ناخوشایند است، ولی احساس میکردند تجربه جنگ برای یک سرباز در ارتش جمهوریخواه اسپانیا به طریقی خفتآور نیست. مستراحها به طریقی کمتر بوی گند میدهند و انضباط کمتر اذیت میکند. تنها یک نگاه مختصر به نیو اِستِیتسمَن (New Statesman) نشان خواهد داد که به این اعتقاد داشتند؛ در این لحظه دقیقا همان نوع چرندیات در حال نوشته شدن برای ارتش سرخ است. ما بیش از حد برای درک بدیهیات متمدن شدهایم. حقیقت بسیار ساده است. اغلب باید برای زنده ماندن جنگید، و برای جنگیدن باید کثیف شد. جنگ بد است، و اغلب بد کوچکتر است. آنها که دست به شمشیر میبرند با شمشیر هم هلاک میشوند، و آنها که دست به شمشیر نمیبرند به دست امراض متعفن میمیرند. این حقیقت که اموراتی چنین پیش پا افتاده محتاج نوشتن هستند نشان دهنده کاری است که سالها سرمایهداری اجارهبگیر با ما کرده است.<br />
<br />
<b>۲.</b><br />
<br />
در رابطه با آنچه در بالا گفتم، یک پاورقی، در باب جنایات.<br />
<br />
من مدارک مستقیم اندکی درباره جنایات در جنگ اسپانیا دارم. میدانم که تعدادی به دست جمهوریخواهها صورت گرفت، و خیلی بیشتر (که همچنان ادامه دارد) به دست فاشیستها. ولی چیزی که بر من تاثیر گذاشت، و همچنان هم تاثیر میگذارد، این است که اعتقاد یا عدم اعتقاد به جنایات فقط به وابستگی سیاسی بستگی دارد. همه، بدون اینکه زحمت بررسی اسناد را به خود بدهند، معتقد به جنایات دشمن هستند و جنایات طرف خودی را باور ندارند. اخیرا جدولی از جنایات رخ داده در بین ۱۹۱۸ و زمان حال ترتیب داده بودم؛ هیچ سالی وجود نداشت که در آن در نقطهای جنایتی صورت نگرفته باشد، و به سختی موردی پیدا میشد که چپ و راست در آن واحد به یک روایت اعتقاد داشته باشند. و عجیبتر اینکه، موقعیت در هر لحظه ممکن است برعکس شود و روایت جنایتی که تا دیروز تا دسته ثابت شده بود ناگهان به دروغی مضحک تبدیل شود، فقط به این دلیل که چشمانداز سیاسی عوض شده است.<br />
<br />
ما در جنگ فعلی در موقعیت عجیبی قرار داریم. به این نحو که "کارزار جنایت" ما بیشتر قبل از جنگ انجام شده بود، و بیشتر هم به دست چپها، جماعتی که عموما به شکاک بودن خود افتخار میکنند. در همان دوره راستها، آنها که در ۱۸-۱۹۱۴ فریاد جنایت میکشیدند، به آلمان نازی خیره شده بودند و پاک از دیدن هیچ چیز بدی در آن طفره میرفتند. سپس، تا جنگ شروع شد، این حامیان دیروز نازیها بودند که روایت جنایات مختلف را تکرار میکردند، در حالی که مخالفان نازیها ناگهان حتی به وجود گشتاپو هم مشکوک شدند. این تنها به دلیل توافقنامه روسیه-آلمان نبود. تا حدودی به این دلیل بود که قبل از جنگ چپها به غلط باور داشتند که آلمان و انگلستان هرگز با یکدیگر وارد جنگ نخواهند شد و در نتیجه میتوانستند همزمان ضد-آلمان و ضد-انگلستان باشند؛ تا حدودی هم به این دلیل بود که تبلیغات رسمی جنگ، با دورویی و حق به جانبی زننده خود، همیشه باعث میشود که افراد متفکر با دشمن احساس همدردی کنند. بخشی از جریمهای که بابت دروغهای سیستماتیک ۱۷-۱۹۱۴ پرداختیم عکسالعمل مبالغهآمیزی بود که در پی آن در حمایت از آلمان ظهور کرد. در بین سالهای ۳۳-۱۹۱۸، اگر در محافل چپگرا مدعی میشدید که آلمان کوچکترین مسوولیت را در قبال جنگ بر عهده دارد شما را هو میکردند. در تمام مخالفتهایی که در آن سالها با قرارداد وِرسای شنیدم فکر نمیکنم که حتی یک بار هم شنیده باشم که این پرسش، "چه اتفاقی میافتاد اگر آلمان در جنگ پیروز میشد؟" حتی بر زبان آید، چه برسد به آنکه بر روی آن بحث شود. همچنین بر سر جنایات. حقیقت، به نظر میرسد، وقتی از طرف دشمن شما بیان میشود تبدیل به خلاف حقیقت میشود. اخیرا متوجه شدهام که همان جماعتی که در ۱۹۳۷ تمام داستانهایی که از جنایات ژاپنیها در نَنکینگ میشنیدند را باور میکردند، در ۱۹۴۲ از باور همان داستانها در مورد هنگکنگ خودداری میکنند. حتی گرایشی به این احساس وجود داشت که چون الان دولت بریتانیا در حال جلب توجه به جنایات نَنکینگ است، پس آنها به طریقی خلاف واقع شده بودند.<br />
<br />
ولی متاسفانه حقیقت امر درباره جنایات بسیار بدتر از آن است که در مورد آنها دروغ گفته شود و تبدیل به اسباب تبلیغات شوند. حقیقت این است که اتفاق میافتند. اتفاقا این حقیقتی که اغلب به عنوان دلیلی برای شکاک بودن آورده میشود – که روایت جنایات مشابهای در همه جنگها ظهور میکند – فقط احتمال حقیقت داشتن این داستانها را بیشتر میکند. آشکارا وهمیات گستردهای وجود دارد، و جنگ فرصت عملی کردن آنها را فراهم میکند. همچنین، گرچه دیگر بیان کردنش متداول نیست، هیچ شکی وجود ندارد که آن چیزی که تقریبا به "سفید" معروف است مرتکب جنایات بیشتر و بدتری در مقایسه با آن چیزی که تقریبا به "سرخ" معروف است میشود. برای نمونه، کمترین شکی درباره رفتار ژاپنیها در چین وجود ندارد. در مورد داستانهای طویلی که در باب جنایات فاشیستها در اروپا تعریف میشود هم شک چندانی وجود ندارد. حجم شواهد بسیار هنگفت است، و بخش قابل ملاحظهای از آن توسط جراید و رادیوی آلمان بیان میشود. این اتفاقات واقعا رخ دادند و این چیزی است که باید به آن توجه کرد. آنها اتفاق افتادهاند حتی اگر لُرد هَلیفَکس بگوید که اتفاق افتادهاند. سلاخی و تجاوز در شهرهای چین، شکنجه در زیرزمینهای گشتاپو، پرتاب کردن پروفسورهای یهودی پیر به داخل چاه فاضلاب، به رگبار بستن پناهجوها در امتداد جادههای اسپانیا – همه رخ دادند، و احتمال رخ دادنشان به این دلیل که دِیلی تلگراف (Daily Telegraph) تازه، و پنج سال دیر، از آنها خبردار شده کمتر نشده است.<br />
<br />
<b>۳.</b><br />
<br />
دو خاطره، اولی به دنبال اثبات چیز خاصی نیست، دومی، فکر میکنم، چشم آدم را به حال و هوای یک دوره انقلابی باز میکند.<br />
<br />
یک روز صبح زود، در حومه هواِسکا، من و یک نفر دیگر رفته بودیم تا به سمت سنگر فاشیستها شلیک کنیم. خطوط آنها و ما در آن نقطه سیصد یارد با هم فاصله داشت و تفنگهای ما از این فاصله قادر به شلیک دقیق نبودند، اما اگر دزدکی به نقطهای در فاصله صد یاردی سنگر فاشیستها میرفتید، و اگر بخت با شما یار بود، میتوانستید از میان شکافی در جانپناه کسی را هدف قرار دهید. متاسفانه زمین بین خطوط، مزرعه چغندر کاملا تختی بود که به جز چند چاله جایی برای پناه گرفتن نداشت، و مهم بود که وقتی هنوز تاریک است رفت و قبل از آنکه خیلی روشن شود برگشت. ما داخل یک چاله بودیم، ولی پشت سر ما دویست یارد زمین مسطح بود که یک خرگوش هم جایی برای مخفی شدن در آن پیدا نمیکرد. در حال آماده شدن برای فرار بودیم که از داخل سنگر فاشیستها صدای بلوا و سوت زدن بلند شد. تعدادی از هواپیماهای ما در حال آمدن بودند. در همان حین مردی که به نظر میرسید پیغامی را برای فرماندهاش میبرد، از سنگر بیرون پرید و مقابل دید ما شروع کرد به دویدن بر روی لبه جانپناه. نیمه لخت بود و در حین دویدن شلوارش را با دستهایش بالا نگاه داشته بود. از شلیک به او خودداری کردم. صحیح است، هدفگیری من خوب نیست و احتمالا نمیتوانم یک شخص در حال دویدن را از صد یاردی هدف بگیرم، و بیشتر به این فکر بودم از فرصت استفاده کنم و تا حواس فاشیستها به هواپیماهای ما بود به سنگر خودمان برگردم. با این حال، شلیک نکردنم تا حدی به جزییات شلوارش مربوط بود. من آنجا بودم تا به "فاشیستها" شلیک کنم؛ ولی مردی که شلوارش را بالا نگاه داشته است یک "فاشیست" نیست، به وضوح موجودی مثل خود شما است و علاقهای به شلیک کردن به او ندارید.<br />
<br />
این اتفاق نشانگر چه چیز است؟ تقریبا هیچ چیز، چون از آن اتفاقات است که همیشه در همه جنگها رخ میدهد. آن یکی فرق دارد. فکر نمیکنم که بتوانم با تعریفش شما که در حال خواندن هستید را تحت تاثیر قرار دهم، ولی از شما میخواهم که باور کنید برای من، به عنوان اتفاقی که مشخصه اخلاقی یک زمان بخصوص است، تاثیرگذار بود.<br />
<br />
یکی از افرادی که در هنگام حضور من در پادگان به ما پیوست پسر شریری از پسکوچههای بارسلونا بود. لباسهایش پاره بود و پاهایش برهنه. خیلی هم تیره بود (به جرات خون عربی داشت)، و ژستهایی میگرفت که معمولا از یک اروپایی نمیبینید؛ بخصوص یکی – دست کاملا باز رو به جلو، کف دست عمودی – ژستی بود که مختص هندیها است. یک روز بستهای سیگار، که در آن زمان همچنان ارزان پیدا میشد، از تخت من دزدیده شد. مانند احمقها به فرمانده خبر دادم، و یکی از همان اراذلی که در بالا نام بردم جلو آمد و الکی ادعا کرد که بیست و پنج پزوتا هم از تخت او دزدیده شده است. فرمانده، بنا به دلیلی، در آن واحد تصمیم گرفت که دزد پسر صورتقهوهای است. در بین مجاهدین به شدت با دزدی برخورد میشد، و در تئوری ممکن بود افراد به خاطرش اعدام شوند. پسر بیچاره اجازه داد تا او را برای گشتن به داخل اتاق نگهبان ببرند. چیزی که به من خطور کرد این بود که اصلا تلاشی برای اثبات بیگناهی خود نکرد. میشد، از اینکه خود را به دست سرنوشت سپرده بود، فهمید که در چه فقری بار آمده بود. افسر به او فرمان داد تا لباسهایش را بکند. با حقارتی که به دیده من بسیار زشت بود لخت شد، و لباسهایش را گشتند. البته که نه سیگارها و نه پول در لباسهایش بودند؛ در واقع او آنها را ندزدیده بود. دردناکترین قسمت قضیه این بود که حتی بعد از اینکه معلوم شد بیگناه است همچنان خجالتزده بود. آن شب با هم به سینما رفتیم و برایش بِرَندی و شکلات خریدم. ولی آن کار هم دردناک بود – اینکه سعی کنید دردی را با پول تسکین دهید. برای چند لحظه نصف و نیمه باور داشتم که دزد است، و نمیشد آن را پاک کرد.<br />
<br />
چندین هفته بعد از آن با یکی از افراد قسمتم در جبهه مشکل پیدا کردم. آن موقع دیگر من سرجوخه شده بودم و فرمانده دوازده نفر بودم. جنگی ساکن بود، هوا سرد و کار اصلی بیدار نگاه داشتن قراولها سر پست نگهبانی. ناگهان یک روز یکی از افراد از رفتن به یک پست بخصوص، که به درستی معتقد بود در معرض تیر دشمن است، امتناع کرد. موجود ضعیفی بود، و من او را گرفتم و شروع به کشیدن او به سمت پست کردم. فورا افراد در اطرافم حلقه زدند و فریاد زدند: "فاشیست! فاشیست! آن مرد را رها کن! این یک ارتش بورژوا نیست. فاشیست!"، غیره و غیره. تا جایی که اسپانیایی بدم اجازه میداد فریاد زدم که دستورات باید اجرا شوند، و قیل و قال خیلی سریع تبدیل شد به یکی از آن بحثهای بزرگ که انضباط در یک ارتش انقلابی از طریقشان برقرار میشود. بعضی میگفتند حق با من است، بعضی میگفتند نیست. ولی نکته این است که کسی که بیشتر از همه جانب من را گرفت آن پسر صورتقهوهای بود. مرتب با همان ژست عجیب هندی میگفت: "او بهترین سرجوخه ما است!" (!No hay cabo como el) بعدها هم به مرخصی رفت تا خود را به قسمت من منتقل کند.<br />
<br />
چرا این اتفاق برای من مهم است؟ چون هرگز در شرایط عادی ممکن نبود که روابط حسنه دوباره میان من و آن پسر برقرار شود. اتهام ضمنی دزدی نه تنها به خاطر تلاش من برای ترمیم رابطه فراموش نمیشد، بلکه احتمالا پررنگتر هم میشد. یکی از اثرات زندگی امن و متمدن نوعی حساس بودن بیش از حد است که تمام هیجانات اصلی را انزجارآور میکند. سخاوت به دردناکی خست است، شکرگذاری به بدی ناشکری. ولی ما در اسپانیا در ۱۹۳۶ در دوران عادی زندگی نمیکردیم. دورانی بود که در آن احساس سخاوتمندی راحتتر از آنچه در حالت عادی امکان دارد بود. میتوانم یک دوجین اتفاق مشابه را نقل کنم که به راحتی قابل انتقال نیستند ولی در ذهن من با حال و هوای مخصوص آن دوران گره خوردهاند، لباسهای نخنما، پوسترهای انقلابی خوشرنگ، استفاده فراگیر از کلمه "رفیق"، اشعار ضد-فاشیستی که بر کاغذ نازک چاپ شده و یک پنس فروخته میشدند، عباراتی نظیر "همبستگی بینالمللی پرولتاریا" که به سبک رقتانگیزی توسط افرادی که فکر میکردند این عبارت معنی خاصی دارد تکرار میشد. آیا میتوانید نسبت به کسی که در حضورش مورد بازرسی قرار گرفتهاید و متهم به دزدی از او هستید احساس دوستی بکنید، و در یک نزاع از او حمایت کنید؟ نه، نمیتوانید؛ ولی شاید بتوانید، اگر هر دو با هم از دل تجربهای که احساسات را گسترش میدهد گذر کرده باشید. این یکی از نتایج فرعی انقلاب است، گرچه در این مورد فقط شروع یک انقلاب بود، انقلابی از پیش محکوم به شکست.<br />
<br />
<b>۴.</b><br />
<br />
درگیری بر سر قدرت در میان احزاب جمهوریخواه اسپانیایی چیزی تلخ و دور است که من در این لحظه علاقهای به زنده کردنش ندارم. تنها به این دلیل به آن اشاره میکنم که بگویم: هیچ چیزی، یا تقریبا هیچ چیزی، که درباره روابط داخلی دولت میخوانید را باور نکنید. هر چه است، از هر طرفی، تبلیغات حزبی است – یعنی، دروغ است. حقیقت کلی در مورد جنگ به میزان کافی روشن است. بورژوازی در اسپانیا به فرصت خود برای خرد کردن جنبش کارگری واقف شد، و به کمک نازیها و نیروهای متحجر در تمام دنیا از آن استفاده کرد. شک دارم که بیشتر از این بشود چیزی را تصدیق کرد.<br />
<br />
به یاد دارم که یک بار به آرتور کُستلِر گفتم، "تاریخ در ۱۹۳۶ متوقف شد"، و او هم سرش را به علامت تصدیق تکان داد. هر دو ما به طور کلی به تمامیتخواهی فکر میکردیم، ولی بخصوص به جنگ داخلی اسپانیا. خیلی زود در زندگی متوجه شدم که هیچ واقعهای در روزنامهها هرگز به درستی گزارش نمیشود، ولی در اسپانیا، برای مرتبه نخست، گزارشهایی در روزنامهها دیدم که هیچ ربطی به حقایق نداشتند، نه حتی آن رابطهای که در یک دروغ عادی نهفته است. گزارش نبردهای بزرگ وقتی جبههها آرام بودند، و سکوت محض وقتی صدها نفر کشته شده بودند. با چشمان خود دیدم که سربازانی که شجاعانه جنگیده بودند به بزدلی و خیانت متهم شوند، و دیگرانی که حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودند به خاطر پیروزی در نبردهای خیالی مورد تشویق قرار بگیرند؛ و در لندن روزنامههایی دیدم که این دروغها را تکرار میکردند و روشنفکران مشتاقی که بر پایه حوادثی که اصلا رخ نداده بودند کاخهای احساسی میساختند. در حقیقت دیدم که تاریخ، نه آنگونه که واقعا اتفاق افتاد، بلکه آنگونه که باید بر اساس "مشی حزبی" اتفاق میافتاد نوشته شود. ولی به طرقی، جدا از ناگوار بودنش، مهم نبود. به مسایل ثانویه مربوط بود – یعنی، نزاع بر سر قدرت بین کُمینترن و احزاب چپگرای اسپانیایی، و تلاش دولت روسیه برای متوقف کردن انقلاب در اسپانیا. ولی تصویری که دولت اسپانیا در کل به دنیا ارایه میکرد نادرست نبود. مسایل اصلی همانها بودند که ادعا میکرد. ولی فاشیستها و حامیانشان، آنها چگونه میتوانستند حتی تا آن حد به حقیقت نزدیک شوند؟ چگونه میتوانستند از اهداف واقعی خود نام ببرند؟ تفسیر آنها از جنگ وهم خالص بود، و در شرایط موجود امکان نداشت جور دیگری باشد.<br />
<br />
تنها مسیر باز تبلیغاتی برای نازیها و فاشیستها این بود که خود را در هیبت مسیحیهای وطندوستی جا بزنند که هدفشان نجات اسپانیا از دیکتاتوری روسیه است. برای این کار باید وانمود میشد که زندگی در اسپانیای تحت کنترل دولت چیزی به جز یک کشتار مستمر نبود (به کاتولیک هِرالد (Catholic Herald) یا دِیلی مِیل (Daily Mail) نگاه کنید – ولی اینها در برابر جراید فاشیست قارهای بچهبازی بودند)، و این شامل بزرگنمایی بیاندازه دخالت روسیه میشد. اجازه دهید تا از میان تپههای بزرگی که جراید کاتولیک و متحجر دنیا از دروغ ساختند فقط به یکی اشاره کنم – حضور یک ارتش بزرگ روسی در اسپانیا. همه پیروان عابد فرانکو به این اعتقاد داشتند؛ نیروی انسانی آن تا نیم میلیون نفر تخمین زده میشد. خب، هیچ ارتشی از روسیه در اسپانیا حضور نداشت. شاید مشتی خلبان و تکنسین، حداکثر چند صد نفر، حضور داشتند ولی ارتشی در کار نبود. میلیونها اسپانیایی به کنار، ولی چندین هزار خارجی که در اسپانیا جنگیدند شاهد این امر هستند. خب، شهادت آنها هیچ تاثیری بر مبلغین فرانکو نگذاشت، افرادی که حتی پایشان را هم در اسپانیای تحت کنترل دولت نگذاشته بودند. از آن طرف این جماعت به هیچ نحوی حاضر به قبول دخالت آلمان و ایتالیا نبودند، حتی هنگامی که جراید آلمان و ایتالیا آشکارا به دستاوردهای "لژیونرهای" خود میبالیدند. انتخابم این بود که فقط به یک مورد اشاره کنم، ولی در حقیقت تمام تبلیغات فاشیستها در همین سطح بود.<br />
<br />
من از این مساله میترسم، چون اغلب در من این احساس را ایجاد میکند که مفهوم حقیقت عینی در دنیا رو به محو شدن میرود. به هر حال امکان دارد که این دروغها، یا دروغهای مشابه، وارد تاریخ شوند. تاریخ جنگ اسپانیا چگونه نوشته خواهد شد؟ اگر فرانکو در قدرت بماند نمایندههای او کتابهای تاریخ را خواهند نوشت و (با نکته بالا بمانیم) آن ارتش روسی که هرگز وجود نداشت تبدیل به واقعیت تاریخی خواهد شد، و نسل از پس نسل بچهها در مدرسه آن را خواهند آموخت. ولی فرض کنیم فاشیسم در نهایت شکست میخورد؛ آن موقع تاریخ جنگ چگونه نوشته خواهد شد؟ فرانکو چه جور اسنادی را به ارث خواهد گذاشت؟ فرض کنیم اسناد دولت قابل بازیافت باشند – دوباره، تاریخ درست جنگ چگونه نوشته خواهد شد؟ برای اینکه، همانطور که قبلا اشاره کردم، دولت هم به صورت گسترده به دروغ واصل شد. میتوان، از زاویه ضد-فاشیسم، تاریخ کلی جنگ را به درستی نوشت، ولی تاریخچهای یکطرفه خواهد بود و در تمام موارد کوچک غیر قابل استناد. به هر حال، نوعی از تاریخ نوشته خواهد شد، و بعد از مردن آنها که جنگ را به خاطر دارند، عموما پذیرفته خواهد شد. پس در عمل دروغ به حقیقت تبدیل میشود.<br />
<br />
میدانم که متداول است بگوییم تمام تاریخ ثبت شده دروغ میباشد. حاضرم قبول کنم که تاریخ بیشتر نادرست و جانبدارانه است، ولی چیزی که مختص دوران ما است رها کردن این نظر است که <b>میشود </b>تاریخ را صادقانه نوشت. در گذشته مردم عمدا دروغ میگفتند، یا نادانسته چیزی را که مینوشتند لفت و لعاب میدادند، یا در حالی که میدانستند از اشتباه کردن گریزی نیست به دنبال حقیقت میگشتند؛ ولی در تمام موارد میدانستند که "حقایق" وجود دارند و کمابیش قابل کشف شدن هستند. و در عمل هم حجم زیادی از حقایق وجود داشت که همه بر رویشان اتفاق نظر داشتند. اگر، برای مثال، در دایرهالمعارف بریتانکا نگاهی به جنگ پیشین بکنید، میبینید که بخش قابل توجهی از اسناد از منابع آلمانی استخراج شدهاند. یک مورخ بریتانیایی و یک مورخ آلمانی بر روی نکات بسیاری با هم اختلاف خواهند داشت، حتی نکات اساسی، ولی همچنان حجمی از حقایق خنثی وجود خواهد داشت که بر سرشان به طور جدی بحث نخواهد شد. این مبنای توافق، که به معنی ریشه حیوانی یکسان تمام انسانها است، به دست تمامیتخواهی نابود میشود. در واقع ایدیولوژی نازیسم وجود "حقیقت" را انکار میکند. چیزی، برای نمونه، به عنوان "علم" وجود ندارد. فقط "علم آلمانی" یا "علم یهودی" و غیره وجود دارد. هدف ضمنی این خط فکر دنیای ترسناکی است که در آن رهبر، یا یک محفل در قدرت، نه تنها آینده را کنترل میکند بلکه <b>گذشته</b> را هم. اگر رهبر بگوید که این یا آن اتفاق، "هرگز رخ نداد" – خب، هرگز رخ نداد. اگر بگوید که دو بعلاوه دو میشود پنج – خب، دو بعلاوه دو میشود پنج. من از این چشمانداز بیشتر از بمباران شدن میترسم – و اگر تجربیات چندین سال گذشته را در نظر بگیریم، خواهیم دید که ادعای احمقانهای نیست.<br />
<br />
ولی شاید به وحشت انداختن خویش با تصاویری از یک آینده تمامیتخواه کار کودکانه یا مریضی باشد؟ قبل از اینکه مهر کابوس غیر عملی را بر پیشانی دنیای تمامیتخواه بزنید، فقط به یاد آورید که دنیای امروز در ۱۹۲۵ مانند کابوسی بود که هرگز امکان نداشت به واقعیت بپیوندد. در برابر آن دنیای متغیر و خیالی که در آن سیاه ممکن است فردا سفید باشد و وضع هوای دیروز را میتوان با حکم عوض کرد، فقط دو حفاظ وجود دارد. یکی این است که هر چقدر هم که حقیقت را نفی کنید، حقیقت، همان گونه که بود، در پشت سرتان، به حیات خود ادامه میدهد و نتیجتا شما نمیتوانید آن را به گونهای نقض کنید که به کارایی نظامی ضربه بزند. دیگری اینکه تا وقتی قسمتهایی از دنیا فتح نشده باقی بمانند، میتوان سنت لیبرال را زنده نگاه داشت. اگر به فاشیسم، یا حتی ترکیبی از چند فاشیسم مختلف، اجازه فتح کامل دنیا داده شود، آن دو حالت از بین خواهند رفت. ما در انگلستان خطر این گونه مسایل را دست کم میگیریم، چون رسوم ما و امنیتی که در گذشته داشتهایم ما را گرفتار نوعی باور احساسی کردهاند که در انتها همه چیز درست خواهد شد و آن چیزی که باعث وحشت بسیار میشود نهایتا رخ نمیدهد. صدها سال تغذیه از ادبیاتی که در آن خیر همیشه در فصل آخر پیروز میشود باعث شده است تا نیمه-غریزی باور داشته باشیم که شر همیشه در دراز مدت خود را سرنگون میکند. برای نمونه، صلحطلبی بیشتر بر این پایه بنا شده است. احتیاجی به مقاومت در برابر بدی نیست، همیشه به نحوی خودش را از بین میبرد. ولی چرا باید این کار را بکند؟ چه مدرکی برای اثبات این ادعا وجود دارد؟ آیا نمونهای از سقوط یک حکومت مدرن صنعتی، بدون حمله نظامی و مفتوح واقع شدن از خارج، وجود دارد؟<br />
<br />
برای نمونه، برقراری مجدد بردهداری را در نظر بگیرید. بیست سال پیش چه کسی میتوانست تصور کند که بردهداری به اروپا باز خواهد گشت؟ اردوگاههای کار اجباری در سراسر اروپا و شمال آفریقا، جایی که لهستانیها، روسها، یهودیها و زندانیهای سیاسی از هر نژادی برای جیره روزانه خود مشغول ساختن راه و خشک کردن باتلاق میباشند، به وضوح نمونه عینی بردهداری هستند. تنها تفاوتش در این است که فعلا خرید و فروش برده توسط افراد ممکن نیست. از زوایای دیگر - مثلا، جدا کردن اعضای خانواده – شرایط احتمالا از مزارع پنبه در آمریکا هم بدتر است. هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم این شرایط با وجود سلطه تمامیتخواهی عوض خواهد شد. ما متوجه مفاهیم واقعی این وضعیت نمیشویم چون به طریقی عرفانی باور داریم که رژیمی که بر پایه بردهداری بنا شده باشد <b>باید</b> سقوط کند. ولی باارزش خواهد بود اگر مدت زمان دوام امپراتوریهای بردهداری عهد عتیق را با یکی از حکومتهای مدرن مقایسه کنیم. تمدنهای بنا شده بر بردهداری برای مدتی به طول چهار هزار سال هم دوام آوردهاند.<br />
<br />
وقتی به عهد عتیق فکر میکنم، جزییاتی که بیشتر از همه من را میترساند این است که آن صدها میلیون بردهای که تمدن نسل به نسل بر پشتشان تکیه کرده بود حتی کوچکترین سندی هم از خود به یادگار نگذاشتهاند. حتی اسامی آنها را هم نمیدانیم. از تمام تاریخ یونان و روم، نام چند برده را شنیدهاید؟ من دو تا به ذهنم میرسد، شاید هم سه تا. یکی اسپارتاکوس و دیگری اِپیکتِت. همچنین، در تالار روم در موزه بریتانیا ظرفی شیشهای وجود دارد که بر کف آن نام سازندهاش حک شده است، "فِلیکس فِکیت". من تصویری از فِلیکس بیچاره در ذهن دارم (یک گال با موهای قرمز و قلاده آهنی به دور گردن)، ولی ممکن است در واقعیت برده نبوده باشد؛ پس فقط دو برده وجود دارند که من مطمئنا از نامشان آگاه هستم، و به احتمال افراد کمی باشند که بیشتر از این بدانند. بقیه در سکوت محض فراموش شدهاند.<br />
<br />
<b>۵.</b><br />
<br />
ستون فقرات مقاومت در برابر فرانکو طبقه کارگر اسپانیا بود، بخصوص اعضای اتحادیههای کارگری شهری. در طولانی مدت – مهم است که به خاطر بسپاریم فقط در طولانی مدت – طبقه کارگر مطمئنترین دشمن فاشیسم است، تنها به این دلیل که طبقه کارگر بیشترین سود را از بازسازی درست جامعه خواهد برد. برخلاف طبقات و دستههای دیگر، نمیتوان تا ابد به آن رشوه داد.<br />
<br />
گفتن این به معنی ایدآلسازی از طبقه کارگر نیست. در مبارزه درازمدتی که در پی انقلاب روسیه رخ داده است این کارگرهای یدی بودهاند که شکست خوردهاند، و ناممکن است احساس نکنیم که تقصیر خودشان بوده است. نوبت به نوبت، کشور به کشور، جنبشهای متشکل طبقه کارگر به وسیله خشونت نامشروع و آشکار خرد شدهاند، و همراهانشان، که با همبستگی نظری به آنها پیوند خوردهاند، فقط نظاره کرده و دست به کاری نزدهاند؛ و در پس این خیانتهای متعدد این حقیقت خوابیده است که میان کارگرهای سفیدپوست و رنگینپوست حرفی از همبستگی هم حتی زده نمیشود. چه کسی میتواند بعد از ده سال گذشته اعتقادی به آگاهی طبقاتی پرولتاریای بینالمللی داشته باشد؟ برای طبقه کارگر انگلستان، به نظر کشتار رفیقانشان در وین، برلین، مادرید یا هر جای دیگری از نتیجه مسابقه فوتبال دیروز بیاهمیتتر بود. اما این تغییری در این حقیقت که طبقه کارگر بعد از تسلیم دیگران به مبارزه خود با فاشیسم ادامه خواهد داد ایجاد نمیکند. یکی از خصوصیات تسخیر فرانسه توسط آلمان تغییر موضع عجیب برخی از روشنفکرها بود، از جمله برخی از روشنفکرهای سیاسی چپگرا. روشنفکرها جماعتی هستند که بیشتر از همه در برابر فاشیسم ضجه میزنند، ولی در عین حال، وقتی در مخمصه گیر میافتند، بخش قابل ملاحظهای از آنها در شکستگرایی فرو میروند. به اندازه کافی برای دیدن بخت ناچیز خود دوراندیش هستند، و مهمتر از آن میشود آنها را با رشوه خرید – برای اینکه آشکار است نازیها فکر میکنند روشنفکرها ارزش رشوه دادن را دارند. رفتار طبقه کارگر برعکس این است. از آنجا که نادانتر از آن هستند که متوجه کلاهی که بر سرشان میرود بشوند، به راحتی وعدههای فاشیسم را قورت میدهند، ولی دیر یا زود دوباره مبارزه را از سر میگیرند. مجبور هستند، چون همیشه در وجود خود متوجه توخالی بودن وعدههای فاشیسم میشوند. فاشیستها، برای جذب همیشگی طبقه کارگر، مجبور به بالا بردن کیفیت عمومی زندگی هستند، چیزی که نمیتوانند یا احتمالا اصلا خواهان آن نیستند. مبارزه طبقه کارگر مانند رشد یک گیاه است. گیاه کور و احمق است، ولی میداند که باید به بالا، به سمت خورشید برود، و به این کار با وجود تمام موانع ادامه میدهد. کارگرها برای چه مبارزه میکنند؟ خیلی ساده، برای زندگی نجیبانهای که بیشتر و بیشتر از ممکن بودنش آگاه میشوند. آگاهی آنها از این هدف کم و زیاد میشود. در اسپانیا، برای مدتی، مردم آگاهانه رفتار میکردند، در حرکت به سمت هدفی که خواهان رسیدن به آن بودند و باور داشتند که میتوان به آن رسید. به این دلیل بود که زندگی در اسپانیای در کنترل دولت در چند ماه اول جنگ احساس خوب و جالبی داشت. مردم عامی در اعماق وجود خود میدانستند که جمهوری دوست آنها است و فرانکو دشمن آنها. میدانستند که حق با آنها است، چون برای چیزی میجنگیدند که دنیا به آنها بدهکار بود و توانایی پرداختش را به آنها داشت.<br />
<br />
به یاد داشتن این امر برای دیدن جنگ اسپانیا از منظر درست الزامی است. وقتی آدم به خشونت، کثافت و پوچی جنگ – و در این مورد بخصوص به شکنجه، دروغ، دسیسه و سوءتفاهم – فکر میکند، همیشه این وسوسه وجود دارد که بگوید: "دو طرف به بدی یکدیگر هستند. من بیطرف هستم". اما، در عمل، آدم نمیتواند بیطرف باشد، و به ندرت جنگی یافت میشود که مهم نباشد چه کسی در آن به پیروزی میرسد. تقریبا همیشه یک طرف کمابیش نماینده ترقی است، طرف دیگر کمابیش نماینده تحجر. تنفری که جمهوری اسپانیا در میلیونرها، دوکها، کاردینالها، عیاشها، دایی جان ناپلئونها و غیره ایجاد کرد به تنهایی برای روشن کردن وضعیت کافی است. در ماهیت یک جنگ طبقاتی بود. اگر در آن پیروز میشدیم، آرمان مردم عامی در سراسر دنیا قویتر میشد. در آن شکست خوردیم، و سهامدارها در تمام دنیا دستهای خود را به هم مالیدند. مساله اصلی این بود، بقیه چیزها حرف مفت بودند.<br />
<br />
<b>۶.</b><br />
<br />
نتیجه جنگ اسپانیا در لندن، پاریس، رم و برلین رقم خورد و نه در اسپانیا. بعد از تابستان ۱۹۳۷، برای کسانی که کور نبودند مثل روز روشن بود که دولت فقط در صورتی میتواند در جنگ پیروز شود که تغییری اساسی در توازن بینالمللی رخ دهد، و نِگرین (۳) و دیگران احتمالا به این دلیل تصمیم به ادامه جنگ گرفتند که فکر میکردند جنگ جهانی که در ۱۹۳۹ آغاز شد در ۱۹۳۸ آغاز خواهد شد. تفرقه در جناح دولت، با وجود تبلیغات زیادی که بر روی آن شده است، دلیل اصلی شکست نبود. مجاهدین دولت با عجله به وجود آمده بودند، به خوبی مسلح نبودند و ظاهر نظامی خوبی هم نداشتند، ولی اگر تفاهم سیاسی از ابتدا هم وجود داشت تغییری در این وضع ایجاد نمیشد. در شروع جنگ کارگر کارخانه نوعی در اسپانیا حتی نمیدانست چگونه با تفنگ شلیک کند (در اسپانیا هرگز خدمت اجباری وجود نداشته است)، و صلحطلبی سنتی چپ هم مانع بزرگی بود. هزارها خارجی که در اسپانیا خدمت کردند پیادهنظام خوبی بودند، ولی در میان آنها متخصص، از هر نوعی، به ندرت دیده میشد. این نظریه تروتسکیایستها، اینکه میشد در جنگ در صورت متوقف نشدن انقلاب پیروز شد، احتمالا غلط بود. ملی کردن کارخانهها، خراب کردن کلیساها، و توزیع بیانیههای انقلابی به بیشتر شدن کارایی ارتشها منتهی نمیشد. فاشیستها پیروز شدند چون قویتر بودند؛ سلاحهای مدرنی داشتند که دیگران نداشتند. با استراتژی سیاسی نمیتوان آن برتری را خنثی کرد.<br />
<br />
گیجکنندهترین چیز در جنگ اسپانیا رفتار قدرتهای بزرگ بود. فرانکو در واقع به دست آلمانیها و ایتالیاییها در جنگ پیروز شد و انگیزه آنها هم به اندازه کافی واضح بود. درک کردن انگیزه فرانسه و بریتانیا سختتر است. در ۱۹۳۶ برای همه مشخص بود که اگر بریتانیا به دولت اسپانیا کمک کند، حتی در حد چند میلیون پوند اسلحه، فرانکو سقوط میکند و استراتژی آلمان به شدت از پاشنه خارج میشود. در آن زمان لازم نبود غیبگو باشید تا بدانید جنگ میان آلمان و بریتانیا در راه بود؛ میشد حتی با دقت یک یا دو سال زمان درست آن را پیشبینی کرد. با تمام این اوصاف طبقه حاکم بریتانیا به سخیفترین، بزدلانهترین و دوروترین روش ممکن تمام سعی خود را برای تقدیم اسپانیا به فرانکو و نازیها کرد. چرا؟ جواب متداول این است که آنها طرفدار فاشیستها بودند. بیشک بودند، ولی با این حال، وقتی نوبت به رویارویی نهایی رسید، تصمیم به مقابله با آلمان گرفتند. هنوز هم نامشخص است که بر اساس چه نقشهای تصمیم به حمایت از فرانکو گرفتند، و ممکن هم هست که هیچ نقشه مشخصی نداشتند. اینکه طبقه حاکم بریتانیا بدجنس است یا فقط احمق مشکلترین، و در لحظات معینی مهمترین، سؤال زمان ما است. درباره روسها، انگیزه آنها در جنگ اسپانیا کاملا مرموز است. آیا، همانطور که لیبرالها باور داشتند، برای حمایت از دموکراسی و خنثی کردن نازیها در اسپانیا دخالت کردند؟ پس چرا دخالتشان به این میزان خسیسانه بود و چرا در نهایت اسپانیا را مجروح رها کردند؟ یا آیا، همانطور که کاتولیکها ادعا کردند، در اسپانیا دخالت کردند تا انقلاب را پرورش دهند؟ پس چرا تمام توان خود را برای خرد کردن جنبشهای انقلابی اسپانیا، حفظ مالکیت شخصی و دادن قدرت به طبقه متوسط به جای طبقه کارگر به کار بستند؟ یا آیا، همانطور که تروتسکیایستها اشاره کردند، فقط برای جلوگیری از انقلاب در اسپانیا دخالت کردند؟ پس چرا از فرانکو حمایت نکردند؟ در کل، راحتترین روش برای توضیح کارهای آنها این است که فرض کنیم بر اساس چندین انگیزه متضاد عمل میکردند. من بر این باور هستم که در آینده احساس خواهیم کرد که سیاست خارجی استالین، به جای آنکه طبق ادعاها محشر کبری باشد، فقط احمقانه و فرصتطلبانه بوده است. ولی به هر صورت، جنگ داخلی اسپانیا نشان داد که نازیها میدانستند چه کار میکنند و مخالفینشان نمیدانستند. جنگ در سطح فناوری بسیار پایینی رقم خورد و استراتژی اصلی آن هم بسیار ساده بود. آن طرفی که اسلحه داشت پیروز میشد. نازیها و ایتالیاییها به دوستان اسپانیایی فاشیست خود اسلحه دادند، و دموکراسیهای غربی و روسیه به آنها که باید دوستشان میبودند اسلحه ندادند. به این ترتیب جمهوری اسپانیا، "بعد از به دست آوردن آن چیزی که هیچ جمهوری دیگری نداشت"، نابود شد.<br />
<br />
اینکه آیا ترقیب اسپانیاییها به ادامه جنگ، همانطور که تمام چپگرایان در بقیه کشورها بیشک انجام دادند، وقتی نمیتوانستند در آن پیروز شوند کار درستی بود سؤالی است که پاسخ به آن سخت است. من خود فکر میکنم کار درستی بود، چون باور دارم که از نقطه نظر بقاء بهتر است که جنگید و شکست خورد تا نجنگیده تسلیم شد. اثر آن بر استراتژی بزرگتر مقاومت بر علیه فاشیسم فعلا قابل ارزیابی نیست. ارتشهای ژندهپوش و بدون سلاح جمهوری دو سال و نیم دوام آوردند، که بدون شک بیشتر از آنچه دشمنانشان انتظار داشتند بود. ولی آیا این کار باعث بر هم ریختن برنامه کاری فاشیستها شد، یا از طرف دیگر، فقط جنگ اصلی را عقب انداخت و به نازیها فرصت داد تا ماشین جنگی خود را آماده کنند، فعلا معلوم نیست.<br />
<br />
<b>۷.</b><br />
<br />
من هر وقت به جنگ اسپانیا فکر میکنم دو خاطره در ذهنم تداعی میشود. یکی از بخش بیمارستان لاریدا است و صدای به نسبت ناراحت مجاهدین مجروحی که ترانهای را میخواندند که اینگونه به پایان میرسید:<br />
<br />
یک عهدنامه،<br />
مبارزه تا آخر راه!<br />
<br />
خب، تا آخر هم مبارزه کردند. قطعا در هجده ماه آخر جنگ ارتشهای جمهوریخواه بدون سیگار و با غذای بسیار کم به جنگیدن ادامه داده بودند. حتی هنگامی که من در نیمه ۱۹۳۷ از اسپانیا خارج شدم، گوشت و نان کمیاب بود، تنباکو به ندرت یافت میشد، قهوه و شکر هم تقریبا پیدا نمیشد.<br />
<br />
خاطره دیگر از مجاهد ایتالیایی است که روزی که من به مجاهدین پیوستم، در اتاق نگهبانی دستم را فشرد. درباره این مرد در ابتدای کتابم در مورد جنگ اسپانیا نوشتهام، و نمیخواهم آنچه آنجا گفتهام را تکرار کنم. وقتی یونیفورم ژنده و صورت حزین، معصوم و قوی او را به یاد میآورم – اُه، چه پررنگ! - مسایل پیچیده و جانبی جنگ کنار میروند و به وضوح میبینم که، در هر حال، در اینکه حق با چه کسی بود شکی نیست. با وجود بازیهای قدرت و دروغهای گزارشگری، مساله مرکزی جنگ تلاش اینگونه مردم برای به دست آوردن زندگی نجیبانهای بود که میدانستند حق طبیعی آنها است. سخت است که به سرنوشت احتمالی این مرد بدون احساس تلخی فکر کنیم. از آنجا که او را در پادگان لنین دیدم او به احتمال یک تروتسکیایست یا یک آنارشیست بود، و در شرایط عجیب زمان ما، وقتی اینگونه افراد به دست گشتاپو کشته نمیشوند معمولا به دست جی. پی. یو. کشته میشوند. ولی این تاثیری بر مسایل درازمدت نمیگذارد. صورت این مرد، که من آن را فقط برای یک یا دو دقیقه دیدم، به عنوان نوعی تذکر تصویری، که جنگ اساسا بر سر چه بود، با من مانده است. او برای من نماد غنچه طبقه کارگر اروپایی است که در تمام کشورها از دست پلیس فرار میکند، مردمی که گورهای دستهجمعی میدانهای جنگ اسپانیا را پر میکنند و الان، به تعداد چندین میلیون، در حال پوسیدن در اردوگاههای کار اجباری هستند.<br />
<br />
وقتی آدم به افرادی که از فاشیسم دفاع میکنند یا کردهاند فکر میکند، از تنوعشان متحیر میشود. به مرامی فکر کنید که به هر حال برای مدتی توانست هیتلر، پَتِن، مُنتَگو نُرمَن، پاوِلیچ، ویلیام رَندولف هِرست، اِستِرایشِر، بوکمَن، اِزرا پاوند، خوان مارچ، کُکتو، تیسِن، پدر کاولین، مفتی اورشلیم، آرنولد لان، آنتونِچکیو، اِسپِنگلِر، بِوِرلی نیکُلز، لیدی هیوستُن و مارینِتی را گرد هم جمع کند! اما کلید حل معما بسیار واضح است. آنها همگی چیزی برای از دست دادن دارند، یا مردمی هستند که به جامعه طبقاتی علاقه دارند و از چشمانداز دنیایی از انسانهای آزاد و برابر وحشتزده هستند. در پس تمام تبلیغاتی که درباره روسیه "بیخدا" و "مادهگرایی" طبقه کارگر میشود خیلی ساده تلاش آن عدهای خوابیده است که میخواهند به پول و امتیازهای خود بچسبند. به همچنین، البته تا حدودی حقیقت دارد، تمام آن صحبتها در مورد بیارزش بودن نوسازی اجتماعی در صورت همراه نبودن با "تغییرات قلبی". عابدها، از پاپ گرفته تا یوگاکاران کالیفرنیا، خیلی به "تغییرات قلبی" علاقه دارند و از نظر آنها بسیار کارسازتر از تغییر در سیستم اقتصادی است. پَتِن سقوط فرانسه را به علاقه مردم عادی "به عیاشی" نسبت میدهد. برای مشاهده درست این باید اندکی تامل کرد و پرسید مگر یک کشاورز یا کارگر فرانسوی در طول زندگی خود در مقایسه با پَتِن به چه میزان عیاشی میکند؟ وای از گستاخی این سیاستمدارها، کشیشها، ادیبها و غیره که در مذمت "مادهگرایی"، سوسیالیست طبقه کارگر را به خطابه میگیرند! تنها چیزی که مرد کارگر طلب میکند چیزی است که این بقیه به آن به چشم حداقل واجبی نگاه میکنند که زندگی بدون آن میسر نیست. غذا به میزان کافی، رهایی از وحشت همیشگی بیکاری، علم به اینکه فرزندانتان از بخت برابر برخوردار خواهند بود، حمام روزی یک بار، ملحفه تمیز به میزان منطقی، سقفی که چکه نمیکند، و ساعت کاری که به اندازه کافی کوتاه باشد تا بعد از پایان کار اندکی انرژی باقی مانده باشد. و دست یافتن به آن حداقل چه راحت خواهد بود اگر تنها بیست سال فکرمان را معطوف آن کنیم! رساندن سطح زندگی تمام دنیا به سطح زندگی در بریتانیا کاری سختتر از جنگ اخیر نخواهد بود. ادعا نمیکنم، و کسی هم نمیشناسم که ادعا کند، که این به تنهایی تمام مشکلات را حل خواهد کرد. فقط اینکه برای حل مشکلات واقعی بشر باید در ابتدا کمبود و کار سخت را ریشهکن کرد. مساله اصلی دوره ما کمرنگ شدن باور به جاودانگی شخصی است، و تا زمانی که انسان نوعی یا مانند گاو در حال خرحمالی کردن است یا از ترس پلیس مخفی میلرزد حل شدنی نیست. وای که طبقه کارگر حق دارد "مادهگرا" باشد! چه درست شکم را پیش از ذهن قرار میدهند، نه در معیار ارزشی بلکه در معیار زمان! درک کردن این به فهم خوف درازمدتی که تحمل میکنیم کمک خواهد کرد. هر کدام از ملاحظات ممکن است آدم را دچار لغزش کند – آژیر صدای یک پَتِن یا یک گاندی، این حقیقت که برای مبارزه کردن باید خفت را پذیرفت، موقعیت اخلاقی مبهم بریتانیا، با الفاظ دموکراتیک و امپراتوری حمالهایش، تکامل منحوس روسیه شوروی، بازی کثافت سیاست چپگرا – همه اینها کمرنگ میشوند و تنها چیزی که دیده میشود بیداری تدریجی مردم عامی در برابر ملاکین و دروغگوها و دستبوسهای اجارهای آنها است. مساله بسیار ساده است. باید افرادی مثل آن سرباز ایتالیایی اجازه زیستن یک زندگی نجیب و کاملا انسانی که امروزه از نظر فنی ممکن است را داشته باشند، یا نه؟ باید انسان عامی دوباره به گل فرو برده شود، یا نه؟ من خود معتقدم، شاید بر اساس اسناد ناکافی، که انسان عامی دیر یا زود در مبارزه خود پیروز میشود، ولی میخواهم این اتفاق زودتر رخ دهد و نه دیرتر – زمانی در صد سال آینده، و نه زمانی در ده هزار سال آینده. این مساله اصلی جنگ اسپانیا بود، و جنگ پیشین، و شاید جنگهایی که در آینده خواهند آمد.<br />
<br />
من دیگر هرگز مجاهد ایتالیایی را ندیدم و نامش را هم یاد نگرفتم. به احتمال یقین مرده است. تقریبا دو سال بعد، هنگامی که به وضوح در جنگ شکست خورده بودیم، این ابیات را به یاد او نوشتم:<br />
<br />
سرباز ایتالیایی دست من را فشرد<br />
در کنار میز اتاق نگهبانی؛<br />
دست قوی و دست ظریف<br />
که پنجههایش توانا هستند<br />
<br />
ملاقات کردن در میان صدای تفنگها<br />
ولی وای! چه آرامشی بود آن وقت<br />
در خیره شدن به صورت داغانش<br />
نابتر از صورت هر زنی!<br />
<br />
برای اینکه کلمات پوسیدهای که حال من را به هم میزنند<br />
همچنان در گوشهای او مقدس بودند،<br />
و او از هنگام به دنیا آمدن چیزهایی را<br />
که من با کتاب خواند و آهسته آموخته بودم میدانست.<br />
<br />
تفنگهای خائن حرف خود را زده بودند<br />
و هر دو ما آن را خریده بودیم،<br />
ولی آجر طلایی من از طلا ساخته شده بود – وای!<br />
چه کسی فکرش را میکرد؟<br />
<br />
بخت خوش به همراهت، سرباز ایتالیایی!<br />
ولی بخت برای شجاعها نیست؛<br />
دنیا چه چیز را به تو پس خواهد داد؟<br />
همیشه کمتر از آنچه تو دادی.<br />
<br />
در میان سایه و شبح،<br />
در میان سفید و سرخ،<br />
در میان گلوله و دروغ،<br />
سرت را کجا مخفی خواهی کرد؟<br />
<br />
که کجا است مانوئل گُنزالِز؟<br />
که کجا است پِدرو آگویلار؟<br />
که کجا است رامُن فِنِلوسا؟<br />
کرمهای خاکی میدانند که کجا هستند.<br />
<br />
نام تو و کردار تو فراموش شدند<br />
قبل از آنکه استخوانهای تو خشک شود،<br />
و دروغی که تو را غرق کرد<br />
در زیر دروغ بزرگتری مدفون شده است؛<br />
<br />
ولی چیزی که من در صورت تو دیدم<br />
هیچ قدرتی من را از آن محروم نمیکند:<br />
هیچ بمبی که منفجر میشود<br />
روحیه بلورین را نخواهد شکست.<br />
<br />
<br />
جورج اورول، ۱۹۴۳<br />
<br />
<br />
<br />
-----------------------------<br />
(۱) در ۱۹۳۳، کانون بحث دانشگاه آکسفورد قطعنامهای را به رای گذاشت که بعدها به قطعنامه شاه و کشور معروف شد. متن این قطعنامه به این شرح بود: "این مجلس تحت هیچ شرایطی برای شاه و کشورش نخواهد جنگید". قطعنامه با ۲۷۵ رای موافق و ۱۵۳ رای مخالف به تصویب رسید.<br />
<br />
(۲) کنوانسیون ملت یک "دولت مردمی" بود که در سالهای ۴۱-۱۹۴۰ شکل گرفت و هدفش برملا کردن نقش سیاستمدارها در جنگ و سیاست تسکین سالهای قبل از آن بود. نیروی محرک آن کمونیستهای بریتانیا بودند.<br />
<br />
(۳) خوان نِگرین، ۱۹۵۶-۱۸۹۲، آخرین نخستوزیر جمهوری اسپانیا. وی به جناح راست سوسیالیستها تعلق داشت و بسیار نزدیک به سیاستهای حزب کمونیست اسپانیا عمل میکرد.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-21100590264187452422010-11-01T18:59:00.015+00:002016-05-13T20:02:48.808+01:00فقرا چگونه میمیرند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">پاریس در اواخر دهه ۱۹۲۰ به دلیل ارزانی نسبی و سبک زندگی غیر متعارف تبدیل به مقصدی برای نویسندگان جوان شده بود. جورج اورول در بهار ۱۹۲۸ به پاریس نقل مکان کرد و در پناه حمایت اجتماعی و مادی یکی از بستگانش به نوشتن چندین رمان پرداخت که کتاب روزهای برمه (Burmese Days) تنها اثر باقیمانده از آن زمان است. اورول در مارس ۱۹۲۹ به دلیل بیماری شدید روانه بیمارستان شد و بعدها خاطرات خود از دوران اقامت در بیمارستانی در پاریس را در قالب مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/Poor_Die/english/e_pdie">How the Poor Die</a>) منتشر کرد. وی در دسامبر ۱۹۲۹ به لندن بازگشت.</span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span> </div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjuqDKerZcRWK2uFE2m5j7GOgBMhQPnHOdLH-QznS21fTlreQit5EPs5t12RRDPiDLK1Vkx-BIDAlpU76ZVv2Zoac1R3Y45JH1dbjXUNeB8MERLMrXPL5YI-4_KbKTXcUcxPXbfp7cK5A/s1600/313310171_47181f16fc_b.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjuqDKerZcRWK2uFE2m5j7GOgBMhQPnHOdLH-QznS21fTlreQit5EPs5t12RRDPiDLK1Vkx-BIDAlpU76ZVv2Zoac1R3Y45JH1dbjXUNeB8MERLMrXPL5YI-4_KbKTXcUcxPXbfp7cK5A/s320/313310171_47181f16fc_b.jpg" /></a></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">من در ۱۹۲۹ چندین هفته را در بیمارستان اِکس (۱)، واقع در ناحیه پانزدهم پاریس، سپری کردم. در قسمت پذیرش منشیها من را در درجه سه قرار دادند و در کل در حدود بیست دقیقه را به پاسخ دادن به پرسشهای مختلف گذراندم تا به من اجازه ورود داده شد. اگر تا به حال مجبور به پر کردن پرسشنامه در کشورهای لاتین بوده باشید حتما میدانید چه نوع پرسشهایی منظورم هست. چند روز بود که با تبدیل رومیور به فارنهایت مشکل داشتم، ولی میدانستم که دمای بدنم در حدود ۱۰۳ بود، و در پایان مصاحبه به سختی میتوانستم سر پا بمانم. پشت سرم مشتی بیمار، با بقچههای رنگینی که با خود داشتند، منتظر نوبت خود برای پاسخ دادن به سوالها بودند.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;"></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">بعد از سوالها نوبت به حمام رسید – ظاهرا یک روال اجباری برای تمام تازهواردها، مانند زندان یا اردوی کار. لباسهایم از من گرفته شد، و بعد از اینکه چند دقیقه لرزان در پنج اینچ آب گرم نشسته بودم یک لباس خواب کتان و یک روپوش پشمی کوتاه آبی رنگ به من داده شد – بدون دمپایی،گفتند که هیچ چیز که به اندازه پای من بزرگ باشد ندارند – و بیرون به فضای باز برده شدم. شبی در فوریه بود و من ذاتالریه داشتم. بخشی که باید به آن میرفتیم ۲۰۰ یارد دورتر بود و به نظر میرسید برای رسیدن به آن باید از اراضی بیمارستان گذر کنیم. شخصی پیشاپیش من فانوس به دست تلوتلو میخورد. مسیر شنی یخ زده بود، و باد لباس خواب را دور ساقهای لختم تکان میداد. وقتی وارد بخش شدیم احساس آشنا و عجیبی به من دست داد که فقط بعد از گذشت مدتی از شب توانستم منشاء آن را پیدا کنم. اتاقی بود با نور کم، دراز، با سقفی به نسبت کوتاه، پر از صدای غرغر و با سه ردیف تخت که به طرز حیرتانگیزی به یکدیگر نزدیک بودند. بوی بدی میآمد، بوی مدفوع و در عین حال به نسبت شیرین. در حال دراز کشیدن بودم که بر روی تختی که تقریبا در مقابل من بود مردی کوچک، با شانههای گرد و موهای فندقی رنگ دیدم که نیمه لخت نشسته بود و یک دکتر و یک دانشجو در حال انجام کار عجیبی بر روی او بودند. در ابتدا دکتر چند لیوان کوچک، مانند لیوان شراب، را از کیف سیاه خود خارج کرد، سپس دانشجو کبریتی در داخل هر لیوان آتش میزد تا هوای داخل آنها را تخلیه کند، بعد لیوان را بر روی پشت یا سینه مرد قرار میدادند و خلاء تاول بزرگ و زرد رنگی را بیرون میکشید. چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم که چه کاری با او میکردند. چیزی بود به نام لیوان گذاری، یک روش درمان که میتوانید مطالب بیشتری درباره آن در کتابهای پزشکی قدیمی پیدا کنید ولی من تا آن موقع فکر میکردم از آن کارها است که با اسب میکنند.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">هوای سرد بیرون احتمالا دمای بدنم را پایین آورده بود، و بیخیال مشغول تماشای این درمان وحشیانه بودم، شاید تا حدودی مایه سرگرمی هم بود. ولی، لحظهای بعد، دکتر و دانشجو به سمت تخت من آمدند، من را کشیدند و بلند کردند و بدون کمترین حرفی شروع به استفاده از همان لیوانها کردند، بدون هیچ گونه ضدعفونی. اعتراض مختصر من به همان میزان اثر داشت که اعتراض یک حیوان. من هرگز تا آن زمان در بخش عمومی یک بیمارستان بستری نبودم، و این اولین تجربه من از دکترهایی بود که بدون صحبت کردن شما را معاینه میکنند یا، در بعد انسانی، از حضور شما ملتفت هم نیستند. فقط شش لیوان برای من استفاده کردند، ولی در ادامه تاولها را از نو شکافتند و به لیوان گذاری ادامه دادند. هر لیوان چیزی در حدود یک قاشق چایخوری خون کشید. با حقارت دوباره دراز کشیدم، با احساس ترس و نفرت از کاری که با من شده بود، و فکر میکردم که اقلا حالا من را به حال خود رها خواهند کردند. ولی نه، اصلا. درمان دیگری در راه بود، ضماد خردل، که مثل حمام گرم جزیی از روال عادی بود. دو پرستار آکله ضماد را از قبل آماده کرده بودند و آنرا محکم، مانند ژاکتهایی که تن دیوانهها میکنند، به دور سینهام بستند. در همین حین تعدادی مرد که پیراهن و شلوار به تن داشتند و مشغول قدم زدن در داخل بخش بودند در اطراف تخت من جمع شده و با لبخندی نیمه دلسوزانه من را نگاه میکردند. بعدها متوجه شدم که تماشا کردن بیمار تحت درمان با ضماد خردل جزء سرگرمیهای محبوب بخش بود. این ضمادها را معمولا برای ربع ساعت استفاده میکنند و واقعا سرگرم کننده است، به شرطی که به دور شما بسته نشده باشد. در پنج دقیقه اول درد شدیدی دارد، ولی فکر میکنید توان تحمل آن را دارید. در طی پنج دقیقه دوم این باور بر باد میرود، ولی چون ضماد از پشت قلاب شده است نمیتوانید آن را باز کنید. تماشاچیها بیشترین لذت را از این مرحله میبرند. در طول پنج دقیقه آخر گرفتار نوعی بیحسی میشوید. بعد از اینکه ضماد را باز کردند یک بالشت عایق که پر از یخ بود را زیر سرم چپاندند و تنهایم گذاشتند. نخوابیدم، و تا آنجا که میدانم این تنها شب زندگی من بود – منظورم تنها شبی است که در تخت گذراندهام – که در آن اصلا نخوابیدم، حتی یک دقیقه.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">در یک ساعت اول حضورم در بیمارستان اِکس چند نوع درمان مختلف و متناقض را تجربه کرده بودم، ولی این امری گمراهکننده بود، چون در واقعیت اصلا تحت درمان، خوب یا بد، نبودید، مگر آنکه به مرض جالب و آموزندهای مبتلا بودید. هر روز ساعت پنج صبح پرستارها وارد میشدند، بیماران را بیدار میکردند و دمای بدنشان را میگرفتند، ولی بیماران را تمیز نمیکردند. اگر حالتان به میزان کافی خوب بود خود را تمیز میکردید، وگرنه باید روی مهربانی دیگر بیماران که قادر به راه رفتن بودند حساب میکردید. جابهجا کردن بطریها و لگنها، که در اصطلاح به آنها قابلمه میگفتند، معمولا وظیفه بیماران بود. ساعت هشت صبحانه حاضر بود، که به رسم ارتش به سوپ معروف بود. واقعا هم سوپ بود، سوپ سبزیجات رقیقی که تکههای لزج نان در آن شناور بود. میزانی که از روز میگذشت پزشک قد بلند و موقر با ریش سیاه خود به بیمارها سر میزد، به همراه یک اَنترن و یک لشگر دانشجو که از پشت به دنبالش میرفتند، ولی ما تقریبا شصت نفر در آن بخش بودیم و معلوم بود که باید به بخشهای دیگر هم سر بزند. تختهای زیادی بودند که او هر روز از کنار آنها میگذشت، که بعضا همراه با نالهای از التماس بود. از طرف دیگر اگر دانشجویان علاقهمند به آشنایی بیشتر با بیماری شما بودند در کانون نوع خاصی از توجه قرار میگرفتید. برخی مواقع چیزی در حدود یک دوجین دانشجو برای شنیدن خرخر برونشیتی من صف میکشیدند. احساس غریبی بود – غریب از این لحاظ که علاقه شدیدی به آموختن حرفه خود داشتند ولی در عین حال به نظر میرسید که اصلا به انسان بودن بیمارها واقف نیستند. ارتباط برقرار کردن سخت است، ولی بعضی اوقات که دانشجوی جوانی به جلو میآمد تا از نوبت خود برای دستکاری کردن شما استفاده کند چهرهاش از شدت هیجان دگرگون میشد، مانند پسری که اجازه یافته است تا با ابزار گرانی کار کند. و سپس گوش از پس گوش – گوش مردان جوان، دخترها، سیاهپوستان – به پشت شما فشار داده میشد، قطاری از انگشت موقرانه ولی ناشیانه به پشت شما ضربه میزد، ولی حتی یکی از آنها هم هرگز با شما سخنی نمیگفت یا به رویتان نگاه نمیکرد. به عنوان یک بیمار که پولی نمیداد و لباس خواب رسمی را به تن داشت، به شما به چشم یک <b>نمونه آزمایش</b> نگاه میشد، چیزی که از آن نمیرنجیدم ولی هرگز به آن عادت نکردم.