پاریس در اواخر دهه ۱۹۲۰ به دلیل ارزانی نسبی و سبک زندگی غیر متعارف تبدیل به مقصدی برای نویسندگان جوان شده بود. جورج اورول در بهار ۱۹۲۸ به پاریس نقل مکان کرد و در پناه حمایت اجتماعی و مادی یکی از بستگانش به نوشتن چندین رمان پرداخت که کتاب روزهای برمه (Burmese Days) تنها اثر باقیمانده از آن زمان است. اورول در مارس ۱۹۲۹ به دلیل بیماری شدید روانه بیمارستان شد و بعدها خاطرات خود از دوران اقامت در بیمارستانی در پاریس را در قالب مقاله زیر (How the Poor Die) منتشر کرد. وی در دسامبر ۱۹۲۹ به لندن بازگشت.
من در ۱۹۲۹ چندین هفته را در بیمارستان اِکس (۱)، واقع در ناحیه پانزدهم پاریس، سپری کردم. در قسمت پذیرش منشیها من را در درجه سه قرار دادند و در کل در حدود بیست دقیقه را به پاسخ دادن به پرسشهای مختلف گذراندم تا به من اجازه ورود داده شد. اگر تا به حال مجبور به پر کردن پرسشنامه در کشورهای لاتین بوده باشید حتما میدانید چه نوع پرسشهایی منظورم هست. چند روز بود که با تبدیل رومیور به فارنهایت مشکل داشتم، ولی میدانستم که دمای بدنم در حدود ۱۰۳ بود، و در پایان مصاحبه به سختی میتوانستم سر پا بمانم. پشت سرم مشتی بیمار، با بقچههای رنگینی که با خود داشتند، منتظر نوبت خود برای پاسخ دادن به سوالها بودند.
بعد از سوالها نوبت به حمام رسید – ظاهرا یک روال اجباری برای تمام تازهواردها، مانند زندان یا اردوی کار. لباسهایم از من گرفته شد، و بعد از اینکه چند دقیقه لرزان در پنج اینچ آب گرم نشسته بودم یک لباس خواب کتان و یک روپوش پشمی کوتاه آبی رنگ به من داده شد – بدون دمپایی،گفتند که هیچ چیز که به اندازه پای من بزرگ باشد ندارند – و بیرون به فضای باز برده شدم. شبی در فوریه بود و من ذاتالریه داشتم. بخشی که باید به آن میرفتیم ۲۰۰ یارد دورتر بود و به نظر میرسید برای رسیدن به آن باید از اراضی بیمارستان گذر کنیم. شخصی پیشاپیش من فانوس به دست تلوتلو میخورد. مسیر شنی یخ زده بود، و باد لباس خواب را دور ساقهای لختم تکان میداد. وقتی وارد بخش شدیم احساس آشنا و عجیبی به من دست داد که فقط بعد از گذشت مدتی از شب توانستم منشاء آن را پیدا کنم. اتاقی بود با نور کم، دراز، با سقفی به نسبت کوتاه، پر از صدای غرغر و با سه ردیف تخت که به طرز حیرتانگیزی به یکدیگر نزدیک بودند. بوی بدی میآمد، بوی مدفوع و در عین حال به نسبت شیرین. در حال دراز کشیدن بودم که بر روی تختی که تقریبا در مقابل من بود مردی کوچک، با شانههای گرد و موهای فندقی رنگ دیدم که نیمه لخت نشسته بود و یک دکتر و یک دانشجو در حال انجام کار عجیبی بر روی او بودند. در ابتدا دکتر چند لیوان کوچک، مانند لیوان شراب، را از کیف سیاه خود خارج کرد، سپس دانشجو کبریتی در داخل هر لیوان آتش میزد تا هوای داخل آنها را تخلیه کند، بعد لیوان را بر روی پشت یا سینه مرد قرار میدادند و خلاء تاول بزرگ و زرد رنگی را بیرون میکشید. چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم که چه کاری با او میکردند. چیزی بود به نام لیوان گذاری، یک روش درمان که میتوانید مطالب بیشتری درباره آن در کتابهای پزشکی قدیمی پیدا کنید ولی من تا آن موقع فکر میکردم از آن کارها است که با اسب میکنند.
هوای سرد بیرون احتمالا دمای بدنم را پایین آورده بود، و بیخیال مشغول تماشای این درمان وحشیانه بودم، شاید تا حدودی مایه سرگرمی هم بود. ولی، لحظهای بعد، دکتر و دانشجو به سمت تخت من آمدند، من را کشیدند و بلند کردند و بدون کمترین حرفی شروع به استفاده از همان لیوانها کردند، بدون هیچ گونه ضدعفونی. اعتراض مختصر من به همان میزان اثر داشت که اعتراض یک حیوان. من هرگز تا آن زمان در بخش عمومی یک بیمارستان بستری نبودم، و این اولین تجربه من از دکترهایی بود که بدون صحبت کردن شما را معاینه میکنند یا، در بعد انسانی، از حضور شما ملتفت هم نیستند. فقط شش لیوان برای من استفاده کردند، ولی در ادامه تاولها را از نو شکافتند و به لیوان گذاری ادامه دادند. هر لیوان چیزی در حدود یک قاشق چایخوری خون کشید. با حقارت دوباره دراز کشیدم، با احساس ترس و نفرت از کاری که با من شده بود، و فکر میکردم که اقلا حالا من را به حال خود رها خواهند کردند. ولی نه، اصلا. درمان دیگری در راه بود، ضماد خردل، که مثل حمام گرم جزیی از روال عادی بود. دو پرستار آکله ضماد را از قبل آماده کرده بودند و آنرا محکم، مانند ژاکتهایی که تن دیوانهها میکنند، به دور سینهام بستند. در همین حین تعدادی مرد که پیراهن و شلوار به تن داشتند و مشغول قدم زدن در داخل بخش بودند در اطراف تخت من جمع شده و با لبخندی نیمه دلسوزانه من را نگاه میکردند. بعدها متوجه شدم که تماشا کردن بیمار تحت درمان با ضماد خردل جزء سرگرمیهای محبوب بخش بود. این ضمادها را معمولا برای