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">بعد از چند روز حالم به حدی خوب شد که میتوانستم بنشینم و بیمارهای اطرافم را بررسی کنم. در آن اتاق خفه، با آن تختهای باریک که چنان به یکدیگر نزدیک بودند که شما میتوانستید به راحتی دست بیمار کناری را لمس کنید، همه جور مرضی پیدا میشد، به جز، به گمانم، امراض به شدت مسری. همسایه دست راست من پینهدوز کوچکی با موهای قرمز بود که یک پایش از آن یکی کوتاهتر بود و همیشه خبر مرگ دیگر بیمارها (چند بار این اتفاق افتاد، و همسایه من اولین کسی بود که متوجه میشد) را با سوت زدن به من میرساند. میگفت "شماره ۴۳!" (یا هر کسی که بود) و دستاهایش را به بالای سرش پرتاب میکرد. این مرد مشکل بدی نداشت، ولی در بیشتر تختهای دیگر که در زاویه دید من بودند تراژدی زنندهای یا اتفاق کاملا مخوفی در جریان بود. در تختی که با تخت من پا به پا بود، تا هنگامی که مرد، مرد لاغری دراز بود که نمیدانم از کدام مرض رنج میبرد، ولی چیزی بود که تمام بدنش را چنان به شدت حساس میکرد که هر گونه پهلو به پهلو شدن، بعضی اوقات حتی وزن روتختی، باعث میشد از درد فریاد بکشد. بیشترین درد را هنگام ادرار کردن تحمل میکرد، کاری که به شدت برایش سخت بود. پرستاری بطری را برایش میآورد و برای یک مدت طولانی سوتزنان، مانند کاری که یک مهتر با اسب میکند، در کنار تختش میایستاد، تا عاقبت با فریاد دلخراش "جانم در رفت" ادرارش جاری میشد. در تخت کنار او، مرد مو فندقی که وی را در حین لیوان گذاری دیده بودم، ساعت به ساعت خلط خونی سرفه میکرد. همسایه دست چپ من مرد جوان، قد بلند و شل و ولی بود که لولهای را به تناوب در پشتش فرو میکردند و مقادیر عجیبی از یک مایع پر از کف از نقطهای در بدنش بیرون میکشیدند. در تخت بعد از آن یک سرباز پیر جنگ ۱۸۷۰ در حال مرگ بود، پیرمردی خوش تیپ با ریش سفید ناپلئونی که در تمام مدت ملاقات چهار پیرزن فامیل، که به وضوح معلوم بود برای میراث ناچیزی نقشه میکشند، در لباس سیاه و دقیقا شبیه کلاغ، گرد تختش حلقه میزدند. در ردیف دورتر و در تخت مقابل من پیرمرد کچلی بود با سبیل آویزان و صورت و بدن به شدت ورم کرده که از مرضی رنج میبرد که باعث ادرار کردن بدون وقفه او میشد. همیشه ظرف شیشهای بزرگی در کنار تختش قرار داشت. یک روز همسر و دخترش برای ملاقات آمدند. با دیدنشان لبخند شیرینی بر صورت ورم کرده مرد نقش بست و دیدم که همزمان با نزدیک شدن دخترش، که خوشرو بود و در حدود بیست سال داشت، شروع کرد به خارج کردن دستش از زیر روتختی. در نظرم صحنهای زیبا نقش بست – دختری نشسته بر زانو در کنار تخت و مردی که دستش را در حین مردن بر سر او گذاشته است. ولی نه، فقط بطری ادرار را به دختر داد و او هم بلافاصله آن را در ظرف شیشهای خالی کرد.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">در حدود یک دوجین تخت دورتر شماره ۵۷ بود – فکر میکنم که شمارهاش این بود – که سیروز کبد داشت. همه در بخش او را با چهرهاش میشناختند چون بعضی مواقع موضوع یک درس پزشکی بود. در دو بعدازظهر در طول هفته دکتر قد بلند و موقر در داخل بخش به گروهی از دانشجویان درس میداد، و بیشتر از یک بار شماره ۵۷ پیر را به وسیله واگنی به وسط بخش آوردند و در آنجا دکتر لباس خواب او را بالا زد، با انگشتانش قلنبگی شل و ولی که بر شکم مرد بود را فشار داد – لابد کبد مریض بود – و به آرامی توضیح داد که این مرضی است که با میخوارگی ارتباط دارد و در کشورهایی که شراب مینوشند بیشتر دیده میشود. طبق معمول او نه با بیمارش صحبتی کرد، نه لبخندی به او زد یا اشارهای کرد و اصلا او را به رسمیت نشناخت. در حالی که بسیار موقر و راستقامت صحبت میکرد، دو دستش را بر روی بدن ضعیف قرار میداد و گاهی اوقات آن را به عقب و جلو تکان میداد، مانند زنی که با وردنه کار میکند. البته این کارها برای شماره ۵۷ اصلا مهم نبود. مشخص بود که از بیمارهای قدیمی بیمارستان است، نمونه عادی کلاس درس، که مدتها است کبدش را برای یکی از بطریهای موزه پاتولوژی در نظر گرفتهاند. بدون کمترین علاقهای نسبت به چیزهایی که دربارهاش گفته میشد دراز میکشید و، در حالی که دکتر او را مانند یک ظرف چینی عتیقه به نمایش میگذاشت، با چشمهای بیرنگ خود به خلاء خیره میشد. در حدود شصت سال داشت و عجیب آب رفته بود. صورتش که تقریبا به سفیدی کاغذ بود به حدی آب رفته بود که به نظر میرسید به اندازه صورت یک عروسک است.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">یک روز صبح، قبل از آمدن پرستارها، به دست همسایه پینهدوزم که بالشتم را میکشید بیدار شدم. "شماره ۵۷!" و دستش را به بالای سرش پرتاب کرد. در داخل بخش به اندازه کافی نور بود. میتوانستم شماره ۵۷ را که با صورت لهیدهاش در تخت دراز کشیده بود ببینم. صورتش به سمت من از کنار تخت بیرون زده بود. در میانه شب مرده بود و کسی نمیدانست کی. هنگامی که پرستارها آمدند به مرگ او توجهی نکردند و پی کار خود رفتند. زمان زیادی گذشت، یک یا دو ساعت، تا اینکه دو پرستار دیگر که در کنار هم مانند دو سرباز با کفشهای سنگین چوبی رژه میرفتند وارد بخش شدند و جسد را داخل ملحفه پیچیدند، ولی مدتی گذشت تا آن را بیرون ببرند. در این حین، به خاطر نور بهتر، من توانستم شماره ۵۷ را بهتر نظاره کنم. به پهلو دراز کشیدم و او را تماشا کردم. اتفاقا این اولین جسد یک اروپایی بود که دیده بودم. قبلا هم مرد مرده دیده بودم، ولی همگی آسیایی بودند و مرگی خشونتبار داشتند. چشمهای شماره ۵۷ هنوز باز بود، دهانش هم باز بود و صورت کوچکش هم به تجلی عذاب تبدیل شده بود. ولی چیزی که بیشتر از همه بر من تاثیر گذاشت سفیدی صورتش بود. قبلا هم رنگپریده بود، ولی تقریبا دیگر به سفیدی کاغذ چاپ بود. در حالی که به صورت کوچک و مچاله خیره شده بودم، به یادم آمد که این تکه آشغال زشت، که منتظر بود تا به روی میز کالبدشکافی برود، نمونهای از مرگ "طبیعی" بود، همان چیز که اشخاص در مناجات خود طلب میکنند. با خود فکر کردم، بگیر، این هم آن چیزی است که بیست، سی، یا چهل سال بعد در انتظار تو میباشد: خوشبختها، آنها که تا سن پیری عمر میکنند، اینگونه میمیرند. البته، یک فرد دوست دارد زندگی کند، در واقع دلیل زنده ماندن ترس از مرگ است، ولی به نظر من، همانطور که آن موقع فکر کردم، بهتر است که قبل از پیر شدن زیاد و خشونتبار مرد. مردم در مورد خوفناکی جنگ صحبت میکنند، ولی بشر چه سلاحی اختراع کرده است که به بدی برخی از امراض عامتر باشد؟ مرگ "طبیعی" تقریبا همیشه به معنی روندی آرام، بدبو و دردناک است. مرگ این شکلی هم حتی بهتر خواهد شد اگر توانایی دست یافتن به آن را در خانه خود داشته باشید، نه در یک مؤسسه عمومی. این بدبخت بیچاره که به تازگی مانند ته شمع خاموش شده بود حتی آنقدر مهم نبود که کسی در حین مردن بالای سرش باشد. تنها یک شماره بود، بعد هم نمونهای برای چاقوی کالبدشکافی دانشجوها. و مرگ در یک مکان عمومی چقدر فرومایه است! در بیمارستان اِکس تختها خیلی به هم نزدیک بودند و در بینشان هم پرده نبود. چطور است شبیه آن مرد کوچکی که تختش برای مدتی با تخت من پابهپا بود و در تماس با روتختی از درد فریاد میکشید بمیرید! به جرات میتوان گفت "جانم در رفت!" آخرین کلماتی بود که از او شنیده شد. شاید افرادی که در حال مردن هستند توجهی به این مسایل نمیکنند – حداقل این جواب متعارف است: ولی، با وجود این، شخص در حال مرگ معمولا تا یک یا دو روز مانده به آخر کار کمابیش از لحاظ روانی عادی است.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">در بخشهای عمومی یک بیمارستان امراض دهشتناکی میبینید که به نظر میرسد در میان مردمی که موفق به مردن در خانه خود میشوند نمیبینید، انگار که بعضی امراض فقط به افرادی با درآمد کمتر حمله میکنند. ولی حقیقتا برخی از چیزهایی که من در بیمارستان اِکس دیدم را در بیمارستانهای انگلیسی نمیبینید. برای مثال، این قضیه که مردم مانند یک حیوان بمیرند، بدون آنکه کسی بالای سرشان باشد یا کسی توجهی کند یا کسی تا صبح از مرگ خبردار نشود – این اتفاقی بود که بیش از یک بار افتاد. این به یقین چیزی نیست که در انگلستان ببینید و احتمال رها شدن یک جسد در انظار دیگر بیمارها از آن هم کمتر است. به یاد دارم که یک بار در یک بیمارستان روستایی یک مرد هنگامی که وقت چای ما بود مرد، و با اینکه فقط شش نفر در بخش بودیم پرستارها چنان ماهرانه قضیه را مدیریت کردند که ما از مردن مرد و بیرون بردن جسد تا پایان چای چیزی نشنیدیم. یک چیزی که ما به میزان کافی به آن بها نمیدهیم این است که ما در انگلستان تعداد زیادی پرستار ماهر و باانضباط داریم. بیشک پرستارهای انگلیسی به میزان کافی احمق هستند. شاید با برگ چای فال بگیرند، نشان پرچم بریتانیا به خود آویزان کنند و عکسهای ملکه را بر روی طاقچه بالای شومینه قرار دهند، ولی اقلا شما را از روی تنبلی کثیف و یُبس بر روی تخت نامرتب رها نمیکنند. پرستارهای بیمارستان اِکس هنوز تا حدودی شبیه خانم گَمپ (شخصتی در یک از داستانهای چارلز دیکنز) بودند، و بعدها، در بیمارستانهای نظامی جمهوری اسپانیا، پرستارهایی در انتظارم بودند که حتی قادر به استفاده از دماسنج هم نبودند. همچنین آن میزان کثافتی که در بیمارستان اِکس وجود داشت را در انگلستان نخواهید دید. بعدها، وقتی حالم به میزانی خوب شده بود تا خود را در حمام بشویم، فهمیدم که جعبه بزرگی وجود دارد که تمام پسمانده غذا و پانسمانها را به داخل آن میریزند و لابهلای تختههای روی دیوار پر از جیرجیرک بود. وقتی لباسهایم را پس گرفتم و پاهایم قدرت خود را بازیافتند از بیمارستان اِکس فرار کردم، قبل از اتمام دوره و بدون آنکه منتظر مرخص شدن بمانم. تنها بیمارستانی نبود که از آن فرار کردهام، ولی تنهایی و افسردگی آن، بوی گندی که میآمد و، بالاتر از همه، چیزی که در جو روانی آن وجود داشت جایگاهی منحصر به فرد در ذهن من دارد. من را به آنجا برده بودند چون بیمارستان محله من بود، و فقط بعد از اینکه در آن بودم متوجه بدنامی آن شدم. چند سال بعد مادام هاناد، آن کلاهبردار معروف، که در زمان بازداشت بیمار شده بود را به بیمارستان اِکس بردند و بعد از چند روز او موفق شد که از دست محافظینش فرار کند، سوار تاکسی شود و با این توضیح که در زندان راحتتر بود به زندان برگردد. شکی ندارم که بیمارستان اِکس حتی آن موقع هم یک بیمارستان نوعی فرانسوی نبود. ولی بیمارها، که همگی کارگر بودند، به طرز عجیبی شرایط را پذیرفته بودند. برخی در آن شرایط تقریبا احساس راحتی میکردند، چون حداقل دو نفر از آنها فقیرهایی بودند که برای گذراندن زمستانی بهتر دست به تمارض زده بودند. پرستارها هم کاری با آنها نداشتند چون متمارضها کارهای سخت را انجام میدادند. ولی نگرش اکثریت این بود که: البته که جای نکبتی است، ولی چه انتظاری داری؟ اینکه ساعت پنج صبح بیدارشان کنند و سه ساعت منتظر بمانند تا روز خود را یک سوپ آبکی آغاز کنند به نظرشان عجیب نمیآمد، یا اینکه مردم بدون حضور کسی بر بالینشان بمیرند، یا حتی اینکه بختتان برای گرفتن درمان پزشکی به چشم در چشم شدن با دکتر بستگی دارد. سنتشان به آنها میگفت که بیمارستان همین است. اگر به شدت بیمار هستید و اگر بیشتر از آنکه در خانه مورد مداوا قرار بگیرید فقیر هستید، باید به بیمارستان بروید و در آنجا هم باید با سختی و ناراحتی، انگار که در ارتش هستید، کنار آیید. ولی بالاتر از اینها چیزی که برایم جالب بود ادامه اعتقاد به داستانهای قدیمی بود، داستانهایی که تقریبا در انگلستان فراموش شدهاند. برای مثال، درباره دکترهایی که از روی کنجکاوی جایی از بدنتان را میدرند یا فکر میکنند که انجام عمل قبل از بیهوشی کامل کار خندهداری است. داستانهای مخوفی درباره اتاق عمل کوچکی که قرار بود در پشت حمام باشد به گوش میرسید. گفته میشد ضجههای ترسناکی از این اتاق شنیده شده است. من چیزی در تایید این داستانها ندیدم و مسلما همگی چرند بودند، ولی دیدم که دو دانشجو یک پسر شانزده ساله را با انجام آزمایش موذیانهای بکشند، یا تقریبا بکشند (وقتی من بیمارستان را ترک کردم به نظر میرسید که در حال مرگ باشد، ولی ممکن است که بعدها بهبود یافته باشد). آزمایشی که احتمالا نمیتوانستند بر روی بیماری که پول پرداخت میکرد انجام دهند. در لندن، تا چندین سال پیش، باور بر این بود که بیمارها را در چند بیمارستان بزرگ برای استفاده در کالبدشکافی میکشند. من این داستان را در بیمارستان </span> <span style="font-size: small;">اِکس نشنیدم ولی بیشک در آنجا افرادی بودند که این داستان را معتبر فرض کنند. چون بیمارستانی بود که در آن روشها که نه ولی، شاید، چیزی از حال و هوای قرن نوزدهم باقی مانده بود و اهمیت ویژه آن هم در همین است.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;">در طی حدودا پنجاه سال گذشته تغییرات زیادی در روابط بین پزشک و بیمار رقم خورده است. اگر به تقریبا تمام کتابهایی که پیش از اواخر قرن نوزدهم چاپ شدهاند نگاه کنید، خواهید دید که عموما به یک بیمارستان به مثابه یک زندان نگریسته میشود. آن هم نه هر زندانی، بلکه زندانی قدیمی که بیشتر به سیاهچال میماند. بیمارستان مکانی است پر از کثافت، شکنجه و مرگ، نوعی سرسرا که به گور منتهی میشود. هیچ کس که به نوعی تهیدست نبود حتی فکر رفتن به بیمارستان برای مداوا را هم به سر راه نمیداد. بخصوص در اواخر قرن نوزدهم، هنگامی که علم پزشکی بدون آنکه موفقتر از قبل شود جسورتر شده بود، شغل پزشکی مخوف به نظر میرسید و مرد عادی از آن وحشت داشتند. باور بر این بود که جراحی، بخصوص، چیز جز نوع عجیبی از سادیسم نیست، و کالبدشکافی، که فقط به کمک دزدهای جسد ممکن بود، با مردهبازی اشتباه گرفته میشد. شما میتوانید کلکسیونی از ادبیات وحشت قرن نوزدهم جمع کنید که به پزشکها و بیمارستانها مربوط باشد. به بیچاره جورج سوم فکر کنید که، در خرفتی ناشی از پیری، با دیدن جراحها که قصد دارند "به قدری از او خون بگیرند تا از حال برود" فریادکشان طلب بخشش میکند! به مکالمات باب سایِر و بنیامین اِیلییَن فکر کنید، که بیشک از روی تمسخر نیستند، یا به بیمارستانهای صحرایی در <b>فروپاشی</b> یا <b>جنگ و صلح</b>، یا به آن توصیف ترسناکی که از قطع عضو در <b>ژاکتسفید</b>، اثر مِلویل، میشود! حتی اسامی پزشکان در داستانهای انگلیسی قرن نوزدهم، اِسلَشِر، کاروِر، سایِر، فیلگِرِیو و غیره، و آن نام مستعار عمومی "سابُنز"، همان میزان سیاه هستند که خندهدار. سنت ضد-جراحی احتمالا به بهترین شکل در شعر تِنیسون، <b>بیمارستان کودکان</b>، اظهار شده است که در عمل سندی از دوران پیش از کلروفورم است ولی ظاهرا به تازگی ۱۸۸۰ نوشته شده است. علاوه بر این، حرفهای زیادی پشت سر منظرهای که تِنیسون توصیف میکند وجود داشت. اگر به اینکه جراحی قبل از کشف داروی بیهوشی چه شکل بوده است فکر کنید، اینکه واقعا چگونه <b>بود</b>، سخت است تا به انگیزه افرادی که دست به این کارها میزدند شک نکنید. چون این توحشات خونینی که دانشجوها بیصبرانه در انتظارشان مینشستند ("اگر اِسلَشِر انجامش دهد عالی خواهد شد!") کمابیش بیهوده بودند: بیماری که از ترس نمیمرد غالبا از قانقاریا میمرد، نتیجهای که از پیش فرض شده بود. حتی حالا هم پزشکهایی یافت میشوند که انگیزهای مشکوک دارند. هر کسی که امراض زیادی داشته است، یا به صحبتهای دانشجوهای پزشکی گوش داده است، میداند من چه میگویم. ولی داروی بیهوشی نقطه عطف بود، و همچنین داروی ضدعفونی. احتمالا در هیچ نقطهای از دنیا آن صحنهای را که اَکسِل مونته در <b>داستان سَن میشِل</b> توصیف میکند نخواهید دید، هنگامی که جراح منحوس با کلاه استوانهای، کت بلند و پیراهنی که از خون و چرک پوشیده شده است، بیمار بعد از بیمار را با یک چاقو جراحی میکند و دست و پاهای بریده شده را بر روی کپهای در کنار میز پرتاب میکند. علاوه بر این، بیمه ملی خدمات درمانی تا حدودی این تفکر که بیمارهای طبقه کارگر چیزی در چنته نداشته و ارزش اهمیت دادن ندارند را از بین برده است. تا سالها بعد از شروع قرن حاضر، کشیدن دندانهای بیمارهای "مجانی" بدون استفاده از داروی بیهوشی امری معمولی بود. پولی که پرداخت نکردهاند، چرا باید داروی بیهوشی برای آنها استفاده کرد – این طرز برخورد بود. آن هم تغییر کرده است.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">در عین حال هر موسسهای بخشی از گذشته تاریخی خود را برای همیشه با خود خواهد داشت. روح کِپلینگ همیشه در اتاقهای سربازخانه باقی خواهد ماند، و سخت است وارد یک اردوی کار شویم و یادی از اُلیور توئیست نکنیم. بیمارستانها در ابتدا اماکنی بودند غیر رسمی برای مردن جذامیها و دیگران، و بعدها به مکانی برای تمرین دانشجوها بر بدن فقرا تبدیل شدند. هنوز میتوان در معماری افسرده و مخصوص بیمارستانها نشانههایی از تاریخچه آنها را مشاهده کرد. من شکایتی از درمان شدن در هیچ بیمارستانی در انگلستان ندارم، ولی میدانم این غریزهای دقیق است که مردم را در صورت امکان به دوری از بیمارستان، و بخصوص بخشهای عمومی، ترقیب میکند. جدا از وضعیت قانونی، هنگامی که مساله "انضباط را قبول کن یا اخراج" مطرح باشد، بدون تردید نظارت کمتری بر درمان خود خواهید داشت و نمیتوانید اطمینان داشته باشید که آزمایش بیهودهای بر روی شما انجام نخواهد شد. مردن در تخت خودتان بسیار عالی است، ولی مردن در پوتینهایتان از آن هم بهتر است. هر قدر هم که مهربانی زیاد باشد و بهرهوری بالا، هر مرگی که در بیمارستان رخ میدهد جزییات بد و زنندهای با خود به همراه خواهد داشت، شاید چیزی کوچک و بیارزش که خاطرات دردناکی بر جای میگذارد و ناشی از عجله، شلوغی و نفس غیر شخصی بودن مکانی است که در آن مردم هر روز میان غریبهها میمیرند.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">به احتمال ترس از بیمارستان همچنان در میان افراد خیلی فقیر وجود دارد، و در همه ما اندک زمانی است که از بین رفته است. لکهای تاریک که در لایههای سطحی ذهن ما نشسته است. قبلا اشاره کردم که به محض ورود به بیمارستان اِکس احساسی آشنا وجودم را پر کرد. چیزی که آن صحنه به یاد من آورد بیمارستانهای بدبو و سرشار از درد قرن نوزدهم بودند که من هیچ وقت از نزدیک ندیده بودم ولی درباره آنها دانشی سنتی داشتم. و چیزی، شاید دکتر سیاهپوش و کیف سیاه وی، یا شاید فقط بوی تعفن، باعث شد تا خاطره شعر تِنیسون، بیمارستان کودکان، که بیست سال بود به آن فکر نکرده بودم، از گوشههای حافظهام خارج شود. اتفاقی که افتاده بود این بود که در زمان کودکی، پرستاری که دوران کارش به زمان سرودن آن شعر میرسید، آن را بلند برای من خوانده بود. عذاب و وحشت بیمارستانهای قدیمی خاطرهای زنده در ذهن او بودند. هر دو از شنیدن شعر به لرزه افتاده بودیم، و سپس من آن را در ظاهر فراموش کرده بودم. حتی نامش هم چیزی را برایم زنده نمیکرد. ولی یک نگاه اجمالی به اتاق کم نور و پر از غرغر، با تختهای به هم چسبیده، زنجیره تفکراتی که به آن مربوط بود را به حرکت درآورد، و من در ادامه شب تمام داستان و حال و هوای شعر را با بسیاری از خطوطش به طور کامل به یاد آوردم. </span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">جورج اورول، نوامبر ۱۹۴۶</span> <br />
<br />
<br />
<br />
<span style="font-size: small;">---------------------- </span><br />
<span style="font-size: small;"> (۱) اورول در متن مقاله به نام اصلی بیمارستان اشارهای نمیکند و احتمالا با "اِکس" نامیدن آن سعی در مخفی نگاه داشتن هویت بیمارها، پزشکها و دیگر کارمندهای آن دارد. نام اصلی آن بیمارستان کُشین (Hôpital Cochin) است و اکنون در ناحیه چهاردهم پاریس قرار دارد. </span><br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
</div>
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-19512999316285213432010-10-26T00:50:00.002+01:002016-05-13T20:02:26.327+01:00علم چیست؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">علم چیست؟ دانشمند به چه کسی گفته میشود؟ آیا آموزش علمی محض برای یک انسان مدرن کافی است؟ جورج اورول در این مقاله (<a href="http://orwell.ru/library/articles/science/english/e_scien">What is Science</a>) به این پرسشها میپردازد و با مرور تاریخ معاصر، نقش علم در دنیای مدرن و احتیاج انسان به آموزش علمی را بررسی کرده و بر نیاز انسان به ادبیات، تاریخ ، هنر و غیره، در کنار علم، تأکید میکند. </span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi7jZkYLbqROsUokViB93DP3xVPYghDTbX01YRQoB-JZ1At8FoAq44tyhLFT3NZ7iyNQhvkRhmtQEJ9-y0sjAXW_-RsYTjcCs026bRVh3N0sGV0Vd8oi4P8BiINHh-J4DV4X0LrZyT8Lw/s1600/1026bacteria.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi7jZkYLbqROsUokViB93DP3xVPYghDTbX01YRQoB-JZ1At8FoAq44tyhLFT3NZ7iyNQhvkRhmtQEJ9-y0sjAXW_-RsYTjcCs026bRVh3N0sGV0Vd8oi4P8BiINHh-J4DV4X0LrZyT8Lw/s320/1026bacteria.jpg" /></a></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br />در تریبون (Tribune) هفته پیش، نامه جالبی از آقای جِی. اِستیوارت کوک چاپ شده بود که او در آن پیشنهاد میکرد که بهترین راه برای اجتناب از خطر ایجاد یک "سلسله مراتب علمی" تاکید بر آموزش علمی تمام افراد جامعه است، تا جایی که امکان دارد. همزمان، دانشمندان باید از انزوا خارج و به حضور جدیتر در سیاست و حکومت ترقیب گردند.<br /></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">به عنوان یک حکم کلی، فکر میکنم بیشتر ما با این موافق باشیم، و متوجه شدم که، مثل همیشه، آقای کوک از تعریف علم خودداری میکند، و فقط به صورت گذرا اینگونه وانمود میکند که فقط به معنی برخی از علوم دقیق است که آزمایشهایشان در شرایط آزمایشگاهی انجام میشوند. از همین روی، آموزش بزرگسالان به "بیتوجهی به تدریس علوم در مقایسه با دروس ادبی، اقتصادی و اجتماعی" گرایش دارد، با این تفسیر که اقتصاد و جامعهشناسی شاخهای از علوم نیستند. ظاهرا. این نکته بسیار مهم است. چون کلمه علم در حال حاضر به حداقل دو معنی استفاده میشود، و کل مساله آموزش علمی توسط گرایش فعلی به پریدن از یک معنی به معنی دیگر مبهم شده است.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />علم عموما به دو معنا طلقی میشود (الف) علوم دقیق، مانند شیمی، فیزیک و غیره، یا (ب) روشی از تفکر که با تحلیل منطقی حقایق مشاهده شده، نتایج قابل بازبینی به دست میآورد.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />اگر از یک دانشمند، یا در کل هر انسان تحصیل کردهای، بپرسید که "علم چیست؟" به احتمال پاسخی که خواهید گرفت تقریبا به (ب) نزدیک است. اما در زندگی روزمره، چه کتبی چه شفاهی، وقتی صحبت از "علم" میشود منظور (الف) است. علم به معنی چیزی است که در آزمایشگاه اتفاق میافتد: خود کلمه تداعی کننده نمودار، لوله آزمایش، ترازو، چراغ الکلی و میکروسکپ است. از یک زیستشناس، یک ستارهشناس، شاید یک روانشناس یا ریاضیدان به عنوان "مرد علم" یاد میشود: هیچ کس به فکر استفاده از این کلمه برای یک سیاستمدار، یک شاعر، یک روزنامهنگار یا حتی یک فیلسوف نخواهد افتاد. و منظور آنهایی که به ما میگویند که جوانان باید آموزش علمی ببینند، تقریبا همیشه، این است که به آنها باید در مورد رادیواکتیویته، یا ستارهها، یا فیزیولوژی بدن خودشان، و نه در باب تفکر دقیقتر، آموزش داد.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />این اغتشاش در معنی، که تا حدودی عمدی است، خطر بزرگی در خود دارد. در پس درخواست برای آموزش بهتر علمی این ادعا نهفته است که اگر کسی آموزش علمی دیده باشد پس برخورد او با <b>تمامی</b> مسایل هوشمندانهتر از آن شخصی خواهد بود که چنین آموزشی ندیده است. اینگونه فرض میشود که عقاید سیاسی یک دانشمند، نظرات وی در مورد مسایل اجتماعی، اخلاقیات، فلسفه، شاید حتی در باب هنر، از نظرات یک فرد عامی ارزشمندتر است. به عبارت دیگر، اگر دانشمندان در راس امور قرار داشتند، دنیا جای بهتری برای زندگی بود. اما یک "دانشمند"، همانطور که دیدیم، در عمل به معنی متخصص در علوم دقیق است. نتیجتا یک شیمیدان یا یک فیزیکدان، از نظر سیاسی از یک شاعر یا حقوقدان عاقلتر است. و، در حقیقت، در حال حاضر میلیونها نفر به این اعتقاد دارند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />ولی آیا واقعیت دارد که یک "دانشمند"، به این معنی بستهتر، احتمال بیشتری نسبت به باقی مردم برای برخورد عینی با مسایل غیر علمی دارد؟ دلایل زیادی برای اینگونه فکر کردن وجود ندارد. یک امتحان ساده – توانایی مقاومت در برابر ناسیونالیسم. غالبا ادعا میشود که "علم بینالمللی است"، ولی در عمل محققین علمی همه کشورها با تردید کمتری در مقایسه با نویسندهها و هنرمندها در پشت دولتهای خود صف میکشند. جامعه علمی آلمان، در کل، هیچ مقاومتی در برابر هیتلر نکرد. هیتلر شاید دورنمای طولانی مدت علم را در آلمان نابود کرده بود، ولی همچنان افراد بااستعدادی پیدا میشدند تا تحقیقات لازم را بر روی نفت مصنوعی، هواپیمای جت، پرتابه موشکی و بمب اتمی انجام دهند. ماشین جنگی آلمان بدون آنها هرگز توان ساخته شدن را نداشت.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />از طرف دیگر، با به قدرت رسیدن نازیها چه اتفاقی برای ادبیات آلمان افتاد؟ فکر نمیکنم فهرست کاملی منتشر شده باشد، ولی تصورم بر این است که تعداد دانشمندان آلمانی – جدا از یهودیان – که داوطلبانه به تبعید رفتند یا به دست رژیم مورد اذیت و آزار قرار گرفتند بسیار کمتر از تعداد نویسندهها و روزنامهنگارها بود. حتی منحوستر از این، تعدادی از دانشمندان آلمانی چرندیات "علوم نژادی" را هم درسته قورت دادند. میتوانید برخی از ادعاهایی که به امضای آنها رسیده است را در کتاب روح و ساختار فاشیسم آلمانی (The Spirit and Structure of German Fascisim)، اثر پروفسور بِرَدی، بیابید.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />اما، به انحا حدودا متفاوت، وضع در همه جا اینچنین است. در انگلستان، بخش بزرگی از دانشمندان مطرح ما ساختار جامعه سرمایهداری را پذیرفتهاند، همانطور که از عناوین و مناسکی که به نسبت آزادانه به آنها اعطا میشود میتوان دید. از زمان تِنیسون، هیچ نویسنده انگلیسی که ارزش خواندن را داشته باشد – شاید بشود برای سِر مَکس بییِربام استثنا قایل شد – به عنوانی نرسیده است. و آن دسته از دانشمندان انگلیسی که به سادگی پذیرای وضع موجود نیستند هم غالبا کمونیست میباشند، که به این معنی است که، جدا از وسواسی که در زمینه کاری خود نشان میدهند، در برخورد با بعضی از مسایل انتقاد و صداقت را فراموش میکنند. حقیقت این است که آموزش در یک یا چند علم دقیق، حتی اگر با استعداد زیاد گره خورده باشد، به تنهایی ضامن برخورد بدبینانه و انسانی نخواهد بود. فیزیکدانان نیم دوجین کشور، که مخفیانه و به سختی در حال کار بر روی بمب اتمی میباشند، معرف این موضوع هستند.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />اما آیا تمام این مسایل به این معنی است که عموم ملت <b>نباید</b> آموزش علمی ببینند؟ برعکس! تنها به این معنی است که آموزش علمی تودهها، اگر تنها به معنی فیزیک بیشتر، شیمی بیشتر و زیستشناسی بیشتر به قیمت ادبیات و تاریخ باشد، نه تنها مفید نخواهد بود، بلکه به احتمال زیاد بیشتر ضرر خواهد زد. تاثیر احتمالی آن بر انسان نوعی کوتاهتر کردن برد تفکرات او خواهد بود و وی را در مقام تحقیر آن دسته از دانشهایی قرار خواهد داد که در اختیار ندارد: و احتمالا عکسالعملهای سیاسی وی، در مقایسه با کشاورز بیسوادی که تنها چند خاطره تاریخی را با خود دارد و از حس زیباییشناسی به نسبت خوبی بهرهمند است، کمتر هوشمندانه خواهد بود.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />به وضوح، آموزش علمی باید به معنی کاشتن عادت عقلانیت، بدبینی و تجربهگرایی در ذهن باشد. باید به معنی کسب یک <b>روش</b> باشد – روشی که بتوان در برخورد با تمام مشکلات از آن استفاده کرد – و نه فقط ذخیره یک مشت حقایق. اگر با این کلمات بیان شود، مدافعان آموزش علمی معمولا موافقت میکنند. اگر زیر فشار قرار بگیرند، مجبور به مشخص صحبت کردن بشوند، معلوم میشود که آموزش علمی به معنی پرداختن بیشتر به علوم است، به بیان دیگر – پرداختن به <b>حقایق</b>. این ایده که علم به معنی نوعی نگاه به دنیا است، و نه فقط یک مشت دانش، در عمل با مقاومت سرسختانه روبهرو است. فکر میکنم حسادت حرفهای محض بخشی از دلیل این برخورد است. چون اگر علم فقط یک روش یا یک نگرش است، به گونهای که هر کسی که فرآیندهای فکری عقلانی دارد به نوعی دانشمند طلقی میشود – چه بلایی بر سر اعتبار هنگفت یک شیمیدان، فیزیکدان و غیره، و ادعای او مبنی بر اینکه به نحوی از بقیه ما عاقلتر است، خواهد آمد؟</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />صد سال پیش، چارلز کینگزلی علم را به "تولید بوی بد در آزمایشگاه" توصیف کرد. یک یا دو سال پیش یک شیمیدان صنعتی با خودبینی به من گفت که "نمیداند شعر به چه دردی میخورد". ظاهرا زمانه عوض شده است، ولی به نظر من هیچکدام از این دو نگرش خوب نیستند. در حال حاضر، علم در حال اوج گرفتن است، و به درستی گفته میشود که تودهها باید آموزش علمی ببینند: ادعای مخالف، اینکه دانشمندان خود به مقداری آموزش نیاز دارند را آنگونه که باید نمیشنویم. درست پیش از نوشتن این مطلب، در یک مجله آمریکایی خواندم که تعدادی از فیزیکدانان بریتانیایی و آمریکایی از ابتدا تحقیق بر بمب اتمی را نپذیرفته بودند، چون به خوبی میدانستند که برای چه از آن استفاده خواهد شد. این گروهی از مردان عاقل در دنیایی از مجانین است. و با اینکه اسمی منتشر نشد، فکر میکنم اشتباه نباشد اگر فرض کنیم که همه آنها افرادی با نوعی سابقه فرهنگی و میزانی از آشنایی با تاریخ یا ادبیات یا هنر بودند – خلاصه، افرادی که علایقشان، به معنی فعلی کلمه، فقط علمی نبود.</span> <span style="font-size: small;"><br /><br />جورج اورول، اکتبر ۱۹۴۵</span> <span style="font-size: small;"><br /><br /><br /><br /></span> </div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-76229207527044182922010-10-24T21:19:00.008+01:002016-05-13T20:02:06.242+01:00به سوی اتحاد در اروپا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style>
<br />
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/European_Unity/english/e_teu">Toward European Unity</a>) اولین بار به عنوان بخش چهارم مجموعه "آینده سوسیالیسم" در پارتیزان ریویو (Partisan Review) منتشر شد و اورول در آن به شرح چشمانداز سوسیالیسم و نقش آن در آینده یک اروپای متحد میپردازد.</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgeXrmWcc0Xc9KXIN7zdICrqXLLwXP7q3wTfHVryH2mdrN8RQBE-KGDonH0H-kWtiqlwsPXTGcGlPpchDG0rUzGYi2zdMTJDT_Rk2SoQasYCJcd4Re6_nRALNNnpyk0OL1PLHIJoUeuAg/s1600/unity1.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="206" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgeXrmWcc0Xc9KXIN7zdICrqXLLwXP7q3wTfHVryH2mdrN8RQBE-KGDonH0H-kWtiqlwsPXTGcGlPpchDG0rUzGYi2zdMTJDT_Rk2SoQasYCJcd4Re6_nRALNNnpyk0OL1PLHIJoUeuAg/s320/unity1.jpg" width="320" /></a></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
امروزه یک سوسیالیست در جایگاه دکتری قرار دارد که مشغول مداوا کردن بیماری رو به موت است. به عنوان یک دکتر، وظیفه او میباشد تا بیمار را زنده نگاه دارد، و در نتیجه فرض کند که بیمار بخت کوچکی برای التیام دارد. به عنوان یک دانشمند، وظیفه او است که با حقایق روبهرو شود، و بپذیرد که بیمار به احتمال خواهد مرد. فعالیت ما به عنوان یک سوسیالیست فقط در صورتی معنی پیدا میکند که باور کنیم <b>امکان</b> برقراری سوسیالیسم وجود دارد، ولی اگر اندکی درنگ کنیم و به آنچه احتمالا اتفاق <b>خواهد</b> افتاد فکر کنیم، فکر میکنم باید قبول کنیم بخت با ما یار نیست. اگر اهل شرط بستن بودم، با محاسبه عینی احتمالات و کنار گذاشتن آرزوهای خودم، به این نتیجه میرسیدم که تمدن بختی برای دوام بیشتر از چند صد سال ندارد. به نظر من سه امکان در مقابل خود داریم:<br />
<br /></div>
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span></span></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml">۱) اینکه آمریکاییها، قبل از دستیابی روسها به آن، تصمیم به استفاده از بمب اتمی میگیرند. این چیزی را حل نخواهد کرد. خطر فعلی را که الان در شمایل شوروی ظهور کرده است بر طرف میکند، ولی به ظهور امپراطوریهای جدید، رقابتهای جدید، بمبهای اتمی بیشتر و غیره خواهد انجامید. به نظر من، در هر صورت این کم احتمالترین نتیجه از میان سه سناریو است، چون یک جنگ پیشگیری کننده جنایتی نیست که به راحتی توسط کشوری که در آن رگههایی از دموکراسی باقی مانده است صورت بگیرد.</span></span></span></span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"><span xmlns="http://www.w3.org/1999/xhtml"> </span></span></span></span></span></span></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br />۲) اینکه "جنگ سرد" فعلی تا هنگامی که شوروی، و چند کشور دیگر، به بمب هستهای دست یابند ادامه خواهد یافت. سپس مدت کوتاهی برای تنفس وجود خواهد داشت و بعد، ووش! موشکها شلیک میشوند، بنگ! بمبها منفجر میشوند، و مراکز صنعتی جهان از صحنه روزگار محو خواهند شد، احتمالا بدتر از آنکه بشود آنها را بازسازی کرد. حتی اگر یک حکومت، یا گروهی از حکومتها، از چنین جنگی به عنوان پیروز سوری خارج شود، به احتمال زیاد از بازسازی تمدن ماشینی ناتوان خواهد بود.</span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۳</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"> اینکه ترس ایجاد شده توسط بمب اتمی و سلاحهایی که در آینده خواهند آمد به میزانی زیاد باشد که همه از استفاده از آنها خودداری کنند. این به نظر من بدترین سناریو موجود است. به معنی تقسیم دنیا بین دو یا سه ابر-حکومت وسیع خواهد بود که قدرت فتح یکدیگر را ندارند و سرنگونی آنها به دست شورش داخلی هم ناممکن است. به احتمال قوی ساختاری وابسته به سلسله مراتب خواهند داشت با طبقهای نیمه مقدس در بالا و بردگی آشکار در پایین، و سرکوب آزادی از تمام آنچه تا به امروز دیده شده است کاملتر خواهد بود. در داخل هر حکومت جو روانی لازم به وسیله قطع رابطه با دنیای خارج و جنگی ساختگی با حکومتهای رقیب حفظ خواهد شد. تمدنهایی از این قبیل ممکن است برای هزاران سال ثابت بمانند. </span><br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"> </span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span></span></span><br />
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیشتر
خطراتی که طرح کردهام قبل از اختراع بمب
اتمی هم وجود داشته و قابل پیشبینی بودند</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تنها
راه اجتناب از آنها که به ذهن من میرسد
ارایه شبح جامعهای بزرگ، در این یا آن
مکان، از مردمی به نسبت آزاد و شاد است که
انگیزه اصلی زندگی در آن تعقیب پول و قدرت
نباشد</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
زبان دیگر، باید در ناحیه بزرگی سوسیالیسم
دموکراتیک برقرار شود</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
تنها ناحیهای که امکان راه اندازی آن
در آینده نزدیک وجود دارد اروپای غربی
است</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میتوان
گفت که سنت سوسیالیسم دموکراتیک، به جز
استرالیا و زلاندنو، فقط در اسکاندیناوی،
آلمان، اتریش، چکسلواکی، سوییس، هلند،
فرانسه، بریتانیا، </span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ا</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سپانیا
و ایتالیا </span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وجود
دارد،</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
آن هم به صورت یک خط در میان</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فقط
در این کشورها است که کلمه </span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوسیالیسم</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
تعداد زیادی از مردم جذابیت دارد، و در
نظر آنها با برابری، آزادی و اینترناسیونالیسم
گره خورده است</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مناطق دیگر یا نفوذی ندارد یا معنی کاملا
متفاوتی دارد</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تودهها
در آمریکای شمالی به سرمایهداری راضی
هستند، و اینکه بعد از فروپاشی سرمایهداری
به کدام سو خواهند چرخید قابل پیشبینی
نیست</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
شوروی، در آنجا نوعی از اُلیگارشی شراکتی
چیره است که تنها بر خلاف خواست و نظر
اقلیت حاکم میتواند به سوسیالیسم
دموکراتیک تبدیل شود</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کلمه
</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوسیالیسم</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اندکی
بیش در آسیا نفوذ نکرده است</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جنبش</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">های</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
استقلالی آسیایی یا سیرتی فاشیستی دارند،
یا به مسکو چشم دوختهاند، یا هر دو نگرش
را با هم تلفیق کردهاند</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در زمان فعلی تمام جنبشهای رنگین</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پوست</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ها</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
به عرفان نژادی آلوده هستند</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
بیشتر آمریکای جنوبی هم وضعیت در عمل به
این شکل است، همانطور که در آسیا و خاورمیانه
اینگونه است</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوسیالیسم
در هیچ مکانی وجود ندارد، ولی در زمان
حاضر حتی به عنوان یک تئوری هم فقط در
اروپا مقبولیت دارد</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته،
نمیتوان مدعی شد که سوسیالیسم کامل
برقرار شده است مگر اینکه جهانی باشد،
ولی این فرآیند باید در جایی آغاز شود، و
من توان تصور این آغاز را در خارج از
فدراسیونی از کشورهای اروپای غربی که به
</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جماهیر</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
سوسیالیستی بدون مستعمره تبدیل شده باشند
ندارم</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه ایالات متحده سوسیالیستی اروپا به
نظر من امروزه تنها هدف ارزنده سیاسی است</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چنین
فدراسیونی در حدود ۲۵۰ میلیون نفر را در
بر خواهد گرفت که شاید شامل نیمی از کارگران
صنعتی </span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ماهر</span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
دنیا شود</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">احتیاجی
به گوشزد کردن سختیهای هنگفت و وحشاتناکی
که پیش روی عملی شدن چنین چیزی است ندارم
و برخی از آنها را تا چند لحظه دیگر فهرست
میکنم</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
ما نباید احساس کنیم که ذاتا عملی نیست،
یا اینکه کشورهایی که چنین با هم متفاوت
هستند توانایی اتحاد داوطلبانه را ندارند</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اتحادیه
اروپای غربی، به خودی خود، از اتحادیهای
مانند شوروی یا امپراطوری بریتانیا عجیبتر
نیست</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
سراغ سختیها برویم</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بزرگترین
مشکل در میان تمام مشکلات کلبی مسلکی و
محافظهکاری مردم در تمام نقاط، ناآگاهی
آنها از خطر و ناتوانی آنها در تصور چیزهای
جدید است – در کل، همانطور که برتراند
راسل اخیرا توصیف کرد، بیمیلی بشریت به
تسلیم شدن در راه نجات خود</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
نیروهای بدطینت هم برای جلوگیری از ایجاد
اتحاد در اروپا فعال هستند، و روابط
اقتصادی موجود که کیفیت زندگی مردم اروپا
به آنها وابسته است با سوسیالیسم واقعی
همخوانی ندارند</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span></span><span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مواردی
که به نظر من چهار مانع اصلی هستند را به
همراه توضیح کوتاهی فهرست میکنم</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">) </span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">دشمنی روسیه. روسها نمیتوانند با اتحادیهای در اروپا که تحت کنترل خودشان نباشد دشمن نباشند. دلایلش، هم آنها که وانمود میشوند هم آنها که واقعی هستند، به میزان کافی واضح میباشند. پس باید بر روی جنگ بازدارنده، ارعاب سیستماتیک کشورهای کوچکتر و خرابکاری فراگیر احزاب کمونیست حساب کرد. بالاتر از همه این خطر وجود دارد که توده مردم اروپا اعتقاد خود به افسانه شوروی را حفظ کنند. تا وقتی این اعتقاد وجود داشته باشد، ایده اروپای سوسیالیست به میزان کافی برای جذب کوشش مورد نیاز رباینده نخواهد بود.</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۲</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">) </span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">دشمنی آمریکا. اگر ایالات متحده سرمایهدار باقی بماند، و بخصوص اگر برای صادرات به بازار احتیاج داشته باشد، نمیتواند به چشم دوستی به اروپای سوسیالیست نگاه کند. بیشک احتمال کمتری برای دخالت قهرآمیز در مقایسه با شوروی دارد، ولی فشار از جانب آمریکا عامل مهمی است چون از همه آسانتر میتواند بر بریتانیا وارد شود، تنها کشوری که از قلمرو شوروی خارج است. از ۱۹۴۰ بریتانیا در برابر دیکتاتورهای اروپایی به قیمت وابستگی تقریبا کامل به آمریکا مقاومت کرده است. در واقع، تنها راه خروج بریتانیا از سلطه آمریکا کنار گذاشتن رویای قدرت خارج از اروپا است. قلمروهای انگلیسی زبان، مستعمرات وابسته، شاید به جز در آفریقا، حتی ذخایر نفت بریتانیا، همه در دست آمریکا گرو هستند. در نتیجه همیشه این خطر وجود دارد که آمریکا با بیرون کشیدن بریتانیا اتحاد در اروپا را بر هم زند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> </span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۳</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">) </span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">امپریالیسم. ملتهای اروپا، بخصوص بریتانیاییها، مدت مدیدی است که کیفیت بالای زندگی خود را مدیون استثمار مستقیم یا غیر مستقیم رنگینپوستها هستند. این رابطه هیچ وقت به وسیله تبلیغات رسمی سوسیالیستی توضیح داده نشده است، و کارگر بریتانیایی، به جای اینکه به او گفته شود که با استانداردهای جهانی، نسبت به درآمدش، سطح زندگی بالاتری دارد، به او آموزش داده شده است که خود را به چشم یک برده بیگاری کشیده ببیند. تودهها در همه جا "سوسیالیسم" را به دستمزد بالاتر، ساعت کار کمتر، خانههای بهتر، بیمه اجتماعی فراگیر و غیره و غیره ربط میدهند. ولی به هیچ عنوان قطعی نیست که ما استطاعت مالی لازم برای برخوردار بودن از این امکانات را در صورت حذف امتیازاتی که از استثمار مصتعمراتمان به دست میآوریم داشته باشیم. حتی اگر درآمد ملی کاملا هم مساوی تقسیم شود، در صورت نزول درآمد ملی، درآمد طبقه کارگر هم نزول خواهد یافت. در بهترین حالت به دورهای طولانی و سخت برای بازسازی نیاز داریم و افکار عمومی در هیچ مکانی برای این امر آماده نشده است. در این میان اما ملت اروپایی، برای اینکه بتواند در خانه از سوسیالیسم واقعی برخوردار باشد، باید دست از استثمار دیگران در خارج بکشد. اولین قدم برای رسیدن به فدراسیون سوسیالیستی اروپا خروج بریتانیا از هند است. ولی این چیز دیگری را هم شامل میشود. اگر ایالات متحده سوسیالیستی اروپا بخواهد مستقل باشد و بتواند در برابر شوروی و آمریکا از خود دفاع کند، باید آفریقا و خاورمیانه را هم شامل شود. ولی این به آن معنی است که موقعیت مردم بومی در آن مناطق باید به طور کامل عوض شود – مراکش یا نیجریه یا اَبیسینیا نباید مستعمره یا شبه-مستعمره باقی بمانند بلکه باید به جماهیر مستقل و کاملا برابر با ملتها اروپایی تبدیل شوند. این متضمن تغییری هنگفت در منظر و تلاشی پیچیده و تلخ است که احتمالا بدون خونریزی ممکن نخواهد بود. وقتی کار به تنگنا بکشد نیروهای امپریالیسم قدرت خود را نشان خواهند داد، و کارگر بریتانیایی، اگر آموخته باشد که سوسیالیسیم را در قالب مادی ببیند، در نهایت ممکن است باقی ماندن به عنوان یک قدرت امپریالیستی به قیمت نوچگی آمریکا را ترجیح دهد. تمام ملتهای اروپایی، حداقل آنهایی که قرار است بخشی از این اتحادیه باشند، تا حدودی با این انتخاب روبهرو هستند.</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-family: "tahoma";"><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۴</span></span></span></span><span style="font-family: "dejavu sans" , sans-serif;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span></span><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> کلیسای کاتولیک. همزمان با عریان شدن روزافزون اختلافات شرق و غرب، این خطر وجود دارد که سوسیالیستهای دموکرات و متحجرین مجبور به ائتلاف در قالب نوعی جبهه ملی شوند. احتمال اینکه کلیسا نقش پل میان این دو را بازی کند از همه بیشتر است. در هر حال کلیسا تمام تلاش خود را خواهد کرد تا کنترل هر جنبشی که هدفش اتحاد در اروپا باشد را به دست آورد و آن را عقیم کند. خطر کلیسا در این است که به معنی معمول متحجر نیست. با اقتصاد بازار سرمایهداری یا ساختار طبقاتی موجود گره نخورده است، و لزوما با آنها نابود نخواهد شد. به خوبی توان ساختن با سوسیالیسم را دارد، هر چند در ظاهر، به این شرط که موقعیت خودش حفظ شود. ولی اگر به آن اجازه داده شود تا به عنوان یک سازمان قوی باقی بماند، ایجاد سوسیالیسم را ناممکن خواهد کرد، چون تاثیر آن همیشه بر علیه آزادی بیان و عقیده، برابری انسانی، و بر علیه هر نوع اجتماعی که لذتهای دنیوی را ترویج کند بوده و خواهد بود.</span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">وقتی به تمام این مشکلات فکر میکنم، وقتی به تغییرات روانی هنگفتی که مورد نیاز است فکر میکنم، ظهور ایالات متحد سوسیالیستی اروپا اتفاقی نامحتمل به نظر میرسد. منظورم این نیست که اکثریت مردم به شکل غیر فعال برای آن آماده نیستند. منظورم این است که شخصی یا گروهی از اشخاص دیده نمیشود که کوچکترین بخت رسیدن به قدرت و در عین حال قدرت انگاشت کافی برای درک ملزومات را داشته باشد و از پیروان خود بخواهد که در این راه ایثار کنند. ولی در عین حال هدف ارزنده دیگری هم نمیبینم. زمانی فکر میکردم که میشود امپراطوری بریتانیا را به فدراسیونی از جماهیر سوسیالیستی تبدیل کرد، ولی اگر بختی هم بود، آن را با آزاد نکردن هند و برخورد معمول خود با رنگینپوستها از دست دادیم. شاید اروپا هم به آخر خط رسیده باشد و در آینده دور نوع بهتری از جامعه در هند یا چین ظهور خواهد کرد. ولی اعتقاد دارم که اگر بشود با ایجاد سوسیالیسم دموکراتیک در جایی و در مدتی کوتاه از جنگ اتمی جلوگیری کرد، آنجا اروپا است.<br /><br />البته، اگر خوشبینانه نباشند، دلایلی برای تعلیق قضاوت در مورد بعضی نکات وجود دارد. یک چیز که به نفع ما است کم بودن احتمال یک جنگ بزرگ در آینده نزدیک است. شاید جنگی که شامل پرتاب موشک شود رخ دهد، ولی نه جنگی که شامل بسیج دهها میلیون نفر شود. در حال حاضر هر ارتش بزرگی سریع تحلیل خواهد رفت، و این روند ممکن است برای ده یا حتی بیست سال ادامه پیدا کند. در عرض آن مدت ممکن است اتفاقات غیرمترقبهای رخ دهد. برای مثال، جنبش سوسیالیستی قدرتمندی در آمریکا ممکن است برای اولین بار در قالب "سرمایهدار" ظهور کند و به این معنی تلقی شود که این امری تغییرناپذیر است، مانند خصوصیتی نژادی از قبیل رنگ چشم یا مو. ولی در واقع نمیتواند عوض نشدنی باشد، چون سرمایهداری آشکارا آیندهای ندارد، و ما نمیتوانیم از قبل مطمئن باشیم که تغییر بعدی در ایالات متحده تغییری در جهت بهتر نیست.<br /><br />ما، به همین ترتیب، از تغییرات آتی در شوروی، در صورت عقب افتادن جنگ برای یک نسل یا بیشتر، بیخبر هستیم. در جامعهای شبیه به آن، تغییرات فکری ریشهای همیشه کم احتمال به نظر میرسد، چون نه تنها مخالفت آشکار ممکن نیست بلکه رژیم، با کنترل کردن آموزش، اخبار و غیره، قصد متوقف کردن نوسان اعتقادی از یک نسل به نسل دیگر را دارد، چیزی که در یک جامعه لیبرال به صورت طبیعی رخ میدهد. ولی، با تمام این حرفها، گرایش یک نسل به رد عقاید نسل قبل از خود یکی از خصوصیات پایدار بشری است که حتی اِن. کِی. وی. دی. (سازمان امنیت شوروی در زمان استالین) هم توان نابودی آن را ندارد. اگر اینگونه باشد شاید تا ۱۹۶۰ میلیونها جوان روس وجود داشته باشند که از دیکتاتوری و رژه رفتن خسته شدهاند، خواهان آزادی بیشتر هستند، و نسبت به غرب رفتاری دوستانهتر دارند.<br /><br />یا شاید در صورت تقسیم دنیا به سه ابر-حکومت شکستناپذیر، سنت لیبرال در دنیای آنگلوساکسون قدرت کافی را برای قابل قبول کردن زندگی داشته باشد و حتی امید به پیشرفت را تا حدودی زنده نگاه دارد. اما تمام اینها حدسیات است. چشمانداز واقعی، تا آنجا که من میتوانم احتمالات را محاسبه کنم، خیلی تاریک است، و هر تفکر جدی باید از این حقیقت شروع شود.<br /><br />جورج اورول، ژ<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">وئیه</span>-اوت ۱۹۴۷ <br /><br /><a href="https://docs.google.com/uc?id=0By4zYj1Y2DbxOGQ3NzQ4NDItZDA1MC00YzZkLThlYjAtZGJlZWFmNTdjYzVj&export=download&hl=en"><br /></a></span><br />
<br />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-85762692933783649852010-10-21T01:02:00.005+01:002016-05-13T20:00:48.436+01:00کشور من راست یا چپ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/My_Country/english/e_mcrol">My Country Right or Left</a>) بعد از شروع جنگ جهانی دوم، هنگامی که بسیاری از اطرافیان اورول مجبور به تجدید نظر در عقاید صلحگرایانه خود شده بودند، نوشته شده است. اورول به دوران کودکی خود و جنگ جهانی اول رجوع میکند و در تربیت خانوادگی خود به دنبال مشخصاتی میگردد تا به کمک آنها جوابی برای احساسات وطندوستانه خود و حمایتش از جنگ بیابد. این مقاله یکی از سه مقالهای است که اورول در وصیتنامه خود خواهان عدم چاپ مجدد آنها بعد از مرگ شده بود.</span><br />
<br />
<br />
<div style="text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiBvev3vm25ffI-VuaE0iZeBqjvm5Jfl_dF0mXbsyxoKTta8DgRdRl57bbgdEaRLrf2ZPkx_lXkNDO28eNAIRP383PYuqrZvlAijPbf28g28Vu2TFYQ1TGSwNDFF5d034KWEwbxSyV3bQ/s1600/Kitchener_poster-411x600.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiBvev3vm25ffI-VuaE0iZeBqjvm5Jfl_dF0mXbsyxoKTta8DgRdRl57bbgdEaRLrf2ZPkx_lXkNDO28eNAIRP383PYuqrZvlAijPbf28g28Vu2TFYQ1TGSwNDFF5d034KWEwbxSyV3bQ/s320/Kitchener_poster-411x600.jpg" /></a></span> </div>
<br />
<span style="font-size: small;">بر خلاف باور عمومی، گذشته پرحادثهتر از زمان حاضر نبود. اگر اینگونه به نظر میرسد به این دلیل است که وقتی به عقب نگاه میکنید حوادثی که با اختلاف زمانی زیاد رخ دادهاند به هم نزدیک میشوند، و به این دلیل که تعداد بسیار کمی از خاطراتتان دست نخورده باقی ماندهاند. بیشتر به دلیل کتابها، فیلمها و خاطراتی که در این بین عرضه شدهاند است که پنداشته میشود جنگ فعلی در مقایسه با جنگ ۱۸-۱۹۱۴ حوادث عظیم و حماسی کمتر دارد.</span><br />
<br />
<span style="font-size: small;"></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">ولی اگر در زمان آن جنگ به دنیا آمده بودید، و اگر خاطرات واقعی خود را از نسخههای بعدا بزک شده آنها جدا کنید، خواهید فهمید که در آن زمان از اتفاقات بزرگ نبود که به شور میآمدید. به عنوان مثال، باور ندارم نبرد مارْن، برای عموم مردم، آنگونه که بعدها ادعا شد کیفیتی ملودرام داشت. من اصلا به یاد ندارم هرگز عبارت "نبرد مارن" را تا چندین سال بعد از جنگ شنیده باشم. نکته مهم فقط این بود که آلمانیها بیست و دو مایل با پاریس فاصله داشتند – که خود به اندازه کافی ترسناک بود، بعد از داستانهای جنایت در بلژیک – و بعد بنا به دلایلی عقبنشینی کرده بودند. وقتی جنگ شروع شد من یازده سال داشتم. اگر صادقانه خاطراتم را دستهبندی کنم و چیزهایی را که بعدها آموختهام جدا کنم، باید اغراق کنم که هیچ حادثهای در طول جنگ به اندازه غرق شدن تایتانیک، چند سال قبل از شروع جنگ، بر من تاثیر عمیق نگذاشت. این حادثه به نسبت کوچک تمام دنیا را لرزاند، و شوک ناشی از آن هنوز هم زنده است. گزارشهای دقیق و ناگواری را که بر سر میز صبحانه خوانده میشد به یاد دارم (در آن روزها خواندن روزنامه با صدای بلند عادتی معمول بود)، و به یاد دارم که در میان تمام صحنههای ترسناک چیزی که بیش از همه من را تحت تاثیر قرار داد این بود که تایتانیک ناگهان کله پا شده و از دماغه غرق شد، به گونهای که مردمی که به پاشنه کشتی آویزان بودند، قبل از اینکه در مغاک فرو روند، تا سیصد فوت به هوا بلند شده بودند. در دلم حس اضطرابی ایجاد کرد که تا به امروز هم آن را حس میکنم. هیچ چیزی در دوران جنگ آن احساس را در من ایجاد نکرد.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">از شروع جنگ سه خاطره مشخص دارم که، به لطف کوچکی و بیاهمیتی، از وقایعی که بعدا رخ دادند تاثیر نپذیرفتهاند. اولی در مورد کاریکاتور "امپراطور آلمان" است (فکر میکنم اسم نفرتآور "قیصر" تا کمی بعد عمومی نشده بود) که در آخرین روزهای ژولای بیرون آمد. مردم از مسخره کردن یک عضو خانواده سلطنتی اندکی شوک شدند ("آخه خیلی مرد خوش تیپی است، جدا!")، گرچه در یک قدمی جنگ بودیم. دیگری از زمانی است که ارتش تمام اسبهای دهکده را برای استفاده خود توقیف کرد، و یک کالسکهچی، وقتی اسبش را که سالها برایش کار کرده بود بردند، در میان بازار شروع به گریه کرد. و دیگری هم مربوط به گروهی مرد جوان که در مقابل ایستگاه تجمع کرده بودند، در انتظار روزنامههای عصر که قرار بود با قطار از لندن وارد شوند. و توده روزنامههای پستهای رنگ (در آن دوران هنوز برخی از روزنامهها پستهای بودند)، یقههای بلند، شلوارهای به نسبت تنگ و کلاههای مخملی را بسیار بهتر از نام نبردهای هولناکی که همان موقع در مرز فرانسه جاری بود به یاد دارم.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">از سالهای میانی جنگ، بیشتر شانههای مربعی، ساقهای ورم کرده و صدای مهمیز سربازان توپخانه را به یاد دارم، به یاد دارم که از یونیفورم توپچیها بیشتر از پیادهنظام خوشم میآمد. اگر از من بپرسید که چه خاطرهای از دوران پایان جنگ به خاطر دارم باید خیلی ساده پاسخ دهم – مارگارین. اینکه از ۱۹۱۷ به بعد تنها تاثیر جنگ بر ما از راه شکممان میگذشت نمونه خوبی برای خست و خودخواهی کودکان است. در کتابخانه مدرسه نقشه بزرگی از جبهه غرب به تخته نقاشی پونز شده بود، به همراه نخ ابریشمی قرمزی که مورب از میان ردیفی از سوزن رد شده بود. هر چند وقت یک بار نخ قرمز نیم اینچ به این طرف یا آن طرف تکان میخورد، هر تکان به معنی کوهی از جنازه. هیچ توجه نمیکردم. در مدرسه در میان پسرانی با هوشی بالاتر از حد متوسط بودم، ولی به یاد ندارم که حتی یکی از اتفاقات اصلی آن دوران با اهمیت واقعی خود در چشمان ما جلوه کرده باشد. انقلاب روسیه، برای نمونه، هیچ تاثیری نداشت، به جز برای چند نفری که خانوادههایشان در روسیه سرمایهگذاری کرده بودند. در میان کم سن و سالها عکسالعمل صلحگرایانه مدتها قبل از پایان جنگ نهادینه شده بود. بیتوجهی به مشق نظام در هنگ تعلیم افسران، و بیعلاقگی به جنگ نشانهای از روشنگری محسوب میشد. افسران جوانی که بازگشته بودند، ساخته شده به دست تجربیات هولناک و منزجر از رفتار نسل جوانتر که این تجربه را اصلا مهم طلقی نمیکرد، همیشه ما را به خاطر نرم بودن سرزنش میکردند. البته آنها نمیتوانستند هیچ برهانی که برای ما قابل فهم باشد بر زبان آورند. تنها کاری که میتوانستند بکنند داد کشیدن بر سر شما بود که جنگ "چیز خوبی بود"، جنگ "ما را محکم کرد"، "ما را ساخت" و غیره و غیره. ما فقط در جواب پوزخند میزدیم. صلحگرایی ما از نوع سرسختی بود که در کشورهای محفوظ و دارای نیروی دریایی قوی دیده میشود. تا سالها بعد از جنگ، هر گونه دانش یا علاقه نظامی، حتی دانستن اینکه گلوله از کدام طرف تفنگ خارج میشود، در محافل "روشنفکر" ایجاد سوء ظن میکرد. ۱۸-۱۹۱۴ به عنوان یک سلاخی بیهدف هدر رفته به حساب میآمد، و حتی مردانی که سلاخی شده بودند هم تا حدودی مقصر شناخته میشدند. هر وقت به آن آگهی سربازگیری، "پدر، تو در جنگ کبیر چه کار کردی؟" (یک کودک این را از پدر خجالتزده خود میپرسید)، و تمام کسانی که به دست آن اغوا شده و به ارتش پیوستند و بعدها به دلیل اینکه به جنگ اعتراض وجدانی نکردند در برابر کودکانشان خوار و ذلیل شدند فکر میکنم خندهام میگیرد.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">ولی در نهایت مردان مرده انتقام خود را گرفتند. با گذر زمان و قدیمی شدن جنگ، بخصوص نسل من، آنهایی که فقط "کمی بچه بودند"، به تجربه بزرگی که از دست داده بودند آگاه شدند. من بیشتر وقت خود را در سالهای ۷-۱۹۲۲ بین مردانی گذراندم که فقط اندکی از من مسنتر بودند و به جنگ رفته بودند. بیوقفه درباره جنگ صحبت میکردند، البته با نوعی ترس، و دلتنگی روزافزون. میتوانید این دلتنگی را به وضوح در کتابهای جنگی انگلیسی ببینید. به علاوه، عکسالعمل صلحگرایانه فقط یک فاز بود، و حتی آنهایی که "کمی بچه بودند" هم برای جنگ تعلیم داده شده بودند. بیشتر طبقه متوسط انگلیسی از گهواره به بعد برای جنگ تعلیم داده شده است، نه از نظر فنی ولی روانی. قدیمترین شعار سیاسی که به خاطرم میآید "هشت تا (رزمناو دِرِدنات) میخواهیم، همین الان میخواهیم" است. در هشت سالگی عضو لیگ نیروی دریایی بودم و یونیفرم ملوانی و کلاهی که رویش نوشته شده بود "اِچ. اِم. اِس. اینوینسِبِل" میپوشیدم. حتی قبل از هنگ تعلیم افسران عضو سپاه دانشجویان افسری مدرسه خصوصی بودم. اینجا و آنجا، کم و بیش، از سن ده سالگی تفنگ به دست داشتهام، نه فقط برای آماده شدن برای جنگ، بلکه نوع خاصی از جنگ، جنگی که در آن توپها به صدایی در حد شور شهوانی میرسند، و در زمان تعیین شده از پشت جانپناه خارج میشوید، ناخنهای خود را با چنگ زدن به کیسههای شن میشکنید، و تلوتلو خوران از میان گل و سیم خاردار به میان آتش مسلسل میروید. یقین دارم که بخشی از علاقهای که نسل من به جنگ داخلی اسپانیا داشت ناشی از شباهت بسیار آن به جنگ کبیر بود. در مواقع بخصوص فرانکو میتوانست به قدر کافی هواپیما جمع کند و جنگ را به عصر مدرن بکشاند، و اینها لحظات تعیینکننده بودند. ولی در زمانهای دیگر رونوشت بدی از ۱۸-۱۹۱۴ بود، یک جنگ موضعی بود در خندق، با توپخانه، یورش، تک تیرانداز، گل، سیم خاردار، شپش و بنبست. در اوایل ۱۹۳۷ آن قسمتی از جبهه آراگُن که محل خدمت من بود باید حتما شبیه نواحی ساکت فرانسه در ۱۹۱۵ بوده باشد. تنها چیزی که کم داشت توپخانه بود. حتی در مواقع نادری که تمام توپها در هواِسکا و اطرافش با هم شلیک میکردند، تعدادشان فقط برای ایجاد صدای ناگیرایی مثل انتهای رعد و برق کافی بود. گلولههای توپهای شش اینچی فرانکو در هنگام برخورد صدای بلندی داشتند، ولی هیچ وقت بیشتر از یک دوجین نبودند. اولین بار که صدای توپخانه را که "خشمگین" شلیک میکرد شنیدم دلسرد کننده بود. با آن غرش بیوقفه و شگرفی که حواسم بیست سال در انتظارش بودند کاملا تفاوت داشت.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">دقیقا نمیدانم اولین بار در چه سالی مطمئن شدم که جنگ فعلی خواهد آمد. بعد از ۱۹۳۶، مثل روز برای همه به جز یک احمق روشن بود. برای چندین سال جنگ پیشرو برای من مانند کابوس بود، و حتی در مواقعی بر علیه آن سخنرانی کردم و اعلامیه نوشتم. ولی شب قبل از اعلام قرارداد روسیه-آلمان خواب دیدم که جنگ شروع شده است. از آن خوابها بود که، جدا از معانی فرویدی، بعضی مواقع حال و روز احساسات درونی شما را آشکار میکنند. دو چیز به من یاد داد، اول اینکه با شروع جنگی که مدت زیادی از آن وحشت داشتم خلاص خواهم شد، دوم اینکه در باطنم وطندوست بودم، دست به خرابکاری و خیانت به طرف خودم نمیزنم، از جنگ حمایت میکنم و در صورت امکان میجنگم. پایین که آمدم خبر مسافرت ریبِنتِروپ به مسکو را در روزنامه دیدم (۱). پس جنگ در راه بود، و دولت، حتی دولت چَمبِرلین، از وفاداری من برخوردار بود. نیازی نیست که بگویم این وفادری فقط یک ژست بود و هست. مثل تقریبا تمام افرادی که میشناسم، این دولت از استخدام من در هر ظرفیتی خودداری کرده است، حتی به عنوان یک منشی یا سرباز صفر. ولی این احساسات آدم را عوض نمیکند. به علاوه، دیر یا زود مجبور میشوند از ما استفاده کنند.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">اگر مجبور باشم که از دلایلم برای حمایت از جنگ دفاع کنم، فکر میکنم بتوانم. انتخاب میان مقاومت در برابر هیتلر و تسلیم شدن به او یک انتخاب واقعی نیست، و از نقطه نظر یک سوسیالیست باید بگویم که مقاومت بهتر است؛ در هر صورت من استدلالی برای تسلیم شدن به هیتلر پیدا نمیکنم که مقاومت جمهوری در اسپانیا، مقاومت چینیها در برابر ژاپن و غیره و غیره را به پوچی نکشاند. ولی وانمود نمیکنم که این پایه احساسی کارهای من است. چیزی که آن شب در آن خواب میدانستم این بود که تمرین طولانی طبقه متوسط در وطندوستی کار خود را کرده بود، و وقتی انگلستان در مخمصه جدی باشد دست زدن به خرابکاری برای من ناممکن خواهد بود. ولی کسی حق ندارد از این برداشت اشتباه بکند. وطندوستی هیچ ربطی به محافظهکاری ندارد. علاقه به چیزی است که در حال تغییر است ولی حسی عارفانه میگوید همان است که بود، مانند جانسپاری یک بُلشویک سابقا سفید برای روسیه. وفاداری همزمان به انگلستان چمبرلین و انگلستان آینده شاید ناممکن به نظر رسد، در صورتی که ندانیم پدیدهای روزانه است. فقط انقلاب توانایی نجات انگلستان را دارد، سالهای سال است که به وضوح مشخص است، ولی الان انقلاب شروع شده است، و ممکن است اگر هیتلر را بیرون نگاه داریم خیلی سریع پیشرفت کند. در عرض دو سال، شاید هم یک سال، اگر دوام آوریم، تغییراتی خواهیم دید که حتی احمقهای چشم بسته را هم متعجب خواهد کرد. با شهامت میگویم که جویهای لندن پر از خون خواهد شد. خب، اگر لازم است، بگذار بشوند. ولی وقتی مجاهدین سرخ در هتل ریتز مستقر شده باشند هم من همچنان بر این احساس خواهم بود که آن انگلیسی که از کودکی علاقه به آن را به دلایل کاملا متفاوت آموخته بودم همچنان به نحوی ادامه دارد.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">من در جوی آلوده به نظامیگری بزرگ شدم، و بعد از آن پنج سال را با صدای شیپور تلف کردم. تا به امروز وقتی سرود ملی پخش میشود و من خبردار نمیایستم احساسی به من دست میدهد که انگار به مقدسات توهین کردهام. البته امری کودکانه است، ولی ترجیح میدهم که اینگونه تربیت شده باشم تا اینکه شبیه روشنفکران چپگرایی باشم که از فرط "روشنفکری" توان درک سادهترین احساسات را هم ندارند. وقتی زمانش فرا میرسد، دقیقا همانهایی که هیچ وقت با دیدن پرچم بریتانیا از جای خود نپریدهاند هستند که از زیر انقلاب شانه خالی خواهند کرد. هر کسی میتواند شعری که جان کُرنفُرد اندکی قبل از کشته شدن نوشت ("قبل از هجوم به هواِسکا") را با "امشب در بنبست سکوتی نفسگیر حاکم است"، اثر سِر هنری نیوبُلت، مقایسه کند. اختلافات فنی را که به کناری بگذارید، فقط مساله دوران است، خواهید دید که بار احساسی هر دو شعر تقریبا به طور کامل یکسان است. آن کمونیست جوانی که قهرمانانه در گردان بینالمللی کشته شد تا مغز استخوان بچه مدرسه خصوصی بود. وفاداری خود را عوض کرده بود ولی احساساتش را نه. چه چیز را ثابت میکند؟ فقط اینکه امکان ساختن یک سوسیالیست بر استخوانهای یک دایی جان ناپلئون وجود دارد، قدرت یک نوع وفاداری برای تغییر ماهیت دادن به نوعی دیگر، نیاز روحانی به وطندوستی و پاکدامنی نظامی که، هر چند مرغان پخته چپ از آنها بیزارند، تا به امروز جانشینی برای آنها پیدا نشده است.</span> <br />
<br />
<span style="font-size: small;">جورج اورول، سپتامبر ۱۹۴۰ </span> <br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<span style="font-size: small;">--------------------------------- </span> <br />
<span style="font-size: small;">(۱) ریبِنتِروپ (وزیر خارجه آلمان) در ۲۱ اوت ۱۹۳۹ به مسکو دعوت شد و در ۲۳ اوت به همراه مولوتوف (وزیر خارجه شوروی) قرارداد عدم خشونت بین دو کشور را امضا کرد.</span><br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-77751119103019833942010-10-20T10:06:00.003+01:002016-05-13T20:00:20.453+01:00به اعماق معدن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">جورج اورول، در ۱۹۳۶، از سوی ویکتور گُلانز مامور شد تا درباره مناطق شمال انگلستان که در رکود اقتصادی به سر میبردند مطلبی بنویسد. اورول، که به تازگی پیشنویس تایپی آخرین کتابش، به آسپیدیستراها رسیدگی کن (Keep the Aspidistra Flying)، را تحویل ناشر داده بود، از کار نیمه وقت خود در یک کتابفروشی استعفا داد و در ۳۰ ژوئیه ۱۹۳۶ به سمت شمال رهسپار شد. او دو ماه را در لینکولنشایِر و یورکشایِر گذراند و بعد از بازگشت به لندن در ۲ آوریل نوشتن جاده به سوی اسکله ویگان (The Road to Wigan Pier) را شروع کرد. مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/essays/mine/english/e_dtm">Down the Mine</a>) برگرفته از این کتاب است.</span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div style="text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXASUIp3qhzPnBla-UNJjWcIkixw7WuZN4PAkc5boW-o16kLsPPRlTl4G-EWVe0_bQHCTmDXdgAoGx7wtk77fVg7r4-3uQysr5Fzalgbhg2AJAwqDUgBtpOQNKFISUaL01hsUBiliKEg/s1600/3493342901_9864b4a7a0_o.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXASUIp3qhzPnBla-UNJjWcIkixw7WuZN4PAkc5boW-o16kLsPPRlTl4G-EWVe0_bQHCTmDXdgAoGx7wtk77fVg7r4-3uQysr5Fzalgbhg2AJAwqDUgBtpOQNKFISUaL01hsUBiliKEg/s320/3493342901_9864b4a7a0_o.jpg" /></a></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">تمدن ما، بر خلاف نظر چِستِرتُن، بر زغالسنگ بنا شده است، خصیصهای که درک کامل آن به اندکی تامل نیاز دارد. ماشینهایی که ما را زنده نگاه میدارند، و ماشینهایی که ماشین میسازند همگی، مستقیم یا غیر مستقیم، به زغالسنگ محتاج هستند. در سوخت و ساز جهان غرب اهمیت معدنچی زغالسنگ فقط از اهمیت فردی که زمین را شخم میزند کمتر است. او همانند ستونی انسانپیکر است که تمام آنچه شوم نیست بر شانههای او تکیه کرده است. به همین دلیل مشاهده فرآیندی که زغالسنگ در طی آن استخراج میشود بسیار باارزش است، به شرطی که بختش را داشته و حاضر به تحمل سختیهایش هم باشید.<br /></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;">وقتی به درون معدن زغالسنگ میروید مهم است سعی کنید خود را همزمان با ساعت کاری "پُرکنها" به رگه زغالسنگ برسانید. کار آسانی نیست، چون بازدید از معدن هنگامی که در حال کار است، به دلیل ایجاد مزاحمت، پیشنهاد نمیشود، ولی اگر در زمان دیگری بروید، ممکن است برداشتی کاملا غلط از بازدید خود داشته باشید. یکشنبهها، برای نمونه، معدن بسیار آرام به نظر میرسد. بهترین زمان برای رفتن وقتی است که ماشینها در خروش هستند و هوا از گرد زغالسنگ سیاه شده است، هنگامی که میتوانید وظایف معدنچیها را در عمل مشاهده کنید. در آن زمان معدن همانند جهنم است، یا حداقل تصویر روانی من از جهنم. بیشتر چیزهایی که آدم از جهنم تصور میکند در آنجا وجود دارد – گرما، سر و صدا، گیجی، تاریکی، هوای ناپاک، و، بدتر از همه، فضاهای تنگ غیر قابل تحمل. همه چیز جز آتش، چون آن پایین آتشی وجود ندارد جز پرتو نحیف چراغهای دِیوی و چراغقوهها که به ندرت به گرد زغالسنگ رخنه میکنند.<br /><br />هنگامی که سرانجام به آنجا میرسید – و رسیدن به آنجا خود کار بزرگی است: چند لحظه دیگر شرح خواهم داد – سینهخیز از میان آخرین خط شمعهای معدن عبور کرده و در مقابل خود دیواری سیاه و براق به ارتفاع سه یا چهار فوت میبینید. این رگه زغالسنگ است. در بالای سر سقف صافی قرار دارد که همان صخرهای است که زغالسنگ از آن کنده شده است؛ در زیر هم صخره است، به گونهای که راهرویی که در آن قرار دارید فقط به بلندی رگه زغالسنگ است، احتمالا چیزی در حدود یک یارد. اولین نشانه، که همه چیز را برای مدتی تحت تاثیر خود قرار میدهد، طنین کر کننده و وحشتناک تسمه نقاله حمل زغالسنگ به بیرون است. فاصله زیادی را نمیتوانید ببینید، چون نور چراغ بر روی غبار زغالسنگ منعکس میشود، ولی در دو طرف خود میتوانید ردیف مردانی را که نیمه لخت زانو زدهاند ببینید، هر چهار یا پنج یارد یک نفر، که بیل خود را زیر زغالسنگ تلمبار شده بر روی زمین میزنند و آن را با چابکی از روی شانه چپ به عقب پرت میکنند. در حال ریختن آن بر روی تسمه نقاله هستند، یک تسمه لاستیکی متحرک به عرض دو فوت که یک یا دو یارد پشت سر آنها در حرکت است. در داخل این تسمه رودی درخشان از زغالسنگ بیوقفه در حرکت است. در یک معدن بزرگ چند تن زغالسنگ را در هر دقیقه جابهجا میکند. آن را به نقطهای در میان دالانهای اصلی میکشد، جایی که آن را درون لگنهایی که هر کدام نیم تن جا دارد میریزند، بعد به داخل قفس میکشند و به دنیای بیرون حمل میکنند.<br /><br />امکان ندارد که "پُرکنها" را ببینیم و موقتا به جانسختی آنها حسادت نکنیم. کارشان کار وحشتناکی است، شغلی که با استانداردهای یک آدم معمولی به کاری مافوق انسانی میماند. نه تنها به این دلیل که میزان غولآسایی زغالسنگ را جابهجا میکنند، بلکه در وضعیتی این کار را انجام میدهند که کار را دو یا سه برابر میکند. آنها مجبور هستند که تمام مدت زانو بزنند – به سختی میتوانند از روی زانوهای خود بلند شوند و به سقف نخورند – و به راحتی میتوانید با امتحان کردن به شگرفی این کار پی ببرید. بیل زدن در حالت ایستاده کاری به نسبت آسان است، چون میتوانید از زانو و ران خود برای فشار دادن بیل استفاده کنید؛ اما اگر زانو بزنید، تمام فشار به عضلات دست و شکمتان منتقل میشود. شرایط دیگر هم کار را راحتتر نمیکند. گرما – متغیر است، ولی در بعضی از معادن خفه کننده است – و غبار زغالسنگ که گلو و بینی را میبندد و در اطراف پلکها جمع میشود، و تلق تلق کردن بیپایان تسمه نقاله، که در فضایی به این میزان بسته شبیه صدای مسلسل است. اما کار کردن و قیافه "پُرکنها" به گونهای است که انگار از آهن ساخته شدهاند. واقعا شبیه مجسمههای آهنی هستند که با چکش آهنی شکل گرفتهاند – البته در زیر لایهای از خاک زغالسنگ که از سر تا پای آنها را پوشانده است. فقط هنگامی که معدنچیها را لخت در قعر معدن میبینید متوجه شکوه آنها میشوید. بیشتر آنها کوچک هستند (مردان بزرگ به درد این شغل نمیخورند) ولی تقریبا تمام آنها بدنهایی باشکوه دارند؛ شانههایی پهن که به آرامی باریک میشوند و به کمری قلمی و منعطف جوش میخورند، و کپلی کوچک و رانهایی قوی، بدون مثقالی گوشت اضافه در هیچ نقطهای. در معادن گرمتر فقط یک زیرشلواری نازک میپوشند، به همراه کفش ایمنی و زانوبند. در گرمترین معادن هم فقط کفش ایمنی و زانوبند. فقط با نگاه کردن به آنها نمیتوان مطمئن شد که جوان هستند یا پیر. ممکن است هر سنی تا شصت یا حتی شصت و پنج سال باشند، ولی وقتی لخت و سیاه هستند همگی یک شکل هستند. کسی که بدن جوانی نداشته باشد نمیتواند کار آنها را انجام دهد، هیکلی برازنده یک نگهبان سلطنتی لازم است، تنها چند کیلو گوشت اضافه دور کمر دولا شدن دایمی را ناممکن خواهد کرد. یک بار که این منظره را ببینید دیگر آن را فراموش نخواهید کرد – ردیفی از مردان خم شده و زانو زده، غبار سیاه بر تن، که بیلهای بزرگ خود را با سرعت و قدرت حیرتانگیزی به زیر زغالسنگ میزنند. کار آنها هفت و نیم ساعت طول میکشد و در تئوری وقت استراحت هم ندارند، چون وقتی برای "بیرون" رفتن نیست. در واقع اما آنها ربع ساعتی را در طول شیفت برای خوردن غذایی که با خود آوردهاند کنار میگذارند، معمولا تکهای نان و دنبه به همراه چای سرد. اولین بار که کار کردن "پُرکنها" را تماشا میکردم دستم را بر روی جسم لزجی در میان خاک زغالسنگ گذاشتم. تکهای تنباکوی جویده شده بود. تقریبا تمام معدنچیها تنباکو میجوند، ظاهرا برای رفع عطش خوب است.<br /><br />به احتمال باید به درون چندین معدن سفر کرد تا با فرآیندهایی که در داخل آن در جریان است به خوبی آشنا شد. بیشتر به این دلیل که تقلای لازم برای رفتن از یک نقطه به نقطه دیگر وقت دقت کردن به چیز دیگری را به شما نمیدهد. حتی از برخی نظرها دلسرد کننده است، یا حداقل آنچه تصور میکردید نیست. شما به داخل قفسی ساخته شده از فولاد میروید که به پهنای یک باجه تلفن و به طول دو یا سه برابر آن است. ده نفر در آن جا میشوند، ولی آن را مانند کنسرو ساردین پر میکنند، و یک مرد قد بلند نمیتواند در آن صاف بایستد. در فولادی به روی شما بسته میشود و متصدی شما را به داخل حفره رها میکند. موقتا حالت تهوع دارید و احساس میکنید که گوشتان هر لحظه ممکن است منفجر شود، ولی تا وقتی نزدیک ته حفره نشده باشید، هنگامی که قفس چنان ناگهانی از سرعت میافتد که میتوانید قسم بخورید که دوباره رو به بالا میرود، تا حد زیادی احساس حرکت نمیکنید. قفس در میانه راه به سرعتی در حدود شصت مایل در ساعت میرسد؛ در معادن عمیقتر حتی بیشتر هم میشود. وقتی در انتهای حفره به بیرون میخزید احتمالا چیزی در حدود چهارصد یارد زیر زمین هستید. به گفته دیگر کوهی در ابعاد معمولی بالای سرتان است؛ صدها یارد صخره خالص، اسکلت هیولاهای منقرض شده، خاک سطحی، سنگریزه، ریشههای گیاهان در حال رشد، چمن سبز و گاوهایی که در آن به چرا مشغول هستند – تمام اینها توسط شمعهایی به کلفتی ساق پای شما بر روی سرتان معلق نگاه داشته شدهاند. ولی به دلیل سرعت زیادی که قفس در هنگام پایین آمدن دارد، و سیاهی کاملی که در آن به سر بردهاید، به سختی احساس عمق بیشتر در مقایسه با مترو پیکادِلی میکنید.<br /><br />از طرف دیگر چیزی که عجیب است فواصل افقی بیکرانی است که باید در زیر زمین پیمود. قبل از اینکه برای اولین مرتبه به درون یک معدن بروم تصوری مبهم داشتم که یک معدنچی از داخل قفس بیرون میآید و چند یارد جلوتر به رگه زغالسنگ میرسد. متوجه نبودم که او حتی قبل از آغاز به کار ممکن است مجبور به خزیدن در طول گذرگاهی باریک به فاصله میدان آکسفورد تا پل لندن باشد. البته، در ابتدا، چاه اصلی معدن را در نقطهای نزدیک به رگه زغالسنگ حفر میکنند؛ ولی با استخراج بیشتر زغالسنگ، اتمام رگه اولیه و کندن رگههای جدید، محل استخراج از ته چاه دورتر و دورتر میشود. فاصله نوعی از ته چاه تا رگه زغالسنگ در حدود یک مایل است؛ سه مایل معمولی است؛ گفته میشود تعدادی معدن وجود دارد با فواصلی در حدود پنج مایل. ولی این فواصل هیچ ربطی به فواصل روی زمین ندارند. چون در طول مسیر، چه یک مایل چه سه مایل، خارج از دالان اصلی، که خود تعریفی ندارد، به ندرت نقطهای یافت میشود که بتوان در آن صاف ایستاد.<br /><br />تاثیر این را فقط بعد از طی چند صد یارد متوجه میشوید. در ابتدا با اندکی خم شدن در امتداد دالان کم نوری به عرض هشت یا ده فوت و ارتفاع بیش از پنج فوت حرکت میکنید. دیوارها با تختههایی از سنگ رست پوشیده شدهاند، مثل دیوارهای سنگی در داربیشایِر. هر یک یا دو یارد شمعهای چوبی میلهها و تیرهای اصلی را نگاه داشتهاند؛ بعضی از تیرهای اصلی به طرق خارقالعادهای خمیده شدهاند و برای عبور از آنها باید بیش از پیش خم شد. معمولا کف مسیر هم بد است – غبار ضخیم یا تکههای ناهموار سنگ رست، و در برخی از معادن که آب در آنها جریان دارد مثل یک مزرعه گلآلود است. به علاوه خطوط لگنهای زغالسنگ هم هست، مانند یک راهآهن مینیاتور با یک تراورس برای هر یک فوت خط، که راه رفتن بر روی آن خسته کننده است. همه چیز از غبار رست خاکستری است؛ بوی تند و غبارآلودی در هوا است که به نظر میرسد در تمام معادن وجود دارد. ماشینهای مرموزی میبینید که هیچ وقت مقصودشان را نمیفهمید، و دستههای ابزار که بر روی توری ریخته شدهاند، و بعضی اوقات موشهای گریزان از نور چراغ. به طرز عجیبی متداول هستند، بخصوص در معادنی که در زمان حال یا گذشته اسب داشتهاند. جالب خواهد بود اگر بدانیم چگونه بار اول به آنجا راه یافتند؛ امکان دارد که به داخل چاه افتاده باشند – میگویند که یک موش میتواند هر فاصلهای را بدون برداشتن جراحت سقوط کند، به مرحمت سطح زیاد بدنش در مقایسه با وزنش. خود را به دیوارها میچسبانید تا راه را برای لگنهای زغالسنگ باز کنید، لگنهایی که به آرامی و تلق تلق کنان به وسیله کابلی بیپایان از بیرون معدن به سمت چاه کشیده میشوند. از میان پردههای آویزان و درهای چوبی ضخیم که باز شدنشان باعث ایجاد کوران شدید میشود سینهخیز عبور میکنید. این درها بخش مهمی از سیستم تهویه هوا هستند. هوای آلوده به وسیله هواکش از درون یک چاه به بیرون کشیده میشود، و هوای تمیز خود از طریق چاه دیگری وارد میشود. اما هوا اگر به حال خود رها شود کوتاهترین مسیر ممکن را انتخاب خواهد کرد و طبقات عمیقتر تهویه نشده باقی میمانند؛ در نتیجه تمام میانبرها را باید مسدود کرد.<br /><br />در ابتدای راه خم شدن بیشتر شبیه یک لطیفه است، ولی لطیفهای زودگذر. قد فوقالعاده بلند من دست و پا گیر است، ولی وقتی ارتفاع سقف رفته رفته به چهار فوت یا حتی کمتر کاهش پیدا میکند هر کسی به جز یک کوتوله یا یک کودک مشکل خواهد داشت. نه تنها باید دولا شوید بلکه سر خود را هم باید مدام بالا نگاه دارید تا بتوانید میلهها و تیرها را ببینید و رد کنید. نتیجتا گرفتن گردن به امری عادی تبدیل میشود، ولی این در برابر درد زانوها و رانها هیچ است. بعد از نیم مایل (اغراق نمیکنم) تبدیل به عذابی غیر قابل تحمل میشود. با خود فکر میکنید آیا هیچ وقت به آخر راه میرسید – و بدتر، چگونه میخواهید این راه را برگردید. قدمهایتان کندتر و کندتر میشوند. به قسمتی به طول حدودا دویست متر میرسید که بسیار کوتاه است و برای عبور از آن مجبور هستید چمباتمه راه بروید. بعد ناگهان سقف تا ارتفاع مرموزی باز میشود – شاید محل یک ریزش قدیمی باشد – و برای بیست یارد میتوانید صاف بایستید. احساس راحتی تمام وجودتان را پر میکند. ولی بعد از این قسمت کم ارتفاع دیگری است که صد یارد طول دارد و سپس چند تیر که باید سینهخیز از زیر آنها گذر کرد. چهار دست و پا میشوید؛ حتی این هم بعد از آن چمباتمه زدن کار راحتی است. ولی وقتی از تیرها عبور میکنید و سعی میکنید دوباره بلند شوید، میبینید که زانوهایتان کار نمیکنند و توانایی بلند کردنتان را ندارند. مفتضحانه ایست میدهید، میگویید به یک یا دو دقیقه استراحت احتیاج دارید. راهنمای شما (یک معدنچی) با شما همدردی میکند. میداند که عضلات شما مانند عضلات خودش نیست. "فقط چهارصد یارد دیگر"، شما را تشویق میکند؛ احساس میکنید میتوانست چهارصد مایل باشد. اما در نهایت موفق میشوید به نحوی خود را تا رگه زغالسنگ بکشید. یک مایل راه رفتهاید و حدودا یک ساعت وقت مصرف کردهاید؛ یک معدنچی در عرض بیست دقیقه این مصافت را طی میکند. به آنجا که رسیدید، باید چندین دقیقه در خاک زغالسنگ بر روی زمین پهن شوید تا نیروی خود را بازیابید وگرنه حتی توان نگاه کردن هوشمندانه به کار در جریان را هم نخواهید داشت.<br /><br />برگشتن بدتر از رفتن است، نه تنها به این دلیل که از قبل خسته هستید بلکه به این خاطر که مسیر برگشت به چاه کمی سربالایی است. از قسمتهای کوتاه با سرعت یک لاکپشت عبور میکنید و دیگر هنگامی که زانوهایتان از کار میافتند از گرفتن زمان استراحت خجالت نمیکشید. حتی چراغی که در دست دارید هم مایه آزار است و به احتمال زیاد اگر بلغزید از دستتان رها میشود؛ که، اگر چراغ دِیوی باشد، به خاموش شدن آن خواهد انجامید. عبور از تیرها سختتر و سختتر میشود، و بعضی مواقع فراموش میکنید که باید خم شوید. سعی میکنید مانند معدنچیها با سر پایین راه بروید و استخوان پشتتان را به سقف میکوبید. حتی معدنچیها هم اغلب این کار را میکنند. به همین دلیل است که در معادن گرم که برای کار باید نیمه لخت شد، بیشتر معدنچیها "دکمه بر پشت" دارند – یعنی، خراشی دایمی روی هر مهره. وقتی مسیر سرازیری است معدنچیها بعضی مواقع کفشهای خود را که کفی توخالی دارد به خطوط گیر میدهند و سر میخورند. در معادنی که "مسافرت" سختی دارند تمام معدنچیها با خود چوبهایی به طول دو و نیم فوت حمل میکنند که در زیر دسته تراشیده شدهاند. در مناطق معمولی دست را بر روی چوب نگاه میدارید و در مناطق کم ارتفاع چوب را از جای تراشیده به دست میگیرید. این چوبها خیلی به درد میخورند، و کلاههای ایمنی چوبی – اختراعی به نسبت جدید – واقعا عالی هستند. شبیه کلاهخودهای فولادی آلمانی یا فرانسوی میباشند، ولی از نوعی مغز چوب ساخته شدهاند که خیلی سبک و مقاوم است، به طوری که میتوانید سر خود را به جایی بکوبید و اصلا چیزی حس نکنید. وقتی در نهایت به سطح زمین میرسید شاید در حدود سه ساعت زیر زمین بوده باشید و دو مایل هم راه رفته باشید، خستهتر از یک راهپیمایی بیست و پنج مایلی بر روی زمین. تا یک هفته بعد رانهایتان به قدری خشک هستند که پایین آمدن از پلکان تبدیل به کاری بزرگ میشود؛ باید برای پایین رفتن به پهلو راه بروید، بدون اینکه زانوها را خم کنید. دوستان معدنچی متوجه خشکی قدمهایتان میشوند و شما را دست میاندازند. ("دوست داری ته معدن کار کنی؟ ها؟") ولی حتی معدنچیهایی که به دلایل مختلفی – مانند بیماری – برای مدت طولانی از کار به دور بودهاند هم در چند روز اول شروع به کار حسابی زجر میکشند.<br /><br />ممکن است احساس کنید که بزرگنمایی میکنم، ولی هر فردی که تا به حال به درون یک معدن قدیمی رفته باشد (بیشتر معدن در انگلستان قدیمی هستند) و واقعا به رگه زغالسنگ رسیده باشد، همین حرفها را خواهد زد. ولی چیزی که میخواهم تاکید کنم این است. این قسمت به عقب و جلو خزیدن کار، به خودی خود برای هر انسان عادی یک روز کار سخت است؛ و اصلا جزیی از کار معدنچیها هم نیست، فقط زاید است، مثل مسافرت روزانه یک شهروند با مترو. یک معدنچی این مسافرت رفت و برگشت را انجام میدهد، و در بینش هم باید هفت ساعت و نیم کار وحشتناک بکند. من هرگز بیشتر از یک مایل برای رسیدن به رگه راه نرفتهام؛ ولی اغلب سه مایل است، و در این صورت من و بیشتر مردم به جز معدنچیها هرگز به آنجا نخواهیم رسید. این از آن نکاتی است که میتوان به راحتی فراموش کرد. وقتی به معدن زغالسنگ فکر میکنید در خیالتان عمق، گرما، تاریکی و پیکرهای سیاهی را میبینید که در حال کندن دیوار هستند؛ لزوما به آن چند مایل خزیدن فکر نمیکنید. مساله زمان هم مهم است. شیفت هفت و نیم ساعته یک معدنچی به نظر خیلی طولانی نمیآید، ولی باید حداقل یک ساعت به آن برای "مسافرت" روزانه اضافه کرد، البته غالبا دو ساعت و بعضی اوقات سه ساعت. "مسافرت" کار به حساب نمیآید و معدنچی پولی در ازای آن دریافت نمیکند؛ و اینکه شبیه کار است هم تغیری در این رویه ایجاد نمیکند. راحت است که بگوییم معدنچیها به این کار عادت دارند. یقینا برای آنها در مقایسه با ما متفاوت است. از کودکی به این کار مشغول هستند، عضلات لازم را ساختهاند، و میتوانند با چابکی عجیب و غریبی در زیر زمین عقب و جلو بروند. معدنچی سرش را پایین میاندازد و میدود، با قدمهای بلند، در نقاطی که من فقط میتوانم تلو تلو بخورم. در مقابل رگه چهار دست و پا هستند و مثل سگ از کنار شمعها جست و خیز میکنند. ولی اشتباه است اگر فکر کنیم که از کار لذت میبرند. در مورد این با تعداد زیادی از معدنچیها صحبت کردهام و همگی معتقد میباشند که "مسافرت کردن" کار سختی است؛ در هر حال وقتی درباره یک معدن با هم صحبت میکنند "مسافرت" یکی از موضوعات همیشگی است. گفته میشود یک شیفت همیشه، در مقایسه با زمانی که صرف رسیدن به رگه میکند، زمان کمتری برای بازگشت صرف میکند؛ با اینحال تمام معدنچیها برگشتن از رگه بعد از یک روز کار سخت را بدترین قسمت کار میدانند. قسمتی از کارشان است و آنها از پس آن بر میآیند، ولی یقینا سخت است. شاید بتوان آن را با بالا و پایین رفتن از یک کوه کوچک، قبل و بعد از کار روزانه، مقایسه کرد.<br /><br />تازه بعد از رفتن به ته دو یا سه معدن است که شروع به درک فرآیندهای روزمرهای که در زیر زمین در جریان است میکنید. (راستی، باید بگویم که من هیچ دانشی در باب کارهای فنی معدن ندارم: فقط در حال شرح چیزهایی هستم که دیدهام.) زغالسنگ در لایههای باریکی بین لایههای قطور صخره جمع میشود، و فرآیند استخراج آن در عمل مانند خوردن لایه میانی بستنی ناپولیتانی با قاشق است. در زمان قدیم معدنچیها زغالسنگ را مستقیما با قلم و چکش از رگه میتراشیدند – کاری بسیار کند چون زغالسنگ، وقتی دست نخورده است، تقریبا به صفتی سنگ است. امروزه کار اولیه توسط یک زغالسنگ-بر برقی انجام میشود، که در عمل یک اره نواری بسیاری قوی و محکم است که به جای عمودی کار کردن افقی کار میکند و دندانهایی به ارتفاع دو اینچ و ضخامت نیم تا یک اینچ دارد. با قدرت خود جابهجا میشود و مرد متصدی میتواند آن را به هر طرفی که میخواهد بچرخاند. اتفاقا صدایش بدترین صدایی است که تا به امروز شنیدهام، و به میزانی خاک زغالسنگ تولید میکند که فاصله بیشتر از دو یا سه فوت را نمیتوان دید و نفس کشیدن هم تقریبا ناممکن میشود. ماشین در طول رگه حرکت میکند، ریشه رگه را به عمق پنج یا پنج و نیم فوت برش میدهد و کل رگه را سست میکند؛ از اینجا به بعد دیگر استخراج زغالسنگ تا عمقی که سست شده است کاری به نسبت راحت است. اما، در نقاطی که "گرفتنش دشوار" است، باید با مواد منفجره آن را شل کرد. مردی با مته برقی، شبیه مدل کوچک شده متههایی که برای تعمیر خیابان استفاده میکنند، در فواصل معین دیوار رگه را سوراخ میکند، مواد منفجره را در آنها میچپاند، دهنه سوراخ را گل میگیرد، پشت نزدیکترین پیچ میرود (باید بیست و پنج یارد از محل انفجار فاصله بگیرد) و با جریان برق مواد را منفجر میکند. البته این کار فقط برای سست کردن رگه است. ولی، بعضی مواقع، مواد منفجره استفاده شده بیش از حد نیاز قوی است، و نه تنها زغالسنگ را خرد میکند بلکه سقف را هم پایین میآورد.<br /><br />بعد از انفجار "پُرکنها" میتوانند زغالسنگ را به بیرون بغلتانند، آن را خرد کنند و با بیل بر روی تسمه نقاله بریزند. ابتدا در قطعات بزرگی که ممکن است تا بیست تن وزن داشته باشند خارج میشود. تسمه نقاله زغالسنگ را به خورد لگنها میدهد، لگنها را به دالان اصلی هل میدهند و به کابل بیپایانی میبندند که آنها را به سمت قفس میکشد. لگنها به بالا کشیده میشوند، و در بیرون زغالسنگ را با غربال کردن تقسیم کرده و اگر احتیاج باشد میشویند. تا جایی که ممکن است از "زبالهها" – همان سگ رست – برای ساختن راهها در زیر زمین استفاده میکنند. هر چیزی که قابلیت استفاده از آن نباشد در بیرون خالی میشود؛ "پشتههای زباله"، همان تپههای زشت خاکستری، که بخشی از چشمانداز مناطق زغالسنگی هستند، به همین منوال ایجاد میشوند. بعد از اینکه زغالسنگ تا عمقی که ماشین برش داده است استخراج شد، رگه پنچ فوت به عقب میرود. سقف جدید را با نصب کردن شمعهای جدید مهار میکنند، و طی شیفت بعدی تسمه نقاله را از هم جدا کرده، پنج فوت به جلو میبرند و دوباره جمع میکنند. تا جایی که ممکن است سه عملیات بریدن، انفجار و استخراج در سه شیفت مختلف انجام میشوند، بریدن در بعدازظهر، انفجار در شب (قانونی وجود دارد، هر چند همیشه رعایت نمیشود، که انفجار را وقتی دیگران در حال کار در آن اطراف هستند قدغن میکند)، و "پُرکردن" در شیفت صبح، که از شش صبح تا یک و نیم طول میکشد.<br /><br />حتی هنگامی که فرآیند استخراج زغالسنگ را نظاره میکنید احتمالا فقط برای مدت کوتاهی تماشا میکنید، و تنها بعد از انجام اندکی محاسبه است که به عمق کار "پُرکنها" پی میبرید. معمولا هر فرد باید فضایی به عرض چهار یا پنج یارد را پاکسازی کند. اره هم زغالسنگ را تا عمق پنج فوت از ریشه بریده است، به نحوی که اگر رگه زغالسنگ سه یا چهار فوت ارتفاع داشته باشد، هر فرد باید چیزی بین هفت تا دوازده یارد مکعب زغالسنگ را ببرد، خرد کند و بر روی تسمه نقاله بریزد. به عبارت دیگر، اگر هر یارد مکعب زغالسنگ را برابر با هزار و چهارصد کیلوگرم بگیریم، هر فرد چیز در حدود دو تن رغالسنگ را در هر ساعت جابهجا میکند. من به اندازه کافی تجربه کار با بیل و کلنگ را برای درک این موضوع دارم. وقتی در باغچه خانه گودال میکنم، اگر دو تن خاک را در یک بعدازظهر جابهجا کنم، کاملا خرسند خواهم بود. ولی خاک در مقایسه با زغالسنگ چیز سر براهی است، و من نباید زانو زده، هزار فوت زیر زمین، در گرمای خفقان آور و هوای پر از خاک زغالسنگ کار کنم؛ و احتیاجی به یک راهپیمایی یک مایلی، آن هم دولا، قبل از آغاز کار ندارم. کار معدنچی همان قدر برای من ناممکن است که بندبازی یا پیروزی در مسابقه اسب سواری بزرگ ملی. من کارگر یدی نیستم و به امید خدا هرگز هم نخواهم بود، ولی انواعی از کار یدی وجود دارد که در صورت نیاز توان انجامشان را دارم. شاید جاروکش بدی نباشم یا باغبانی بیکفایت یا حتی کارگر درجه ده مزرعه. اما هیچ میزانی از آموزش و تمرین وجود ندارد که از من یک معدنچی زغالسنگ بسازد، کار معدن در عرض چند هفته من را خواهد کشت.<br /><br />معدنچیها را که در حین کار تماشا میکنید، این امکان به شما دست میدهد تا برای مدت کوتاهی دریابید مردم در چه دنیاهای مختلفی زندگی میکنند. آن پایین که زغالسنگ استخراج میشود دنیایی چنان متفاوت است که یک نفر میتواند بودن آنکه درباره آن چیزی بشنود به زندگی روزمره خود ادامه دهد. احتمالا بیشتر مردم حتی ترجیح میدهند که چیزی درباره آن نشنوند. عملا هر کاری که میکنیم، از خوردن یخ گرفته تا عبور از اقیانوس اطلس، و از پخت نان تا نوشتن یک رمان، مستقیم یا غیر مستقیم، محتاج زغالسنگ است. تمام هنرهای زندگی در زمان صلح محتاج زغالسنگ هستند، اگر جنگ شود احتیاج به آن بیشتر هم میشود. در زمان انقلاب معدنچی همچنان باید به کار خود ادامه دهد، چون انقلاب به همان میزان به زغالسنگ محتاج است که تحجر. جدا از آنچه در سطح زمین رخ میدهد، تراشیدن و بیل زدن باید بدون وقفه ادامه پیدا کند، یا به هر جهت بدون وقفهای بیش از چند هفته. رژه سربازان هیتلر، تقبیح بلشویسم از سوی پاپ، جمع شدن دوستداران کریکِت در زمین لُردز، چاپلوسی کردن شعرا برای هم، همگی به زغالسنگ احتیاج دارند. ولی در مجموع متوجه این موضوع نیستیم؛ همه میدانیم که "باید زغالسنگ داشته باشیم"، ولی هرگز یا به ندرت به خاطر داریم که داشتن زغالسنگ شامل چه میشود. من اینجا به راحتی در مقابل زغالسنگ سوزان نشستهام و مینویسم. ماه آوریل است ولی همچنان محتاج آتش هستم. هر دو هفته یک بار گاری زغالسنگ به در خانه میآید و مردانی که نیمتنههای چرمی به تن دارند زغالسنگ را در کیسههای ضخیمی که بوی قیر میدهند به داخل خانه میآورند و به درون انبار زیر پله میریزند. فقط به ندرت، وقتی مغزم را به کار میاندازم، بین این زغالسنگ و آن کار و کوشش در معادن دور دست رابطه برقرار میکنم. فقط "زغالسنگ" است – چیزی که حتما باید داشته باشم؛ جسم سیاهی که مرموزانه از مکان نامعلومی میرسد، مانند مائده آسمانی، با این تفاوت که باید برای آن پول داد. به آسانی میتوانید در ماشین خود از شمال انگلستان عبور کنید بودن آنکه لحظهای یاد معدنچیهایی را بکنید که صدها فوت زیر جادهای که در آن میرانید در حال کندن زغالسنگ هستند. ولی از نظری آنها هستند که ماشین شما را میرانند. دنیای روشن شده با چراغ آنها در آن پایین همان قدر برای دنیای روشن شده با نور خورشید در بالا الزامی است که ریشه برای گل.<br /><br />مدت درازی از زمانی که شرایط در معادن از حالا بدتر بود گذشته است. هنوز چند زن خیلی پیر که در جوانی در معدن کار کرده بودند زنده هستند. مهاری به کمر میبستند، و با زنجیری که از میان پاهایشان میگذشت، چهار دست و پا لگنهای زغالسنگ را میکشیدند. حتی وقتی حامله بودند هم این کار را میکردند. و حتی حالا هم، اگر بدون کار کردن زنان حامله استخراج زغالسنگ ممکن نباشد، رفتن دوباره آنها به داخل معدن را به نداشتن زغالسنگ ترجیح میدهم. ولی در بیشتر مواقع مسلما بهتر است فراموش کنیم که آنها هرگز در معدن کار کردهاند. همه کارهای یدی اینگونه هستند؛ ما را زنده نگاه میدارند، و حتی روحمان هم از وجودشان خبر ندارد. معدنچی، بیشتر از هر کس دیگری، نمونه آن کار یدی است، نه تنها به این دلیل که کارش به شدت سخت است، ولی همچنین به این دلیل که کاری است به غایت مهم و در عین حال چنان دور از تجربه شخصی ما، چنان نامحسوس، که آن را مانند خونی که در رگهایمان جاری است فراموش میکنیم. تماشا کردن معدنچیها در هنگام کار حتی به نوعی خوار کننده هم هست. موقتا شما را نسبت به جایگاه خود به عنوان یک "روشنفکر" یا یک انسان برتر به شک میاندازد. به این دلیل که برای شما روشن میشود، حداقل تا وقتی تماشا میکنید، که افراد برتر فقط به مرحمت جان کندن معدنچیها برتر میمانند. من و شما و سردبیر ضمیمه ادبی تایمز (Times)، و شعرا و اسقف اعظم کانتِربِری و رفیق فلان، مؤلف <b>مارکسیسم برای نوزادان</b>، همه ما زندگی به نسبت راحت خود را مرهون خرحمالی افرادی هستیم که در زیر زمین، با چشمانی سیاه، با گلوهایی پر از خاک زغالسنگ، بیلهای خود را با عضلات پولادین دستها و شکم خویش به جلو هل میدهند.<br /><br />جورج اورول، مارس ۱۹۳۷ </span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br /></span><span style="font-size: small;"><br /><br /></span></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-40987274519921484272010-10-16T21:21:00.011+01:002016-05-13T19:59:46.862+01:00یهودیستیزی در بریتانیا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">در مقاله زیر (<a href="http://orwell.ru/library/articles/antisemitism/english/e_antib">Antisemitism in Britain</a>)، اورول به بررسی مشاهدات شخصی خود از وضعیت رفتار با یهودیان در بریتانیا میپردازد و پایههای ایدئولوژیک و توجیهات عقلانی مرسوم را به چالش میکشد. وی بر این نظر است که جنایاتی که در طول جنگ جهانی دوم بر علیه یهودیان صورت گرفت فقط منجر به مخفی شدن احساسات یهودیستیزانه در سطح بریتانیا شده است و همدردی با یهودیان تنها در حیطه عمومی و در مقیاسی سطحی وجود دارد، در حالی که اشخاص در خفا و در زندگی شخصی خود به آن آلوده هستند. او معتقد است که یهودیستیزی را نمیتوان تنها با فرضیات اقتصادی و تاریخی توضیح داد و برای شناختن بهتر ریشههای آن به میزانی روانشناسی هم احتیاج است و تنها راه علاج آن از طریق یافتن راهی برای درمان بیماری بزرگتر ناسیونالیسم ممکن است. همانطور که اورول خود میگوید یهودیستیزی تنها یکی از روشهایی است که ناسیونالیسم به وسیله آن نمود پیدا میکند و احساسات نژادی، اگر نه در همه افراد، بلکه در عده زیاد از آنها به طرق دیگر وجود دارد و برای مثال صهیونیسم را یهودیستیزی برعکس قلمداد میکند<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">.</span> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br /></span></div>
<div style="text-align: center;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhMuZA3bJl_y7ieLLQMrmiVTc4oLqvp9VCM9oCcc_idUfjSzjt41DETM2jvjfmiKPM_a_61WUTeehPqyaOPjk6IhnVm8ClzVISpREMEXjMqPJXnliP-dXaMR-hnpIeBDgc5Y7mlXzoEvg/s1600/oswald-mosley.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhMuZA3bJl_y7ieLLQMrmiVTc4oLqvp9VCM9oCcc_idUfjSzjt41DETM2jvjfmiKPM_a_61WUTeehPqyaOPjk6IhnVm8ClzVISpREMEXjMqPJXnliP-dXaMR-hnpIeBDgc5Y7mlXzoEvg/s320/oswald-mosley.jpg" /></a></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br />چیزی در حدود۴۰۰,۰۰۰ یهودی در بریتانیا زندگی میکنند، به علاوه چند هزار یا، حداکثر، چندین هزار پناهنده یهودی که از ۱۹۳۴ به بعد وارد کشور شدهاند. جمعیت یهودیان تقریبا به طور کامل در نیم دوجین شهر بزرگ متمرکز شده و بیشتر در تجارت غذا، لباس و مبلمان شاغل است. تعداد اندکی از شرکتهای انحصاری، همانند آی. سی. آی.، یک یا دو روزنامه مهم و حداقل یکی از فروشگاههای زنجیرهای به طور کامل متعلق به یهودیان هستند یا یهودیان در آنها سهام دارند، ولی از واقعیت به دور خواهد بود اگر بگوییم که زندگی تجاری بریتانیا در انحصار یهودیان است. در واقع حتی به نظر میرسد که یهودیان نتوانستهاند همگام با گرایش مدرن به سوی تلفیق شرکتهای بزرگ به پیش روند و در مشاغلی که بالاجبار در مقیاس کوچک و به روشهای کهنه اداره میشوند باقی ماندهاند.<br /></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">صحبتم را با این حقایق ریشهای، که هر انسان آگاهی از آنها مطلع است، شروع میکنم تا بر اینکه ما در انگلستان "مشکل" یهودی نداریم تاکید کرده باشم. یهودیان نه به میزان کافی زیاد هستند و نه قدرتمند، و فقط در آنچه که آزادانه "محافل روشنفکری" خطاب میشود نفوذ چشمگیری دارند. با اینحال عموما پذیرفته شده است که یهودیستیزی در حال افزایش است، که جنگ آن را تشدید کرده است، که افراد بشردوست و روشن هم از آن مبرا نیستند. صورت خشن به خود نمیگیرد (مردم انگلیسی تقریبا همواره ملایم و قانونمند هستند)، ولی به اندازه کافی بدطینت است، و در شرایط مساعد ممکن است نتایج سیاسی هم داشته باشد. اینها نمونههایی از اظهارات یهودیستیزانهای است که در یک یا دو سال گذشته شخصا شنیدهام:</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br /></span></div>
<ul dir="rtl" style="text-align: right;">
<li><div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">کارمند میانسال اداری: "من معمولا با اتوبوس به سر کار میآیم. بیشتر طول میکشد، ولی این روزها حوصله گرفتن مترو از ایستگاه گُلدِرز گرین را ندارم. آن خط پر از مسافرانی از <b>نژاد منتخب</b> است."</span></div>
</li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">سیگارفروش (زن): "نه، امروز کبریت ندارم. اگر من بودم از خانم پایین خیابان میپرسیدم. <b>او</b> همیشه کبریت دارد. بلی، یکی از <b>نژاد منتخب</b>."</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">روشنفکر جوان، کمونیست یا شبه-کمونیست: "نه، من از یهودیان خوشم نمیآید. هیچ وقت هم این را مخفی نکردهام. اصلا تحملشان را ندارم. البته، باید بگویم که یهودیستیز نیستم."</span></li>
</ul>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<ul dir="rtl">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">زنی از طبقه متوسط: "خب، کسی نمیتواند به من بگوید یهودیستیز، ولی من جدا فکر میکنم که رفتار این یهودیان بوی گند میدهد. اینکه در صف از بقیه جلو میزنند و غیره. به طرز خبیثی خودخواه هستند. فکر میکنم بیشتر چیزهایی که بر سرشان میآید تقصیر خودشان است."</span></li>
</ul>
</div>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">پخش کننده شیر: یک یهودی کار نمیکند، نه مثل کاری که یک انگلیسی میکند. او خیلی باهوش است. ما با این کار میکنیم" (عضله بازوش را منقبض میکند). "آنها با اینجا" (با انگشت به سرش میزند).</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">حسابدار رسمی، باهوش، چپگرا ولی بدون خط و مشی مشخص: این یهودیهای لعنتی همگی طرفدار آلمان هستند. اگر فردا نازیها به اینجا برسند اینها سریع رنگ عوض خواهند کرد. در کارم خیلی از اینها میبینم. در ته قلبشان هیتلر را تحسین میکنند. همیشه برای کسی که تو سرشان میزند چاپلوسی میکنند."</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">زنی باهوش، بعد از اینکه کتابی در مورد یهودیستیزی و جنایات آلمانیها به او پیشنهاد شد: به من نشانش ندهید، خواهش میکنم نشانش ندهید. فقط باعث خواهد شد که از یهودیان بیشتر از همیشه متنفر شوم."</span></li>
</ul>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br />میتوانم صفحات متعددی را با اینگونه اظهارات پر کنم، ولی اینها برای ادامه بحث کافی هستند. دو حقیقت از اینها استخراج میشود. یکی – که خیلی مهم است و دوباره به آن رجوع خواهم کرد – این است که وقتی هوش از حد مشخصی بالاتر میرود مردم از یهودیستیز بودن خجالت میکشند و مراقب هستند که بین "یهودیستیزی" و "بیزاری از یهودیان" فرق بگذارند. دیگری این است که یهودیستیزی امری غیر منطقی است. یهودیان متهم به جرایم خاصی میشوند (برای نمونه، رفتار نادرست در صفوف غذا) که برای شخص اظهار کننده مهم هستند، ولی واضح است که اینگونه اتهامات فقط به دنبال عقلانی کردن برخی تعصبات عمیق هستند. تلاش برای مقابله با آنها به وسیله حقایق و آمار بیفایده است، و در برخی مواقع ممکن است از بیفایده هم بدتر باشد. همان طور که آخرین نقل قولی که در بالا آمده است نشان میدهد، مردم حتی وقتی از غیر قابل دفاع بودن عقاید خود نیز مطلع هستند از یهودیستیزی، یا حداقل ضد-یهودی بودن، دست نمیکشند. اگر از کسی بیزار هستید که بیزار هستید و همین: احساسات شما نسب به او با مرور محاسنش بهتر نخواهد شد.<br /><br />اتفاقی که افتاده است این است که جنگ رشد یهودیستیزی را تقویت کرده و حتی، در نظر خیلی از مردم عادی، آن را توجیه نیز کرده است. در وهله اول، میتوان با اعتماد کامل گفت که یهودیان یکی از مردمانی هستند که از پیروزی متفقین منتفع خواهند شد. در نتیجه این نظریه که "این یک جنگ یهودی است" تا حدودی قابل باور است، بیشتر هم به این خاطر که از فعالیتهای جنگی یهودیان کمتر از آنکه لیاقت دارد سخن گفته میشود. امپراطوری بریتانیا یک تشکیلات بزرگ و ناهمگن است که بیشتر با موافقت متقابل پابرجا مانده است، و تملق گویی عناصر کمتر قابل اعتماد در ازای عناصر وفادار غالبا الزامی است. در بوق کردن دستاوردهای سربازان یهودی، و یا حتی قبول وجود تعداد زیادی سرباز یهودی در خاورمیانه، باعث بروز خصومت در آفریقای جنوبی، کشورهای عرب و دیگر مناطق میشود: نادیده گرفتن کل مبحث و رها کردن مردم عادی به اعتقادشان مبنی بر زرنگی یهودیان در فرار از خدمت سربازی کاری بسیار راحتتر است. دیگر اینکه، یهدویان دقیقا در مشاغلی فعال هستند که در زمان جنگ توسط مردم غیرنظامی بدنام میشوند. یهودیان بیشتر به فروش غذا، لباس، مبلمان و تنباکو مشغول هستند – درست همان اجناسی که در کمبود مزمن بوده، و نتیجتا با گرانفروشی، بازار سیاه و پارتیبازی همراه هستند. و دیگر اینکه، اتهام معمول که یهودیان در زمان حمله هوایی رفتاری به شدت بزدلانه دارند را مدیون حملههای بزرگ ۱۹۴۰ هستیم. آنچه که اتفاق افتاد این بود که محله یهودینشین وایتچَپِل از اولین محلههایی بود که به شدت بمباران شد، و نتیجه طبیعی آن هم پخش شدن گروههای زیادی از یهودیان در سراسر لندن بود. اگر فقط از روی این پدیدههای زمان جنگ قضاوت کنیم، به راحتی میتوان متصور شد که یهودیستیزی امری شبهمعقول است که بر پایه فرضیات غلط ساخته شده است. و طبیعتا یک یهودیستیز خود را فردی منطقی فرض میکند. هر وقت در مقالهای به این موضوع پرداختهام، میزان زیادی "جوابیه" دریافت کردهام، و همواره برخی از نامهها از طرف افرادی متعادل و میانهرو - مانند پزشکها – بوده است که آشکارا مشکل اقتصادی ندارند. این افراد همیشه میگویند (همانطور که هیتلر در <b>نبرد من</b> میگوید) که در ابتدا هیچگونه تعصبات ضد-یهودی نداشتند و فقط بعد از بررسی حقایق به مواضع فعلی خود رسیدهاند. ولی یکی از نشانههای یهودیستیزی قابلیت فرد در باور کردن داستانهایی است که امکان حقیقی بودن آنها وجود ندارد. یک نمونه خوب اتفاق عجیبی است که در ۱۹۴۲ در لندن افتاد، هنگامی که، وحشتزده از انفجار بمب، بیشتر از صد نفر از جمعیت انبوهی که در حال فرار به سمت ورودی مترو بودند در زیر دست و پا له شدند. این حرف که "یهودیان مسؤول بودند" بلافاصله در سرتاسر لندن پیچید. به وضوح بحث کردن با مردمی که اینگونه فکر میکنند کاری تقریبا بیهوده است. تنها رویکرد مفید کشف کردن این است که <b>چرا </b>در حالی که در بقیه موارد از عقل سلیم برخوردارند ولی در یک مورد خاص چرندیاتی از این قبیل را باور میکنند.<br /><br />ولی فعلا میخواهم به آن نکتهای که قبلا ذکر کردم رجوع کنم – آگاهی گسترده از شیوع احساسات یهودیستیزانه، و بیمیلی به قبول سهیم بودن در آن. در میان مردم فرهیخته، یهودیستیزی گناهی نابخشودنی است و مقولهای جدا از دیگر تعصبات نژادی طلقی میشود. مردم سعی فراوانی در اثبات یهودیستیز <b>نبودن</b> خود میکنند. در ۱۹۴۳ مراسمی مذهبی برای همدردی با یهودیان لهستانی در کنیسهای در سَنت جانز وود برگزار شد. مسؤولین محلی اشتیاق خود را برای حضور اعلام کردند، و مراسم با حضور رسمی شهردار منطقه، نمایندگان مذاهب، جوخههایی از نیروی هوایی، گارد داخلی، پرستاران، پیشاهنگها و غیره برگزار شد. در ظاهر، ابراز همدردی عمیقی با یهودیان مصیبتزده بود. ولی در واقع چیزی جز تلاشی آگاهانه برای نجیبانه رفتار کردن توسط عدهای که در حالت عادی در موارد بسیاری عقاید شخصی کاملا متفاوتی دارند نبود. آن ناحیه لندن تا حدودی یهودینشین است، یهودیستیزی در آن متداول میباشد، و، همانطور که خود میدانستم، بعضی از مردانی که در اطراف من نشسته بودند به آن آلوده بودند. فرمانده جوخه خود من در گارد داخلی، که پیش از مراسم ابراز همدردی بسیار مشتاقانه به حضور ما اصرار میورزید و معتقد بود که باید "حضوری پررنگ داشته باشیم"، سابقا عضو پیراهن سیاههای مُزلی بود. تا وقتی که اختلافات احساسی به این صورت در انگلستان وجود دارد، اعمال خشونت بر علیه یهودیان، یا، مهمتر از آن، وضع قوانین یهودیستیزانه، تحمل نخواهد شد. در حال حاضر امکان <b>تبدیل شدن</b> یهودیستیزی به امری <b>قابل احترام</b> وجود ندارد. ولی این کمتر از آنچه به نظر میرسد امتیاز محسوب میشود.<br /><br />یکی از آثار آزار یهودیان در آلمان این بوده است که از تحقیق جدی درباره یهودیستیزی جلوگیری کرده است. یک یا دو سال پیش در انگلستان تحقیقی کوچک و ناکافی به دست گروه مَس آبزِروِیشِن (Mass Observation) صورت گرفت، اما اگر این موضوع در موارد دیگری هم بررسی شده باشد حتما نتایج آن تحقیقات مخفی نگاه داشته شدهاند. در همین حین مردم اهل فکر آگاهانه در حال سرکوب کردن تمام چیزهایی که ممکن است احساسات یهودیان را خدشهدار کند بودهاند. بعد از ۱۹۴۳، انگار که معجزه شده باشد، مسخره کردن یهودیان از کارتپستالها، مجلات و صحنه سالنهای نمایش ناپدید شد، و قرار دادن یک یهودی به عنوان شخصیت بد در رمانها و داستانهای کوتاه به عنوان نمادی از یهودیستیزی طلقی گردید. در مورد مساله فلسطین هم افراد روشن اکیدا دعوی یهودیان را اثبات شده طلقی کرده و از بررسی دعوی اعراب طفره میروند – تصمیمی که شاید به خودی خود درست باشد، اما در وهله اول به این دلیل اتخاذ شد که یهودیان در سختی بودند و به باور عمومی نباید از آنها انتقاد میشد. در نتیجه، به مرحمت هتلر، شرایطی به وجود آمده بود که در آن جراید در عمل به نفع یهودیان ممیزی میشدند ولی یهودیستیزی در خلوت رو به پیشرفت بود، حتی، تا حدودی، در میان افراد حساس و باهوش. این بخصوص در ۱۹۴۰ همزمان با توقیف پناهجویان به چشم میخورد. طبیعتا، هر فرد متفکری وظیفه خود میدانست که به زندانی کردن فلهای پناهجویان بدبختی که در اکثر موارد فقط به خاطر مخالفت با هیتلر در انگلستان بودند اعتراض کند. اما، در خلوت، احساسات کاملا متفاوتی ابراز میشد. بخش کوچکی از پناهجویان رفتاری به شدت نابخردانه داشتند، و از آنجا که بیشتر آنها یهودی بودند، تمایلات مخالف آنها لزوما همراه با لایههایی از یهودیستیزی بود. شخصیتی برجسته از حزب کارگر – نام او را نمیآورم، ولی او یکی از محترمترین افراد در انگلستان است – با لحنی خشن به من گفت: "ما هیچ وقت از این مردم نخواستهایم که به این کشور بیآیند. اگر تصمیم به آمدن به این کشور میگیرند، بگذار عواقب آن را هم تجربه کنند." اما همین مرد از روی احساس وظیفه با هرگونه عریضه و بیانیهای در اعتراض به زندانی کردن خارجیها همکاری میکند. این حس که یهودیستیزی امری رسوا و ننگین است، چیزی است که یک شخص متمدن به آن دچار نیست، شرایط را برای برخورد علمی نامساعد میکند، و در واقعیت بسیاری از مردم از کاویدن این موضوع در عمق وحشت دارند. به گفته دیگر، آنها از اینکه ممکن است اینگونه کاوشها نشان دهد که نه تنها یهودیستیزی در حال گسترش است بلکه در خود آنها هم وجود دارد وحشتزده هستند.<br /><br />برای تجسم بهتر این مقوله باید به چند دهه قبل نگاه کنیم، به روزهایی که هیتلر نقاشی بیکار بود و کسی نامش را هم نشنیده بود. خواهیم فهمید یهودیستیزی، با وجود اینکه امروزه به میزان کافی مستند است، نسبت به سی سال پیش <b>کمتر</b> در انگلستان رایج است. هیچ وقت حس خاصی نسبت به ازدواج با یهودیان یا حضور آنها در مناصب مهم عمومی وجود نداشته است. با این حال، سی سال قبل کمابیش به عنوان یک قانون طبیعی پذیرفته شده بود که یک یهودی سوژه خنده است و – با اینکه از نظر ذکاوت برتر است – ولی از نظر "شخصیتی" کمبود دارد. در تئوری، یک یهودی هیچگاه از عدم قابلیت قانونی رنج نبرده است، ولی در عمل از برخی از مشاغل منع شده است. وی، برای مثال، به احتمال نمیتوانست به عنوان یک افسر در نیروی دریایی پذیرفته شود، و یا در یکی از هنگهای "شیک" نیروی زمینی. یک پسر یهودی همواره زندگی بدی در یک مدرسه خصوصی داشت. او البته میتوانست یهودیت خود را با جذابیت استثنایی یا مهارت ورزشی بیاهمیت کند، ولی آن در ابتدا مانند معلولیتی در ردیف لکنت زبان یا خال مادرزادی بود. یهویان ثروتمند به مخفی شدن در زیر القاب اشرافی انگلیسی یا اسکاتلندی گرایش داشتند، و به چشم یک انسان نوعی این امری کاملا طبیعی بود، همانطور که یک مجرم طبیعتا به دنبال تغییر هویت خویش است. حدود بیست سال پیش، در رَنگون، در حال گرفتن تاکسی به همراه یکی از دوستانم بودم که پسر کوچک و ژندهپوشی که پوست روشنی داشت با عجله به سمت ما آمد و شروع کرد به تعریف داستان پیچیدهای درباره مسافرت از کُلُمبو و اینکه برای برگشت به پول احتیاج دارد. از روی رفتار و ظاهرش نمیشد حدس زد که اهل کجا است، و به او گفتم:<br /><br /> "انگلیسی خیلی خوب حرف میزنی. ملیتت چیست؟" <br /><br /> مشتاقانه با لهجه هندی-اروپایی خود پاسخ داد: "جهود هستم، آقا!" <br /><br />و به یاد دارم که رو به همراهم کردم و، فقط نیمه شوخی، گفتم: "علنا به آن اقرار میکند." تمام یهودیانی که تا آن زمان میشناختم مردمانی بودند که از یهودی بودن خجالت میکشیدند، یا حداقل ترجیح میدادند که درباره تبار خود صحبت نکنند، و اگر مجبور میشدند معمولا از کلمه "کلیمی" استفاده میکردند.<br /><br />طرز برخورد طبقه کارگر هم بهتر از این نبود. برای یک یهودی که در وایت چپل بزرگ میشد، مورد حمله قرار گرفتن، یا حداقل هو شدن، در صورت مبادرت به ورود به محلههای مسیحی امری پذیرفته شده بود، و "جک یهودی" سالنهای نمایش و مجلات فکاهی تقریبا همیشه بدطینت بود (۱). چزاندن یهودیان در ادبیات هم وجود داشت، که به دست افرادی مانند بِلاک، چِستِرتُن و پیروانشان به درجات رفیعی از فحاشی در سطح قارهای رسید. نوسندگان غیر کاتولیک هم بعضا به همین ترتیب ولی نرمتر مقصر بودند. در ادبیات انگلیسی، از چاوسِر به بعد، نوعی یهودیستیزی به چشم میخورد و، بدون اینکه احتیاجی به رجوع به کتابهای مختلف داشته باشم، میتوانم قطعاتی از نوشتههای شکسپیر، اِسمُلِت، تَکِری، بِرنارد شاو، اِچ. جی. وِلز، تی. اِس. اِلیوت، آلدوس هاکسلی و دیگران را به خاطر آورم که <b>اگر امروز نوشته میشدند</b> حتما داغ یهودیستیزی میخوردند. بیتامل، تنها نویسندگان انگلیسی که برای تلاش مشخصشان در دفاع از یهودیان به ذهنم میرسند دیکنز و چارلز رید هستند. و گذشته از آنکه روشنفکر نوعی تا چه اندازه با نظرات بلاک و چسترتن موافق است، ولی هیچگاه قویا هم آنها را ناپسند نشمرده است. روده درازیهای بیپایان چسترتن بر علیه یهودیان، که به ضعیفترین بهانهها در داستانها و مقالات خود میگنجاند، هیچ وقت برایش مزاحمت ایجاد نکرد – در واقع چسترتن یکی از محترمترین افراد در دنیای ادبی انگلستان بود. هر کسی که <b>امروزه</b> در آن سبک بنویسد حتما خود را در هدف طوفانی از پرخاش قرار خواهد داد، و بیشتر این احتمال را خواهد داشت که ناشری برای نوشتههایش پیدا نکند.<br /><br />اگر، همانطور که من اشاره کردم، تعصبات ضد یهودی همیشه تا حدودی در انگلستان پراکنده بوده است، هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم هیتلر سبب کم شدنشان شده باشد. تنها تاثیر هیتلر ایجاد تفرقه عمیق بین فرد آگاه سیاسی که متوجه است الان بهترین زمان برای سنگ زدن به یهودیان نیست، و فرد ناآگاهی که یهودیستیزی بومیاش در زیر فشار روانی جنگ رشد کرده است، بوده است. پس میتوان فرض کرد که خیلی از مردمی که مرگ را به پذریفتن یهودیستیزی ترجیح میدهند خود در خفا به آن متمایل هستند. من پیش از این اشاره کردهام که یهودیستیزی را اختلالی روانی میدانم، ولی حتما توجیهات عقلانی هم دارد، که به شدت مورد باور هستند و تا حدودی هم حقیقت دارند. توجیه عقلانی مورد علاقه عوام این است که یک یهودی استثمارگر است. بخشی از دلیلی که ارایه میشود این است که یک یهودی، در انگلستان، تاجری کوچک است – یعنی شخصی که کلاهبرداریش، در مقایسه با کلاهبرداری، مثلا، یک بانک یا شرکت بیمه، بدیهیتر و فهمیدنیتر است. در سطوح بالاتر فکری، یهودیستیزی اینگونه توجیه عقلانی میشود که یک یهودی شخصی است که پخش بیعلاقگی میکند و روحیه ملی را تضعیف میکند. برای این هم توجیهات سطحی وجود دارد. در بیست و پنج سال گذشته بخش بزرگی از فعالیت جماعتی که به آنها "روشنفکر" گفته میشود موذیانه بوده است. به نظرم بزرگنمایی نباشد اگر بگوییم در صورتی که "روشنفکران" کار خود را اندکی کاملتر انجام میدادند، بریتانیا در ۱۹۴۰ تسلیم میشد. ولی طبقه روشنفکر ناراضی به ناچار شامل تعداد زیادی یهودی بود. تا حدودی معقول است که بگوییم یهودیان دشمنان فرهنگ بومی و روحیه ملی ما هستند. اما، با بررسی دقیق، معلوم میشود که این ادعایی پوچ است، ولی همیشه میتوان از تعداد اندکی از افراد مهم در حمایت از آن نام برد. در اندک سال گذشته نوعی ضد-حمله بر علیه چپگرایی سطحی رایج در دهه گذشته که در سازمانهایی نظیر لِفت بوک کِلاب (Left Book Club) خلاصه میشود شکل گرفته است. این ضد-حمله (برای نمونه به کتابهایی نظیر <b>گوریل خوب</b> (The Good Gorilla) اثر آرنولد لوتین و <b>پرچمهای بیشتری بیافرازیم</b> (Put Out More Flags) اثر اِویلین وا رجوع کنید) سبکی یهودیستیزانه دارد، و احتمالا، در صورت بیخطرتر بودن موضوع، آشکارتر از اینها بیان میشد. الان چندین دهه است که انگلستان طبقه روشنفکر وطنپرستی که ارزش توجه داشته باشد نداشته است. ولی وطنپرستی انگلیسی، یعنی وطنپرستی از نوع روشنفکری آن، امکان دوباره زنده شدن را دارد، و احتمالا هم در صورت ضعیف شدن چشمگیر جایگاه جهانی انگلستان بعد از جنگ فعلی زنده خواهد شد. روشنفکران جوان ۱۹۵۰ ممکن است به همان میزان سادهلوحانه وطندوست باشند که روشنفکران جوان ۱۹۱۴ بودند. در چنین شرایطی، آنگونهای از یهودیستیزی که در بین ضد-دِرِیفوسها در فرانسه گسترش یافت، و چسترتن و بلاک تلاش کردند تا به این کشور وارد کنند، ممکن است پا بگیرد.<br /><br />من تئوری حاضر و آمادهای در قبال ریشههای یهودیستیزی در دست ندارم. دو توضیح فعلی، یعنی اینکه به خاطر مشکلات اقتصادی است، یا از دیدی دیگر، میراث به جا مانده از قرون وسطی است، به نظر من ناکافی هستند، ولی اذعان میکنم که اگر آنها را با هم ترکیب کنیم توانایی دربرگیری تمام حقایق را دارند. تنها حرفی که میتوانم با اعتماد به نفس بزنم این است که یهودیستیزی بخشی از مشکل بزرگتر ناسیونالیسم است، که تا به امروز به صورت جدی بررسی نشده است، و اینکه یهودیان به وضوح بز طلیعه هستند، ولی برای چه چیز بز طلیعه هستند هنوز معلوم نیست. من در این مقاله تقریبا به طور کامل فقط از تجربیات شخصی خود استفاده کردهام، و شاید تمام نتیجهگیریهایم توسط مشاهدات دیگری نقض شوند. حقیقت این است که تقریبا هیچ اطلاعاتی در دست نیست. ولی نظرات خود را فارغ از ارزشان خلاصه میکنم:</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br /></span></div>
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">یهودیستیزی بیش از آنکه اذعان میکنیم در انگلستان وجود دارد، و جنگ آن را برجستهتر کرده است، ولی، اگر به جای بررسی چند سال به بررسی چند دهه بپردازیم، معلوم نیست که در حال افزایش باشد.</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">در حال حاضر به اذیت و آزار علنی منجر نمیشود، ولی تاثیر خود را با بیتفاوت کردن مردم نسبت به بدبختی یهودیان در دیگر کشورها به نمایش میگذارد.</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">در بطن بسیار بیمنطق است و در برابر برهان کوتاه نمیآید.</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">آزار یهودیان در آلمان باعث مخفی شدن بسیاری از احساسات یهودیستیزانه و در نتیجه مبهم شدن موضوع شده است.</span></li>
</ul>
<br />
<ul dir="rtl" style="text-align: justify;">
<li><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;">این موضوع به تحقیقات جدی نیاز دارد.</span></li>
</ul>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br />تنها مورد آخر ارزش شرح بیشتر دارد. تحقیق علمی در هر زمینهای مستلزم برخورد غیر ذیعلاقه است، که به وضوح در صورتی که احساسات و علایق خود شخص هم در موضوع دخیل باشند سختتر میشود. بسیار افرادی وجود دارند که در مورد توتیای دریایی یا مجذور دو عینی عمل میکنند ولی وقتی در مورد محل درآمدشان سؤال میشود به اسکیزوفرنی مبتلا میشوند. تمام نوشتههایی که به یهودیستیزی میپردازند به دست این فرضیه نویسنده که <b>او خود</b> از آن مصون است آلوده میشوند. "از آنجا که من میدانم یهودیستیزی غیر منطقی است،" برهان میآورد، "پس نتیجه میگیریم که من به آن آلوده نیستم." به این ترتیب او بخت بررسی تنها نقطهای که میتواند اطلاعات موثقی به وی دهد را از دست میدهد – یعنی، ذهن خودش.</span> <span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif; font-size: small;"><br /><br />به نظرم درست است که فرض کنیم آن بیماری که امروزه به ناسیونالیسم معروف است تقریبا همگانی شده است. یهودیستیزی فقط یکی از نمودهای ناسیونالیسم است، و همه به این صورت به آن بیماری مبتلا نمیشوند. به عنوان مثال، یک یهودی یهودیستیز نخواهد بود: ولی خیلی از یهودیان صهیونیست به نظر من یهودیستیزان پشت به رو هستند، همانطور که خیلی از هندیها و سیاهان تعصبات نژادی را به شکل معکوس به نمایش میگذارند. مساله این است که چیزی، نوعی ویتامین روانی، در تمدن مدرن یافت نمیشود، و در نتیجه همه ما کم یا زیاد تحت تاثیر این باور احمقانه هستیم که نژادها و ملتها تماما به سبک مرموزی خوب یا به سبک مرموزی بد هستند. من هر روشنفکر مدرنی که ادعا کند در بررسی ذهن خود به هیچ گونهای از وفاداریها و تنفرات ناسیونالیستی برخورد نکرده است را به مجادله دعوت میکنم. این حقیقت که او کشش احساسی این قبیل موارد را احساس میکند، و همچنان میتواند به آنها خونسردانه نگاه کند، او را در جایگاه روشنفکر مینشاند. در نتیجه، خواهیم دید که نقطه آغاز هر تحقیقی در باب یهودیستیزی نباید "چرا این باور به وضوح غیر منطقی برای بقیه مردم جذاب است؟" باشد، بلکه "چرا یهودیستیزی <b>برای من</b> جذاب است؟ چه بخشی از آن به احساس من درست است؟" اگر به این سؤال پاسخ دهیم حداقل توجیهات عقلانی خود را کشف خواهیم کرد، و امکان پیدا کردن چیزی که در پشت آن خوابیده است مهیا میشود. یهودیستیزی باید بررسی شود – و نمیگویم به دست یهودیستیزان، ولی اقلا توسط افرادی که خود میدانند نسبت به اینگونه احساسات مصونیت ندارند. تحقیق درست در این مورد بستگی به خروج هیتلر از صحنه دارد، و بهترین روش شروع کردن هم جمع کردن تمام توجیهاتی که در ذهن خود یا دیگران برای آن وجود دارد است و نه حمله به یهودیستیزی. شاید از این طریق ممکن باشد که سرنخهای لازم برای رسیدن به ریشههای روانی آن را به دست آوریم. ولی معتقد نیستم که میشود یهودیستیزی را <b>علاج</b> کرد، بدون آنکه بیماری بزرگتر ناسیونالیسم را علاج کنیم.<br /><br />جورج اورول، آوریل ۱۹۴۵ <br /><br /><br /><br />-------------------------------- <br />(۱) بد نیست که "جک یهودی" را با آن ذخیره دیگر سالنهای نمایش، "جک اسکاتلندی"، که شباهتهای سطحی به آن دارد، مقایسه کنیم. بعضا داستانی تعریف میشود (مثلاً آن یهودی و اسکاتلندی که با هم به میخانه رفتند و هر دو از تشنگی مردند) که هر دو نژاد را در جایگاه برابر قرار میدهد، ولی عموما اعتبار یهودی فقط در زیرکی و خست است در حالی که اسکاتلندی از اعتبار قدرت فیزیکی هم برخوردار است. این را، برای مثال، میتوان در داستان آن یهودی و اسکاتلندی که با هم به جلسهای که به عنوان رایگان تبلیغ شده بود میروند دید. ناگهان معلوم میشود که برای ورود باید مقداری پرداخت کنند، و برای گریز از پرداخت یهودی خود را به غش میزند و اسکاتلندی او را به بیرون میبرد. در اینجا اسکاتلندی قهرمانانه دیگری را با خود حمل میکند. اگر برعکس بود به نظر غلط میآمد.<br /><br /><br /><br /></span></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-1312898053941020352010-10-03T12:18:00.009+01:002016-05-13T19:58:41.828+01:00مصونیت روحانیت: یادداشتهایی بر سالوادور دالی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;">در مقاله زیر (<a href="http://www.orwell.ru/library/reviews/dali/english/e_dali">Benefit of Clergy: Some Notes on Salvador Dali</a>) جورج اورول به بررسی شخصیت حقیقی و هنری سالوادور دالی میپردازد و، در عین حال که معتقد است دالی نقاشی زبردست است، ولی اعتقاد دارد که او فردی منحط و از نظر اخلاقی ورشکسته است. اورول با بررسی زندگینامه سالوادور دالی به این نتیجه میرسد که او از پدیدهای به نام مصونیت روحانیت سود میبرد: روحانیتی که خود در مقام تعریف اخلاقیات قرار دارد و از این سو از بازخواست اخلاقی به دور است: "هنرمند قرار است که از قوانین اخلاقی مربوط به مردم عادی معاف باشد. فقط کافی است که آن کلمه سحرآمیز، هنر، را بر زبان آورید، و همه چیز مجاز است: لگد زدن به سر دختران خردسال مجاز است؛ حتی فیلمی مانند "دوران طلایی (L'Age d'Or)" مجاز است. اینکه دالی سالها در فرانسه نشخوار کند و سپس چون فرانسه در خطر است مانند موش پا به فرار بگذارد هم مجاز است. تا وقتی که در امتحان نقاشی قبول شوید، همه چیز بر شما بخشوده خواهد شد." از نظر هنری، اورول به این نتیجه میرسد که دالی در اساس نقاشی اِدواردی است و از سورئالیسم برای مخفی کردن این وجه عامی خود استفاده میکند، ولی ناخودآگاه و به مراتب به آن سبک ادواردی رجوع میکند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhJSAgWySKR1djFzBxHuNZUHAxO8Z8IjuxYW_Mb3Tw0PuWiQxZGD-WyqYEcfq4HOC5kxAZeXDZHNXnU-88qLyDkjxk3IYo4ept1b_kkfkRfJJzuqCZLy2_jIE1A7T81ml9uOa-XP800Lw/s1600/The+Great+Masturbator.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="230" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhJSAgWySKR1djFzBxHuNZUHAxO8Z8IjuxYW_Mb3Tw0PuWiQxZGD-WyqYEcfq4HOC5kxAZeXDZHNXnU-88qLyDkjxk3IYo4ept1b_kkfkRfJJzuqCZLy2_jIE1A7T81ml9uOa-XP800Lw/s320/The+Great+Masturbator.jpg" width="320" /></a></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">یک خود-زندگینامه فقط در شرایطی قابل اعتماد است که چیز ننگینی را فاش کند. مردی که گزارش خوبی از خود میدهد احتمالا دروغ میگوید، چون تمام زندگیها وقتی که از درون نظاره میشوند چیزی جز یک سری شکست نیستند. با این حال، حتی کتابی سرشار از وقیحترین دروغها (مانند خود-زندگینامههای فِرانک هَریس) هم میتواند ناخودآگاه تصویر درستی از نویسندهاش ارایه دهد. زندگی (Life)، اثری که اخیرا از دالی منتشر شده است، در این مجموعه میگنجد. بعضی از وقایع مطرح شده در آن کاملا باور نکردنی هستند و بعضی دیگر جابهجا و رمانتیک شدهاند، و نه تنها موارد تحقیرآمیز، بلکه روزمرگی متداول یک زندگی عادی هم از آن حذف شده است. دالی حتی به تشخیص خود نیز نارسیسیست است، و خود-زندگینامهاش در عمل چیزی بیش از عریان شدن در زیر نورافکن صورتی نیست. ولی به عنوان یک نوشته تخیلی، غریزهای منحرف که به لطف دوران صنعتی میسر شده است، ارزشی بسیار والا دارد.</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;"> </span><span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<a name='more'></a><div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">اینها، قسمتهایی از زندگی دالی از خردسالی به بعد هستند. کدام حقیقت است و کدام تخیلی، خیلی مهم نیست: مساله این است که اینها نمونههایی از کارهایی هستند که دالی <b>علاقهمند</b> به انجامشان بوده است.</span></div>
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
شش سالگی او همزمان است با ظهور ستاره دنبالهدار هالی:</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; margin-right: 1.25cm;">
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;" />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">ناگهان یکی از منشیهای پدرم در مقابل در اتاق پذیرایی ظاهر شد و خبر داد که میتوان ستاره دنبالهدار را از بالکن دید...در حین عبور از تالار چشمم به خواهرم، که سه سال داشت و معصومانه در حال چهار دست و پا رفتن به سمت در بود، افتاد. ایستادم، ثانیهای درنگ کردم، و سپس لگد محکمی به سرش زدم، انگار که توپ است، و در حالی که در شادی این کار وحشیانه غرق بودم، به دویدن ادامه دادم. اما پدرم، که پشتم بود، من را گرفت و تا زمان شام در دفترش زندانی کرد.</span></span></div>
</div>
</div>
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br />یک سال پیش از آن دالی "ناگهانی، مانند تمام تفکراتم" پسر کوچکی را از پل معلقی به پایین پرتاب کرده بود. چندین اتفاق مشابه دیگر هم گزارش شده است، از جمله (<b>این هنگامی است که او بیست و نه سال داشت</b>) به زمین انداختن و پایمال کردن یک دختر "تا اینکه مجبور شدند او را که در حال خونریزی بود از دسترسم خارج کنند."<br /><br />وقتی که تقریبا پنج سال داشت خفاشی زخمی به چنگش میافتد و آن را در سطلی چوبی قرار میدهد. صبح روز بعد خفاش را تقریبا مرده مییابد، پوشیده از مورچههایی که در حال خوردنش هستند. آن را با مورچهها در دهانش میگذارد و با دندان به دو نیم میکند.<br /><br />در نوجوانی دختری به شدت عاشقش میشود. او را برای تحریک کردن میبوسد و نوازش میکند، ولی از آن جلوتر نمیرود. تصمیم میگیرد تا پنج سال (به قول خودش "برنامه پنج ساله")، برای لذت بردن از تحقیر شدن دختر و قدرتی که خود از این کار احساس میکند، این رویه را ادامه دهد. مکررا به او میگوید که در پایان پنج سال او را ترک خواهد کرد، و وقتی که زمانش فرا میرسد به قول خود عمل میکند.<br /><br />تا سالها بعد از بالغ شدن دست به خود-ارضایی میزند و، ظاهرا، علاقهمند است این کار را در برابر آینه انجام دهد. به نظر میرسد تا سی سالگی، بنا به دلایل عادی، از نظر جنسی ناتوان بوده است. وقتی که برای اولین بار همسر آیندهاش، گالا، را ملاقات میکند، علاقهای وافر به انداختن او به ته دره دارد. مطمعن است گالا میخواهد که او بلایی بر سرش آورد، و بعد از اولین بوسه گالا اعتراف میکند:</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; margin-right: 1.25cm;">
<br style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;" />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">سر گالا را به عقب هل دادم، موهایش را میکشیدم، و در حالی که از هیجان میلرزیدم، فرمان دادم:</span><br />
<br style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;" />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">"به من بگو چه بلایی میخواهی بر سرت آورم! اما آهسته بگو، در چشمانم نگاه کن، با زمختترین، شهوانیترین کلماتی که هر دو ما را خجالتزده کند!"</span><br />
<br style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;" />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">سپس گالا، در حالی که آخرین قطرههای تجلی شهوتش را به توحش تبدیل میکرد، گفت:</span><br />
<br style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;" />
<span style="font-family: "trebuchet ms" , sans-serif;">"میخواهم من را بکشی!"</span></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><br />از این خواسته تا حدودی ناراحت میشود، چون دقیقا همان چیزی است که خود خواهان آن بود. در نظر دارد او را از برج ناقوس کلیسای جامع تولِدو به پایین پرتاب کند، ولی از این کار خودداری میکند.<br /><br />در طول جنگ داخلی اسپانیا هوشیارانه طرف کسی را نمیگیرد، و برای سفر به ایتالیا میرود. احساس میکند که بیشتر و بیشتر مجذوب اشرافیت است، به کابارههای مجلل میرود، برای خود حامیان پولدار پیدا میکند، با دوک چاق نوآیه عکس میگیرد و او را "میسِناس" خود خطاب میکند. تنها فکرش در چندین ماه مانده به آغاز جنگ در اروپا پیدا کردن مکانی با غذاهای خوب است، جایی که بتوان در صورت نزدیک شدن خطر به راحتی از آن گریخت. بوردو در فرانسه را نشانه میگیرد، و در طی نبرد فرانسه به اسپانیا میگریزد. به اندازه کافی برای شنیدن چند داستان درباره قساوتهای سرخها در اسپانیا وقت دارد، و سپس به آمریکا میرود. داستان با رگباری از اعمال محترمانه به پایان میرسد. دالی، در سی و هفت سالگی، تبدیل به شوهری وفادار شده است، انحرافاتش درمان شدهاند، و کاملا با کلیسای کاتولیک آشتی کرده است. همچنین، میتوان نتیجه گرفت، درآمد خوبی هم دارد.<br /><br />با این حال، او به هیچ وجه از افتخار به نقاشیهای سورئالیستی خود، مانند "جلقزن کبیر (The Great Masturbator)"، "لواط یک جمجمه با یک پیانوی بزرگ (Sodomy of a Skull and a Grand Piano)" و غیره، دست نکشیده است. در طول کتاب آثاری مشابه وجود دارند. خیلی از نقوش دالی فقط نمایشی هستند و مشخصهای دارند که به آن باز خواهم گشت. اما دو مشخصه اصلی نقاشیها و عکسهای سورئالیستی او انحراف جنسی و مردهبازی هستند. اشیاء و نمادهای جنسی – برخی معرف حضور هستند، مانند آن دوست قدیمی، صندل پاشنه بلند، و برخی دیگر، مانند عصا و فنجان پر شده از شیر گرم، ثبت شده به دست شخص دالی – مکررا تکرار میشوند، و موتیفی از قضای حاجت هم به چشم میخورد. درباره نقاشی "بازی غم (Le Jeu Lugubre)"، میگوید: "کشوهای از سر تا پا آلوده به مدفوع چنان با جزییات واقعی و وقار کشیده شده بودند که تمام گروه کوچک سورئالیستی با این پرسش میسوخت: آیا او واقعا مدفوعخوار است؟" دالی در ادامه اضافه میکند که <b>نیست</b>، و به دیده او این انحرافی "منفور" است، ولی به نظر میرسد که فقط در آن لحظه خاص است که او علاقهای به مدفوع ندارد. حتی هنگامی که داستان سرپا ادرار کردن یک زن را تعریف میکند، مجبور است وارد جزییات آن شود، اینکه او کج و بر روی کفشش ادرار میکند. تمام عیوب معمولا در یک نفر جمع نمیشوند، و دالی هم به همجنسگرا نبودن خود میبالد، وگرنه گلچین انحرافاتش به قدری مرغوب است که دیگران در خواب هم نمیبینند.<br /><br />معهذا، برجستهترین مشخصه او مردهبازی است. او شخصا و آزادانه به آن اقرار میکند، و مدعی میشود که از آن علاج یافته است. صورتهای مرده، جمجمهها، جسد حیوانات مرده به تکرار در نقاشیهای او دیده میشوند، و مورچههایی که خفاش در شرف مرگ را میخوردند حضوری بیشمار دارند. در یک عکس جسدی نبش قبر شده با پوسیدگی پیشرفته دیده میشود. یکی دیگر الاغهای مردهای را در حین فاسد شدن بر روی همان پیانوهای بزرگ فیلم سورئالیستی "سگ آندلسی (Le Chien Andalou)" به تصویر میکشد. دالی همچنان با اشتیاق به این الاغها نگاه میکند:</span></div>
<br />
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; margin-right: 1.25cm;">
پوسیدن الاغها را با ریختن مقادیر زیادی چسب بر روی بدنشان "جعل" کردم. همچنین چشمانشان را از حدقه خارج کردم و آن را با قیچی تراشیدم تا بزرگتر شود. دهانها را هم به همین ترتیب پاره کردم تا دندانهایشان بهتر دیده شود، و به هر دهان، در بالای دیگر ردیفهای دندان که از دکمههای پیانوهای سیاه تشکیل شده بودند، تعدادی آرواره اضافه کردم، به این خیال که شاید اینگونه به نظر برسد که الاغها با وجود پوسیدگی در حال استفراغ کردن مرگ خود هستند.</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
و در نهایت هم آن تصویر – ظاهرا یک عکس جعلی – از "پوسیدن مانکن در تاکسی (Mannequin rotting in a taxicab)". بر روی سینهها و صورت ورم کرده دختر که به ظاهر مرده است، حلزونهای درشتی در حال خزیدن هستند. دالی در زیر عکس مینویسد که آنها از نوع حلزونهای خوراکی هستند.<br />
<br />
البته، در این کتاب ۴۰۰ صفحهای، بیش از آنچه من در اینجا ذکر کردهام مطلب وجود دارد، ولی فکر نمیکنم گزارش ناعادلانهای از چشمانداز روحی و جو اخلاقی او داده باشم. اگر کتابی پیدا شود که از صفحاتش بوی گند به بیرون تراوش کند، این همان کتاب است – شاید دالی از این فکر خوشحال شود، به هر حال او قبل از اینکه برای اولین بار به همسر اولش اظهار علاقه کند بدن خود را به روغنی ساخته شده از پهن بز جوشیده در چسب ماهی آغشته بود. اما در برابر این موارد باید این حقیقت را قرار داد که دالی نقاشی است با استعدادهای استثنایی. همچنین از جزییات و قطعیت کارهایش معلوم است که او فردی سختکوش است. او اهل نمایش دادن است و هر چیزی را برای پیشرفت شخصی فدا میکند، ولی شیاد نیست. استعداد او پنجاه برابر افرادی است که نقاشیهای او را مسخره و اخلاقیاتش را تقبیح میکنند. و این دو دسته حقیقت، در کنار هم، سوالی را مطرح میکنند که غالبا به خاطر نبود توافق کمتر پرسیده میشود.<br />
<br />
مساله این است، شما در اینجا شاهد هجوم مستقیم و مشخص به سلامت روانی و نجابت هستید؛ و حتی – از آنجا که برخی از نقاشیهای دالی مانند تصاویر مستهجن ذهن را مسموم میکند – به زندگی. کردار دالی و آنچه او پنداشته است جای بحث دارد، ولی در مرامش، شخصیتش، زیرساختهای نجیبانه یک انسان دیده نمیشود. او همان قدر ضد-اجتماع است که یک کک. به وضوح، چنین افرادی نامطلوب هستند، و جامعهای که اینگونه افراد در آن پیشرفت میکنند اشکالاتی دارد.<br />
<br />
حالا، اگر شما این کتاب را، به همراه تصاویرش، به لرد اِلتون، به آقای آلفرد نُیز، به نویسندگان اصلی تایمز (Times) که از "کسوف روشنفکران" به وجد میآیند – در واقع به هر انگلیسی "منطقی" و متنفر از هنر - نشان دهید، به راحتی میتوانید تصور کنید که چه برخوردی خواهند داشت. به هیچ عنوان حاضر نخواهند شد هیچ نکته مثبتی در آثار دالی ببینند. اینگونه افراد نه تنها نمیتوانند قبول کنند که چیزی که از نظر اخلاقی پست است میتواند زیبا باشد، بلکه نیاز واقعی ایشان این است که هنرمند به پشتشان بزند و بگوید که احتیاجی به فکر کردن نیست. و این افراد در زمانی مانند زمان حال فوقالعاده خطرناک هستند، وقتی که وزارت تبلیغات و شورای فرهنگی بریتانیا قدرت را در دستانشان قرار داده است. روند جدید چزاندن روشنفکران را در اینجا و آمریکا مشاهده بفرمایید، با فریادهایش نه تنها بر علیه جُیس، پِروست و لورِنس، بلکه همچنین تی. اِس. اِلیوت.<br />
<br />
اما اگر با شخصی که <b>میتواند</b> نکات مثبت دالی را ببیند صحبت کنید، جوابی که خواهید گرفت در عمل تفاوت چندانی ندارد. اگر بگویید که دالی، با اینکه نقاشی است زبردست، انسانی رذل و کثیف است، به شما مانند یک وحشی نگاه میشود. اگر بگویید که به اجساد در حال پوسیدن بیعلاقه هستید، و افرادی که به اجساد در حال پوسیدن علاقه دارند بیمار روانی هستند، فرض بر این گذاشته میشود که شما حس زیباییشناسی ندارید. چون "پوسیدن مانکن در تاکسی" ترکیب خوبی دارد. و در میان این دو سفسطه جای وجود ندارد و ما کمتر در مورد آن شنیدهایم. در یک طرف <b>بلشویسم فرهنگی</b>: و طرف دیگر (با اینکه این اصطلاح امروزه کمتر استفاده میشود) "<b>هنر بخاطر هنر</b>." وقاحت از آن دسته مسایل است که بحث صادقانه در موردشان سخت است. مردم به حدی از اینکه به نظر آید شوک میشوند یا به نظر آید شوک نمیشوند میترسند، که توانایی برقراری ارتباط بین هنر و اخلاقیات را ندارند.<br />
<br />
خواهیم دید که آن چیزی که مدافعان دالی مدعی آن هستند نوعی <b>مصونیت روحانیت</b> است. هنرمند قرار است که از قوانین اخلاقی مربوط به مردم عادی معاف باشد. فقط کافی است که آن کلمه سحرآمیز، هنر، را بر زبان آورید، و همه چیز مجاز است: لگد زدن به سر دختران خردسال مجاز است؛ حتی فیلمی مانند "دوران طلایی (L'Age d'Or)" مجاز است (۱). اینکه دالی سالها در فرانسه نشخوار کند و سپس چون فرانسه در خطر است مانند موش پا به فرار بگذارد هم مجاز است. تا وقتی که در امتحان نقاشی قبول شوید، همه چیز بر شما بخشوده خواهد شد.<br />
<br />
غلط بودن این مدعیات با بسط دادنشان به جرمهای معمولی آشکار میشود. در دورانی مانند زمان ما، وقتی که هنرمند روی هم رفته فردی استثنایی است، باید تا حدودی امکان عدم پذیرش مسئولیت را داشته باشد، همانند یک زن حامله. اما، کسی هرگز مدعی نخواهد شد که یک زن حامله باید مجاز به ارتکاب قتل باشد، و کسی هم چنین ادعایی برای هنرمند نمیکند، هر چقدر میخواهد بااستعداد باشد. اگر فردا شکسپیر به این جهان برگردد، و اگر معلوم شود که تفریح مورد علاقهاش تجاوز به دختران خردسال در واگن قطار است، ما نباید به او، از این بابت که شاید شاه لیر (King Lear) دیگری بنویسد، اجازه انجام این عمل را بدهیم. البته بدترین جرایم همیشه قابل مجازات نیستند. تشویق به مردهبازی، احتمالا به همان میزان به جامعه ضرر میزند که، مثلا، جیببری در استادیم. باید بتوان همزمان به استعداد نقاشی دالی و اینکه او انسانی انزجارآور است اعتقاد داشت. اولی، به هیچ ترتیبی، نه بر دومی تاثیر میگذارد و نه آن را نقض میکند. اولین وظیفه یک دیوار سرپا ایستادن است. اگر سرپا ایستاد، دیوار خوبی است، و اینکه برای خدمت به کدام هدف ساخته شده است امری کاملا جدا است. ولی حتی بهترین دیوار دنیا هم اگر به دور یک اردوگاه مرگ ساخته شده باشد لیاقت خراب شدن را دارد. به همین ترتیب باید بتوان گفت که "این کتاب یا عکس خوبی است، و باید توسط جلاد سوزانده شود." اگر نشود این حرف را زد، حداقل در تفکرات خود، به این معنی خواهد بود که هنرمند دیگر یک شهروند و یک انسان نیست.<br />
<br />
نه اینکه زندگینامه دالی، یا نقاشیهایش، باید توقیف شوند. بجز عکسهای مستهجنی که در شهرهای ساحلی مدیترانه میفروشند، توقیف هر چیز دیگری یک سیاست نامطمعن است، و وهمیات دالی مانند نورافکنی بر انحطاط تمدن سرمایهداری عمل میکند. اما چیزی که او به وضوح به آن محتاج است تشخیص پزشکی است. سؤال این نیست که او <b>چیست</b>، بلکه <b>چرا </b>اینچنین است. در اینکه او ذهنی بیمار دارد نباید شکی باشد، احتمالا هم با تغییراتی که ادعایشان را میکند عوض نشده است، چون توبهکاران واقعی، یا مردمانی که به عقل سلیم بازگشتهاند، چنین از خود راضی در مورد گذشته خود صحبت نمیکنند. او نشانهای از بیماری این دنیا است. مهم این است که نه او را انسانی بیاخلاق که باید تنبیه شود خطاب کنیم و نه او را نابغهای غیر قابل نقد به حساب آوریم، بلکه باید فهمید <b>چرا</b> این دسته از انحرافات خاص را به نمایش میگذارد.<br />
<br />
جواب این سؤال را احتمالا میتوان در نقاشیهایش کشف کرد، که البته بررسی آنها فرای تواناییهای شخصی من است. ولی شاید بتوانم به نشانهای اشاره کنم که به طی بخشی از مسیر کمک کند. همان سبک کهنه و پر از آب و تاب اِدواردی (Edwardian) که دالی در مواقعی که سورئالیست نیست به آن رجوع میکند. بعضی از نقاشیهای دالی یادآور کارهای دورِر هستند، یکی (ص. ۱۱۳) به نظر میرسد نمایشگر تاثیرات بیِردزلی باشد، یکی دیگر (ص. ۲۶۹) ظاهر از بلِیک اقتباس شده است. ولی تکراریترین گرایش همان سبک ادواردی است. وقتی برای اولین بار کتاب را باز کردم و به نقاشیهای متعددی که در حاشیه صفحات آن کشیده شده است نگاه کردم، تشابهی به ذهنم خطور کرد که در ابتدا توانایی تشخیصش را نداشتم. به شمعدان زینتی در ابتدای فصل اول (ص. ۷) نگاه کردم. یادآور چه چیز بود؟ عاقبت فهمیدم. یادآور نسخهای گران قیمت و بزک شده از آناتولی فِرانک (ترجمه شده) بود که در حدود ۱۹۱۴ چاپ شده است. آن هم، مانند این، عنوانهای زینتی در ابتدا و نقوش بزک کرده در انتهای فصول داشت. شمعدان دالی در یک طرف جانوری فرفری مانند ماهی دارد که به طرز عجیبی آشنا به نظر میرسد (به نظر میرسد بر اساس دلفین طراحی شده باشد)، و در طرف دیگر شمع سوزان قرار دارد. این شمع، که در تمام نقاشیها به نوعی حضور دارد، رفیق سالهای دور است. آن را، با همان شرههای ساختگی پارافین تعبیه شده در اطرافش، در چراغهای برقی هتلهای تئودُر-نمای بیرون شهر خواهید یافت. این شمع، و طرح زیر آن، نشانگر تمایلات احساساتی قوی است. دالی، انگار که بخواهد این حس را مخفی کند، مقدار زیادی جوهر بر روی صفحه ریخته است، ولی فایدهای ندارد. این احساس، صفحه صفحه، تکرار میشود. برای مثال، نقوشی که در پایین صفحه ۶۲ کشیده شده است، به راحتی در بیتِر پَن (Peter Pan) میگنجند. آن پیکر در صفحه ۲۲۴، با وجود اینکه جمجمهاش مانند سوسیس کش آمده است، همان جادوگر کتابهای تخیلی است. اسب صفحه ۲۳۴ و تکشاخ صفحه ۲۱۸ میتوانند تصاویری از کتابهای جِیمز بِرانچ کَبال باشند. تصاویر مجللی که از جوانان در صفحههای ۹۷، ۱۰۰ و جاهای دیگر دیده میشود هم نمایشگر همین گونه تمایلات هستند. اشارهگری چشمگیر مدام بیرون میزند. جمجمهها، مورچهها، لابسترها، تلفنها و لوازم بیشمار دیگر را که حذف کنید، مرتب به دنیای بَری، رَکهام، دانسِنی و آنجا که رنگینکمان تمام میشود (Where the Rainbow Ends) باز خواهید گشت.<br />
<br />
جالب این است که برخی از نقاط شریر زندگینامه دالی، خیلی زیبا، به آن دوران گره خورده است. وقتی آن قسمتی که در ابتدا نقل کردم را میخواندم، درباره لگد زدن به سر خواهر کوچک، از شباهت خیالی دیگری هم آگاه بودم. ولی چه بود؟ البته! اشعار بدطینت برای خانههای بیعاطفه (Ruthless Rhymes for Heartless Homes)، اثر هَری گِراهام. اشعار شبیه این در حوالی ۱۹۱۲ بسیار محبوب بودند و یکی از آنها:<br />
<br />
ویلی بیچاره میکند دردناک گریه،<br />
پسری کوچک و ناراحت،<br />
چون شکسته است گردن خواهر کوچک خود،<br />
و مربا نخواهد خورد با چای خود.<br />
<br />
تقریبا میتواند بر اساس حکایت دالی نوشته شده باشد. دالی، البته، از گرایشات ادواردی خود آگاه است، و از آن، هر چند که تا حدودی تقلید است، برای خود سرمایه میسازد. او میگوید علاقهای خاص به سال ۱۹۰۰ دارد، و مدعی است که تمام اشیاء زینتی ساخته شده در ۱۹۰۰ پر از راز، طبع شاعرانه، شهوترانی، دیوانگی، انحراف و غیره هستند. اما، تقلید هنری، معمولا نشانه علاقهای واقعی به اثر تقلید شده است. به نظر میرسد، شاید همهگیر نباشد، که به هر حال هر روشنفکری به سختی در تلاش است تا انگیزهای کودکانه و غیر منطقی در جهت افکار عمومی خود با خود به همراه داشته باشد. یک مجسمه ساز، به عنوان نمونه، به صفحهها و منحنیها علاقه دارد، ولی فردی است که از بازی با گل و سنگ هم لذت میبرد. یک مهندس کسی است که از تماس با ابزار لذت میبرد و از صدای دینام و بوی روغن خوشش میآید. معمولا یک روانشناس خود نیز تمایلاتی به نوعی از انحراف جنسی دارد. داروین به این دلیل زیستشناس شد چون مردی روستایی بود و به حیوانات علاقه داشت. برای همین شاید بتوان گفت که علاقه معیوب دالی به تمام اشیاء ادواردی (به عنوان مثال "کشف کردن" ورودیهای مترو ساخته شده در ۱۹۰۰) نشانه علاقهای عمیقتر و ناخودآگاهتر باشد. تصاویر متعدد و زیبایی که مانند تصاویر کتابهای درسی هستند و در حواشی کتاب پراکنده شدهاند، با اسامی موقرانهای چون "بلبل (Le Rossignol)"، "دیدبان (Une Montre)" و غیره، شاید تا حدودی برای شوخی باشند. پسر کوچکی که در صفحه ۱۰۳، شلوار سه ربع به پا دارد و در حال بازی با شیطان است، یک نمونه عالی از آن دوران به حساب میآید. اما، شاید این تصاویر وجود دارند چون دالی، به این دلیل که به آن دوران و سبک نقاشی تعلق دارد، ناخودآگاه به سراغشان میرود.<br />
<br />
اگر اینچنین باشد، انحرافاتاش را میتوان تا حدودی توضیح داد. شاید به او اطمینان میدهند که او فردی عامی نیست. دو خصوصیت انکار نشدنی دالی استعداد نقاشی و خودپسندی بیپایان است. در اولین پاراگراف کتاب میگوید: "در هفت سالگی میخواستم ناپلئون باشم. و جاهطلبیام از آن روز به بعد به آهستگی رشد کرده است." این نکته تعمدا با کلماتی تعجبآور نوشته شده است و بیشک به میزان زیادی حقیقت دارد. چنین احساساتی کاملا عادی است. یک بار شخصی به من گفت: "من میدانستم که نابغه هستم، سالها قبل از آنکه بدانم در چه چیز نابغه هستم." فرض کنید که شما چیزی جز خودپسندی و دستانی ماهر در چنته ندارید؛ فرض کنید که تنها استعدادتان کشیدن نقاشی به سبک دقیق، نمایشی و آکادمیک است، که تنها شغل ممکن مصور کردن کتابهای درسی است. به چه ترتیب میتوانید ناپلئون شوید؟<br />
<br />
همیشه جایی برای فرار هست: <b>شرارت</b>. همیشه آن کاری را انجام بده که به مردم شوک میدهد و آنها را ناراحت میکند. در پنج سالگی، پسری خردسال را از پل به پایین پرتاب کن، با شلاق به صورت دکتر پیر بزن و عینک او را بشکن – و یا، حداقل، آرزوی انجام اینگونه کارها را داشته باش. بیست سال بعد، چشمان چند الاغ مرده را با قیچی از حدقه خارج کن. در این مسیر همیشه احساس اصالت میکنید. تازه، درآمد خوبی هم دارد! خطر کمتری هم از ارتکاب جرم دارد. اگر قسمتهای احتمالی زندگی دالی که او خود از زندگینامه حذف کرده است را در نظر نگیریم، واضح است که او، بر خلاف آنچه در دوران گذشته ممکن بود، هیچگونه رنجی در قبال رفتار خارج از عرف خود تحمل نکرده است. او بزرگ شده در سالهای فاسد دهه بیست است، زمانی که سفسطه بسیار باب بود و تمام پایتختهای اروپایی پر بود از اشراف و اجارهبگیرانی که دست از ورزش و سیاست برداشته بودند و به حمایت از هنر روی آورده بودند. اگر الاغ مرده به سمت مردم پرت میکردید، آنها هم پول به سوی شما پرت میکردند. خوف از ملخ – که چند ده قبل فقط باعث خنده دیگران میشد – ناگهان تبدیل به "عقدهای" درآمدزا شده بود. و وقتی آن دنیای بخصوص در برابر ارتش آلمان مضمحل شد، آمریکا در انتظار بود. حتی میتوانید تغییر مذهبی را هم به آن اضافه کنید، ترک کابارههای پاریس و رفتن به آغوش ابراهیم در یک قدم و بدون هیچگونه پشیمانی.<br />
<br />
اینها، احتمالا، نکات اصلی تاریخچه دالی است. ولی چرا آن انحرافات بخصوص را داشت، و چرا "فروختن" آثاری خوفناک چون اجساد در حال پوسیدن به حضاری سطح بالا باید چنین آسان باشد – اینها سوالهایی برای روانشناس و منتقد جامعهشناس است. نقد مارکسیستی بسیار کوتاه و سریع با پدیدهای مانند سورئالیسم برخورد میکند. آن را "انحطاط بورژوا" میخواند (بسیار از عباراتی مانند "اجساد مسموم" و "طبقه اجارهبگیر منحط" استفاده میشود)، و تمام. اما، با اینکه احتمالا حقیقتی را بیان میکند، <b>رابطهای</b> برقرار نمیکند. آدم دوست دارد بداند که <b>چرا</b> دالی به مردهبازی گرایش داشت (و نه، مثلا، همجنسگرایی)، و چرا اجارهبگیران و اشراف، به جای اینکه مانند پدربزرگهایشان به شکار بروند و عشق بورزند، نقاشیهای او را میخرند. مذمت اخلاقی به تنهایی آدم را به جایی نمیرساند. ولی در عین حال نباید به نام "عدمتعلق" وانمود کرد که تصاویری مانند "پوسیدن مانکن در تاکسی" از نظر اخلاقی خنثی هستند. آنها بیمار و نفرتآور هستند، و هر گونه تحقیقی باید از این حقیقت شروع شود.<br />
<br />
جورج اورول، ۱۹۴۴<br />
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
-----------------------------<br />
(۱) دالی از دوران طلایی نام میبرد و اضافه میکند که اولین نمایش آن توسط عدهای اوباش مختل شده بود، ولی جزییاتی در مورد اینکه چرا مختل شده بود نمیدهد. بنا بر گزارش آرتور میلِر، فیلم سوژههایی مختلف من جمله نماهای مفصلی از مدفوع کردن یک زن را به نمایش کشیده بود.</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-65700588995831681852010-09-27T21:08:00.008+01:002016-05-13T19:58:10.863+01:00روحیه ورزشی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نوامبر ۱۹۴۵، تقریبا شش ماه بعد از پایان
جنگ جهانی دوم در اروپا، تیم دینامو مسکو
برای انجام چند بازی دوستانه به انگلستان
سفر کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینگونه
انتظار میرفت که این سفر ورزشی به نزدیکی
بیشتر دو کشور، یعنی بریتانیا و شوروی،
که در آن زمان متحد یکدیگر به شمار میرفتند
کمک کند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">طبق
مدارک تاریخی این بازی با نتیجه ۳</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۴
به نفع تیم دینامو مسکو خاتمه یافت ولی
بر روی دیگر حوادث این بازی اتفاق نظر
وجود ندارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ظاهرا
بازی در مه غلیظ برگزار و شرایط بد جوی
باعث سردرگمی داور و تبدیل بازی به صحنه
دعوا شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
مثال این گونه ادعا میشود که بازیکنی از آرسنال به دلیل مشت زدن
به صورت یک بازیکن دینامو مسکو از زمین اخراج شده
بود ولی به خاطر مه شدید دور از چشمان داور به بازی ادامه داده بود، یا تیم دینامو مسکو بدون
خارج کردن هیچ بازیکنی دست به تعویض زده
و دوازده نفره بازی کرده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
انتهای بازی هم دروازهبان آرسنال در مه
شدید به تیر دروازه خورده و بیهوش شده بود
و جای او را یکی از هواداران تیم آرسنال
گرفته بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حواشی
این بازی سبب شد تا جورج اورول مقاله </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(<a href="http://www.george-orwell.org/The_Sporting_Spirit/0.html">The
Sporting Spirit</a>) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زیر
را در نقد ورزش قهرمانی بنویسد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خواندن
مقاله <a href="http://orwellfarsi.blogspot.com/2010/08/notes-on-nationalism.html">یادداشتهایی
بر ناسیونالیسم</a> به درک بهتر این مقاله
کمک خواهد کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">. </span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiTUMlvcXO5mhp2SOTTqPHx-PhC1gWbhY6ZLFh1NeqmfHlTKoYh5eTnuaOBpXlOLTQ1p6VWmjwd1378ytGh0yNRjjj4TJamXbV0nxRiR9W9uqJgEIQDIn2NeEf019cl0M3MPOGrFvIytw/s1600/nike_rooney_wallpaper.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiTUMlvcXO5mhp2SOTTqPHx-PhC1gWbhY6ZLFh1NeqmfHlTKoYh5eTnuaOBpXlOLTQ1p6VWmjwd1378ytGh0yNRjjj4TJamXbV0nxRiR9W9uqJgEIQDIn2NeEf019cl0M3MPOGrFvIytw/s320/nike_rooney_wallpaper.jpg" width="320" /></a></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حال
که سفر کوتاه تیم دینامو به اتمام رسیده
است، امکان تکرار حرفی که افراد اهل فکر
قبل از ورود تیم دینامو میزدند وجود
دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینکه
ورزش همیشه مسبب بدخواهی است، و اینکه
اگر اینگونه سفرها تاثری هم بر روابط
انگلستان</span><span style="font-weight: normal;">
و </span><span style="font-weight: normal;">شوروی
داشته باشد، به احتمال آن را کمی بدتر
میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
جراید هم موفق نشدهاند این حقیقت که
حداقل دو تا از چهار مسابقه به بروز احساسات
زشت منجر شد را مخفی کنند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مسابقه آرسنال، یک نفر که آنجا بود به من
گفت، بین یک بازیکن روس و یک بازیکن انگلیسی
دعوا شد و تماشاگران هم داور را هو کردند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مسابفه
گلاسگو، به گفته شخص دیگری، از همان ابتدا
به یک نزاع همگانی تبدیل شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در آخر هم آن مشاجره بر سر ترکیب تیم
آرسنال، که در این زمانه ناسیونالیستی
به امری عادی تبدیل شده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
واقعا به گفته روسها یک تیم منتخب انگلستان
بود یا، به گفته بریتانیاییها، یک تیم
باشگاهی؟ آیا دینامو سفر خود را برای
روبرو نشدن با تیم منتخب انگلستان ناتمام
رها کرد؟ مثل همیشه همه افراد بنا بر
تعلقات سیاسی خود به این سوالها پاسخ
میدهند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
نه کاملا همه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
علاقه به رفتار نیوز کرونیکل </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(News
Chronicle)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
روزنامه </span><span style="font-weight: normal;">روس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوست،
به عنوان یک نمونه از احساسات شدیدی که
فوتبال ایجاد میکند، دقت میکردم؛
اینکه خبرنگار ورزشی این روزنامه موضعی
ضد</span><span style="font-weight: normal;">
</span><span style="font-weight: normal;">روسیه
گرفته و مدعی بود که تیم آرسنال منتخب
انگلستان نبود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیشک
این مجادله تا سالها در پاورقی کتابهای
تاریخ ادامه خواهد داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این میان اما نتیجه سفر دینامو، اگر هم
نتیجهای داشت، ایجاد خصومت جدید بین
طرفین بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
میتوانست طور دیگری باشد؟ من همیشه از
این ادعا که ورزش باعث نزدیکی ملتها میشود
شکه میشوم، که اگر مردم عادی دنیا در
زمین فوتبال یا کریکِت با هم دیدار کنند،
دیگر تمایلی به رودررویی در میدان جنگ
نخواهند داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
اگر نمونههایی واقعی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مانند
بازیهای المپیک ۱۹۳۶</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
توانایی ورزش در ایجاد تنفر در دست نداشته
باشیم، باید بتوان آن را از اصول کلی
استنباط کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">امروزه
تقریبا تمام ورزشها رقابتی هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شما
برای بردن بازی میکنید، و بازی بدون
تلاش برای بردن تقریبا بیمعنی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">روی
زمین بازی دهکده، جایی که تیمها کشیده
میشوند و اثری از ناسیونالیسم منطقهای
وجود ندارد، میتوان تنها برای سرگرمی
و تمرین بازی کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
به محض اینکه صحبت از اعتبار به میان
میآید، به محض اینکه احساس میکنید
آبروی شما و گروه بزرگتری که آن را نمایندگی
میکنید در صورت باخت خواهد ریخت، وحشیترین
غریزههای جنگجویانه را بیدار کردهاید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
کسی که حتی در یک مسابقه فوتبال مدرسهای
هم شرکت کرده باشد این را میداند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">صادقانه
بگویم، در بعد بینالمللی ورزش مانند
جنگ است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
چیز مهم نه رفتار بازکنان بلکه برخورد
تماشگران است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و،
در پشت تماشاگران، حکومتهایی که خود را
بر سر این رقابتهای مضحک به آب و آتش
میزنند، و جدا باور دارند – حداقل برای
مدت کوتاهی – که دویدن، پریدن و شوت کردن
یک توپ امتحانی برای محاسن ملی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
بازی مفرحی مانند کریکت که بیشتر از قدرت
محتاج ظرافت است هم توانایی تولید احساسات زشت را دارد، همانطور که از مشاجرات به
وجود آمده بر سر تاکتیکتهای خشن و غیر
اخلاقی تیم استرالیا در سفر ۱۹۲۱ به
انگلستان قابل مشاهده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فوتبال،
ورزشی که در آن همه صدمه میبینند و هر
کشور سبک بازی خود که به نظر دیگر ملتها
ناجوانمردانه است را دارد، بسیار بدتر
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بدتر
از همه بوکس است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یکی
از زشتترین صحنهها در دنیا مبارزه یک
بوکسر سفیدپوست با یک بوکسر رنگینپوست
در مقابل تماشاگرانی مختلط است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
تماشاگران بوکس همیشه زننده هستند، و
رفتار زنان، بخصوص، به گونهای است که
ارتش، تا آنجا که من میدانم، از حضورشان
در مسابقات جلوگیری میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
هر حال، دو یا سه سال پیش، وقتی مسابقاتی
بین گارد داخلی و ارتش رسمی برگزار شد،
از من، که نگهبان در ورودی بودم، خواسته
شده بود که از ورود زنان جلوگیری کنم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
انگلستان، برخورد متعصبانه با ورزش به
اندازه کافی بد است، ولی در کشورهای جوان
که ورزش و احساسات وطنپرستانه هر دو از
مسایل جدید هستند، احساساتی به مراتب
تندخوتر بروز میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کشورهایی مانند هند و برمه، وجود دیواری
از پلیس برای جلوگیری از ورود تماشاگران
به زمین الزامی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خود
دیدهام که در برمه، طرفداران یکی از
تیمها از دیوار پلیس عبور کرده و در
لحظهای حساس دروازهبان تیم مقابل را از
کار انداختهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اولین
مسابقه بزرگ فوتبال در اسپانیا، که در
حدود پانزده سال پیش برگزار شد، به شورشی
غیر قابل محار تبدیل گشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
محض فوران احساس رقابت، اعتقاد به رعایت
قوانین بازی به طور کامل فراموش میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مردم
خواهان دیدن پیروزی یک طرف و تحقیر طرف
مقابل هستند، و فراموش میکنند که کسب
پیروزی از راه تقلب و دخالت تماشاگران
بیمعنی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
هنگامی که تماشاگران دست به دخالت فیزیکی
نمیزنند هم با تشویق تیم خودی و هو کردن
و توهین به طرف مقابل سعی در تعیین سرنوشت
بازی دارند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ورزش
جدی ربطی به جوانمردی ندارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
تنفر، حسادت، لاف زدن، عدم توجه به قوانین
و لذت بردن از خشونت گره خورده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
معنی دیگر جنگ است منهای تیراندازی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
جای بلغور کردن چرندیات درباره رقابت
سالم و پاک در زمین فوتبال و نقش هنگفت
بازیهای المپیک در نزدیک کردن ملتها،
بهتر است درباره ریشههای فرقه ورزش
تحقیق کنیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیشتر
بازیهایی که امروزه رایج هستند ریشهای
باستانی دارند، ولی به نظر نمیرسد ورزش
از زمان رومیها تا قرن نوزدهم برای کسی
مهم بوده باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
در مدارس خصوصی انگلستان هم فرقه ورزش در
اواخر قرن گذشته زاده شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دکتر
آرنولد، که عموما به عنوان پدر مدرسه
خصوصی شناخته میشود، به ورزش به عنوان
اتلاف وقت نگاه میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اغلب
در انگلستان و ایالات متحده بود که بازیها
تبدیل به فعالیتی با سرمایهگذاری بالا،
توانا در جذب جمعیتهای بزرگ و برانگیختن
احساسات شدند، و عفونت از کشور به کشور
سرایت کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پرمجادلهترین
و خشنترین ورزشها، بوکس و فوتبال، بیشتر
از همه پخش شدهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
کمترین شک و شبه میتوان گفت که این اتفاق
مربوط است به ظهور ناسیونالیسم، یعنی
گرایش احمقانه و مدرن اشخاص به وصل کردن
خود به مراکز قدرت بزرگ و داشتن نگاهی
رقابتی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اعتباری
به همه چیز</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همچنین،
بازیهای متشکل بخت بیشتری برای رشد در
مراکز شهری دارند، جایی که زندگی یک فرد
نوعی ثابت و یا حداقل محدود و امکان کار
خلاقانه نیز کم است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
یک جامعه روستایی، یک پسر یا مرد جوان
بیشتر انرژی اضافه خود را صرف پیادهروی،
شنا، برفبازی، بالا رفتن از درخت،
اسبسواری و ورزشهای مختلف که شامل آزار
حیوانات مانند ماهیگیری، جنگیدن خروسها
و شکار موش هستند میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
یک شهر بزرگ، باید برای رها کردن توانایی
فیزیکی و پیدا کردن سوژه برای انگیزههای
سادیستی وارد فعالیتهای گروهی شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ورزشهای
مختلف در لندن و نیویورک جدی گرفته میشوند،
و در روم و امپراطوری بیزانس هم جدی گرفته
میشدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
قرون وسطی امری معمول بودند و احتمالا هم
با خشونت زیادی همراه بودند، ولی ربطی به
سیاست نداشته و انگیزیهای هم برای تنفر گروهی
نبودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
بخواهید به دشمنی فراوانی که در دنیا وجود
دارد اضافه کنید، بهترین کاری که میتوانید
انجام دهید برگزاری یک سری مسابقه فوتبال
بین عربها و یهودیها، ایتالیاییها و
یوگسلاوها، آلمانیها و چکها، هندیها و
بریتانیاییها، و روسها و لهستانیها در
حضور ۱۰۰</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">,</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۰۰۰
تماشاگر مختلط است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
من ادعا نمیکنم که ورزش یکی از دلایل
اصلی رقابت بینالمللی است؛ ورزش در
مقیاس بزرگ به تنهایی، به نظر من، فقط یکی
دیگر از نتایج دلایلی است که ناسیونالیسم
را تولید کردهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
این حال، فرستادن یک تیم یازده نفره به
عنوان قهرمانان ملی به جنگ تیمی از کشوری
دیگر و با این ادعا که </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آبروی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ملت
بازنده خواهد رفت، فقط میتواند وضع را
بدتر کند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به همین دلیل من امیدوارم که ما سفر
تیم دینامو را با فرستادن یک تیم بریتانیایی
به شوروی دنبال نکنیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
هم باید بکنیم، بهتر است تیمی درجه دو
اعزام کنیم، تیمی که حتما خواهد باخت و
نمیتوان به هیچ عنوان آن را نماینده
بریتانیا نامید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
اندازه کافی دلیل برای نگرانی وجود دارد،
بگذارید وضع را با ترغیب مردان جوان به
لگد زدن به هم در میان غریو تماشاگران
خشمگین بدتر نکنیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول، دسامبر </span><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۵ </span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-55547252722300472352010-09-22T20:49:00.009+01:002016-05-13T19:57:39.439+01:00یک فنجان چای دلچسب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جیرهبندی
سالهای بعد از جنگ، چای نایاب، مجادله بر
سر بهترین روش برای دم کردن چای</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول در مقاله </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(<a href="http://www.booksatoz.com/witsend/tea/orwell.htm">A
Nice Cup of Tea</a>) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زیر
دستورالعمل خود را با خواننده در میان
میگذارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEip6EJU1DLhim_5WGYdUQVcQ6G_Znua-U9UQemuiqg9sEOFCD8jtEN9wkDIrwidgix-S3U5llvRuTFYfc8myFAAKDsAD5YjLhZzCLEdJxZbEqm4NWkgms2pn5Cz-nQLjUsBxBsHpgt0eg/s1600/Reading_and_drinking_tea_-_sunlight.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEip6EJU1DLhim_5WGYdUQVcQ6G_Znua-U9UQemuiqg9sEOFCD8jtEN9wkDIrwidgix-S3U5llvRuTFYfc8myFAAKDsAD5YjLhZzCLEdJxZbEqm4NWkgms2pn5Cz-nQLjUsBxBsHpgt0eg/s320/Reading_and_drinking_tea_-_sunlight.jpg" /></a></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
در دمدستترین کتاب آشپزی به دنبال
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چای</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بگردید
به احتمال خواهید دید که نامی از آن برده
نشده است؛ یا در بهترین حالت چند دستور
ناقص پیدا خواهید کرد که هیچ حرفی از برخی
مهمترین نکات نمیزنند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیلی
عجیب است، نه تنها به این دلیل که چای یکی
از مهمترین ارکان تمدن در این کشور است،
همانطور که در ایرلند، استرالیا و زلاندنو
است، بلکه بهترین راه درست کردنش هم موضوع
اختلافات شدید است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
به دستورالعمل خودم برای درست کردن بهترین
چای نگاه میکنم، کمتر از یازده نکته
برجسته در آن نمیبینم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
احتمال بر روی دو تا از آنها توافق عمومی
وجود دارد، ولی حداقل چهار مورد از آنها
شدیدا مجادلهآمیز میباشند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یازده
قانون طلایی خودم برای درست کردن چای را
در ذیل میآورم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اول
از همه، باید از چای هندی یا سریلانکایی
استفاده کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چای
چینی محاسنی دارد که در دنیای امروز نباید
به آسانی از آنها گذشت – اقتصادی است و
میتوان آن را بدون شیر نوشید – اما خیلی
برانگیزنده نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعد
از نوشیدنش، آدم احساس عاقلی، شجاعت و یا
خوشبینی بیشتر نمیکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
کسی که از عبارت </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
فنجان چای دلچسب</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">استفاده
کرده باشد همواره به چای هندی اشاره کرده
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوم،
چای باید در اندازه کم درست شود – یعنی
به اندازه یک قوری</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نوشیدن
چای از داخل یک خمره خیلی بیمزه است، و
چای ارتشی، که در کتری درست میشود، مزه
روغن و دوغاب میدهد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قوری
باید از چینی یا سفال ساخته شده باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چای
در قوری نقره یا روی خوب نمیشود و قوری
لعابی حتی بدتر است؛ ولی جالب است که قوری
مسوار </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">امروزه
خیلی نایاب است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیلی
بد نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوم،
قوری باید از قبل گرم شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
این کار بهتر است که آن را بر روی اجاق
قرار داد و گرداندن آب گرم در آن که روشی
معمول است کافی نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چهارم،
چای باید پررنگ باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
یک قوری به حجم تقریبی یک لیتر، اگر که
بخواهید لبالب پرش کنید، شش قاشق
چایخوری پر باید کافی باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این زمانه جیرهبندی، این ایده را نمیتوان
در هر روز هفته عملی کرد، ولی من معتقدم
که یک فنجان چای پررنگ بهتر از بیست فنجان
چای کمرنگ است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
چایخوران حقیقی نه تنها چای را پررنگ
مینوشند، بلکه هر سال هم که میگذرد آن
را اندکی پررنگتر میکنند – حقیقتی که
در جیره اضافه بازنشستگان هم لحاظ میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پنجم،
چای را باید مستقیم داخل قوری ریخت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
صافی، کیسه موصلی و وسایل دیگر که برای
جدا کردن چای استفاده میشوند نباید
استفاده کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
بعضی از کشورها، داخل قوری و در زیر در،
سبدی تعبیه میکنند تا برگ چای که ظاهرا
مضر است را در خود نگاه دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
حقیقت اما میتوان بدون هیچ اثر بدی میزان
زیادی برگ چای خورد، و اگر چای در قوری ول
نباشد هیچ وقت دم نمیکشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ششم،
باید قوری را پیش کتری برد و نه برعکس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هنگام برخورد با چای، آب باید کامل در حال
جوشیدن باشد، و برای این باید آن را در
حین ریختن بر روی آتش نگاه داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برخی
معتقند که فقط باید از آبی که تازه به جوش
آمده استفاده کرد، ولی من تا به حال تفاوتی
احساس نکردهام</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هفتم،
بعد از درست کردن چای، باید آن را هم زد،
یا بهتر، قوری را خوب تکان داد و اجازه
داد تا چای تهنشین شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هشتم،
باید چای را در یک فنجان خوب صبحانه نوشید
– یکی از آن فنجانهای استوانهای، نه
نوع کم عمق و مسطح</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فنجان
صبحانه جای بیشتری دارد، و چای در آن نوع
دیگر قبل از اینکه آدم جرعهای بنوشد
ولرم شده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نهم،
باید قبل از ریختن شیر در چای، سرشیر را
از شیر گرفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شیری
که زیاد چرب باشد مزه بدی به چای میدهد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دهم،
باید اول چای را در فنجان ریخت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
یکی از مجادلهآمیزترین نکات است؛ قطعا
در هر خانوانده در بریتانیا دو مکتب فکری
وجود دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مکتب
شیر</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اول
مباحث خوبی در چنته دارد، ولی من معتقدم
که برهان خودم بدون پاسخ است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینکه،
اگر اول چای را بریزیم و در حین ریختن شیر،
هم بزنیم، میتوانیم میزان شیر را به
خوبی تنظیم کنیم، در حالیکه اگر از راه
برعکس برویم ممکن است که بیش از حد نیاز
شیر بریزیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آخر
اینکه، چای – مگر اینکه چای را به سبک
روسی بنوشیم – باید بدون شکر نوشیده شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
خوبی واقفم که در این زمینه در اقلیت قرار
دارم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
چگونه میتوانید خود را یک چایخور حقیقی
بنامید اگر طعم واقعی چای را با ریختن شکر
در آن از بین میبرید؟ به همان میزان
معقول خواهد بود اگر در آن نمک یا فلفل
بریزیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
شیرینش کنید، دیگر چای را مزه نمیکنید،
فقط در حال مزه کردن شکر هستید؛ میتوانید
با حل کردن شکر در آب داغ نوشیدنی مشابهی
درست کنید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعضی
از مردم پاسخ خواهند داد که چای را به
تنهایی دوست ندارند، که فقط برای گرم شدن
و برانگیخته شدن چای مینوشند، و به شکر
احتیاج دارند تا مزه آن را بگیرند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">من
به این افراد گمراه میگویم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سعی
کنید که چای را به مدت دو هفته بدون شکر
بنوشید، دیگر هرگز امکان ندارد که بخواهید
آن را با شیرین کردن خراب کنید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینها
تنها نکات مجادلهآمیز در ارتباط با
نوشیدن چای نیستند، ولی برای نشان دادن
وسواسی که بر سر آن به خرج داده میشود
کافی هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آداب
عجیب و غریبی که گرد قوری جمع شدهاند هم
خود مسالهای است </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مثلا
چرا بد است که چای را از داخل نعلبکی
بنوشیم؟</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
میتوان مطالب بسیاری در باب استفادههای
فرعی برگ چای نوشت، مانند فال چای، پیشبینی
زمان ورود مهمانان، غذای خرگوش، التیام
سوختگی و تمیز کردن موکت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مهم
است به نکاتی مانند گرم کردن قوری و استفاده
از آب کاملا جوشان توجه کنیم، شاید که
آن بیست فنجان چای پررنگ و دلچسبی که دو
اونس جیره باید بدهد به واقعیت بپیوندد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول، ژوئیه ۱۹۴۶</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span>
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-80288499641637630672010-09-21T09:34:00.016+01:002016-05-13T19:57:13.845+01:00یک دار زدن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعد
از اتمام تحصیلات متوسطه در ۱۹۲۱، جورج
اورول که به دلیل وضعیت مالی خانوادهاش
توان رفتن به دانشگاه را نداشت، و همچنین
به دلیل نتایج نه چندان خوبی که در دبیرستان
گرفته بود احتمالا از گرفتن بورس محروم
میشد، تصمیم گرفت تا به عضویت پلیس
سلطنتی هند در آید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعد
از قبولی در امتحان ورودی و در ۱۹۲۲ به
برمه رفت و رشد به نسبت سریعی در درجات
پلیسی داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مقاله
زیر </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(<a href="http://www.george-orwell.org/A_Hanging/0.html">A
Hanging</a>) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خاطرهای
از دوران خدمتش در زندان اینسِین، دومین
زندان بزرگ برمه در آن زمان، است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اورول
که در ۱۹۲۷ به دلیل ابتلا به تب دِنگی در
مرخصی در انگلستان به سر میبرد، پلیس
سلطنتی هند را ترک کرد تا به علاقه اصلی
خود، نویسندگی، بپردازد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<span style="font-size: small;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjQwglygC_eZrZ1bCMJYNZFYFiOYvNr3VAsgIIsihSamAJ3Lz7gC1dEU1MTLdU0ktkpI7zS59pzH8dS5GDEMVOriDksJ7tYgW_sMjrmGUTXB7750cSLJ0Na2xHkuNQKgnX02yt6oVkBSg/s1600/Gallows_(PSF).jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjQwglygC_eZrZ1bCMJYNZFYFiOYvNr3VAsgIIsihSamAJ3Lz7gC1dEU1MTLdU0ktkpI7zS59pzH8dS5GDEMVOriDksJ7tYgW_sMjrmGUTXB7750cSLJ0Na2xHkuNQKgnX02yt6oVkBSg/s320/Gallows_(PSF).jpg" width="310" /></a></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
برمه بود، یک صبح خیس در فصل بارانی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نوری
رنجور، همانند آلومینیوم زرد، کج از روی
دیوار بلند به داخل حیاط زندان افتاده
بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ما
بیرون سلولهای محکومین منتظر بودیم،
ردیفی از آلونک که در جلو دو لایه میله
داشتند، مثل قفس حیوانات کوچک</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
سلول به اندازه ده فوت در ده فوت بود و
داخلی تماما خالی داشت، به جز یک تخت چوبی
و قابلمهای آب شرب</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
بعضی از آنها مردان قهوهای در سکوت در
کنار میلههای داخلی چمباتمه زده و
پتوهایشان را به دور خود پیچیده بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینها
مردان محکوم بودند، قرار بود که در عرض
یک یا دو هفته آینده به دار آویخته شوند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یکی
از زندانیها از سلولش بیرون آورده شده
بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
یک هندو بود، یک مرد کوچک و ریز جثه، با
سری تیغ انداخته و چشمانی مبهم و آبکی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سبیلی
کلفت و پهن داشت، به گونهای مضحک برای
اندامش بزرگ بود، مثل سبیل بازیگران کمدی
در فیلمها</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شش
زندانبان قد بلند هندی مراقب او بودند و
او را برای چوبه دار آماده میکردند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> در
حالی که دو نفرشان با تفنگ و سرنیزههای
آماده در کناری ایستاده بودند، بقیه به
او دستبند زدند، زنجیری از میانش رد کرده
و به کمربندهای خود بستند و بازوهایش را
محکم به پهلوهایش طنابپیچ کردند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نزدیک او جمع شده بودند، دستانشان مدام
بر روی او بود و او را محکم و با دقت گرفته
بودند، انگار میخواستند مطمعن شوند
هنوز آنجاست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شبیه
مردانی که ماهی زنده در دست دارند و هر
لحظه ممکن است به دریا بجهد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
او کاملا بدون مقاومت آنجا ایستاده بود،
دستانش را شل در اختیار طناب گذارده بود،
انگار اصلا حواسش نبود چه اتفاقی میافتد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زنگ
ساعت هشت زده شد و صدای شیپوری، نازک و
حزین در هوای تر، از سربازخانه دوردست به
بیرون دمید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرپرست
زندان، که جدا از بقیه ما ایستاده بود و
بیحوصله با چوبش به سنگریزهها سیخونک
میزد، سرش را با شنیدن صدا بلند کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
یک پزشک ارتش بود، با سبیل هیتلری و صدای
گرفته</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
کجخلقی گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
خاطر خدا عجله کن، فِرانسیس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مردک
میبایست تا الان مرده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هنوز
آماده نیستی؟</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فرانسیس،
سرزندانبان دِراویدی چاق که یونیفورم
سفید نظامی به تن و عینکی طلایی به چشم
داشت، دست سیاهش را تکان داد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بله
قربان، بله قربان</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همه
چیز به دقت آماده شده</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مامور
اعدام آماده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میتوانیم
شروع کنیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خب
پس، حرکت کنید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندانیها
تا این کار تمام نشود نمیتوانند صبحانه
بخورند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
سمت چوبه دار رفتیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دو
تا از زندانبانها در دو طرف زندانی قدمرو
میرفتند، با تفنگهای کج گرفته شده؛ دو
نفر دیگر در نزدیک زندانی قدمرو میرفتند،
دستها و شانههایش را گرفته بودند، انگار
همزمان که او را هل میدادند برایش
تکیهگاه هم بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بقیه
ما، دادرس و غیره، از پشت میرفتیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ناگهان،
ده یارد که رفته بودیم، صف بدون هیچ دستور
یا هشداری ایستاد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اتفاق
مهیبی افتاده بود – یک سگ، معلوم نیست
کی، در حیات پیدا شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جست
و خیز کنان و در حالی که پارس میکرد آمد
بین ما، تمام هیکلش را تکان میداد و بالا
و پایین میپرید، سرمست از پیدا کردن این
همه آدم در یک جا</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سگی
بزرگ و پشمالو بود، نصف اِیردِیل، نصف
شکاری</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدتی
در بین ما بر روی دو پا ایستاد، و بعد، قبل
از اینکه کسی بتواند جلویش را بگیرد، به
سراغ زندانی رفت و سعی کرد صورتش را بلیسد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همه
مبهوت بودند، طوری که توان گرفتن سگ را
نداشتند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرپرست
با عصبانیت گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کی
این وحشی را به اینجا راه داده است؟
بگیریدش</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یکی
از زندانبانها از صف جدا شد و ناشیانه به
سمتش پرید، ولی سگ، که فکر میکرد این هم
جزیی از بازی است، رقصید و جست و خیز کنان از
او دور شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
زندانبان جوان اروپایی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آسیایی
مشتی سنگریزه برداشت و سعی کرد که سگ را
فراری دهد، ولی او جاخالی داد و دوباره
به سمت ما بازگشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">صدای
پارسش در بین دیوارهای زندان طنین انداخت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندانی،
که در چنگ دو زندانبان بود، بیعلاقه
نگاه میکرد، انگار این هم جز مراسم اعدام
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چند
دقیقه طول کشید تا عاقبت یکی موفق شد سگ
را بگیرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دستمال
من را از داخل قلادهاش رد کردیم و راه
افتادیم، سگ هم همچنان میکشید و تقلا
میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تقریبا
چهل یارد تا چوبه دار راه بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نگاهی
به پشت لخت و قهوهای زندانی که در جلوی
من راه میرفت انداختم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
دستان بسته شده ناشیانه ولی به آرامی راه
میرفت، با همان آهنگ مخصوص هندیها که
در آن زانو هرگز کامل صاف نمیشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
هر قدم عضلاتش خیلی مرتب به جایشان صور
میخوردند، دسته مویی که بر فرق سرش بود
بالا و پایین میشد، جای پایش بر روی
سنگریزههای خیس میماند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
یک بار، با وجود مردانی که شانههایش را
گرفته بودند، مسیرش را کمی عوض کرد تا در
گودال آبی که بر سر راهش بود نرود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عجیب
است، ولی تا آن لحظه من نمیدانستم که از
بین بردن یک مرد سالم و هوشیار به چه معنی
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
که دیدم زندانی برای نرفتن در گودال قدمی
به کنار برداشت، درواقع زشتی وصفناپذیر
پایان دادن به یک زندگی در جریان را دیدم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
مرد در حال مردن نبود، همان قدر زنده بود
که ما بودیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
اعضای بدنش در حال کار کردن بودند –
رودهها در حال هضم غذا، پوست در حال رویش
مجدد، ناخنها در حال رشد، بافتها در حال
شکلگیری – مشقت کشی در نادانی کامل</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ناخنهایش،
هنگامی که بر روی دریچه ایستاده باشد،
همچنان در حال رشد خواهند بود، حتی هنگامی
که در حال سقوط در هوا و بیشتر از یک دهم
ثانیه با مرگ فاصله نداشته باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چشمانش
سنگریزههای زرد را و دیوارهای خاکستری
را خواهد دید، و مغزش هنوز به یاد میآورد،
پیشبینی میکند، استدلال میکند – حتی
در مورد گودالها هم استدلال میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
و ما گروهی مرد بودیم که با هم راه میرفتیم،
میدیدیم، میشنیدیم، حس میکردیم، یک
دنیا را درک میکردیم؛ و در عرض دو دقیقه،
با یک شتاب ناگهانی، یکی از ما خواهد رفت
– یک ذهن کمتر، یک دنیا کمتر</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چوبه
دار در یک حیاط کوچک بر پا شده بود، جدا
از اراضی اصلی زندان، و پر از علفهای بلند
تیغدار</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ساختمانی
آجری بود همانند سه طرف یک آلونک، با
تختهکاری بر رویش، و بالای آن دو ستون
و یک تیر که طناب از آن آویزان بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مامور
اعدام، یک مجرم با موهای جوگندمی در
یونیفورم سفید زندان، در کنار دستگاه
ایستاده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
تعظیمی چاپلوسانه از ما در حین ورود
استقبال کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
اشاره فرانسیس دو زندانبان، که زندانی
را سفتتر از همیشه گرفته بودند، او را به
سمت چوبه دار کشیده و هدایت کرده و کمکش
کردند تا از نردبان بالا برود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سپس
مامور اعدام بالا رفت و طناب را به دور
گردن زندانی انداخت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ما
پنج یارد دورتر منتظر ایستاده بودیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندانبانها
دایرهوار در دور چوبه دار ایستاده بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
سپس، بعد از آنکه طناب آماده شده بود،
زندانی شروع به نجوا با خدایش کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نالهای
زیر بود، نجوایی تکراری از </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
با عجله و ترس شبیه درخواست کمک یا دعا
نبود، آرام، با نواخت، تقریبا شبیه ضرب
ناقوس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سگ
با نالهای به صدا پاسخ داد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مامور
اعدام که هنوز بر روی چوبه دار ایستاده
بود، کیسهای کتان، مانند کیسه آرد،
بیرون آورد و بر روی صورت زندانی کشید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
صدا، که کیسه خفهاش کرده بود، همچنان
سماجت میکرد، دوباره و دوباره</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مامور
اعدام پایین آمد و، اهرم به دست، حاضر
ایستاد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انگار
چندین دقیقه گذشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ناله
ثابت و خفه زندانی همچنان ادامه داشت،
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رَم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یک بار هم گیر نکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرپرست،
سر به زیر، به آرامی با چوبش به زمین ضربه
میزد؛ شاید داشت نالهها را میشمرد،
شاید تعداد معینی حق زندانی بود – شاید
پنجاه، یا صد تا</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رنگ
همه عوض شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هندیها
مثل قهوه بد، خاکستری شده بودند، و یکی
یا دو تا از سرنیزهها میلرزید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
مرد طنابپیچ و چشمبسته نگاه کردیم، و
به نالههایش گوش دادیم – هر ناله ثانیهای
دیگر از زندگی؛ فکری مشابه در اذهان همه
ما بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اَه،
سریع بکشش، تمامش کن، آن صدای زشت را خفه
کن</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ناگهان
سرپرست تصمیمش را گرفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
حالی که سرش را بالا میآورد حرکت آرامی
به چوبش داد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
قدرت فریاد زد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چَلو</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">صدای
چکاچاکی آمد، و سپس سکوت محض</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندانی
غیب شده بود، و طناب به دور خود میپیچید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سگ
را رها کردم، و او به سرعت به پشت چوبه دار
دوید؛ ولی وقتی به آنجا رسید عقب ایستاد،
پارس کرد، و بعد به گوشهای از حیاط رفت
و از آنجا در میان علفها ترسان به ما زل
زد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ما
به پشت چوبه دار رفتیم تا بدن زندانی را
بررسی کنیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
حالی که انگشتان پایش رو به پایین بودند
تاب میخورد، به آرامی میچرخید، به
مردگی یک سنگ</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرپرست
چوبش را دراز کرد و سیخی به بدن لخت زد؛
اندکی تاب خورد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرپرست
گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حالش
خوبه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
زیر چوبه دار به عقب آمد و نفس عمیقی کشید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قیافه
بیحوصله خیلی ناگهانی از روی صورتش محو
شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
ساعت مچیش نگاهی انداخت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هشت
دقیقه بعد از هشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خب،
خدا را شکر کار امروز صبح تمام شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندانبانها
سرنیزهها را جدا کرده و قدمرو خارج
شدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سگ،
هوشیار و آگاه از شیطنت خود، به دنبالشان
روان شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ما
از حیاط چوبه دار راه افتادیم، از سلولهای
محکومین و زندانیان منتظرشان گذشتیم، و
وارد حیاط بزرگ مرکزی زندان شدیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">محکومین،
زیر نظر زندانبانان چماق به دست، مشغول
گرفتن صبحانه بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ردیفهای طولانی چمباتمه زده بودند، هر
مردی کاسه در دست، در حالی که دو زندانبان
از داخل دو سطل بین آنها برنج تقسیم
میکردند؛ در مقایسه با اعدام، به نظر
صحنهای خوش و جذاب میآمد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیال
همه به خاطر تمام شدن کار راحت شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آدم
دوست داشت بخواند، شروع به دویدن کند،
پوزخند بزند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
آن واحد همه با خوشحالی شروع به صحبت کردن
کردند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پسر
اروپایی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آسیایی
که در کنار من راه میرفت، با لبخند
معنیداری به سمت مسیری که آمده بودیم
اشاره کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میدانید،
قربان، دوستمان </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">منظورش
مرد مرده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
وقتی که شنید فرجامش رد شده است، بر کف
سلولش شاشید، از ترس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خواهش
میکنم یکی از سیگارهایم را بردارید،
قربان</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جعبه
نقرهای جدیدم را تحسین نمیکنید، قربان؟
از دستفروش، دو روپیه و هشت آنا</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سبک
اروپایی درجه یک</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چند
نفر خندیدند – به چی، کسی مطمعن نبود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فرانسیس
در کنار سرپرست راه میرفت، بلبل زبانی
میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خب،
قربان، همه چیز با رضایت کامل به پایان
رسید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همه
چیز تمام شد – بنگ</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همیشه
اینطور نیست – نه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مواردی
را سراغ دارم که دکتر مجبور شده است که به
زیر چوبه دار برود و برای قطعی شدن مرگ
پاهای زندانی را بکشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بسیار
نامطبوع</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرپرست
گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میلولیدند،
ها؟ چه بد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اَه،
قربان، وقتی مقاومت میکنند بدتر است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
خاطر دارم، یک مرد، وقتی رفتیم از سلول
خارجش کنیم، به میلههای قفس چسبیده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">احتمالا
باورتان نمیشود، قربان، از شش زندانبان
برای جدا کردنش استفاده کردیم، هر پایش
را سه نفر میکشیدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
او منطقی صحبت کردیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
او گفتیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوست
عزیز، به این همه زحمت و زجری که برای ما
درست کردهای فکر کن</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
نه، گوش نمیداد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اَه،
خیلی اذیت کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">متوجه
شدم که با صدای بلند در حال خندیدن هستم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همه
میخندیدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
سرپرست هم لبخندی از روی رضایت زد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
خوشرویی گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بهتر
است همه برای نوشیدن برویم، یک بطری ویسکی
در ماشین دارم، کافی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
دروازه دو لنگه بزرگ زندان خارج شدیم و
به خیابان رفتیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دادرس
برمهای ناگهان گفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پاهایش
را میکشیدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
بلند بلند خندید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همه
دوباره به خنده افتادیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
آن لحظه خاطره فرانسیس به طرز عجیبی
خندهدار به نظر میرسید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همگی
نوشیدیم، محلی و اروپایی، خیلی دوستانه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مرد
مرده صد یارد دورتر بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول، اوت </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۱ </span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> </span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><br /></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-28531227925130713002010-09-20T14:21:00.011+01:002016-05-13T19:56:36.131+01:00جیمز برنهام و انقلاب مدیریتی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جِیمز
بِرنهام یک نظریهپرداز سیاسی محبوب
آمریکایی بود که کتاب انقلاب مدیریتی را
در ۱۹۴۱ منتشر کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
کتاب در واقع مجموعهای از نظریههای
برنهام در مورد آینده دنیا، سرانجام
سرمایهداری و نظامی که جایگزین آن خواهد
شد است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
نظر او سیاستهای اقتصادی آلمان نازی،
شوروی استالینیستی و آمریکای روزولت
بسیار به یکدیگر شبیه بودند و این دلیلی
بر ظهور جامعهای جدید به رهبری استبدادی
فرقهای که او آن را </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیران</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میخواند
بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اورول
در </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مقاله
زیر </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="color: navy;"><span lang="zxx"><u><a href="http://www.k-1.com/Orwell/site/work/essays/burnham.html"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">James
Burnham and the Managerial Revolution</span></span></a></u></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
که اول بار در ۱۹۴۶ منتشر شد، به بررسی
مطالب نوشته شده توسط جِیمز بِرنهام در
حدود پنج سال پیش از آن میپردازد و از
آن برای نقد تفکر قدرت پرست و اثر آن بر
قضاوت منطقی استفاده میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اورول
در این مقاله ایدههای اصلی دو کتاب
برنهام را فهرست کرده و به تناقضات آنها
اشاره میکند و در پایان با رد نظریات و
فرضیات برنهام گذرا سقوط شوروی را، در
صورت عدم گذار به دموکراسی، پیشبینی
میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">علاقهمندان
همچنین میتوانند ریشههای فکری رمان
۱۹۸۴ را در این مقاله بیابند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-size: small;"><b>
</b></span>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<br />
<div style="text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhN7OIvHUvbJoyxENH6A1_kavhp-_-6ueckvggnaujbQb4uZbN78merGO1h1Vlu9sZAYtz1cFXJqARls8E-yTYaQaCV9RZ9RVVogdyF5LCMDfTpsvYw7adEPb92t2NuprydP9ljRA0eVA/s1600/cols_ventura.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhN7OIvHUvbJoyxENH6A1_kavhp-_-6ueckvggnaujbQb4uZbN78merGO1h1Vlu9sZAYtz1cFXJqARls8E-yTYaQaCV9RZ9RVVogdyF5LCMDfTpsvYw7adEPb92t2NuprydP9ljRA0eVA/s320/cols_ventura.jpg" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کتاب
جِیمز بِرنهام، انقلاب مدیریتی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(The
Managerial Revolution)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
بعد از چاپ در ایالات متحده و در این کشور
غوغای بزرگی به پا کرد و تئوری اصلی آن به
میزانی حلاجی شده است که احتیاجی به تکرار
همه جزییات آن نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
تئوری، تا آنجا که میشود آن را خلاصه
کرد، این چنین است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرمایهداری
در حال محو شدن است، ولی سوسیالیسم هم
جایگزین آن نمیشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چیزی
که الان در حال ظهور است نوع جدیدی از
جامعه برنامهریزی شده و متمرکز است که
نه سرمایهدار خواهد بود و نه، اگر معانی
مقبول را در نظر بگیریم، دموکراتیک</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رهبران
این جامعه جدید کسانی خواهند بود که ابزار
تولید را به طور مؤثر کنترل میکنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یعنی،
مدیران تجارتخانهها، تکنسینها، ماموران
اداری و نظامیان، که همگی توسط جیمز برنهام
در زیر نام </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیران</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گرد
آورده شدهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
جماعت طبقه سرمایهدار قدیمی را حذف،
طبقه کارگر را خرد و جامعه را به سبکی
سازمان خواهند داد که قدرت و امتیاز
اقتصادی در دستشان باقی بماند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حق
مالکیت شخصی ملغی خواهد شد ولی مالکیت
عمومی هم جایش را نخواهد گرفت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
جوامع </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جدید
از حکومتهای پراکنده و کوچک تشکیل نشده
بلکه متشکل از ابر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومتهایی
خواهند بود که بر گرد مراکز صنعتی در
اروپا، آسیا و آمریکا جمع شدهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
ابر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومتها
بر سر اشغال سرزمینهای باقیمانده بر روی
کره زمین با یکدیگر خواهند جنگید، ولی
احتمالا توانایی فتح کامل یکدیگر را
نخواهند داشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
جامعه در داخل وابسته به سلسله مراتب
خواهد بود، اشرافیتی بر اساس استعداد در
بالا و تودهای از شبه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بردهها
در پایین</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کتاب بعدی که از وی منتشر شده است،
ماکیاولیها </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">The
Machiavellians</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
برنهام اظهارات اولیه خود را بسط و همچنین
اصلاح میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بخش
بزرگتر کتاب به توضیح تئوریهای ماکیاولی
و مریدان مدرن او، مُسکا، میشِلز و پارِتو
میپردازد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برناهم
نام جورج سورِل، نویسنده سندیکالیست، را
هم با توجیهات ضعیف به این فهرست اضافه
کرده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هدف
اصلی برنهام این است که نشان دهد تا به
امروز هیچ جامعه دموکراتیکی وجود نداشته
است و تا آنجا که ما میتوانیم ببینیم،
هرگز نخواهد داشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمامی
تغییرات تاریخی در نهایت به جایگزینی یک
طبقه حاکم با طبقه دیگری انجامیده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
صحبتها درباره دموکراسی، آزادی، برابری،
برادری، تمام جنبشهای انقلابی، تمام
رویاهای آرمان شهری، یا </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جامعه
بدون طبقه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یا </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومت
محشر بر روی زمین</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
بیش از فریبی </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نه
الزاما فریبی آگاهانه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
مخفی کردن جاهطلبی یک طبقه جدید، که در
فکر رسیدن به قدرت است، نیستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پیوریتانهای
انگلیسی، جاکوبینها، بلشویکها، همگی در
همه موارد فقط قدرتطلبانی بودند که از
آرزوهای تودهها برای فراهم کردن موقعیتی
ویژه برای خود استفاده کردند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعضی
اوقات میشود قدرت را بدون خشونت به دست
آورد و حفظ کرد، ولی هرگز بدون کلک ممکن
نیست، چون استفاده از تودهها الزامی
است و تودهها، اگر بدانند که فقط در حال
خدمت به امیال یک گروه کوچک هستند، همکاری
نخواهند کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
تمام انقلابهای بزرگ تودهها به وسیله
آرزوهای گنگی مانند برادری انسانی به جلو
هدایت شده، و بعدا، وقتی که طبقه حاکم
جدید کاملا مستقر شد، دوباره به بندگی
فرو برده میشوند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
دید برنهام، در عمل، این کل تاریخ سیاسی
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کتاب
دوم در آنجا با اولی تفاوت دارد که مدعی
است تمام این فرآیند را میشود با نگاه
واقعبینانه به نوعی اخلاقی کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عنوان
فرعی کتاب ماکیاولیها، مدافعان آزادی
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ماکیاولی
و پیروانش معتقد بودند که نجابت در سیاست
جایی نداشته و، از این راه، به نظر برنهام،
این امکان را فراهم کردهاند تا سیاست
هم هوشمندانهتر شود و هم کمتر مستبدانه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">طبقه
حاکمی که هدف اصلی خود، یعنی ماندن در
قدرت، را به رسمیت بشناسد قطعا متوجه
خواهد شد که رسیدن به آن هدف با انجام
کارهای خوب راحتتر است و شاید از تبدیل
شدن به یک اشرافیت ارثی پرهیز کند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
به شدت بر تئوری </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جابجایی
نخبهها</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
متعلق به پارتو است تاکید میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
طبقه حاکم برای ماندن در قدرت باید به طور
مستمر از پایین نیروی مناسب بگیرد، تا
اینکه بهترین افراد همیشه در بالا باشند
و امکان ایجاد یک طبقه جدید قدرتطلب و
ناراضی وجود نداشته باشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
نظر برنهام این اتفاق در جامعهای که
عادتهای دموکراتیک را حفظ میکند محتملتر
است – جایی که مخالفت ممنوع نیست و بعضی
بنیادها مانند جراید و اتحادیههای
کارگری فرصت مستقل بودن را دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
در اینجا بیشک نظر قبلی خود را نقض
میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
انقلاب مدیریتی، که در ۱۹۴۰ نوشته شده
است، برتری و بهرهوری بیشتر آلمان
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
تمام زمینهها در مقایسه با دموکراسی
سرمایهداری مانند بریتانیا و فرانسه
پذیرفته شده در نظر گرفته میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کتاب دوم، نوشته شده در ۱۹۴۲، برنهام
میپذیرد که اگر آلمانیها آزادی بیان را
مجاز میدانستند شاید برخی از اشتباهات
استراتژیکشان را مرتکب نمیشدند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هرچند
که تئوری اصلی رها نمیشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرمایهداری
محکوم به فنا و سوسیالیسم یک رویا است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
عمق واقعه را درک کنیم میتوانیم جهت
انقلاب مدیریتی را تا حدودی تعیین کنیم
ولی، چه بخواهیم چه نخواهیم، این انقلاب
در حال اتفاق است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر دو کتاب، ولی بیشتر در اولی، به وضوح
احساس ذوقی نسبت به شرارت و ستم موجود در
فرآیندهایی که موضوع بحث هستند دیده
میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
اینکه برنهام مکررا تصریح میکند که فقط
در حال انتقال حقایق بوده و علایق شخصی
خود را مطرح نمیکند، ولی مشخصا شیفته
قدرت است و همدمی او با آلمان فقط تا وقتی
که آلمان در حال پیروزی بود ادامه داشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مقاله
به نسبت جدیدی به نام </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جانشین
لنین</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">Lenin's
Heir</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
که در اوایل ۱۹۴۵ در پارتیزان ریویو
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">Partisan
Review</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">منتشر
شد، اینگونه القا میکند که این همدمی
به شوروی منتقل شده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جانشین
لنین</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
که در نشریات چپگرای آمریکایی مباحث تندی
را به راه انداخت، فعلا در انگلستان منتشر
نشده است، و من دوباره به آن رجوع خواهم
کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تئوری
برنهام، اگر دقت کنیم، چیز جدیدی نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیلی
از نویسندگان قدیمیتر هم ظهور نوع جدیدی
از جامعه، نه سرمایهدار و نه سوسیالیست،
که احتمالا بر پایه بردهداری بنا خواهد
شد را پیشبینی کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
اکثرشان با برنهام در ناگزیر ندانستن این
فرآیند تفاوت دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
مثال خوب کتاب حکومت چاپلوسان </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">The
Servile State</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نوشته
هیلاری بِلاک در ۱۹۱۱ است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومت
چاپلوسان سبک خسته کنندهای دارد و
علاجی که پیشنهاد میدهد </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بازگشت
به مالکیت کشاورزان در مقیاس کوچک</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
دلایل متعددی غیر قابل اجرا است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
،در هر حال، با بینش بسیار دقیقی وقایع
در جریان از ۱۹۳۰ به بعد را پیشگویی میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چِستِرتُن،
البته در برخوردی که کمتر روشمند است،
محو دموکراسی و مالکیت خصوصی، و ظهور
جامعه بردگان که میتواند هم سرمایهدار
و هم کمونیست باشد را پیشبینی کرده بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جَک
لندن، در پاشنه آهنی </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">The
Iron Heel</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۰۹</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعضی
از خصیصههای ضروری فاشیسم را پیشگویی
کرد، و کتابهایی چون سرزمین نابینایان
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۰۰</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">The
Sleeper Awakes</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اثر
اِچ</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وِلز،
ما </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۲۳</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">We</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اثر
زامیاتین و دنیای قشنگ نو </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۰</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">Brave
New World</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اثر
آلدوس هاکسلی، همگی دنیاهایی خیالی را
توصیف میکنند که در آنها اشکالات اختصاصی
سرمایهداری حل شده است بدون آنکه قدمی
به آزادی، برابری، یا شادی واقعی نزدیکتر
شده باشند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اخیرا
هم نویسندگانی مانند پیتر دِرِکِر و اِف</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اِی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وُیت
مباحثی را در باب شباهت ریشهای کمونیسم
و فاشیسم مطرح کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در کل همیشه واضح بوده است که یک جامعه
متمرکز و برنامهریزی شده ممکن است گرفتار
دیکتاتوری و اُلیگارشی شود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">محافظهکاران
ارتدکس توانایی دیدن این را نداشتند، چون
به این پیش فرض که سوسیالیسم </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کار
نمیکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
محو سرمایهداری به بینظمی و هرج و مرج
منتهی میشود راضی بودند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوسیالیستهای
ارتدکس توانایی دیدنش را نداشتند، چون
به این خیال بودند که به زودی به قدرت
میرسند و فرض میکردند که با از بین
رفتن سرمایهداری، سوسیالیسم جای آن را
خواهد گرفت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه نتوانستند ظهور فاشیسم را پیشبینی
کنند، یا آن را بعد از پیدایشش به درستی
تحلیل کنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعدها،
نیاز به توجیه دیکتاتوری در روسیه و بهانه
تراشی برای کوچک کردن شباهتهای واضح
کمونیسم و نازیسم بیش از پیش ایجاد شبه
کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
این اندیشه که صنعتگرایی باید به انحصار
بانجامد، و انحصار هم باید دلیلی بر
استبداد باشد، چیز تعجبآوری نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تفاوت
برنهام با دیگر متفکرین در تلاشش برای
طراحی دقیق مسیر </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلاب
مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مقیاس جهانی، و این فرض است که گرایش به
سمت تمامیتخواهی ناگزیر بوده و فقط
میشود آن را هدایت کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام،
در ۱۹۴۰، مینویسد که مدیریتگرایی
کاملا در شوروی به تکامل رسیده است، اما
در آلمان هم این تکامل تقریبا رو به اتمام
است و در ایالات متحده هم خود را نشان داده
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
توصیف وی برنامه اقتصادی اِف</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">روزولت
نوعی </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتگرایی
ابتدایی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
گرایش در همه جا یکسان یا تقریبا یکسان
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همیشه
سرمایهداری آزاد جایش را به برنامهریزی
و دخالت دولتی میدهد، مالک قدرتش را در
مقایسه با تکنسین و مامور اداری از دست
میدهد، ولی اثری از سوسیالیسم – یعنی
آن چیزی که قبلا به آن سوسیالیسم میگفتند
– دیده نمیشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعضی
از مدافعان در تلاش هستند تا برای مارکس
با این گفتمان که </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شرایط
مساعد نبود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بهانه
تراشی کنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
از واقعیت به دور است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مارکسیسم
و احزاب مارکسیست شانسهای زیادی داشتهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
روسیه، یک حزب مارکسیست به قدرت رسید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مدت کوتاهی سوسیالیسم را فراموش کرد؛
شاید نه در کلام، ولی به هر حال در نتیجه
اعمالش</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
بیشتر کشورهای اروپایی در ماههای آخر جنگ
جهانی اول و سالهای بلافاصله بعد از آن
بحرانهای اجتماعی راه را برای احزاب
مارکسیست باز کرده بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همگی،
بدون استثنا، در گرفتن و حفظ قدرت ناتوان
بودند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کشورهای متعددی – آلمان، دانمارک، نروژ،
سوئد، اتریش، انگلستان، استرالیا،
زلاندنو، اسپانیا، فرانسه – احزاب
مارکسیست اصلاحطلب اداره دولت را در
دست داشته و به شکلی یکسان در پی ریزی و
یا برداشتن قدمی جدی به سمت سوسیالیسم
شکست خوردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">....</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
احزاب، در عمل، در تمام امتحانات تاریخی
– که زیاد هم بودهاند – در حق سوسیالیسم
قصور یا آن را به کلی رها کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
حقیقتی است که نه سرسختترین دشمن سوسیالیسم
و نه بزرگترین حامی آن توان پاک کردنش را
دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
حقیقت، بر خلاف تفکر برخی، چیزی را در باب
کیفیت اخلاقی ایدهآل سوسیالیستی ثابت
نمیکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
مدرکی است رد نشدنی که سوسیالیسم، کیفیت
اخلاقی آن هر چه میخواهد باشد، ظهور نخواهد
کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
برنهام این واقعیت که رژیمهای مدیریتی
جدید، مانند رژیمهای آلمان نازی و شوروی،
ممکن است سوسیالیست لقب بگیرند را کتمان
نمیکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">منظورش
تنها عدم انطباق آنها با آن چیزی است که
مارکس، لنین، کییِر هاردی، یا ویلیام
موریس، یا کلا، هر سوسیالیست نوعی حدودا
قبل از۱۹۳۰، به عنوان سوسیالیسم میشناخت،
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوسیالیسم،
تا همین اواخر، قرار بود به معنی دموکراسی
سیاسی، برابری اجتماعی و اینترناسیونالیسم
باشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کوچکترین
نشانهای از برقراری هر کدام از اینها
در هیچ جایی در دست نیست، و تنها کشور
بزرگی که در آن چیزی شبیه انقلاب کارگری
روی داد، یعنی شوروی، هم پله پله از مفهوم
قدیمی یک جامعه آزاد و برابر با هدف برادری
جهانی بشریت دورتر شده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
ابتدای انقلاب و در طی یک فرآیند مختل
نشده، روز به روز از آزادی کاسته و مؤسسات
انتخابی خفه شدهاند، در حالی که بر میزان
نابرابری افزوده و ناسیونالیسم و نظامیگری
بیش از پیش رشد کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
هم زمان، به تاکید برنهام، گرایشی هم به
بازگشت به سرمایهداری وجود ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اتفاقی
که شاهد آن هستیم در واقع رشد </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتگرایی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است
که، به نظر برنهام، در همه جا در حال پیشروی
است، اما جلوه آن از کشور به کشور ممکن
است متفاوت باشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تئوری
برنهام، در بدترین حالت، تحلیلی پذیرفتنی
از اتفاقات جاری است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقایعی
که در عرض پانزده سال گذشته در شوروی روی
دادهاند را میتوان آسانتر از هر چیزی
با این تئوری توضیح داد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
وضوح معلوم است که شوروی سوسیالیست نیست،
و فقط در صورتی میتوان آن را سوسیالیست
دانست که معنی این کلمه را کاملا از آنچه
در تمام زمینههای دیگر پذیرفته شده است
تغییر دهیم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
طرف دیگر، تمام پیشگوییهایی که بر اساس
آنها رژیم شوروی به سرمایهداری بر خواهد
گشت هم راه به جایی نبردهاند، و در حال
حاضر هم دورتر از همیشه به نظر میرسند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام،
احتمالا، با این ادعا که این فرآیند در
آلمان نازی هم تا این حد پیشرفت کرده بود،
دست به بزرگنمایی میزند، ولی به نظر
میرسد که گرایش مطمعنا به دور شدن از
روش سرمایهداری قدیمی و نزدیکی به یک
اقتصاد برنامهریزی شده و تحت کنترل یک
الیگارشی انتخابی بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
روسیه، اول سرمایهداران نابود شدند و
طبقه کارگر بعد از آن له شد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
آلمان ابتدا کارگران له شدند، اما حذف
سرمایهداران هم در هر حال شروع شده بود،
و هیچکدام از محاسبات انجام شده بر اساس
این فرض که </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نازیسم
دقیقا همان سرمایهداری است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
وقایع همخوانی نداشتند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اشتباه
عمده برنهام در این اعتقاد است که
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتگرایی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ایالات متحده رو به رشد است، تنها کشور
بزرگی که سرمایهداری آزاد در آن همچنان
قوی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
اگر به حرکت جهانی به طور کلی نگاه کنیم،
مخالفت با نتیجهگیریهایش سخت است؛ و
حتی در ایالات متحده هم شاید اعتقاد عمومی
به بازار آزاد از بحران اقتصادی بزرگ بعدی
به سلامت عبور نکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مخالفت با برنهام بارها عنوان شده است که
او بیش از حد بر </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیران</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
– </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یعنی
رؤسای کارخانهها، برنامهریزان و
تکنسینها – تاکید میکند و به نظر میرسد
که حتی در قبال شوروی هم فرضش بر این است
که این افراد، و نه رهبران حزب کمونیست،
هستند که قدرت واقعی را در دست دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر صورت این یک اشتباه ثانویه است، و به
طور خاص در ماکیاولیها تصحیح شده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوال
اصلی این نیست که جماعتی که قرار است در
پنجاه سال آینده چکمههایشان را با شما
تمیز کنند به نام مدیران، ماموران اداری،
یا سیاستمدار شناخته میشوند یا نه؛ سوال
این است که آیا بعد از سرمایهداری، که
به وضوح رو به اضمحلال است، الیگارشی
مستقر خواهد شد یا دموکراسی واقعی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
جالب این است که وقتی پیشگوییهای برنهام
که بر پایه این تئوری ساخته شدهاند را
بررسی میکنیم، متوجه میشویم که همگی،
حداقل آنهایی که قابل تصدیق هستند، غلط
بودهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">افراد
زیادی تا به حال به این موضوع اشاره
کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
پیگیری جزییات پیشگوییهای برنهام امری
پر ارزش است، چون الگویی ارایه میدهند
که به وقایع سیاسی معاصر مربوط است و، به
نظر من، یکی از مهمترین ضعفهای تفکر سیاسی
امروزی را آشکار میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ابتدا، در نوشتههای برنهام در۱۹۴۰،
پیروزی آلمان کمابیش پذیرفته شده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بریتانیا
در حال </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آب
شدن</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توصیف
میشود، و </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
خصایص فرهنگهای منحط موجود در مراحل گذار
تاریخی گذشته</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">را
به نمایش میگذارد، در حالی که فتح و
یکپارچه شدن اروپا توسط آلمان در۱۹۴۰
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">غیر
قابل بازگشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تفسیر
میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
مینویسد </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انگلستان،
با هر متحد غیر اروپایی که تصور کند هم،
نمیتواند امید جدی به تسخیر قاره اروپا
داشته باشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
اگر آلمان موفق شود تا به نحوی در جنگ شکست
بخورد، نمیتوان آن را تکهتکه کرد یا
به وضعیت جمهوری وایمار تقلیلش داد، و در
هر حال به عنوان هسته مرکزی یک اروپای
متحد باقی خواهد ماند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر صورت، نقشه آینده دنیا، با سه ابر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومت
بزرگش، به طور کلی کشیده شده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هستههای
این سه ابر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومت،
فارغ از نامشان در آینده، ملتهای موجود
در گذشته، ژاپن، آلمان و ایالات متحده
هستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام،
در عین حال، به این اعتقاد متعهد است که
آلمان تا قبل از پیروزی بر انگلستان به
شوروی حمله نمیکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او،
در خلاصهای که از مطالب کتابش در شماره
مِی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ژوئن
۱۹۴۱ پارتیزان ریویو منتشر شد، و احتمالاً
بعد از خود کتاب نوشته شده است، میگوید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span><br />
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مورد روسیه، همانند آلمان، بخش سوم معمای
مدیریتی – رقابت با بقیه بخشهای جامعه
مدریتی بر سر تسلط – به آینده موکول شده
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ابتدا به ضربهای کشنده نیاز بود تا
نابودی نظام سرمایهداری جهانی حتمی
شود، که در نهایت به معنی نابودی بنیانهای
امپراطوری بریتانیا </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تکیهگاه
نظام سرمایهداری جهانی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
طور مستقیم و از راه خرد کردن ساختار سیاسی
اروپا، که شمعی الزامی برای امپراطوری
بود، شد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
تحلیلی ساده برای تفسیر قرارداد آلمان</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شوروی
است، که با تفاسیر دیگر قابل درک نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">درگیری
آینده بین آلمان و روسیه یک درگیری مدیریتی
واقعی خواهد بود؛ پایان نظام سرمایهداری
قبل از جنگهای بزرگ بر سر مدیریت جهانی
الزامی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
باور که نازیسم </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرمایهداری
منحط</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">....</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توضیح
منطقی قرارداد آلمان</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شوروی
را غیر ممکن میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انتظار
همیشگی برای جنگ بین آلمان و شوروی از این
اعتقاد نشأت میگیرد، نه جنگ بر سر مرگ
و زندگی بین آلمان و امپراطوری بریتانیا</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جنگ
میان آلمان و روسیه یکی از جنگهای مدیریتی
آینده است، نه یکی از جنگهای ضد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرمایهداری
دیروز و امروز</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="margin-right: 1.25cm;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر حال، حمله به روسیه در آینده اتفاق
خواهد افتاد، و شکست روسیه حتمی، یا
تقریباً حتمی، است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دلایل
زیادی برای این اعتقاد که</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">....</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">روسیه
دو تکه میشود وجود دارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نیمه
غربی به سمت پایگاه اروپایی کشیده خواهد
شد و نیمه شرقی به سمت آسیایی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
نقل قولی از انقلاب مدیریتی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مقالهای که در بالا نقل شد و احتمالا شش
ماه بعد نوشته شده است، با تاکید بیشتری
تکرار میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ضعفهای
روسیه به عدم توانش در تحمل حمله و دو تکه
شدن به سمت شرق و غرب اشاره میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در یادداشتی تکمیلی، به ظاهر نوشته شده
در اواخر ۱۹۴۱، که به نسخه چاپ شده در
انگلستان اضافه شده است، برنهام به گونهای
سخن میگوید که انگار فرآیند </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ترک
خوردن</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
جریان است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
گفته وی جنگ </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بخشی
از راهکارهایی است که هدفشان یکپارچه
کردن بخش غربی روسیه با ابر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حکومت
اروپایی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
اینگونه بیانات را طبقهبندی کنیم به
پیشگوییهای زیر خواهیم رسید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span><br />
<br />
<ul>
<li><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آلمان
حتما در جنگ پیروز خواهد شد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span>
</li>
<li><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آلمان
و ژاپن حتما به صورت حکومتهای بزرگ و هسته
قدرت در نواحی خود باقی خواهند ماند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span>
</li>
<li><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آلمان
فقط بعد از پیروزی بر بریتانیا به شوروی
حمله خواهد کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span>
</li>
<li><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شوروی
حتما شکست خواهد خورد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></li>
</ul>
</div>
<ul dir="rtl" style="text-align: right;">
</ul>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
برنهام پیشگوییهای دیگری هم در کنار اینها
کرده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مقالهای کوتاه در پارتیزان ریویو، در
تابستان ۱۹۴۴، او نظرش را اینگونه بیان
میکند که شوروی با ژاپن، برای جلوگیری
از نابودی کامل آن، دست به تلافی زده، و
کمونسیتهای آمریکایی هم شروع به اختلال
در قسمت شرقی جنگ خواهند کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در نهایت، در مقالهای در همان مجله و در
زمستان ۴۵</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۴،
مدعی میشود روسیه، که تا اندک زمانی پیش
انتظار </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ترک
خوردنش</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میرفت،
در شرف فتح کامل قاره یورآسیا است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"> این
مقاله که منجر به مباحثی تند در میان
روشنفکران آمریکایی شد هنوز در انگلستان
چاپ نشده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
اینجا باید درباره آن توضیحاتی بدهم، چون
خط مشی و لحن احساسی آن منحصر به فرد است
و با بررسی آنها میتوان به ریشههای
تئوری برنهام نزدیکتر شد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عنوان
این مقاله </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جانشین
لنین</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است،
و هدفش نشان دادن استالین به عنوان قیم
واقعی و قانونی انقلاب روسیه است، که او
به هیچ عنوان به آن </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیانت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نکرده
و فقط آن را در مسیری که از ابتدا نمایان
بود به جلو برده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هضم
کردن این نظر، به تنهایی، راحتتر از ادعای معمول تروتسکیایستها است، که
استالین کلاهبرداری بیش نیست و برای اهداف
خود انقلاب را منحرف کرده است، و اگر لنین
زنده مانده بود یا تروتسکی در قدرت باقی
میماند اوضاع فرق میکرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
واقع هیچ دلیل خوبی برای این طرز فکر که
خطوط اصلی توسعه متفاوت میبودند وجود
ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدتها
پیش از ۱۹۲۳ بذر یک جامعه تمامیتخواه
به خوبی پاشیده شده بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">لنین
یکی از آن سیاستمدارانی است که به دلیل
مرگ زود هنگام اعتباری ناشایست به دست
آوردهاند </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
زنده میماند، به احتمال زیاد، یا مانند
تروتسکی اخراج میشد یا برای حفظ قدرت
دست به کارهایی به کثیفی کارهای استالین،
یا چیزی در آن حدود، میزد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه عنوان مقاله برنهام رسالهای منطقی
را نوید داده و انتظار میرود تا با حقایق
آن را تکمیل کند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
واقعیت اما مقاله تلنگری هم به مطلب اصلی
نمیزند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
هر کسی که بخواهد به راستی نشان دهد که
سیاستهای استالین ادامه همان سیاستهای
لنین بودهاند واضح است که باید ابتدا
به شرح سیاستهای لنین بپردازد و سپس توضیح
دهد که چگونه سیاستهای استالین به آنها
شبیه است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
این کار را نمیکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
غیر از چند جمله سرسری هیچ حرفی در مورد
سیاستهای لنین نمیزند، و نام لنین را
فقط پنج بار در یک مقاله دوازده صفحهای
میآورد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هفت صفحه اول، به جز در عنوان مقاله، اصلا
اثری از آن دیده نمیشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هدف
اصلی مقاله، ارایه استالین به عنوان یک
ابر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مرد،
حتی گونهای از نیمه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خدایان،
و بلشویسم به عنوان یک نیروی غیر قابل
مهار که تا وقتی به مرزهای بیرونی یورآسیا
نرسد متوقف نخواهد شد، است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
فقط با تکرار اینکه استالین </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مرد
بزرگی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است
سعی در اثبات نظرش دارد – که شاید درست
باشد ولی تقریبا به طور کامل بیربط است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">علاوه
بر این، با اینکه استدلالهای خوبی در
اثبات نبوغ استالین ارایه میدهد، واضح
است که در ذهن او ایده </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بزرگی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کاملا
با ایده ظلم و خیانت آمیخته است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قطعاتی
هستند که ظاهرا در آنها اینگونه تلقین
میشود که استالین باید به خاطر رنجهای
ناپایانی که سبب شده است مورد تحسین قرار
بگیرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br />
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">استالین
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بزرگی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خود
را با روشی مجلل اثبات میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گزارش
مهمانیها، که برای بزرگان خارجی ترتیب
داده شده بود، حاکی از این جلال است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
مِنیوهای طولانی خاویار، کباب، ماکیان،
شیرینی؛ فراوانی شراب، به سلامتی نوشیدنهای
متعددی که پایان مهمانی را اعلام میکنند؛
سکوت، پلیس مخفی که در پشت هر مهمان ایستاده
است؛ همگی در میان پس منظره زمستانی جمعیت
وسیع گشنگان محاصره شده در لنینگراد؛
میلیونها سرباز در حال مرگ در جبههها؛
ساکنین شهرها که با جیرهای ناچیز در لبه
زندگی نگاه داشته شدهاند؛ تقریبا هیچ
رد پایی از اعتدال و کوتاهی وجود ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بلکه
چیزی که به چشم میآید دیدنیترین رسوم
تزارها، شاهان بزرگ مادها و پارسها،
ایلخانان مغول و سفرهای در حد خدایان
عصر قهرمانان است چون گستاخی، و خونسردی،
و بیرحمی در چنین مقیاسی افراد را از
سطح یک انسان فراتر میبرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">....</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فنون
سیاسی استالین نشانگر نوعی آزادی از
محدودیتهای مرسوم است که با اعتدال
ناسازگار است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انسان
معتدل اسیر سنت است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اغلب،
مقیاس کارهایشان است که آنها را جدا
میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مثلا،
برای فردی که در دنیای عملی فعال است عجیب
نیست که هر از گاهی از دوز و کلک استفاده
کند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
استفاده از دوز و کلک بر علیه دهها هزار
نفر، درصد مهمی از بخشهای مختلف اجتماع،
حتی رفقای شخصی خود، به قدری با حد معمول
تفاوت دارد که نتیجهگیری تودهها از
آن در دراز مدت این خواهد بود که یا دوز و
کلک درست است – حداقل </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میزانی
حقیقت در آن هست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
– </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یا
اینکه باید در برابر چنین قدرت مخوفی
تسلیم شد – به قول روشنفکران یک </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جبر
تاریخی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'....</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گشنگی
دادن به تعداد قلیلی به دلایل حکومتی چیز
عجیبی نیست؛ ولی گشنگی دادن، از روی تعمد،
به میلیونها نفر، کاری است که معمولا فقط
به خدایان نسبت داده میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این و قطعات مشابه شاید میزانی از طعنه
هم وجود داشته باشد، ولی سخت است که وجود
نوعی تحسین آمیخته به شیفتگی را در آنها
حس نکنیم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
قسمت پایانی مقاله، برنهام استالین را
با آن قهرمانان نیمه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اسطورهای،
مانند موسی و آسوکا، که در خود یک مبدا
تاریخی را نهفته دارند و به درستی به خاطر
کارهایی که در واقع انجام ندادهاند
معتبر هستند، مقایسه میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هنگام
نوشتن درباره سیاست خارجی شوروی و اهداف
فرضی آن برنهام بیش از پیش عرفانی میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همه
چیز از هسته گرانش یورآسیای مرکزی شروع
میشود، قدرت شوروی، همانند واقعیت خدا
که در نئو</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">افلاطونیسم
در یک زنجیره از پیشرفتهای متجلی نزول
میکند، به بیرون تراوش، غرب به سمت
اروپا، جنوب به درون خاور نزدیک، شرق به
درون چین میرود، و سواحل اطلس، دریاهای
چین و زرد، مدیترانه و خلیج فارس را در
آغوش میکشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همانطور
که خدای بیشریک، در تصاعدش، به ترتیب
در </span></span><span style="font-size: small;"><b>ذهن</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
</span></span><span style="font-size: small;"><b>روح</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
و </span></span><span style="font-size: small;"><b>ماده</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
نزول میکند و به سمت بازگشت مهلک به سوی
خود میرود؛ قدرت شوروی هم، جاری شده از
مرکزیت تمامیتخواه، با </span></span><span style="font-size: small;"><b>جذب</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مناطق
بالتیک، بِسارابیا، بوکُوینا، لهستان
شرقی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
</span></span><span style="font-size: small;"><b>تسلط</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فنلاند،
مناطق بالکان، مغولستان، چین شمالی و،
فردا، آلمان</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
</span></span><span style="font-size: small;"><b>تاثیر
راهنما</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ایتالیا،
فرانسه، ترکیه، ایران، چین مرکزی و
جنوبی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">...)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
بیرون رهسپار میشود تا اینکه در محدوده
بیرونی دنیای مادی، در پشت مرزهای یورآسیا،
پراکنده شده و به </span></span><span style="font-size: small;"><b>تسکین</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
و </span></span><span style="font-size: small;"><b>نفوذ</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
آنی میرسد </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انگلستان،
ایالات متحده</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)."</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br />
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فکر
نمیکنم اشاره کردن به اینکه تاکید
بینیاز به برخی از کلمات فقط برای
هیپنوتیزم کردن خواننده است کاری پر اوهام
باشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
در تلاش است تا تصویری از قدرتی ترسناک و
مقاومتناپذیر بسازد و تبدیل کردن یک
مانور سیاسی ساده مانند نفوذ به </span></span><span style="font-size: small;"><b>نفوذ</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
فقط به بدشگونی آن میافزاید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مقاله
باید به طور کامل خوانده شود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
اینکه از نوع احترامی که یک روس</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوست
نوعی پذیرفتنی میداند نیست، و با اینکه
برنهام خودش احتمالا مدعی خواهد شد که
برخوردی عینی دارد، ولی او در واقع مشغول
تجلیل و حتی خود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کوچکسازی
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر حال این مقاله این امکان را به ما میدهد
تا پیشگویی دیگری را به فهرست اضافه کنیم،
اینکه شوروی کل یورآسیا و احتمالا مناطق
بیشتری را هم تسخیر خواهد کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
باید به خاطر داشته باشیم که تئوری برنهام
در خودش یک پیشگویی دارد که هنوز امتحان
نشده است – یعنی اینکه، جدا از اتفاقات
دیگر، نوع </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جامعه
حتما مستولی خواهد شد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پیشگویی
قبلی برنهام، پیروزی آلمان در جنگ و
یکپارچه شدن اروپا به دور هسته آلمانی،
غلط از کار در آمد، نه تنها در کلیاتش،
بلکه در برخی از جزییات مهمش</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
مدام تاکید میکند که </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتگرایی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نه
تنها بازده بیشتری از دموکراسی سرمایهدار
یا سوسیالیسم مارکسی دارد، بلکه در بین
تودهها هم بیشتر مقبول است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شعارهای
دموکراسی و حق انتخاب ملی، به گفته او،
دیگر مقبولیت عمومی ندارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتگرایی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
از طرف دیگر، میتواند مسبب شور و شوق
باشد، اهداف جنگی قابل درک تولید کند، در
همه جا ستون پنجم ایجاد کند و به سربازانش
روحیهای سرشار از تعصب بدهد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بر
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تعصب</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آلمانیها،
در مقایسه با </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خونسردی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیعلاقگی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بریتانیاییها،
فرانسویها و غیره، بسیار تاکید شده است
و نازیسم در شمایل یک نیروی انقلابی که
به سرعت در حال پخش شدن در اروپا است و
فلسفهاش را </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
سرایت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گسترش
میدهد تصویر میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ستون
پنجم نازیها را </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نمیتوان
از بین برد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
و کشورهای دموکراتیک توان طراحی هیچ
پیشنهادی که در مقایسه با </span></span><span style="font-size: small;"><b>نظم
جدید</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
مورد پسند آلمانیها و دیگر خلقهای اروپایی
قرار بگیرد را ندارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر حال، دموکراسیها فقط با </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جلو
زدن از آلمان در این مسیر مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توان
پیروزی بر آلمان را خواهند داشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جوانه
حقیقت در تمام این مطالب این است که کشورهای
اروپایی کوچکتر، که روحیه خود را در هرج
و مرج و رکود سالهای پیش از جنگ از دست
داده بودند، سریعتر از آنچه که احتیاج
بود سقوط کردند، و بعید نیست که اگر
آلمانیها فقط به بخشی از تعهدات خود عمل
میکردند آنها این </span></span><span style="font-size: small;"><b>نظم
جدید</b></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
را میپذیرفتند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
تجربه حکومت آلمان چنان طوفانی از خشم و
کینهجویی به پا کرد که نمونه آن را دنیا
به چشم ندیده بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تقریبا
بعد از اوایل ۱۹۴۱ کمتر هدف مثبتی برای
جنگ لازم بود چون بیرون کردن آلمانیها به
تنهایی به عنوان هدف کافی بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مساله
روحیه، و رابطه آن با انسجام ملی، به شدت
تار و تیره است، و مدارک را میتوان چنان
دستکاری کرد تا هر چیزی را ثابت کنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
اگر نسبت اسیران جنگی به کل تلفات را در
نظر بگیریم، حکومتهای تمامیتخواه به
مراتب بدتر از دموکراسیها عمل کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
نظر میرسد که در طول جنگ صدها هزار سرباز
روس به آلمانیها پیوستهاند، در حالی که
تعداد آلمانیها و ایتالیاییهایی که قبل
از شروع جنگ به متفقین غربی پیوسته بودند
با این عدد قابل مقایسه است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مقابل تعداد شورشیان آمریکایی و بریتانیایی
چیزی در حدود چند صد نفر است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
تایید ضعف </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ایدئولوژیهای
سرمایهدار</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
جذب حامی، برنهام </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شکست
کامل سربازگیری داوطلبانه در انگلستان
و ایالات متحده</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">را
مثال میزند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
این مثال اینگونه برداشت میشود که
ارتشهای حکومتهای تمامیتخواه از نیروهای
داوطلب پر شدهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
واقعیت، نه تنها هیچ حکومت تمامیتخواهی
هرگز حتی به فکر سربازگیری داوطلبانه هم
نبوده است، بلکه، در تمام تاریخ، هیچ ارتش
بزرگی با خدمت داوطلبانه ایجاد نشده است
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۲</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فهرست
کردن اینگونه مباحث که برنهام ارایه
میدهد اتلاف وقت است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نکته
این است که او فرض میکند که آلمانیها
باید هم در جنگ تبلیغاتی به پیروزی برسند
هم در جنگ نظامی، و، حداقل در اروپا، این
تخمین در عمل درست نبود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خواهیم
دید که پیشگوییهای برنهام نه تنها فقط،
در صورت امکان بررسی، غلط بودهاند، بلکه
در برخی مواقع یکدیگر را به طرق مهیجی نقض
کردهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نکته
مهم این واقعیت آخر است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پیشگوییهای
سیاسی معمولا غلط هستند، چون معمولا بر
پایه آرزوها بنا شدهاند، ولی میتوانند
نشانه باشند، بخصوص وقتی به ناگهان عوض
میشوند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فاکتور
آشکار کننده، اغلب، زمان آنها است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
تاریخ دقیق نوشتههای برنهام را تا جایی
که ممکن است به درستی پیدا کنیم و وقایع
همزمان با آنها را در کنارشان قرار دهیم،
به روابط زیر خواهیم رسید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
یادداشتی تکمیلی که به نسخه چاپ شده کتاب
در انگلستان اضافه شده است، به نظر میرسد
که برنهام بر این فرض است که فرآیند تکهتکه
شدن شوروی مدتی است که آغاز شده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
در بهار ۱۹۴۲ چاپ شده و احتمالا در اواخر
۱۹۴۱ نوشته شده است، همزمان با حضور
آلمانیها در حومه مسکو</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پیشبینی
اتحاد شوروی با ژاپن بر ضد آمریکا در اوایل
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۴
نوشته شده است، بلافاصله بعد از امضای
قراردادی جدید بین روسیه و ژاپن</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پیشبینی
فتح دنیا توسط شوروی در زمستان </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۴
نوشته شده است، وقتی که روسها به سرعت در
حال پیشروی در اروپای شرقی بوده و متفقین
غربی در ایتالیا و شمال فرانسه گیر کرده
بودند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خواهیم
دید که برنهام در هر نقطه ادامه اتفاقات
موجود را پیشبینی میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گرایش
به این کار فقط یک عادت بد، مثل بیدقتی
یا بزرگسازی که با اندکی تفکر قابل
اصلاحند، نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
بیماری روانی مهم است، و ریشههایش را
میتوان تا حدی در بزدلی و پرستش قدرت،
که کاملا از بزدلی جدا نیست، یافت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فرض
کنید که در ۱۹۴۰ در انگلستان یک نظرسنجی
عمومی برگزار کرده بودید، با این سوال که
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
آلمان در جنگ پیروز میشود؟</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">متوجه
میشدید که، جالب است، گروهی که پاسخشان
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آری</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بود
بیشتر از افراد باهوش – مثلا افراد با
آی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کیو</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۲۰
به بالا </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تشکیل
شده تا گروه </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیر</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
اواسط ۱۹۴۲ هم همین نتیجه را میداد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
بار ارقام به برجستگی دفعه پیش نمیبودند،
ولی اگر شما سوال را به </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
آلمانیها اسکندریه را تسخیر خواهند کرد؟</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یا
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
ژاپنیها توانایی حفظ سرزمینهایی که آشغال
کردهاند را دارند؟</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تغییر
میدادید، باز هم گرایش قابل توجهی در
میان هوشمندان برای دادن پاسخ </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آری</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وجود
میداشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
تمام موارد احتمال اینکه یک فرد کم استعداد
به سوالات پاسخ درست بدهد بیشتر میبود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
فقط این نمونهها را در نظر بگیرم، ممکن
است که اینگونه نتیجهگیری کنیم که هوش
زیاد و قضاوت نظامی بد همیشه همراه هم
هستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
مساله به این سادگی نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">روشنفکران
انگلیسی، در کل، بیشتر از توده مردم
شکستگرا بودند – بعضیها به این شکستگرایی
حتی وقتی که معلوم بود جنگ را بردهایم
هم ادامه دادند – چون تا حدی توان بیشتری
برای تصور سالهای طولانی باقیمانده از
جنگ داشتند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">روحیه
آنها بدتر بود چون مخیله بهتری داشتند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سریعترین
راه پایان دادن به جنگ باختن در جنگ است،
و اگر کسی چشمانداز یک جنگ طولانی را
تحملناپذیر میبیند، طبیعی است که هیچ
اعتقادی به امکان پیروزی نداشته باشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
موضوع به این خلاصه نمیشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برخی
از روشنفکران به شدت از اوضاع ناراضی
بودند و، در نتیجه، برای ایشان بسیار سخت
بود که از هر کشوری که با انگلستان دشمنی
داشت حمایت نکنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
از همه عمیقتر علاقه – البته فقط در موارد
کمی علاقه آگاهانه – به قدرت و ستمگری
رژیم نازی بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگرچه
خسته کننده است ولی بد نخواهد بود اگر سری
به جراید چپگرا بزنیم و تمام موارد دشمنی
با آلمان نازی را شماره کنیم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تردیدی
ندارم که خواهیم دید که این دشمنیها در
۳۸</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۷
به بالاترین حد خود رسیدند و به شکل قابل
توجهی در ۴۲</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۳۹
کم شدند – یعنی در دورانی که به نظر میرسید
آلمان به سمت پیروزی میرود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خواهیم
دید که همان افراد در ۱۹۴۰ از صلح سازشکارانه
دفاع کرده بودند و در ۱۹۴۵ از تکهتکه
کردن آلمان</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
اگر عکسالعمل روشنفکران انگلیسی در
برابر شوروی را بررسی کنیم، آنجا هم
انگیزههای حقیقتا مترقی را مخلوط شده
با تحسین قدرت و ستم خواهیم یافت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
غایت ناجوانمردانه است که مدعی شویم که
پرستش قدرت تنها دلیل احساسات روس</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوستانه
است، ولی یک دلیل است، و در میان روشنفکران
به احتمال قویترین میباشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پرستش
قدرت بر قضاوت سیاسی تاثیر میگذارد چون،
تقریبا اجتنابناپذیر، به این اعتقاد
منتهی میشود که روندهای فعلی ادامه
خواهند یافت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
کسی که الان در حال پیروزی باشد همیشه
شکستناپذیر جلوه خواهد کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
ژاپنیها آسیای جنوبی را تسخیر کردهاند،
پس تا ابد آسیای جنوبی را نگاه خواهند
داشت، اگر آلمانیها طَبرَق را آشغال
کردهاند، پس بدون شک قاهره را هم تسخیر
خواهند کرد؛ اگر روسها در برلین هستند،
خیلی طول نخواهد کشید تا به لندن برسند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
غیره</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
عادت ذهنی همچنین به این اعتقاد منتهی
میشود که وقایع سریعتر، کاملتر و مخربتر
از آنچه در واقعیت رخ میدهد اتفاق
میافتند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انتظار
میرود که ظهور و سقوط امپراطوریها، محو
فرهنگها و مذاهب همانند یک زلزله ناگهانی
باشد، و فرآیندهایی که هنوز حتی شروع هم
نشدهاند به نحوی مورد صحبت قرار میگیرند
که گویی به پایان رسیدهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نوشتههای
برنهام پر از تحولات آخرالزمانی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ملتها،
دولتها، طبقات و سیستمهای اجتماعی پیوسته
در حال انبساط، انقباض، پوسیدن، آب شدن،
فروریختن، واژگونی، خرد شدن و متبلور شدن
هستند، و، در کل، به صورت ناپایدار و
نمایشی رفتار میکنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کندی
تغییرات تاریخی، این حقیقت که هر دورهای
بخش بزرگی از دوره قبل را در خود دارد،
هیچ وقت در نظر گرفته نمیشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
روش فکری حتما به پیشگوییهای غلط منتهی
میشود، چون، حتی اگر جهت وقایع را درست
تشخیص دهد، سرعت آنها را غلط محاسبه خواهد
کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
عرض پنج سال برنهام هم تسط آلمان بر روسیه
را پیشگویی کرد هم تسط روسیه بر آلمان را</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
هر دو مورد از یک غریزه پی روی میکرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
غریزه که باید در مقابل فاتح فعلی سر تسلیم
فرود آورد، که روند فعلی غیر قابل تغییر
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
این را در نظر بگیریم، میتوانیم تئوری
او را گستردهتر نقد کنیم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اشتباهاتی
که به آنها اشاره کردهام تئوری برنهام
را رد نمیکند، ولی دلایل احتمالی او
برای اعتقاد به آن را روشنتر میسازد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این رابطه نمیتوان آمریکایی بودن برنهام
را نادیده گرفت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
تئوری سیاسی مقداری رنگ منطقهای به خود
دارد، و هر ملتی، هر فرهنگی، تعصبات و
نادانیهای مختص به خود را حمل میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برخی
از مسایل سیاسی حتما، بنا بر موقعیت
جغرافیایی مشاهده کنند، به گونهای
متفاوت دیده میشوند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">طرز
برخورد برنهام، یعنی طبقهبندی کمونیسم
و فاشیسم به عنوان موارد مشابه، و قبول
هر دو آنها – یا، حداقل، فرض نکردن اینکه
باید با یکی از آنها با خشونت مقابله کرد
– اساسا یک برخورد آمریکایی است، و برای
یک انگلیسی یا یک اروپایی تقریبا غیر ممکن
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نویسندگان
انگلیسی که فاشیسم و کمونیسم را یکسان
فرض میکنند همواره معتقدند که هر دو
آنها شیاطینی دیو صفت هستند و باید تا پای
مرگ با آنها مقابله کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
طرف دیگر، هر فرد انگلیسی که معتقد است
فاشیسم و کمونیسم دو نقطه مقابل هم هستند
احساس میکند که باید به نفع یکی و بر ضد
دیگری موضع بگیرد </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۳</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دلیل
این تفاوت در رفتار ساده و، طبق معمول،
آمیخته به آرزو است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
تمامیتخواهی به پیروزی برسد و آروزهای
شاغلان به جغرافیای سیاسی به واقعیت
بپیوندد، بریتانیا از مقام قدرت جهانی
پایین آمده و تمامی اروپای غربی توسط یک
حکومت بزرگ خورده خواهد شد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
چشماندازی نیست که یک انگلیسی بتواند
بدون احساس به آن نگاه کند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یا
نمیخواهد که بریتانیا محو شود – پس شروع
به ساختن تئوریهایی میکند که آنچه
میخواهد را ثابت میکنند – یا، همانند
عده قلیلی از روشنفکران، به این نتیجه
میرسد که کار کشورش تمام شده است و
وفاداری خود را به یک قدرت خارجی منتقل
میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
آمریکایی احتیاجی به گرفتن تصمیمی مشابه
ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
اتفاقی که رخ دهد، ایالات متحده همچنان
یک قدرت بزرگ باقی خواهد ماند، و از نقطه
نظر آمریکایی مهم نیست که اروپا در زیر
سلطه روسیه باشد یا آلمان</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیشتر
آمریکاییهایی که اصلا به این قضیه فکر
میکنند ترجیحا دوست دارند که دنیا بین
دو یا سه حکومت هیولاوار، که به مرزهای
طبیعی خود رسیدهاند و میتوانند بر سر
مسایل اقتصادی بدون درگیر شدن در اختلافات
ایدئولوژیک با هم چانه بزنند، تقسیم شود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چنین
تصویری از دنیا به خوبی با گرایش آمریکاییها
به تحسین بزرگی به خاطر بزرگی و این حس که
موفقیت کارها را توجیه میکند جور درآمده
و با احساسات ضد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انگلیسی
غالب هم به خوبی سازگار است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
عمل، بریتانیا و ایالات متحده دو بار
مجبور شدهاند تا در برابر آلمان با هم
متحد شوند، و، احتمالا به زودی، مجبور
خواهند شد در مقابل روسیه با هم متحد شوند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما،
به نظر شخصی، بیشتر آمریکاییها روسیه و
آلمان را به بریتانیا ترجیح میدهند، و،
از بین روسیه و آلمان، هر کدام که در حال
حاضر قویتر به نظر برسد را بیشتر میپسندند
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۴</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه عجیب نیست که در اغلب موارد نگاه
جهانی برنهام به میزان قابل توجهی به
دیدگاه امپریالیستهای آمریکایی و در بقیه
موارد به دیدگاه انزواطلبان آمریکایی
شبیه است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
نگاهی </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زمخت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">واقعبینانه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است
که با رویاهای آمریکایی مطابقت دارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تحسینی
که برنهام در کتاب اولش با آن به روشهای
نازیها نگاه میکند، و به نظر هر خواننده
انگلیسی تکان دهنده خواهد آمد، در نهایت
ناشی از این حقیقت است که اقیانوس اطلس
از کانال مانش پهنتر است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همانطور
که قبلا گفتم، احتمالا برنهام بیشتر از
اینکه درباره زمان حال و گذشته نزدیک
اشتباه کرده باشد، از آنها برداشت درست
داشته است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
پنجاه سال گذشته روند عمومی یقینا به سمت
الیگارشی بوده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">افزایش
هر روزه تمرکز قدرت صنعتی و مالی، کم شدن
اهمیت سرمایهدار و سهامدار، و رشد یک
طبقه </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جدید
از دانشمندان، تکنسینها، و ماموران اداری؛
ضعف پرولتاریا در برابر حکومت مترکز، ضعف
روزافزون کشورهای کوچک در برابر کشورهای
بزرگ؛ زوال نهادهای انتخابی و شیوع رژیمهای
تک حزبی متکی به خشونت پلیس، انتخابات
الکی و غیره</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
نظر میرسد که تمام اینها به یک سو اشاره
میکنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام
روند را میبیند و فرض میکند که بازگشتی
نیست، همانند یک خرگوش که از ترس یک بوا
منجمد شده است و فرض میکند که بوا قویترین
چیز دنیاست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
عمیقتر نگاه میکنیم، میبینیم که تمام
عقایدش بر پایه دو اصل، که در کتاب اول به
صورت ضمنی و در کتاب دوم تا حدی عیان
پذیرفته شدهاند، ساخته شدهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span><br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }
</style>
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">الف</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سیاست
لزوما در تمام اعصار یکسان است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ب</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رفتار
سیاسی با تمام رفتارهای دیگر متفاوت است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="rtl">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نکته
دوم را اول بررسی میکنیم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ماکیاولیها، برنهام تاکید میکند که
سیاست فقط ستیز بر سر قدرت است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
جنبشهای بزرگ اجتماعی، همه جنگها، همه
انقلابها، همه برنامههای سیاسی، هر
چقدر که آرمانگرا و تهذیب کننده باشند،
در پشت سرشان جاهطلبی یک گروه کوچک را
دارند که به دنبال تصاحب قدرت برای خود
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قدرت
را نمیتوان هرگز با منشوری اخلاقی یا
مذهبی رام کرد، همیشه به قدرت دیگری نیازی
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نزدیکترین
چیز ممکن به رویکرد نوعدوستانه، آگاهی
یک گروه حاکم به این اصل است که اگر نجیبانه
رفتار کند بیشتر امکان در قدرت ماندن را
دارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
جالب است که این عمومیتدادنها فقط در
قبال رفتار سیاسی صدق میکنند، نه در
دیگر رفتارها</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همانطور
که برنهام میبیند و اقرار میکند،
نمیتوان تمام کردار انسانها در زندگی
روزمره را با اصل </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کی
نفع میبرد؟</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توضیح
داد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">واضح
است که انسانها انگیزههایی دارند که
خودخواهانه نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه انسان حیوانی است که توانایی انجام
اعمال اخلاقی را در صورت حفظ فردیت دارد
ولی وقتی گروهی عمل میکند اخلاقیات را
به کناری میگذارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
این را هم فقط میشود به گروههای بالاتر
تعمیم داد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
نظر میرسد که تودهها تمایل گنگی به
آزادی و برادری انسانی دارند که به آسانی
توسط افراد و اقلیتهای قدرتطلب به سخره
گرفته میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پس
تاریخ زنجیرهای از کلاهبرداریهاست،
که در آنها ابتدا تودهها با وعده آرمانشهر
تطمیع شده و به طغیان آمده، و بعد، وقتی
که کارشان تمام شد، دوباره توسط اربابان
جدیدشان به بردگی کشیده میشوند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کنش
سیاسی، در نتیجه، نوع خاصی از رفتار است،
با گستاخی بیحدش توصیف شده، و فقط در
بین گروههای کوچکی از جامعه جریان دارد،
بخصوص گروههای ناراضی که استعدادشان
در اجتماع موجود در حال هدر رفتن است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تودههای
عظیم مردم – اینجاست که </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">الف</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ب</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گره
میخورد – همیشه غیر سیاسی خواهند بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه بشریت به دو دسته تقسیم میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اقلیت
خودخواه و متظاهر، و توده احمق که عاقبتش
این است که همیشه هدایت و رانده شود،
همانگونه که یک خوک را با لگد زدن به پشتش
و یا با کوبیدن یک چوب به سطل به خوکدانی
باز میگردانند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
این روند زیبا قرار است که تا ابد تکرار
شود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">افراد
ممکن است که از یک دسته به دسته دیگر منتقل
شوند، یک طبقه ممکن است طبقهای دیگر را
به کلی نابود کند و به جایگاه غالب برسد،
ولی تقسیم بشریت به حاکم و محکوم تغییرناپذیر
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انسانها
در تواناییهایشان، همانند امیال و
احتیاجاتشان، با هم فرق دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قانون
آهنین الیگارشی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وجود
دارد که، حتی در صورت امکان ظهور دموکراسی
به خاطر نبود محدودیتهای مکانیکی، به کار
خود ادامه میدهد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عجیب
است که برنهام، در صحبتهایش درباره قدرت،
هیچگاه نمیپرسد که چرا مردم خواهان قدرت
هستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ظاهرا
فرض میکند که میل به قدرت، با آنکه فقط
در افراد معدودی مسلط است، یک غریزه طبیعی
است که احتیاجی به توضیح ندارد، مانند
میل به غذا</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
همچنین فرض میکند که تقسیم مردم به طبقات
مختلف هدفی ثابت را در تمام دوران دنبال
میکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
در عمل به معنی نادیده گرفتن صدها سال
تاریخ است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
که استاد برنهام، ماکیاولی، مینوشت،
تقسیمات طبقاتی نه تنها اجتنابناپذیر
بودند بلکه مطلوب هم بودند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تا
وقتی که از روشهای بدوی تولید استفاده
میشد، خیل عظیم مردم به اجبار به کارهای
طاقتفرسای یدی گره خورده بودند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
اندک افرادی را میشد از چنین کارهایی
رها کرد، وگرنه تمدن نه تنها توانایی
نگهداری از خود را نداشت، بلکه امکان
پیشرفت هم از آن سلب میشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
از زمان ورود ماشین این روند به کلی تغییر
کرده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توجیه
تقسیمات طبقاتی، اگر توجیهی وجود داشته
باشد، دیگر همانها نیستند، چون دلایل
مکانیکی برای خر حمالی انسان نوعی وجود
ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">درست
است، خر حمالی ادامه دارد؛ اختلافات
طبقاتی به احتمال قوی به گونهای دیگر
در حال برقراری مجدد خود هستند، آزادی
شخصی در حال کم شدن است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
از آنجا که این تحولات از نظر فنی قابل
اجتناب هستند، مسلما ریشههایی روانی
دارند، ولی برنهام هیچ کوششی در شناسایی
آنها نمیکند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوالی
که او باید بپرسد، ولی هیچگاه نمیپرسد،
این است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چرا
علاقه شهوانی به قدرت عریان درست در زمانی
که تسلط انسان بر انسان در حال خارج شدن
از ملزومات است تبدیل به یک انگیزه قوی
انسانی میشود؟ اما این ادعا که </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">طبیعت
انسانی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یا </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قوانین
بیشفقت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
سوسیالیسم را غیر ممکن میکنند، چیزی جز
افکندن گذشته به آینده نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
حقیقت، برنهام استدلال میکند که چون
هرگز جامعهای متشکل از انسانهای آزاد
و برابر وجود نداشته است، پس هرگز وجود
نخواهد داشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
همین استدلال میشد در ۱۹۰۰ و ۱۸۵۰ به
ترتیب نشان داد که هواپیما و خودرو غیر
ممکن است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
تفکر که ماشین روابط انسانی را عوض کرده
است، و در نتیجه ماکیاولی دیگر حرفی برای
گفتن ندارد، تفکری واضح است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
برنهام نمیتواند آن را هضم کند، فقط،
به نظر من، به این دلیل است که غریزه قدرتش
او را مجبور میکند تا هر گونه اشاره به
پایانیافتنی بودن دنیای ماکیاولی قدرت،
تقلب و استبداد را به گوشهای پرتاب کند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مهم
است که چیزی که در بالا گفتم را به ذهن
بسپاریم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
تئوری برنهام فقط یک نمونه – یک نمونه
آمریکایی، و جالب به دلیل کامل بودنش –
از قدرت پرستی رایج در میان روشنفکران
است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
نمونه معمولتر، حداقل در انگلستان،
کمونیسم است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
افرادی که، با وجود داشتن اطلاعات کافی
در مورد رژیم روسیه، همچنان روس</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوست
هستند را بررسی کنیم، خواهیم دید، که در
کل، به همان طبقه </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیرانی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
برنهام مینویسد تعلق دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نه
مدیر به معنی واقعی کلمه، بلکه دانشمندان،
تکنسینها، معلمها، خبرنگاران، ماموران
اداری، سیاستمداران حرفهای</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کل، افراد میانهای که در سیستمی که
همچنان نیمه</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اشرافی
است احساس خفگی کرده و گشنه اقتدار و
اعتبار بیشتر هستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
جماعت به شوروی نگاه کرده و در آن سیستمی
را میبینند، یا فکر میکنند که میبینند،
که طبقه مرفه را حذف میکند، طبقه کارگر
را کنترل میکند، و قدرتی لایتناهی در
اختیار افرادی مانند خودشان میگذارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فقط
بعد از تبدیل بدون شک شوروی به یک نظام
تمامیتخواه بود که روشنفکران انگلیسی،
به تعداد زیاد، به آن علاقهمند شدند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برنهام،
با آنکه روشنفکران روس</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوست
انگلیسی او را انکار میکنند، فقط به
بازگویی آرزوهای پنهان آنها میپردازد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آرزوی
نابود کردن نسخه قدیمی و مساواتطلب
سوسیالیسم و خبر از جامعهای وابسته به
سلسله مراتب دادن، که در آن شلاق، بالاخره،
به دست روشنفکر میافتد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حداقل
برنهام این صداقت را دارد که بگوید
سوسیالیسم ممکن نیست؛ بقیه فقط مدعی هستند
که سوسیالیسم ممکن است، و بعد به کلمه
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سوسیالیسم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">معنی
جدیدی میدهند که از معنی قدیمی آن یک مهمل
میسازد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
تئوری او، با تمام ظاهر معقولش، فقط عقلانی
کردن یک آرزو است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هیچ
دلیل موجهی وجود ندارد که باور کنیم چیزی
درباره آینده، مگر آینده نزدیک، به ما
میگوید</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فقط
به ما این امکان را میدهد تا با دنیایی
که طبقه </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یا حداقل بخشهای آگاهتر و جاهطلبتر آن،
به زندگی در آن علاقهمند است، بیشتر
آشنا شویم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خوشبختانه
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیران</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آنگونه
که برنهام معتقد است شکستناپذیر نیستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
انقلاب مدیریتی او به طرز غریبی برتریهای
یک کشور دموکراتیک، چه نظامی چه اجتماعی،
را نادیده میگیرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
همه جا تمام استفاده ممکن از اسناد برای
قوی، پرانرژی و ماندگار نشان دادن رژیم
دیوانه هیتلر میشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آلمان
به سرعت در حال انبساط است، و </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کشور
گشایی سریع همیشه نشانهای، نه بر
انحطاط</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">....
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بلکه
بر تجدید بوده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آلمان
در جنگ موفق است، و </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توانایی
خوب جنگیدن هرگز نشانه انحطاط نبوده بلکه
مخالف آن است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همچنین
آلمان </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
میلیونها نفر حس وفاداری متعصبانه میدمد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
هم هرگز با انحطاط همراه نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
ستمگری و خیانتکاری رژیم نازی هم جز محاسنش
حساب میشوند، چون </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نظام
اجتماعی جدید و جوان، در مقایسه با نظام
قدیمی، بیشتر احتمال استفاده از دروغ،
خشونت و شکنجه در مقیاس بزرگ را دارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
این حال، در عرض پنج سال، این نظام جوان،
جدید و در حال ظهور اجتماعی خود را تکهتکه
کرده و، در گفتمان برنهام، به انحطاط
رسیده بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ساختار
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدیریتی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یعنی
غیر دموکراتیک</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مورد
علاقه برنهام هم بزرگترین نقش را در این
انحطاط داشت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دلیل
اصلی شکست آلمان را میتوان در حماقت
بزرگ حمله به شوروی با وجود اینکه بریتانیا
همچنان در صحنه و آمریکا به وضوح در حال
آماده شدن برای جنگ بود یافت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اشتباهاتی
در این مقیاس فقط در کشورهایی رخ میدهند،
یا حداقل امکان بیشتری برای وقوع دارند،
که افکار عمومی هیچ قدرتی ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تا
وقتی که انسان عادی بتواند حرفش را بزند،
اصول پیش پا افتاده، همچون حمله نکردن
همزمان به تمام دشمنان، کمتر بخت شکسته
شدن دارند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما،
در هر حال، باید از ابتدا بر همگان واضح
بوده باشد که جنبشی مانند نازیسم توانایی
ایجاد نتیجهای خوب و پایدار را ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
واقع، تا وقتی که نازیها در حال پیروزی
بودند، به نظر نمیرسد که برنهمام هیچ
مشکلی با روشهای آنها داشته است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چنین
روشهایی، به قول او، فقط به دلیل جدید
بودنشان بدکارانه به نظر میرسند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">:</span></span></div>
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }
</style>
<br />
<div align="JUSTIFY" class="western" style="margin-right: 1.25cm;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هیچ
نوع قانون تاریخی که پیروزی </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عدالت</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
آداب خوب را الزامی کند وجود ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
تاریخ همیشه سوال بر سر رفتار کی و عدالت
کی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
طبقه اجتماعی در حال ظهور و یک نظم جدید
اجتماعی باید، همانگونه که از سد رسوم
معمول سیاسی و اقتصادی قدیمی عبور میکند،
از رسوم اخلاقی قدیمی هم عبور کند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">طبیعتا،
از دید قدیمیها، آنها هیولاهایی بیش
نیستند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
پیروز شوند، میتوانند سر فرصت به حساب
اخلاقیات برسند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">."</span></span></div>
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این،
به طور ضمنی، اشاره به توانایی طبقه حاکم
به تبدیل هر چیزی به غلط یا درست دارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
حقیقت که برای پا بر جا ماندن جامعه، بعضی
از قوانین رفتاری باید رعایت شوند، در
نظر گرفته نمیشود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه، برنهام از دیدن اینکه جنایات و
خطاهای رژیم نازی به نحوی به فاجعه منتهی
خواهد شد ناتوان بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">علاقه
جدیدش به استالین هم به همین منوال است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
اینکه بگوییم رژیم روسیه دقیقا از چه راهی
خود را نابود میکند زود است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
مجبور باشم که پیشگویی کنم، خواهم گفت که
ادامه سیاستهای پانزده سال گذشته روسیه
– و البته سیاست داخلی و خارجی فقط دو روی
یک سکه هستند – فقط به جنگ اتمی منتهی
خواهد شد، و تجاوز هیتلر در مقایسه با آن
مثل یک مهمانی خواهد بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما،
در هر صورت، رژیم روسیه یا خود را دموکراتیک
میکند یا از بین میرود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آن
امپراطوریهای بزرگ، شکستناپذیر، ابدی
و ساخته شده بر بردهداری که مورد علاقه
برنهام هستند هرگز دایر نخواهند شد، یا،
حتی اگر دایر شوند، دوام نخواهند آورد،
چون بردهداری دیگر بنیانی پایدار برای
جامعه انسانی نیست</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span> </div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نمیتوان
همیشه پیشگوییهای مثبت کرد، ولی زمانهایی
وجود دارد که باید بشود پیشگوییهای منفی
کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نمیشد
از کسی انتظار داشت تا نتایج دقیق قرارداد
ورسای را پیشبینی کند، ولی میلیونها انسان
متفکر بد بودن آن نتایج را پیشبینی کردند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
بار هم افراد زیادی، البته نه به تعداد
آن دفعه، میتوانند حدس بزنند که نتایج
توافقنامهای که فعلا در حال زور چپانی
به اروپا است هم بد خواهد بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
یا اینکه از تحسین هیتلر و استالین دوری
جویند – این هم احتیاجی به قدرت تفکر بالا
ندارد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
تا حدی یک کنش اخلاقی است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینکه
مردی با استعدادهای برنهام، برای مدتی
در نازیسم چیزی قابل تحسین میدید، چیزی
که توانایی و احتمال ساختن یک نظم نوین،
عملی و پایدار اجتماعی را داشت، به ما
نشان میدهد که این چیزی که امروزه به آن
</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">واقعبینی</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گفته
میشود چه ضربهای به برداشت از واقعیت
زده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول، مِی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۶</span></span></div>
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;"></span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-weight: normal;">
<span style="font-size: x-small;">----------------------</span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
سختی میتوان سیاستمداری را پیدا کرد که
تا هشتاد سالگی عمر کرده باشد و همچنان
به دیده موفقیت به او نگاه کنند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چیزی
که به آن سیاستمدار </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بزرگ</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میگوییم
معمولا کسی است که قبل از به ثمر نشستن
سیاستهایش میمیرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
کِراموِل چند سال بیشتر زندگی کرده بود
به احتمال زیاد از قدرت ساقط میشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
مارشال پتن در ۱۹۳۰ مرده بود، در فرانسه
از او به عنوان یک وطندوست و قهرمان یاد
میشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
بار ناپلئون گفته بود اگر هنگام ورود به
مسکو بر اثر اصابت گلوله توپی کشته شده
بود، در تاریخ از او به عنوان بزرگترین
مرد تمام اعصار یاد میشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۲</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بریتانیای
کبیر در اوایل جنگ ۱۸</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۱۴
یک میلیون داوطلب وارد خدمت سربازی کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
حتما یک رکورد جهانی است، ولی فشارهای
موجود به میزانی بودند که باید در داوطلبانه
بودن خدمتشان شک کرد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
ایدئولوژیکترین جنگها هم با سربازان
وظیفه جنگیده شدهاند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
جنگ داخلی انگلیس، جنگهای ناپلئونی، جنگ
داخلی آمریکا، جنگ داخلی اسپانیا و غیره،
هر دو طرف مجبور به جلب مشمولین وظیفه
بودند</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۳</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تنها
استثنایی که به ذهن من میرسد بِرنارد
شاو است، که، حداقل برای چند سالی، فاشیسم
و کمونیسم را برابر دانسته و حامی جفتشان
بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
شاو، به هر حال، انگلیسی نیست، و احساس
نمیکند که سرنوشتش به بریتانیا گره
خورده است</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۴</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
در پاییز ۱۹۴۵ هم، یک نظر سنجی در میان
سربازان آمریکایی در آلمان نشان داد که
۵۱٪ </span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">معتقدند
که هیتلر قبل از ۱۹۳۹ کارهای خوب زیادی
انجام داده بود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">'.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعد
از پنج سال تبلیغات ضد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هیتلری</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قضاوت،
همانگونه که در بالا نقل شد، خیلی زیاد
به نفع آلمان نیست، ولی سخت است که باور
کنیم قضاوتی به این میزان به نفع بریتانیا
توسط نزدیک به ۵۱٪ سربازان آمریکایی ابراز
شود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-59461013017735010752010-09-16T14:09:00.012+01:002016-05-13T19:55:45.156+01:00انتقام تلخ است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<style type="text/css">
p { margin-bottom: 0.21cm; }a:link { }
</style></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
آغاز جنگ جهانی دوم در ۱۹۳۹، جورج اورول
برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد ولی به
دلیل وضع نامناسب بدنی از هر گونه خدمت
نظامی باز ماند و مجبور شد به خدمت در گارد
داخلی بسنده کند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تنها
در اوت ۱۹۴۱ بود که او به نوعی موفق به
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خدمت
نظامی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شد؛
کار گزارشگری و تبلیغات جنگ برای بخش شرقی
بی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
مقابله با تبلیغات آلمان در هند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
شغل به مدت دو سال ادامه داشت تا اینکه
اورول در نهایت از سمت خود در ۱۹۴۳ استعفا
کرد و به فعالیت ادبی روی آورد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
مقام سردبیر ادبی تِریبون </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Tribune)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برگزیده
شد تا اینکه در فوریه ۱۹۴۵ به دعوت روزنامه
آبزِروِر </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Observer)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
عنوان خبرنگار جنگی به اروپا رفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مقاله
زیر </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(<a href="http://www.george-orwell.org/Revenge_is_Sour/0.html">Revenge
is Sour</a>) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بخشی
از خاطرات وی از آلمان اشغالی است که از
آنها برای به چالش کشیدن انتقام جویی
استفاده میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhDadCwUQqT3P7fK8uBlIgFkXR-G5YIDNdRsHwjCnWiBqhduSZYTnidYpXOKG7mdxe3nVfbjCAETvYC02lg8VeWfqLm0ajMPaFZ6Q-k2xouAiL-s1J0iOiQ1vKf8aZUqKCJzAtCUWDN-w/s1600/hes_watching_you.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhDadCwUQqT3P7fK8uBlIgFkXR-G5YIDNdRsHwjCnWiBqhduSZYTnidYpXOKG7mdxe3nVfbjCAETvYC02lg8VeWfqLm0ajMPaFZ6Q-k2xouAiL-s1J0iOiQ1vKf8aZUqKCJzAtCUWDN-w/s320/hes_watching_you.jpg" /></a></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">من
هر بار با دیدن ترکیباتی نظیر </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دادگاههای
محکومان جنگی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مجازات
جنایتکاران جنگی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
غیره، به یاد خاطرهای از بازدید یک
اردوگاه اسیران جنگی در جنوب آلمان، که
اوایل امسال صورت گرفت، میافتم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
یهودی ریز جثه اهل وین، که در ارتش آمریکا
و برای قسمت بازجویی از اسیران جنگی کار
میکرد، راهنمای من و یک خبرنگار دیگر
در اطراف اردوگاه بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جوانی
بود تقریبا بیست و پنج ساله، بسیار هوشیار،
به نسبت خوش تیپ و با موهای روشن، و آگاهی
سیاسیاش، که به مراتب از یک افسر آمریکایی
نوعی بیشتر بود، همنشینی با وی را خوشایند
میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اردوگاه
در واقع یک فرودگاه بود، و بعد از بازدید
از زندانهای مختلف، راهنما ما را به سمت
یک سوله که محل </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مراقبت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
نوع دیگری از زندانیان بود برد</span>.<span style="font-weight: normal;"> </span></span><br />
<br />
<a name='more'></a><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
یک سمت سوله چیزی در حدود دوازده زندانی
به خط بر روی کف بتونی دراز کشیده بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آنها،
طبق توضیحاتی که داده شد، افسر اس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بودند
که جدا از بقیه زندانیان نگهداری میشدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
میان آنها مردی بود در لباس غیر نظامی که
دست خود را بر روی صورتش گذاشته بود و به
نظر میرسید که خواب باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پاهایش
بسیار عجیب و از شکل افتاده بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
دو تا تقریبا متقارن بودند ولی چنان بر
اثر فلک شدن کروی شکل شده بودند که بیشتر
به سم اسب شباهت داشتند تا قسمتی از بدن
آدم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
چه به این گروه نزدیکتر میشدیم، یهودی
فسقلی هم بیشتر و بیشتر هیجانزده میشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">داد
زد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اون
خود عوضیشه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
و با پوتین سنگین سربازی یک لگد محکم به
هوا پرتاب کرد که درست خورد به نقطه متورم
پای آن مرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فریاد
کشید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بلند
شو عوضی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">!"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در حینی که مرد در حال برخاستن بود چیزی
مشابه آن را به آلمانی تکرار کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندانی
هر طوری بود سر پا و به حالت خبردار ایستاد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یهودی
فسقلی هم با همان عصبانیت تلقینی – تقریبا
از جنب و جوش به رقص افتاده بود – گذشته
آن زندانی را برای ما تعریف کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
او
یک "نازی" واقعی
بود: شماره کارت عضویتش
در حزب نشان میداد که از اعضای قدیمی
بوده و در شاخه سیاسی اِس. اِس.
هم رده یک ژنرال بوده است.
میشد به قطع گفت که فرماندهی
اردوگاه با او بوده و وظیفه نظارت بر
شکنجهها و اعدامها را داشته است. در
مجموع، او نماینده تمام چیزهایی بود که
ما در پنج سال گذشته با آنها در حال جنگ
بودهایم.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
در
این میان من مشغول بررسی ظاهرش بودم.
جدا از ظاهر نتراشیده و نخراشیده
یک زندانی تازه دستگیر شده، کلا موجود
حال به هم زنی بود. ولی
قیافهاش ترسناک و یا به هیچ نوعی
تهدیدآمیز نبود: فقط
عصبی و، به نوع پستی، باهوش. چشمهای
رنگ پریده و لرزانی داشت که به خاطر استفاده
از عینک قوی کج و معوج شده بودند.
میتوانست یک روحانی خلع لباس
شده، یک بازیگر دایمالخمر و یا یک میانجی
روحانی باشد. آدمهای شبیه
به این را در مسافرخانههای عادی لندن و
یا در اطاقهای مطالعه موزه بریتانیا زیاد
دیدهام. به وضوح تعادل
روانی نداشت – حتی شاید به زحمت عاقل بود
– ولی آنقدر حواسش جمع بود که از خوردن
لگد بعدی بترسد. با این
حال تمام آن داستانهایی که آن یهودی درباره
گذشته او تعریف میکرد ممکن بود که درست
باشند و احتمالا هم بودند! اینگونه
است که آن شکنجهگر نازی که آدم تصور
میکند، آن پیکر غولآسا که آدم سالها
در برابرش ایستاده است، تبدیل میشود به
یک بدبخت بیچاره که بیش از مجازات محتاج
مداوای روانی است.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
این
تحقیرها بعدا هم ادامه پیدا کرد. به
یک افسر دیگر اِس. اِس.،
یک مرد گوشتالو، دستور داده شد که تا کمر
لخت شده و گروه خونی را که در زیر بازوش
خال کوبی شده بود به ما نشان دهد؛ یکی دیگر
را مجبور کردند برای ما تعریف کند که چگونه
میخواست به دروغ خود را به جای یک افسر
ارتش جا زده و به این وسیله فرار کند.
داشتم فکر میکردم که آیا این
یهودی از به کار بردن این قدرت تازه به
دست آورده لذت میبرد یا نه. اینگونه
نتیجه گرفتم که لذتی نمیبرد، و فقط –
مانند یک مرد در یک فاحشهخانه، یا یک
پسر که اولین سیگار خود را میکشد، یا یک
گردشگر که در یک نمایشگاه میچرخد – به
خود تلقین میکند که از این کار لذت
میبرد، و همانگونه رفتار میکند که در
دوران ضعف نقشه کشیده بود.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
نکوهش
کردن یهودیان آلمان و اتریش برای گرفتن
انتقام از نازیها کار مضحکی است. خدا
میداند که این مرد چه عقدههایی در سینه
داشته است؛ به احتمال زیاد تمام خانوادهاش
به قتل رسیدهاند؛ و در هر حال، حتی زدن
یک لگد عصبی به یک زندانی در برابر جنایات
رژیم هیتلر هیچ است. اما
چیزی که این صحنه، و بیشتر آنچه در آلمان
دیدم، به فکر من انداخت این بود که ایده
انتقام و مجازات چیزی بیش از یک خیال باطل
کودکانه نیست. دقیقتر اگر
بگوییم، چیزی به نام انتقام وجود ندارد.
انتقام عملی است که شما در حین
ضعف و به خاطر ضعف خواهان انجامش هستید:
به محض اینکه احساس ناتوانی
حذف شود، این میل هم از بین میرود.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
آیا
کسی هست که در ۱۹۴۰ و تنها با تصور تحقیر
کردن افسران اِس. اِس.
از خوشحالی به وجد نیامده
باشد؟ اما وقتی ممکن میشود، فقط رقت
انگیز و انزجار آور است. گفته
میشود که وقتی جسد موسولینی را در انظار
عمومی قرار داده بودند، خانم پیری هفتتیر
کشیده و با اعلام اینکه "اینها
برای پنج پسرم هستند،" پنج
گلوله به طرف جسد شلیک کرده بود. شبیه
داستانهایی است که روزنامهها درست
میکنند، ولی ممکن است که واقعی باشد.
مطمعن نیستم که چقدر با شلیک
آن پنج گلوله ارضا شد، کاری که بیشک
سالها خواب انجام دادنش را میدید.
فقط به شرط مرده بودن موسولینی
است که او میتواند به میزان کافی، برای
تیراندازی، به او نزدیک شود.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
اگر
عموم ملت مسئولیتی در قبال تحمیل این
قرارداد صلح بد طینت به آلمان داشته باشد،
تنها به دلیل عدم آیندهنگری و ناآگاهی
از بیهوده بودن مجازات دشمن برای رسیدن
به رضایت است. ما به جنایاتی
مانند اخراج آلمانیها از پروس شرقی تن
میدهیم – جنایاتی که در برخی مواقع قدرت
جلوگیری از آنها را نداشتیم ولی اقلا
میتوانستیم به آنها اعتراض کنیم – چون
آلمانیها ما را عصبانی کرده و به وحشت
انداخته بودند، در نتیجه ما مطمعن بودیم
که وقتی در موقعیت ضعف قرار دارند دلیلی
برای دل سوزاندن برای ایشان وجود ندارد.
پا فشاری ما بر این سیاستها،
و یا اجازه به دیگران برای پا فشاری به
آنها به نمایندگی از ما، به این دلیل است
که فکر میکنیم چون قصد ما مجازات آلمان
بود، الزاما هم باید مجازاتش کنیم.
در واقعیت اما میزان تنفر شدید
از آلمان در این کشور بسیار کم شده است،
و فکر میکنم که در نیروهای اشغالگر کمتر
هم باشد. فقط یک اقلیت
سادیست، که "جنایات"
گزارش شده در این یا آن منبع
را دنبال میکنند، علاقهای وافر به
تعقیب و دستگیری جنایتکاران جنگی و حکام
دست نشانده دارند. اگر از
یک فرد نوعی بپرسید که گُرینگ، ریبِنتِروپ
و بقیه به چه اتهامی قرار است که محاکمه
شوند، پاسخی نخواهد داشت. وقتی
مجازات این وحشیها امکانپذیر میشود،
بنا به دلایلی جذابیت خود را از دست میدهد:
در واقع به محض زندانی شدنشان
توحششان هم تقریبا از بین میرود.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
متأسفانه،
در اغلب مواقع آدم محتاج واقعهای جدی
برای کشف احساسات حقیقی خویش است. این
هم یک خاطره دیگر از آلمان. چند
ساعت بعد از اینکه اِشتوتگارت به اشغال
ارتش فرانسه در آمد و همچنان آشفته بود،
من و یک خبرنگار بلژیکی وارد شهر شدیم.
این بلژیکی در تمام طول جنگ
برای بخش اروپایی بی. بی.
سی. کار کرده
بود و، مثل تمام فرانسویها و بلژیکیها،
احساس خشنتری نسبت به "بوش"
(۱) در مقایسه
با یک انگلیسی یا آمریکایی داشت. تمام
پلهای اصلی به سمت شهر تخریب شده بودند و
ما مجبور شدیم از طرق یک پل پیادهرو
کوچک، که معلوم بود آلمانیها به سختی از
آن دفاع کرده بودند، وارد شهر بشویم.
یک سرباز مرده آلمانی پای
پلههای پل ولو شده بود. صورتش
مانند موم زرد رنگ بود. بر
روی سینهاش هم کسی یک دسته یاس بنفش که
همه جا روییده بودند گذاشته بود.<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
بلژیکی
سرش را در حین رد شدن برگرداند. وقتی
که کاملا از روی پل رد شدیم خیلی محرمانه
به من گفت که این اولین بار است که یک مرده
میبیند. فکر میکنم که
سی و پنج سالی داشت، و چهار سال بود که
برای تبلغات جنگ در رادیو کار میکرد.
طی چند روز بعد از آن رفتارش
کاملا با قبل فرق کرده بود. با
تنفر به شهر ویران شده و تحقیر شدن آلمانیها
نگاه میکرد، و حتی یک بار هم با دخالت
خود جلوی یک نمونه غارتگری خیلی بد را
گرفت. وقتی هم که رفت،
باقیمانده قهوهای که با خود آورده بودیم
را به آلمانیهایی داد که در منزلشان زندگی
میکردیم. به احتمال زیاد
تا یک هفته قبل از آن دادن قهوه به یک
"بوش" را
عملی فضاحت بار میدانست. اما
احساساتش، آنگونه که به من گفت، با دیدن
آن مرده بدبخت در کنار پل تغییر کرده بود:
باعث شده بود که معنی جنگ را
تازه درک کند. وانگهی،
اگر از راه دیگری وارد شهر شده بود، شاید
بخت تجربه دیدن حتی یک جسد از میان – شاید
– بیست میلیون جسدی که این جنگ بر جای
گذاشته است هم از او دریغ میشد.</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
جورج
اورول، نوامبر ۱۹۴۵</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
-------------------</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
(۱)
Boche - در اصل فرانسوی و به معنی
پست فطرت است. در جنگ جهانی
اول سربازان فرانسوی از آن به عنوان لقبی
برای سربازان آلمانی استفاده میکردند
و در همان دوران هم وارد زبان انگلیسی شد.
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-33000109411276637962010-09-07T23:14:00.013+01:002016-05-13T19:55:09.375+01:00لو دادن به سبک اسپانیایی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
جنگ داخلی اسپانیا بیشک تأثیر بسیاری بر تمام جنبشهای آزادیخواه جهان داشته و بسیاری به آن با دیدی رمانتیک نگاه میکنند. ولی چه میزان از حقایق مربوط به جنگ در حیطه عمومی بیان میشوند؟ اورول که خود به مدت شش ماه به نفع دولت جمهوری در اسپانیا جنگیده بود در مقاله زیر (<a href="http://www.k-1.com/Orwell/site/work/essays/spanishbeans.html">Spilling the Spanish Beans</a>) به بازگویی بخشی از حوادث ناگفته این جنگ پرداخته و نارضایتی خود از موضع اکثر چپگرایان انگلیسی در مقابل جنایات دولت و پروژه حذف مخالفان حزب کمونیست اسپانیا را به گوش خواننده میرساند. </div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgx_Hdsw6XKeA3RW7eO9yEElXxPXSvn_2hjVb5zRbVthNTGg6ZT8a-pL5dYBTTzsNX3j_cj8LoE5zz4OpBVvtW3wTjqg35CiyIhgsM7xAHouIKIPfmLUmfB_3XkyQ4w_VBk99S9XrTSag/s1600/hs047001.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgx_Hdsw6XKeA3RW7eO9yEElXxPXSvn_2hjVb5zRbVthNTGg6ZT8a-pL5dYBTTzsNX3j_cj8LoE5zz4OpBVvtW3wTjqg35CiyIhgsM7xAHouIKIPfmLUmfB_3XkyQ4w_VBk99S9XrTSag/s320/hs047001.jpg" /></a></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">احتمالا
از زمان جنگ جهانی اول به بعد، جنگ اسپانیا
مسبب بیشترین دروغ بوده است، اما صادقانه
شک دارم که، با وجود تمام آن همه راهبهای
که در برابر چشمان خبرنگاران دِیلی مِیل
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Daily
Mail) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مورد
تجاوز قرار گرفته و کشته شدهاند، این
روزنامههای حامی فاشیسم باشند که بیشترین
صدمه را زدهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
روزنامههای چپگرا، مانند نیوز کِرونیکِل
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(News
Chronicle) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
دِیلی وُرکِر </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Daily
Worker)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
هستند که با روشهای بسیار ظریفتر تحریف،
مانع درک طبیعت درست این منازعه توسط مردم
بریتانیا شدهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><br />
<br /></div>
<a name='more'></a><div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حقیقتی
که این روزنامهها خیلی زیرکانه مخفی
کردهاند این است که دولت اسپانیا </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
همراه دولت نیمه خودمختار کاتالونیا</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیشتر
از اینکه از فاشیستها بترسد از انقلاب
میترسد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">الان
دیگر تقریبا قطعی است که جنگ با نوعی
مصالحه به پایان میرسد، و حتی دلایلی
وجود دارد که آدم را به علاقه دولت، که
بیلباو را دو دستی تقدیم دشمن کرد، به
پیروزی مشکوک میکند؛ ولی هیچگونه شکی
در دقتی که در سرکوب انقلابیون خودش به
خرج میدهد نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چند
وقتی است که حکومت وحشت – توقیف اجباری
احزاب سیاسی، سانسور خفقان آور مطبوعات،
جاسوسی مداوم و حبس عده زیادی بدون محاکمه
– بر اسپانیا سایه انداخته است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
من در اواخر ژوئن بارسلونا را ترک کردم
زندانها در حال انفجار بودند؛ به راستی
زندانهای عادی به حدی پر بودند که بعضی
از زندانیها در مغازههای خالی و محلهای
موقت نگاهداری میشدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
نکته قابل توجه این است که زندانیان فعلی
نه فاشیست بلکه انقلابی هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آنها
زندانی هستند نه به دلیل راستگرایی بیش
از حد، بلکه به این دلیل که بیش از حد چپگرا
هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
کسانی که مسئول این عملند همان انقلابیونی
هستند که نامشان لرزه بر اندام جِی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اِل</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاروین
میاندازد – کمونیستها</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این حین جنگ بر علیه فرانکو ادامه دارد،
اما، به جز بیچارههایی که در سنگرهای
خط مقدم هستند، کسی در جمهوری آن را جدی
نمیگیرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نزاع
واقعی بین انقلاب و ضد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلاب
است؛ بین کارگرانی که بیهوده در تلاشند
تا اندکی از دستاوردهای ۱۹۳۶ را حفظ کنند،
و اتحاد لیبرال</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کمونیست
که با موفقیت در حال پس گرفتن آنهاست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مایه
تاسف است که تعداد بسیار اندکی در انگلستان
به این واقعیت رسیدهاند که امروزه
کمونیسم یک نیروی ضد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلاب
است؛ که کمونیستها در همه جا در ائتلاف
با بورژوازی اصلاحطلب هستند و از تمام
قدرتشان در سرکوب و بیاعتبار کردن احزاب
انقلابی استفاده میکنند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نتیجه
نبود این آگاهی، منظره متناقض حمله
روشنفران راستگرا به کمونیستها یا همان
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سرخهای</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شرور
است، در حالی که عملا با هم در توافق هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مثلا،
آقای لیندهام لوییس، موقتا هم که شده باید
عاشق کمونیستها باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اتحاد
لیبرال</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کمونیست
تقریبا به طور کامل در اسپانیا به پیروزی
رسیده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
آن همه دستاوردی که کارگران در ۱۹۳۶
داشتند، به جز چند مزرعه اشتراکی و مقداری
زمین که سال گذشته به تصرف کشاورزان در
آمد، چیز چشمگیری بر جا نمانده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
به محض اینکه نیازی به آرام کردن کشاورزان
نباشد آنها را هم قربانی میکنند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
درک شرایط موجود و نحوه ظهورشان باید به
ریشههای جنگ داخلی نگاه کنیم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تلاش
فرانکو برای رسیدن به قدرت از این لحاظ
با تلاشهای موسولینی و هیتلر تفاوت داشت
که بیشتر به یک هجوم نظامی، قابل مقایسه
با حمله خارجی، شباهت داشت و به همین دلیل
هم با اقبال عمومی رو به رو نشد، اگرچه که
فرانکو در حال تلاش برای به دست آوردن
پیرو است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حامیان
اصلی آن، علاوه بر قسمتهایی از سرمایهداران
بزرگ، اشرافیت ملاک و کلیسای بزرگ انگلی
بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">واضح
است که چنین قیامی نیروهای مختلفی را بر
علیه خود میشوراند که هیچ نقطه مشترک
دیگری ندارند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کشاورز
و کارگر از فیودالیسم و روحانیت متنفر
هستند؛ بورژوای </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">لیبرال</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هم
همینطور، کسی که کوچکترین مخالفتی با
نسخه مدرنتر فاشیسم، حداقل تا وقتی اسمش
فاشیسم نباشد، ندارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بورژوای
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">لیبرال</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فقط
تا جایی واقعا لیبرال است که منافع خودش
در میان باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حد
و حدود ترقیخواهی وی را میشود در عبارت
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فرصتهای
برابر شغلی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جمع
کرد </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چون
چنین فردی به وضوح در یک جامعه فیودالی
که در آن کارگر و کشاورز به میزانی فقیرند
که قدرت خرید ندارند، یا صنعت در آن زیر
یوغ مالیات هنگفت و به سود کلیسا است، یا
هر شغل خوبی را بیشک به دوست بچه خوشگل
پسر حرامزاده فلان دوک میدهند، امکان
پیشرفت ندارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نتیجه، در برابر تحجر عریان فرانکو،
شرایطی ایجاد میشود که در آن کارگر و
بورژوا، دشمنان جدی یکدیگر، در حال جنگ
در یک جبهه هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نام
این اتحاد شکننده جبهه ملی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Popular
Front) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
در جراید کمونیستی و به امید ایجاد احساسات
دموکراتیک جعلی به آن </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جبهه
مردمی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
(People's Front) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گفته
میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ترکیبی
با همان میزان انرژی و حق وجود که یک خوک
دو سر دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تقابل
موجود در جبهه ملی در هر زمانی که حالت
فوقالعاده بر قرار باشد خود را نشان
خواهد داد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چون
حتی هنگامی که کارگر و بورژوا در حال
جنگیدن با فاشیسم هستند، هر دو برای یک
چیز نمیجنگند؛ بورژوا برای بورژوا
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دموکراسی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یعنی سرمایهداری، میجنگد، ولی یک
کارگر، تا آنجا که متوجه موضوع است، برای
سوسیالیسم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
در روزهای شروع انقلاب کارگران اسپانیایی
کاملا به موضوع واقف بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مناطقی که فاشیسم شکست خورده بود آنها
فقط به بیرون کردن سربازان شورشی از شهرها
اکتفا نکردند؛ آنها با استفاده از شرایط
به تسخیر زمینها و کارخانهها دست زده،
از طریق کمیتههای محلی، بسیج و پلیس
کارگری و دیگر روشها شروع به بنا کردن
پایههای یک دولت کارگری کردند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
به اشتباه </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">احتمالا
به این دلیل که بیشتر انقلابیون فعال
آنارشیستهای بیاعتماد به سیستم پارلامانی
بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کنترل
صوری را در دست دولت جمهوری باقی گذاشتند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
با وجود تغییرات زیاد در ترکیب دولت هم،
تمامی دولتهای بعدی ترکیبی در باطن بورژوا
اصلاحطلب داشتند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ابتدا به نظر میرسید که این مساله مهمی
نباشد، چون دولت، خصوصا در کاتالونیا،
بسیار ضعیف بود و بورژوازی مجبور به مخفی
شدن </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
دسامبر ۱۹۳۶ هم که من وارد اسپانیا شدم
وضع همینطور بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
یا حتی استتار خود در ظاهری کارگری بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعدها،
وقتی قدرت از دست آنارشیستها خارج و به
دست کمونسیتها و جناح راست سوسیالیستها
افتاد، قدرت دولت دوباره تثبیت شد و
بورژوازی توانست از مخفیگاه خود خارج شود
و جامعه، بدون کوچکترین تغییری، دوباره
به همان تقسیمبندی فقیر و غنی بازگشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
آن به بعد تمامی تحرکات، به جز تعداد اندکی
که لازمه جنگی داشتند، در جهت معکوس کردن
دستاوردهای چند هفته اول انقلاب بودهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
میان تمام نمونهها که در اختیار است من
فقط به یکی اشاره میکنم؛ در هم شکستن
بسیج کارگری، که کاملا بر طبق یک سیستم
دموکراتیک ساخته شده بود و در آن سرباز و
افسر به یک میزان حقوق گرفته و روابطشان
بر اساس برابری بود، و جایگزین کردن آن
با ارتش ملی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
اصطلاح کمونیستها </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ارتش
مردمی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">")
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
تا حد امکان با استانداردهای یک ارتش
بورژوا، مثل حقوق ویژه برای افسران و
تفاوت چشمگیر در دستمزدها، مطابقت داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
این کار به عنوان یک اجبار نظامی توجیه
میشود و به احتمال زیاد، حداقل برای مدت
محدودی، بازده نظامی بالاتری هم دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
بدون هیچ شکی دلیل اصلی تغییر ضربه زدن
به مساواتطلبی بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
سیاست در تمام بخشها در حال اجرا است، به
گونهای که تنها دستاورد یک سال جنگ و
انقلاب، یک دولت بورژوا و، در کنارش،
حکومت وحشت و سرکوب برای حفظ وضع موجود
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نفوذ
این فرایند در صورت نبود دخالت خارجی به
یقین کمتر میشد، اما ضعف نظامی دولت
وقوع آن را ممکن کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مواجه با مزدوران خارجی فرانکو، دولت
مجبور شد از روسیه کمک بخواهد و با وجود
اینکه میزان کمکهای نظامی روسیه بسیار
بزرگ جلوه داده شده است </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
سه ماه اول حضورم در اسپانیا فقط بک اسلحه
روسی دیدم؛ یک مسلسل</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
اما ورودشان برای به قدرت رسیدن کمونیستها
کافی بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ابتدا، هواپیماها و سلاحهای روسی، و کیفیت
نظامی خوب گردانهای بینالمللی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نه
لزوما کمونیست ولی تحت کنترل کمونیستها</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
به شدت بر اعتبار کمونیستها افزود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
از آنجا که روسیه و مکزیک تنها کشورهای
صادر کننده اسلحه به جمهوری بودند، روسها
نه تنها توان گرفتن پول در ازای اسلحه را
داشتند بلکه شرط و شروط هم میگذاشتند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
شرط و شروط، به زبان ساده، این بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلاب
را سرکوب کنید وگرنه از اسلحه خبری نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دلیلی
که معمولا برای رفتار روسیه آورده میشود
این است که اگر روسیه به انقلاب کمک کند،
موافقتنامهاش با فرانسه </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
امید اتحاد با بریتانیا</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
خطر میافتد؛ ممکن هم است که شبح یک انقلاب
واقعی در اسپانیا، طنین دلچسبی در روسیه
نداشته باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
کمونیستها فشار مستقیم از سوی دولت روسیه
را رد میکنند، اما این ادعا، حتی اگر
درست هم باشد، اصلا مهم نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چون
احزاب کمونیست تمام کشورهای دیگر فقط
سیاستهای روسیه را اجرا میکنند؛ به یقین
حزب کمونیست اسپانیا، به علاوه جناح راست
سوسیالیستها که تحت کنترلشان هستند، به
علاوه تمامی روزنامههای کمونیست دنیا،
تمام قدرت بزرگ و در حال رشدشان را در
حمایت از ضد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلاب
استفاده کردهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
نیمه نخست این مقاله به منازعه واقعی که
در اسپانیا و در سرزمینهای تحت اشغال دولت
در جریان است، یعنی انقلاب و ضد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلاب،
اشاره کردم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
دولت با وجود اینکه میلی به شکست خوردن
از فرانکو ندارد، ولی بیشتر از آن در صدد
معکوس کردن تغییراتی است که با شروع جنگ
همراه بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
کمونیستی این ادعا را یا از روی غلط بودن
یا به خاطر دروغ بودن رد خواهد کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
شما خواهد گفت که صحبت کردن از سرکوب
انقلاب به دست دولت مزخرفی بیش نیست چون
انقلابی در کار نبوده است؛ وظیفه ما در
حال حاضر دفاع از دموکراسی و شکست دادن
فاشیسم است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اهمیت
آشنایی با طرز کار تبلیغات ضد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انقلابی
کمونیستها هم در همین است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اشتباه
است که فکر کنیم چون حزب کمونیست در
انگلستان به نسبت کوچک و ضعیف است این
موضوع ربطی به انگلستان ندارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
محض امضای قرارداد اتحاد با شوروی، ربط
آن را خواهیم دید، و شاید حتی زودتر، چون
هر چه بر تعداد سرمایهدارانی که متوجه
همفکری کمونیستها با خودشان هستند افزوده
میشود، اهمیت کمونیستها هم بیشتر خواهد
شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
کلی صحبت کنیم، تبلیغات کمونیستی به
ترساندن مردم از خوف </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عموما
واقعی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فاشیسم
وابسته است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
پیام هم که فاشیسم ربطی به سرمایهداری
ندارد در آن نهفته است که البته بیشتر به
طور نامحسوس به آن اشاره میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
فاشیسم فقط یک توحش بیمعنی، یک انحراف،
یک </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سادیسم
جمعی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است،
اتفاقی است شبیه اتفاقی که در صورت فرار
یک مشت بیمار روانی خونخوار از آسایشگاه
میافتد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
تصویر کشیدن فاشیسم به این شکل، حداقل
برای مدت کوتاهی و بدون تشکیل یک جنبش
انقلابی، سبب موضع گرفتن افکار عمومی بر
ضد آن میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میشود
با بورژوا </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دموکراسی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یا همان سرمایهداری، با فاشیسم مقابله
کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
مهم است که در همان حین سر آن کسی که مرتب
میگوید فاشیسم و بورژوا </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دموکراسی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برادر
دو قلو هستند را زیر آب کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اولین
قدم در این راه دادن لقب رویاپرداز به
چنین شخصی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سپس
به او میگویید که مسایل را نباید با هم
قاطی کرد، که او در حال تفرقه انداختن بین
نیروهای ضد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فاشیست
است، که الان وقت فروختن الفاظ انقلابی
نیست، که الان باید بر ضد فاشیسم جنگید و
وقت تحقیق در اهداف نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعدا،
اگر همچنان از بستن دهانش خودداری میکرد،
لحن خود را عوض کرده و او را خائن، یا
دقیقتر بگوییم، یک تروتسکیایست، خطاب
میکنید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
یک تروتسکیایست چیست؟ این کلمه هولناک
– در اسپانیا در حال حاضر شما ممکن است
به خاطر کوچکترین اشاره به تروتسکیایست
بودنتان زندانی شده و بدون محاکمه به
میزان نامحدود در زندان بمانید – اندک
زمانی است که در انگلستان رد و بدل میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
آینده آن را بیشتر خواهیم شنید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کلمه
تروتسکیایست </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یا
تروتسکی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فاشیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">معمولاً
به معنی یک فاشیست است که خود را در قامت
یک انقلابی تندرو مخفی کرده و هدفش ایجاد
تفرقه در میان نیروهای چپگرا است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
قدرت ویژه آن مدیون معنی سهگانه آن است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ممکن
است به معنی فردی باشد که، همانند تروتسکی،
به انقلاب جهانی اعتقاد دارد، یا عضو یک
سازمان حقیقی به رهبری تروتسکی است </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تنها
استفاده مشروع این کلمه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
یا فاشیستی که ذکرش در بالا آمد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
سه معنی را میتوان به دلخواه با یکدیگر
مخلوط کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ممکن
است معنی اول در خود معنی دوم را هم داشته
باشد و یا نداشته باشد، و معنی دوم تقریبا
همیشه با معنی سوم همراه است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پس</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شنیده
شده است که فلان شخص با علاقه از انقلاب
جهانی صحبت میکرده، در نتیجه او یک
تروتسکیایست است، در نتیجه او یک فاشیست
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
اسپانیا، و حتی تا حدودی در انگلستان، به
هر کسی که از سوسیالیسم انقلابی سخن بگوید
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همان
چیزی که تا چند سال پیش حزب کمونیست از آن
سخن میگفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
شک میرود که یک تروتسکیایست باشد و
حقوقبگیر فرانکو و هیتلر</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
اتهام زیرکانهای است، چون در هر موردی،
مگر آنکه از خلافش مطلع باشیم، ممکن است
درست باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
جاسوس فاشیست یقینا خود را به شکل یک
انقلابی در میآورد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
اسپانیا، هر کسی که عقایدی چپتر از حزب
کمونیست داشته باشد، دیر یا زود، معلوم
میشود که یا تروتسکیایست بوده و یا
حداقل خائن است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ابتدای جنگ پی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اُ</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یو</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اِم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
(P. O. U. M. - Partido Obrero Unificación Marxista)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یک حزب اپوزیسیون مارکسیست و تقریبا هم
تراز آی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اِل</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
(I. L. P. - Independent Labour Party) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
انگلستان، یک حزب پذیرفته شده بود که یک
وزیر در دولت کاتالونیا داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعدا
از دولت اخراج شد، بعد به آن اتهام
تروتسکیایسم زده شد، بعد سرکوب شد و
تمام اعضای آن که در دسترس پلیس بودند به
زندان انداخته شدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تا
چند ماه پیش گفته میشد که آنارکو</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سندیکالیستها
وفادارانه در حال خدمت در کنار کمونیستها
هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعدا
آنارکو</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سندیکالیستها
از دولت بیرون شدند؛ بعد معلوم شد که خیلی
هم وفادارانه کار نمیکردند و الان در
حال تبدیل شدن به خائن هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعد
از آن نوبت به جناح چپ سوسیالیستها خواهد
رسید</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کابایِرو،
نخستوزیر سابق و از جناح چپ سوسیالیستها
که تا مِی ۱۹۳۷ همانند بتی برای کمونیستها
بود، الان در تاریکی فرو رفته، یک
تروتسکیایست و </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دشمن
مردم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
بازی همچنان ادامه دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پایان
منطقی آن هم رژیمی است که در آن تمام احزاب
و جراید مخالف توقیف شده و همه ناراضیان
مهم در زندان خواهند بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چنین
رژیمی یک رژیم فاشیست خواهد بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
با فاشیسمی که فرانکو اعمال خواهد کرد
فرق خواهد داشت، حتی به میزانی از فاشیسم
فرانکو بهتر خواهد بود که ارزش جنگیدن
برایش را دارد، اما در هر حال فاشیسم است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فقط،
چون توسط کمونیستها و لیبرالها اداره
میشود، اسمی متفاوت خواهد داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
میشود در این حین در جنگ پیروز شد؟ اثر
کمونیستها کم کردن هرج و مرج انقلابی و
در نتیجه، کمکهای روسیه به کنار، افزایش
بهرهوری نظامی بوده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
آنارشیستها از اوت تا اکتبر ۱۹۳۶ دولت را
نجات دادند، وظیفه این کار از اکتبر به
بعد بیشک بر دوش کمونیستها بوده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
با سازمان دادن به دفاع، شور و شوق را
کشتهاند </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">داخل
اسپانیا، نه بیرون</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تلاش
آنها یک ارتش مبتنی بر نظام وظیفه را ممکن
کرد، ولی آنرا الزامی هم کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینکه
تا ژوئیه امسال میزان سربازگیری اختیاری
تقریبا به صفر رسیده بود مساله مهمی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یک
ارتش انقلابی بعضا میتواند تنها با شور
و شوق به پیروزی برسد، ولی یک ارتش اجباری
فقط با اسلحه توان به پیروزی رسیدن را
دارد، و به نظر غیر ممکن میآید که دولت
هیچ وقت مزیت استفاده از اسلحه زیاد را
داشته باشد مگر با دخالت فرانسه و یا تصمیم
آلمان و ایتالیا به بالا کشیدن مستعمرات
اسپانیا و رها کردن فرانکو به حال خودش</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کل، بنبست محتملترین نتیجه است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
آیا دولت اصلا قصد جدی به پیروزی دارد؟
یقینا قصد شکست خوردن ندارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
طرف دیگر، پیروزی کامل، فرار فرانکو و
انداختن آلمانیها و ایتالیاییها به دریا،
سؤالات سختی را سبب میشود که اغلب واضحتر
از آن هستند که نیاز به تکرار داشته باشند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مدرکی
واقعی در دست نیست و فقط از اتفاقات میشود
به این نتیجه رسید، ولی من احساس میکنم
که دولت به دنبال شکلی از مصالحه است که
حالت جنگی را حفظ کند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
پیشگوییها غلط هستند، پس این یکی هم غلط
خواهد بود، اما من ریسک کرده و میگویم
که شاید جنگ به زودی تمام شود و یا برای
سالیان به درازا بکشد، اما پایانش با
تقسیم اسپانیا، یا با مرزهای واقعی یا به
دو بخش اقتصادی، همراه خواهد بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
این مصالحه ممکن است توسط هر کدام از طرفین
و یا هر دو به عنوان پیروزی شناخته شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تمام
موضوعاتی که من در این مقاله به آنها
پرداختهام در اسپانیا، و حتی در فرانسه،
بسیار قابل لمس هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
در انگلستان، با وجود میزان زیاد علاقه
به جنگ اسپانیا، افراد کمی هستند که چیزی
درباره کشاکش بزرگی که در پشت خطوط دولت
در جریان است شنیده باشند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
مسلما یک اتفاق نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">توطئهای
سنجیده </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میتوانم
نمونههای دقیقی نشان دهم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
کار است که جلوی درک اوضاع در اسپانیا را
بگیرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">افرادی
که عاقلتر از این حرفها هستند، به این
بهانه که انتقال درست وقایع اسپانیا به
تبلیغات فاشیستها کمک خواهد کرد، خود را
مشغول فریبی بزرگ کردهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نتیجه
این بزدلی به آسانی قابل حدس است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
گزارش درستی از وقایع جنگ اسپانیا در
اختیار عموم مردم بریتانیا قرار میگرفت
آنها بخت این را داشتند تا هم فاشیسم را
درک کنند و هم راههای مبارزه با آن را
یاد بگیرند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
فعلا تعبیر نیوز کِرونیکِل </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(News
Chronicle) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
فاشیسم به عنوان یک مشت دایی جان ناپلئون
خونخوار که در خلاء اقتصادی در حال وزوز
هستند، بیشتر از پیش جا افتاده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
این چنین ما قدمی دیگر به جنگ کبیر بر
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">علیه
فاشیسم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مثل
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">علیه
نظامیگری</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
۱۹۱۴</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نزدیک
میشویم، که این اجازه را میدهد تا
فاشیسم انگلیسی را در همان هفته اول جنگ
به دور گردنمان حلقه کنند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول، ژولای و سپتامبر ۱۹۳۷</span></span></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br />
<br /></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">--------------------------</span></span></div>
<div class="western" dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اورول
از جمله فرانسوی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><i><span style="font-weight: normal;">la
carrière ouverte aux talents" </span></i></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">استفاده
میکند</span></span><span style="font-size: small;"><i><span style="font-weight: normal;">.</span></i></span><br />
<br />
<br />
<br /></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-76557732788090838322010-09-03T20:10:00.012+01:002016-05-13T19:54:03.902+01:00تأملی بر گاندی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مقاله زیر تقریبا یک سال بعد
از کشته شدن گاندی به دست یک افراطگرای
هندو نوشته شده است و اورول، که به نظر
میرسد همزمان مشغول خواندن خود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندگینامهای
ناقص از گاندی است، در آن </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="color: navy;"><span lang="zxx"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ً<a href="http://www.k-1.com/Orwell/site/work/essays/ghandi.html">Reflections on Gandhi</a></span></span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
بررسی شخصیت گاندی چه در دوران جوانی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
خود از آن دوران به عنوان سالهای گناهکاری
یاد میکند – و چه در سالهای پیری و مبارزه
با استعمار بریتانیا پرداخته و مرام و
روش زندگی او را چه در حریم خصوصی و چه در
حریم عمومی به نقد میکشد</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh2WHAFqESGfDPr8g-_3Uwah8miwtk8jfQQ2Xb39kHmG4aDMSNelkiiP3_QA7Na796ix11KV0zWpaI63ipCBq5ehU2YuDw93A_weu0eQ8hbF5Hz8Hu5Zdv3U10ojdrOiycRVyqElb2bWw/s1600/gandhi-2.gif" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh2WHAFqESGfDPr8g-_3Uwah8miwtk8jfQQ2Xb39kHmG4aDMSNelkiiP3_QA7Na796ix11KV0zWpaI63ipCBq5ehU2YuDw93A_weu0eQ8hbF5Hz8Hu5Zdv3U10ojdrOiycRVyqElb2bWw/s200/gandhi-2.gif" width="200" /></a></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پای
قدیسان که به میان میآید اصل را باید بر
گناهکاری گذاشت مگر اینکه خلافش ثابت
شود، که البته نیازمند معیارهای متفاوت
برای قدیسان مختلف هستیم</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
مورد گاندی سوالهایی که مهم به نظر میرسند
عبارتند از</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">غرور
تا چه حد بر کردار گاندی تأثیر داشت – او
قطعا از تصویر خودش به عنوان مردی لخت و
سر به زیر که فقط با توسل به قدرت معنوی
پایههای امپراطوری را میلرزاند آگاه
بود – و تا چه حد معیارهای شخصی خود را با
ورود به سیاست، که ذاتا از دروغ و کلک جدا
نیست، زیر پا گذاشت؟ از آنجا که زندگی
گاندی همانند یک سفر زیارتی بوده و تمام
اتفاقاتش پر اهمیت هستند، دادن جواب قطعی
به این دو سوال محتاج جستجو در تمام جزییات
کردار و نوشتار گاندی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
این خود</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زندگینامه
ناقص، که در حدود دهه بیست به پایان میرسد،
مدرکی قوی در دفاع از حقانیت اوست و از
آنجا که بر طبق گفته خودش در آن دوران
گناهکاری بیش نبوده، به خواننده این امکان
را میدهد تا با شخصیت مخفی شده در زیر
پوست قداست، که توانایی وکالت، مدیریت و
یا حتی یک بازرگان موفق بودن را نیز دارد
آشنا شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<a name='more'></a></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
یاد دارم که وقتی این زندگینامه تازه
منتشر شده بود، در حال خواندن فصلهای
ابتدایی آن در صفحات بد کیفیت یک روزنامه
هندی بودم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تأثیری</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
که آن فصول بر من گذاشتند مثبت بود، تأثیری
که خود گاندی در آن زمان بر من نمیگذاشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چیزهایی
که آدم را به یاد گاندی میانداخت – لباس
خانه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوز،
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نیروهای
روحانی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
گیاهخواری – اصلا جذاب نبودند، و مشخص
بود که برنامه قرون وسطاییاش به درد یک
کشور عقب افتاده، قحطی زده و پر جمعیت
نمیخورد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همچنین
به نظر میرسید که بریتانیاییها در حال
استفاده از او هستند، یا تصور استفاده از
او را دارند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دقیق
اگر سخن بگوییم گاندی، به خاطر ملیگرا
بودنش، یک دشمن بود، اما چون در هر بحرانی
تمام سعی خود را میکرد تا از خشونت
جلوگیری کند – به دید بریتانیا برابر با
جلوگیری از هر گونه عملی – میشد او را
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آدم
خودمان</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
حساب آورد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span><span style="font-size: x-small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعضا
هم در خفا به این تفکر و با بدگمانی اعتراف
میشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رفتار
میلیونرهای هندی هم فرقی نداشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
فقط به یک توبه راضی بود و آنها هم طبیعتا
او را به سوسیالیستها و یا کمونیستها که
در صورت امکان اموالشان را ضبط میکردند
ترجیح میدادند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینکه
اینچنین محاسباتی تا کجا درست از کار
درمیآیند جای بحث دارد؛ همان طور که
گاندی خودش میگوید </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فریبکاران
عاقبت خود را فریب میدهند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
ولی در هر حال، برخورد نرمی که همیشه با
گاندی صورت میگرفت تا حدودی بستگی به
احساس سودمند بودن وی داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">محافظهکاران
بریتانیایی فقط بعد از اینکه گاندی، در
۱۹۴۲، شروع به گرداندن مبارزه منفیاش
به سوی یک اشغالگر دیگر کرد با او بد شدند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
همان موقع هم حتی معلوم بود که صاحب منصبان
بریتانیایی که درباره گاندی با لحنی متشکل
از ناپسندی و سرگرمی صحبت میکردند هم
خالصا دوستش داشتند و به او احترام
میگذاشتند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هیچکس
هرگز مدعی نشد که گاندی فاسد بود، یا
مبتذلانه جاهطلب بود، یا اعمالش از روی
ترس و بدخواهی بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
که افرادی مانند گاندی را قضاوت میکنیم
ممکن است از روی غریزه معیارهایی بسیار
متعالی را در نظر بگیریم و باعث نادیده
گرفته شدن برخی از محاسنشان شویم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
نمونه، حتی از این زندگینامه هم مشخص است
که وی فردی بسیار دلیر بوده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نحوه
کشته شدنش هم بعدها همین را نشان داد، هر
سیاستمداری که اندکی برای جان خود ارزش
قایل باشد بهتر از اینها از خود محافظت
میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یا
به نظر میرسد که از شکاکیت دیوانهوار،
همان چیزی که ای</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اِم</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فُرستِر
در گذری در هند </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(A
Passage to India) </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
درستی به آن به عنوان هویت ملی هند اشاره
میکند هم مصون بوده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
اینکه بدون شک استعداد خاصی در شناسایی
افراد ناصادق داشت، اما ظاهرا در صورت
امکان به نیت پاک افراد معتقد، بر این
باور بوده است که آنها روی بهتری دارند
که میشود از آن طریق به آنها نزدیک شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
با وجود اینکه در خانوادهای از طبقه
متوسط فقیر به دنیا آمده بود، آغاز خوبی
در زندگی نداشت و احتمالا ظاهر فیزیکیاش
هم چندان جالب نبوده است ولی هیچ وقت در
یوغ حسادت و خود کوچک بینی نبود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
برخورد با بدترین نوع احساسات نژادی در
آفریقای جنوبی کاملا متحیر شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
وقتی که در میان قیامی در واقعیت نژادی
بود، هرگز تفکری نژادی و یا منصبی نسبت
به بقیه نداشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">فرماندار
یک بخش، میلیونر پنبه فروش، حمال دراویدی
قحطی زده، سرباز وظیفه انگلیسی، همگی
انسانهایی برابر و مستحق برخورد یکسان
بودند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">قابل
توجه است که حتی در بدترین شرایط، مثلا
وقتی که در آفریقای جنوبی به خاطر پیگیری
کردن مشکلات هندیها پیش همه بده شده بود،
هم دوستان اروپایی کم نداشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
زندگینامه که در قطعات کوچک و برای چاپ
روزانه در روزنامهها نوشته شده است یک
اثر درخشان ادبی نیست ولی به دلیل قابل
لمس بودن بیشتر جزییاتش همچنان گیراست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بد
نیست که به خاطر داشته باشیم که گاندی در
ابتدا آرزوهایی همانند بقیه دانشجویان
جوان هندی داشت و آهسته آهسته و گاهی اوقات
از روی ناچاری به سمت عقاید افراطی رفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">زمانی
بود که، دانستنش جالب است، کلاه سیلندری
بر سر میکرد، به کلاس رقص میرفت، فرانسه
و لاتین میآموخت، به بالای برج ایفل رفت
و حتی سعی کرد ویولن نواختن یاد بگیرد –
به این امید که بهتر جذب فرهنگ و تمدن
اروپایی شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
قطعا از آن دسته از قدیسان که از ابتدای
عمر زندگی زاهدانه داشتهاند و یا از آن
دسته که بعد از زیادهروی فراوان تارک
دنیا شدهاند نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
به تمامی خطاهای دوران جوانی، که واقعا
خطایی هم نیستند، اعتراف میکند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
ابتدای این زندگینامه عکسی از متعلقاتش
در هنگام مرگ چاپ شده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">کل
تجهیزات را میشود با پنج پوند خرید،
و گناهانش هم، حداقل گناهان بدنیاش،
اگر میشد آنها را در جایی جمع کرد، چیزی
در همین حد میشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چند
عدد سیگار، چند لقمه گوشت، چند سکه که در
کودکی از خدمتکار کش رفته بود، دو سفر به
فاحشه خانه </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">هر
دو بار بدون </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انجام
کاری</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">محل
را ترک کرده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
نزدیکی به لغزش با خانم صاحبخانهاش در
پلیموث، یک پرخاش تند عصبی – کل کلکسیون
خیلی بیشتر از اینها نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تقریبا از
همان کودکی به بعد بسیار صمیمی بود، منشی
نه مذهبی بلکه اخلاقی داشت، اما، تا حدود
سی سالگی، مشخص نبود که از زندگی چه
میخواهد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اولین
بار با گیاهخواری بود که به نوعی وارد
حیطه عمومی شد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آدم
میتواند در زیر اینگونه کیفیتها اجدادش،
که همگی تجاری از طبقه متوسط بودند، را
حس کند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">میشود
فهمید که حتی بعد از آنکه اهداف شخصی را
کنار گذارد، وکیلی کاردان و پر انرژی و
سیاستمداری سرسخت بوده که همیشه به فکر
کم کردن مخارج، اداره زبردستانه کمیسیونها
و دنبال کردن نشریات مختلف بوده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نمیتوان
بر روی هیچ قسمتی از شخصیت پیچیدهاش
انگشت گذاشت و به آن لقب بد داد، و اطمینان
کامل دارم که حتی بدترین دشمنان گاندی هم
قبول میکنند که وی شخصی عجیب و جالب بود
و فقط به صرف زنده بودن به دنیا میافزود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
وجود این من هیچ وقت نسبت به اینکه آیا او
مردی دوستداشتنی هم بود اطمینان نداشته
و باور نداشتهام که درسهایش چیزی برای
کسانی که بنیان مذهبی آنها را قبول ندارند
هم دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این چند سال اخیر مد بوده است که درباره
گاندی به گونهای صحبت شود که انگار او
نه تنها موافق جریانات چپگرای غربی بوده
است بلکه بخشی از آنها هم بوده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آنارشیستها
و پسیفیستها، مخصوصا، او را مال خود دانسته
و فقط مخالفت گاندی با تمرکزگرایی و خشونت
حکومتی را میبینند و چشم خود را بر بقیه
اعتقادت ضد انسانی و اخروی وی بستهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ولی
مهم است که، به نظر من، متوجه باشیم که
اعتقادات گاندی با این خط فکر که انسان
تنها معیار است و ما باید تمام سعی خود را
بکنیم تا زندگی بر روی این زمین، تنها
زمینمان، ارزشمند باشد، جور در نمیآیند
و فقط با فرض وجود خدا و اعتقاد به اینکه
دنیای جامدات زندانیست که باید از آن
گریخت قابل فهم هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انضباط
عقیدتی گاندی – هر چند که شاید اجباری در
اینکه همه پیروانش تک تک عقایدش را تقلید
کنند نمیدید – که آنرا لازمه خدمت به
خدا یا مردم میدانست ارزش تأمل دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اول
از همه، نخوردن گوشت و، در صورت امکان،
فراوردههای حیوانی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
خودش، برای حفظ سلامتی و با وجود احساس
عقب نشینی، مجبور شد در مورد شیر مصالحه
کند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">).
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نه
الکل و نه تنباکو، و نه هیچگونه فلفل و یا
ادویه حتی گیاهی، چون غذا نباید به قصد
خوردن مصرف شود بلکه باید به قصد حفظ
توانایی باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوما،
اگر شد، عدم رابطه جنسی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
صورت داشتن رابطه جنسی هم این رابطه فقط
باید برای بچهدار شدن و با فاصله زیاد
باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
خودش، در اواسط دهه چهارم عمرش، به
بِرَهْماچاریا </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Brahmacharya)
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گروید،
که نه تنها به معنی نداشتن رابطه جنسی است
بلکه امیال جنسی هم باید ریشهکن شوند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ظاهرا
این وضعیت بدون یک رژیم غذایی مخصوص و
روزه گرفتن زیاد دست نیافتنی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">یکی
از خطرات شیر، بیدار کردن اینگونه امیال
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آخرین
و مهمترین نکته هم اینکه خوبی جویان نباید
هیچگونه روابط دوستانه نزدیک یا علایق
انحصاری داشته باشند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
گفته گاندی، دوستیهای نزدیک، خطرناک
هستند، چون </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دوستان
بر هم تاثیر میگذارند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
به دلیل احساس وفاداری ممکن است به کار
خطا دست بزنند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
بیشک درست است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دیگر
اینکه، اگر کسی قصدش عشق به خدا یا تمام
بشیریت است، آن شخص نمیتواند برای فرد
خاصی اولویت عاطفی قایل شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
هم صحیح است و نقطه تقابل آشتی ناپذیر
گرایشات انسانگرا و مذهبی میباشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
یک انسان عادی عشق تنها به معنی علاقه
بیشتر به بعضی انسانها در مقایسه با
انسانهای دیگر است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اینکه
آیا گاندی نسبت به خانوادهاش فردی
بیملاحطه بود را نمیتوان از این
زندگینامه با اطمینان استخراج کرد، ولی
به هر حال مشخص است که او در سه مورد حاضر
بود جان همسر یا فرزند خود را فدا کند ولی
به آنها فرآورده حیوانی که از سوی دکتر
تجویز شده بود را ندهد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">درست
است که هیچ کدام از بیماران فوت نکردند،
و همچنین اینکه گاندی، با وجود فشار اخلاقی
زیاد در جهت مخالف، همیشه به بیمار حق
انتخاب بین مرگ و ارتکاب گناه را میداد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما،
اگر فقط تصمیم خودش بود، غذای حیوانی را
بدون در نظر گرفتن عواقبش ممنوع میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
میگوید تلاش برای زنده ماندن حد و حدودی
دارد و این حد بسیار از خوردن آبگوشت به
دور است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شاید
این تفکری نجیب باشد، اما، قطعا به دید
بسیاری از مردم غیر انسانی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ماهیت
انسان این است که به دنبال کمال نیست،
حاضر است هر از چند گاهی به اسم دوستی
مرتکب گناه شود، یا تا جایی ریاضت بکشد
که رابطه جنسی غیر ممکن شود، و یا اینکه
حاضر است در آخر از زندگی شکست بخورد که
همانا نتیجه طبیعی عشق به دیگر انسانها
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بیشک
الکل، تنباکو، و غیره، مواردی هستند که
یک قدیس باید از آنها دوری کند، ولی قداست
هم از مواردی است که انسانهای عادی باید
از آن دوری جویند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">البته
جواب دادن به این نکته کاری است آسان ولی
باید اندکی شکیبا بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
این دنیای یوگا زده، راحت است فرض کنیم
که </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عدم
تعلق</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نه
تنها بهتر از پذیرفتن زندگی خاکی است بلکه
انسان نوعی فقط به خاطر سختی آن را
نمیپذیرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
عبارت دیگر، انسان نوعی یک قدیس معیوب
است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شک
است که این ادعا درست باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">خیلی
از مردم واقعا علاقهای به قدیس بودن
ندارند و احتمالا بعضی از افرادی که به
قداست رسیدند و یا برای رسیدن به آن تلاش
کردند هم علاقهای به انسان بودن نداشتند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
بتوانیم ریشههای روانی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عدم
تعلق</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">را
بررسی کنیم، به اعتقاد من به این نتیجه
میرسیم که انگیزه اصلی پشت سر آن احتیاج
به فرار از درد زندگی و، بیشتر از همه،
عشق که در هر حال، چه با رابطه جنسی چه
بدون رابطه جنسی، کاری سخت است، میباشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
اینجا احتیاجی به بحث بر سر بهتر بودن
عقاید اخروی و یا دنیوی نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">نکته
مهم عدم سازگاری آنها با هم است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">باید
بین خدا و انسان یکی را برگزید، و تمامی
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">رادیکالها</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مترقیها</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
از نرمترین لیبرال تا افراطیترین آنارشیست،
در عمل انسان را برگزیدهاند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
پسیفیسم گاندی را میتوان تا حدودی از
بقیه آموزههایش جدا کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">انگیزهاش
مذهبی بود، ولی وی مدعی بود که یک فن قاطع
و روشی برای رسیدن به نتایج سیاسی دلخواه
نیز هست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گرایش
گاندی کاملا با گرایش بیشتر پسیفیستهای
غربی متفاوت بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ساتیاگراها
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Satyagraha)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
که اول بار در آفریقای جنوبی نمود پیدا
کرد، نوعی مبارزه بدون خشونت و راهی برای
شکست دشمن بدون آنکه به او صدمه برسانیم
بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شامل
بود از نافرمانی مدنی، اعتصاب، خوابیدن
در مقابل قطار در حین حرکت، استقامت در
برابر حملات پلیس بدون مقابله به مثل و
موارد مشابه</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
به ترجمه </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مبارزه
منفی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برای
ساتیاگراها اعتراض داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
گوجیراتی، به نظر میرسد، این کلمه به
معنی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">استحکام
در حقیقت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
در سالهای جوانی و طی جنگهای بور به عنوان
حامل برانکار برای طرف بریتانیایی خدمت
کرد و حاضر به تکرار همان کار در جنگ جهانی
اول هم بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
وقتی خشونت را به طور کامل نفی کرده بود
هم صداقت لازم برای درک لزوم حمایت از
یکی از طرفین در جنگ را داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">او
هرگز اعتقادی </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">شاید
هم به این دلیل که تمام زندگی سیاسی خود
را صرف رسیدن به استقلال ملی کرده بود
نمیتوانست معتقد باشد </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">-
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
این استدلال که در هر جنگی هر دو طرف به
بدی هم هستند و مهم نیست که چه کسی پیروز
میشود، نداشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">و
هرگز، همانند پسیفیستهای غربی، از جواب
دادن به سؤال طفره نمیرفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
رابطه با جنگ اخیر، سؤالی که تمام پسیفیستها
مقید به جواب دادن به آن بودند این بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">پس
یهودیها چه؟ آیا حاضر به مشاهده انقراض
آنها هستید؟ اگر نه، چه راه حلی به جز جنگ
برای نجات آنها پیشنهاد میکنید؟</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">باید
بگویم که من هرگز، حتی از یک پسیفیست غربی،
جوابی صادقانه به این سؤال نشنیدهام
ولی تا دلتان بخواهد شاهد طفره رفتن و
ادعاهایی از نوع </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">تو
هم یکی از همانهایی</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بودهام</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اتفاقا
گاندی سؤالی تقریبا مشابه این را در جایی
جواب داده بود که در کتاب گاندی و استالین
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(Gandhi
and Stalin)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
اثر لویی فیشِر، ضبط شده است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
گفته آقای فیشر، نظر گاندی این بود که
یهودیان آلمان باید دست به خودکشی جمعی
بزنند و </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">دنیا
و مردم آلمان را نسبت به خشونتهای هیتلر
برانگیزند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">."
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعد
از جنگ هم خودش را توجیه کرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
هر حال یهودیان کشته شده بودند، شاید بهتر
بود مرگشان هدفی هم داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گمان
میرود که این برخورد حتی شخصی مانند
آقای فیشر، از ارادتمندان گاندی، را هم
گیج کرده بود، ولی، اشکال جواب گاندی فقط
صداقتش است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اگر
شما حاضر به پایان دادن به زندگی نیستید،
باید قبول کنید که گاهی اوقات لازم است
که زندگی به طریق دیگری به پایان برسد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">وقتی
او، در ۱۹۴۲، خواستار مبارزه بدون خشونت
بر ضد تجاوز ژاپن شد، حتما میدانست که
این کار ممکن است به مرگ میلیونها نفر
منتهی شود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">در
عین حال منطقی است که فکر کنیم گاندی، که
متولد </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۸۶۹
بود، طبیعت حکومتهای تمامیتخواه را درک
نمیکرد و به همه چیز به دیده مبارزه خودش
با دولت بریتانیا نگاه میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مساله
مهم نه رفتار پر گذشت بریتانیاییها با او
بلکه توانایی او در جلب افکار عمومی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">همان
طور که از نقل قول بالا معلوم است او معتقد
به </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">"</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">برانگیختن
دنیا" بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">که
فقط در صورتی ممکن است که دنیا بخت شنیدن
اخبار شما را داشته باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سخت
است تصور اجرای آموزههای گاندی در کشوری
که مخالفان دولت در نیمه شب ناپدید شده و
دیگر خبری از آنها نمیشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بدون
مطبوعات آزاد و حق تجمع، نه تنها جلب نظر
دنیا ناممکن است، بلکه ایجاد جنبش فراگیر
و حتی آگاه کردن طرف مقابل از خواستهها
نیز میسر نخواهد بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
در حال حاضر یک گاندی در روسیه هست؟ اگر
هست، چه دستاوردهایی داشته است؟ توده
مردم روسیه فقط در صورتی توان نافرمانی
مدنی را خواهند داشت که این ایده به طور
همزمان در همه آنها ظهور کند و حتی آن وقت
هم، اگر قحطی اکراین را در نظر بگیریم،
هیچ نتیجهای نخواهد داشت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
بگذارید قبول کنیم که مبارزه بدون خشونت
میتواند در برابر دولت داخلی و یا اشغالگر
خارجی مؤثر باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">با
وجود این چگونه میتوان در سطح بینالمللی
از آن استفاده کرد؟ در بعد سیاست خارجی،
پسیفیسم یا دیگر پسیفیست نیست یا تبدیل
به مسکن میشود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">حتی
آن فرض گاندی، یعنی اعتقاد به نزدیک شدن
به افراد از راه مهربانی با آنها، که در
برخورد با اشخاص بسیار به او کمک کرد،
محتاج بررسی جدی است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مثلا
در هنگام برخورد با یک دیوانه قطعا درست
نیست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">سؤال
بعدی این است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">چه
کسی عاقل است؟ آیا هیتلر عاقل بود؟ آیا
ممکن نیست که یک فرهنگ با معیارهای فرهنگی
دیگر کاملا نامعقول به نظر برسد؟ و تا
آنجا که ممکن است احساسات یک ملت را بسنجیم،
چقدر رابطه بین یک عمل خوب و یک جواب
دوستانه وجود دارد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">آیا
قدردانی جایی در روابط بینالمللی دارد؟</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">این
سوالها و پرسشهای مشابه محتاج بحث فوری
در این چند سال باقی مانده تا شلیک موشکها
هستند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">بعید
به نظر میرسد که تمدن قادر به تحمل جنگ
بزرگ دیگری باشد و حداقل قابل تصور است
که تنها راه خروج از خطر از روشهای بدون
خشونت میگذرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جواب
صادقانه دادن به سوالهایی که من در بالا
طرح کردهام خاصیت خوب گاندی بود و چه
بسی در یکی از مقالات متعددی که برای
روزنامهها نوشته است به آنها پرداخته
باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">احساسم
این است که موارد بسیاری هستند که از درک
گاندی خارج بودند ولی هیچ موردی وجود
ندارد که او از صحبت و یا فکر کردن درباره
آن عبا داشته باشد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">من
هیچ گاه علاقه خاصی به گاندی نداشتهام،
ولی باور هم ندارم که از نظر سیاسی او
بیشتر در اشتباه بود و یا عمرش به هدر رفت</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">عجیب
است که در هنگام ترورش، بسیاری از دوستدارانش
با غم و اندوه مدعی شدند که ای کاش او زودتر
مرده بود و ویرانی دستاورد یک عمر فعالیتش
را نمیدید، چون هند غرق در جنگی داخلی
بود که همواره به عنوان یکی از عوارض فرعی
انتقال قدرت از قبل پیشبینی شده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
گاندی عمر خود را صرف کم کردن اختلافات
هندو و مسلمان نکرده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">به
هدف اصلی سیاسیاش، همانا پایان مسالمت
آمیز حاکمیت بریتانیا، رسیده بود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">مثل
همیشه حقایق مربوطه با یکدیگر قاطی
میشوند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
یک طرف بریتانیاییها بدون درگیری از هند
خارج شده بودند، امری که تا یک سال قبل از
اتفاق برای کسی قابل پیشبینی نبود</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">از
طرف دیگر این کار توسط یک دولت کارگر انجام
شد و یقینا یک دولت محافظهکار، خصوصا
به نخستوزیری چرچیل، به گونهای دیگر
رفتار میکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
اگر، تا ۱۹۴۵، در بریتانیا طرز فکری حامی
استقلال هند به وجود آمده بود، به چه میزان
مدیون اثر شخص گاندی بود؟ و اگر، همانگونه
که احتمال میرود، هند و بریتانیا در
نهایت روابطی دوستانه با هم برقرار کنند،
آیا این مدیون رفتار سرسختانه و به دور
از نفرت گاندی که سبب سالم ماندن فضای
سیاسی شد نیست؟ اینکه به پرسیدن این سوالها
هم فکر میکنیم نشانه جایگاه اوست</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">ممکن
است، مثل من، فردی نسبت به ظاهر گاندی
بیرغبت باشد، یا ممکن است ادعای دیگران
به قدوسیت او را رد کند </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">(</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">گاندی
خودش هیچ وقت ادعای قدوسیت نکرد</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">)</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">،
یا ممکن است به کل با ایده قدوسیت مخالف
باشد و از این لحاظ اهداف اولیه گاندی را
ضد انسانی و ارتجاعی بداند</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">:
</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">اما
به عنوان یک سیاستمدار، و در مقایسه با
دیگر سیاستمداران هم عصرش، چه بوی خوشی
از خود به یادگار گذاشته است</span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">.</span></span></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">جورج
اورول، ژانویه </span></span><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;">۱۹۴۹ </span></span><br />
<br />
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; font-weight: normal;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; font-weight: normal;">
</div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<div align="JUSTIFY" class="western" dir="RTL" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br />
<br /></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-140126191793572519.post-41131391112760690002010-08-31T13:12:00.032+01:002016-05-13T19:51:56.202+01:00شما و بمب اتمی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
در متن زیر، که ترجمه مقاله شما و بمب اتمی (<a href="http://www.george-orwell.org/You_and_the_Atomic_Bomb/0.html">You and the Atomic Bomb</a>) است، و تنها چند ماه بعد از بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی، اورول در بمب اتمی ابتدا به دنبال یک سلاح رهایی بخش گشته ولی بعد از در نظر گرفتن شواهد و قراین به این نتیجه میرسد که بر خلاف سلاح سادهای مانند نارنجک دستی که وی آنرا یک سلاح "دموکراتیک" میداند، بمب اتمی فقط توان تبدیل شدن به یک سلاح "استبدادی" را دارد. بعدها نیز اورول در رمان مشهور ۱۹۸۴ به تأثیر قدرت رسانه در بقای حکومتهای استبدادی اشاره کرده و به رادیو و تلویزیون نیز به چشم سلاح استبدادی نگاه میکند. در دنیای امروز چه ابزار دموکراتیکی برای مقابله با اینگونه سلاحهای استبدادی در اختیار عموم مردم است؟</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br />
<br /></div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiq1wBpsDfrpLCYWO04MeLGjt1N7gEEiSmqCRlntNfZJORdAtyuP6dNjXDBg2fmsiBj6H2K0QuRhVFqi3VH2HRrcv6PINWHoMd8r3_62phwDuiHL5ynEwWgOizLSxcui375WZhws9B_2g/s1600/18574-bigthumbnail.jpg"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiq1wBpsDfrpLCYWO04MeLGjt1N7gEEiSmqCRlntNfZJORdAtyuP6dNjXDBg2fmsiBj6H2K0QuRhVFqi3VH2HRrcv6PINWHoMd8r3_62phwDuiHL5ynEwWgOizLSxcui375WZhws9B_2g/s320/18574-bigthumbnail.jpg" /></a></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
با وجود اینکه به احتمال زیاد و تا پنج سال دیگر همه ما در یک انفجار اتمی نابود خواهیم شد، میزان مباحث درباره این اسلحه بسیار کمتر از حد انتظار بوده است . تعداد زیادی نمودار، که غالبا به درد خواننده عادی نمیخورند، از پروتونها و نوترونهای در حال انجام وظیفه در روزنامهها چاپ و این ادعای پوچ که "بمب باید تحت کنترل بینالمللی باشد" مکررا بیان شده است. در عین حال کسی، حداقل به صورت کتبی، به اساسیترین سوال موجود توجه نمیکند: "تولید اینگونه بمبها به چه میزان سخت است؟"</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
<br /></div>
<a name='more'></a><div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
اطلاعات مربوط به این موضوع که در حیطه عمومی – یعنی در اختیار ما، مردم – هستند از مسیری غیر مستقیم و به برکت تصمیم هَری ترومن، رییسجمهور آمریکا، به عدم ارسال برخی اسناد مربوط به این بمب به شوروی به دست آمدهاند. چند ماه قبل، وقتی که بمب بیش از یک شایعه نبود، اعتقاد فراگیر بر این بود که مشکل اصلی شکافتن اتم به دست فیزیکدانان است و بعد از غلبه بر این مشکل همگان توانایی تولید این اسلحه جدید و ویرانگر را خواهند داشت. (البته این شایعه در ادامه مدعی بود که در هر آن ممکن است دنیا توسط یک مجنون مشغول به کار در یک آزمایشگاه و به راحتی در کردن یک ترقه با خاک یکسان شود.) </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
درستی آن شایعه بیشک به تغییر مسیر تاریخ منتهی میشد. فرق میان حکومتهای بزرگ و کوچک از بین میرفت و تسلط حکومت بر فرد به میزان زیادی کاهش مییافت. اما از ادعاهای ترومن اینگونه استنباط میشود که ساختن بمب به میزان خارقالعادهای گران است و تولیدش محتاج کار فراوان در مقیاس صنعتی میباشد، به طوری که فقط سه یا چهار کشور توانایی ساخت آن را در دنیا دارند. نکته اساسی همین است، زیرا امکان دارد کشف بمب اتمی، نه تنها مسیر تاریخ را عوض نکند، بلکه به گرایشاتی که در عرض چندین سال گذشته شاهد آنها بودهایم شتاب هم ببخشد. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
اینکه بگوییم تاریخ تمدن به تاریخ اسلحه گره خورده است ادعایی است پیش پا افتاده. مخصوصاً رابطه بین کشف باروت و سرنگونی نظام فئودالی به دست بورژوازی بارها بیان شده است. فکر میکنم که این قانون، که حتما مثال نقضش وجود دارد، عموما درست باشد: زمانی که اسلحه غالب گران و تولید آن سخت است دوران استبداد خواهد بود، اما هنگامی که اسلحه غالب ساده و ارزان باشد بخت با مردم عادی است. به همین منوال و برای مثال تانک، رزمناو و هواپیمای بمب افکن ذاتا سلاح استبدادی بوده در حالی که تفنگ، تپانچه، کمان و نارنجک دستی ذاتا سلاح دموکراتیک هستند. سلاح پیچیده، قوی را قویتر میکند، در حالی که سلاح ساده، تا وقتی جوابی برایش نباشد، به مانند پنجهای برای ضعفا است. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
دوران شکوفایی دموکراسی و حق انتخاب ملی همزمان بود با دوران تپانچه و تفنگ. بعد از اختراع چخماق و قبل از اختراع چاشنی، تپانچه سلاحی به نسبت کارآمد و در عین حال ساده بود که امکان تولید آن در هر جایی وجود داشت. ترکیبی از این خصوصیات بود که امکان موفقیت انقلابیون آمریکایی و فرانسوی را فراهم آورد و طغیان عمومی را در مقایسه با زمان حال تبدیل به امری جدی و واقعی نمود. بعد از تپانچه هم نوبت به تفنگ ته پر رسید. با وجود پیچیدگی نسبی، کشورهای متعددی قادر به تولید ارزان آن بودند و نه تنها به راحتی میشد آنرا قاچاق کرد، بلکه مصرف مهماتش هم کم بود. حتی عقب افتادهترین کشور هم میتوانست به راحتی از این تفنگها به دست آورد و اینگونه بود که بورها، بلغارها، ابیسینیاییها و مراکشیها – حتی تبتیها – توانستند برای استقلال خود بجنگند و گاهی اوقات هم موفق باشند. ولی بعد از تفنگ تمامی پیشرفتهای نظامی به نفع حکومت و کشورهای صنعتی و به ضرر فرد و کشورهای عقب افتاده بوده است. مراکز قدرت پیوسته در حال کمتر شدن میباشند. در ۱۹۳۹، فقط پنج کشور توانایی جنگیدن طولانی مدت را داشتند که این رقم اکنون به سه، شاید حتی دو، تقلیل یافته است. سالهاست که این جریان به وضوح نمایان است ولی برخی از آگاهان حتی قبل از ۱۹۱۴ هم به آن اشاره میکردند. تنها چیزی که ممکن است منجر به برگشت این جریان شود کشف یک سلاح – یا کلا، روشی برای مقابله – است که تولیدش نیازی به تمرکز قدرت صنعتی در مقیاس بزرگ نداشته باشد. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
از شواهد اینگونه بر میآید که روسها فعلا توانایی دستیابی به بمب اتمی را ندارند؛ اما شکی در اینکه تا چند سال آینده به آن دسترسی پیدا خواهند کرد نیست. آیندهای که در برابر ما وجود دارد ساخته شده از دو یا سه ابر قدرت است که به سلاح اتمی مسلح بوده، دنیا را بین خود تقسیم کرده و هر آن امکان کشتن میلیونها نفر انسان را دارند. برخی شتابان اینگونه نتیجه میگیرند که شاید در آینده شاهد جنگهایی بزرگتر و خونینتر و شاید نابودی کامل تمدن صنعتی، باشیم. اما فرض کنیم - البته محتملترین سناریو همین است – که قدرتهای بزرگ باقیمانده طی یک موافقتنامه ضمنی قبول میکنند که از بمب اتمی بر ضد یکدیگر استفاده نکنند. فرض کنیم که از بمب فقط بر ضد و یا برای تهدید کشورهایی استفاده شود که قادر به پاسخ متقابل نیستند. در این صورت ما دقیقا به همان نقطه شروع برگشتهایم و تنها اختلاف، تمرکز بیش از پیش قدرت در دستان کمتر است و آینده ملتهای وابسته و طبقات ستم دیده نیز همچنان رو به تاریکی میرود. وقتی جِیمز بِرنهام کتاب انقلاب مدیریتی (Managerial Revolution) را نوشت، عده زیادی از آمریکاییها بر این اعتقاد بودند که آلمان در اروپا به پیروزی میرسد و طبیعتا قاره یورآسیا به قرق کامل آلمان و نه شوروی در خواهد آمد و ژاپن هم آسیای شرقی را کنترل میکند. با اینکه این محاسبه غلط از کار در آمد ولی تأثیری بر بحث اصلی ندارد. روز به روز قسمتهای بیشتری از دنیا در حال تقسیم شدن بین سه امپراطوری عظیم که هر سه جامع و بی ارتباط با دنیای بیرون و تحت فرمان اشکال مختلف حکومت اُلیگارشی خود-منتخب هستند، است. چانهزنیها بر سر محل دقیق مرزها همچنان ادامه دارد و احتمالا در آینده هم ادامه خواهند داشت و وجود سومین ابر قدرت – آسیای شرقی به مرکزیت چین - هم بیشتر بالقوه است تا حتمی. اما جهت حرکت اشتباه نشدنی است و تمامی کشفیات علمی اخیر هم به آن شتاب میدهند. سابقا اینگونه ادعا میشد که هواپیما مرزها را از بین برده است، ولی در واقعیت و به محض تبدیل هواپیما به یک ماشین جنگی جدی بود که مرزها به طور کامل غیر قابل عبور شدند. زمانی انتظار میرفت که رادیو تبدیل به ابزاری برای همکاری و درک بینالمللی شود؛ در واقعیت اما تبدیل به ابزاری برای فحاشی یک کشور به کشوری دیگر شده است. بمب اتمی ممکن است در نهایت، با دادن قدرت لایتناهی و در عین حال برابر به مستبدین و کوتاه کردن دست ملتها و طبقات ستم کشیده از هر اعتراضی، این فرایند را کامل کند. این قدرتها ناتوان از تسخیر یکدیگر، احتمالاً به اشتراک بر دنیا حکومت خواهند کرد، و راهی هم برای بر هم زدن این توازن قوا، به جز از طریق تغییرات آهسته و غیر قابل پیشبینی جمعیتی، به چشم نمیخورد. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
چهل یا پنجاه سال است که اِچ. جی. ولز و دیگران درباره خطر نابودی بشر به دست سلاحهای خود ساختهاش و تسلیم دنیا به مورچگان یا گونه اجتماعی دیگری هشدار میدهند. تمام کسانی که شهرهای ویران شده آلمان را نظاره کردهاند این اتفاق را دور از واقعیت نخواهند یافت. با این حال، اگر به کل دنیا نگاه کنیم، گرایش عمومی نه به سوی آنارشی بلکه به سوی تحمیل دوباره بردگی است. نه تنها ممکن است به سوی سرنگونی نرویم بلکه احتمال دارد درحال حرکت به سوی دورانی جدید اما ثابت همانند امپراطوریهای بردهداری عهد عتیق باشیم. تئوری جیمز برنهام موضوع بحثهای زیادی بوده است ولی افراد کمی به نکات ایدیولوژیکی آن فکر کردهاند، یعنی نوعی جهانبینی، نوعی اعتقاد و ساختار اجتماعی که احتمالاً در کشوری مستولی میشود که، در آن واحد، هم تسخیر نشدنی است و هم در جنگ سرد دایمی با همسایههایش به سر میبرد.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
اگر بمب اتمی به گونهای واقعیت مییافت که ساخت و تولیدش به راحتی و ارزانی یک دوچرخه یا ساعت شماطهدار بود، شاید ما را دوباره در بربریت فرو میبرد، ولی از طرف دیگر به منزله پایان سلطه ملی و حکومت متمرکز پلیسی بود. اگر، آنگونه که به نظر میرسد، سلاحی پر خرج و کمیاب مانند یک رزمناو باشد، احتمالاً منجر به پایان جنگهای طولانی مدت به قیمت استقرار و ادامه مستمر "صلحی که صلح نیست" خواهد شد. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: justify;">
جورج اورول، اکتبر ۱۹۴۵ </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif; text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
</div>
<div style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;">
<br /></div>
<br /></div>
</div>
سونhttp://www.blogger.com/profile/00693760880864379726noreply@blogger.com0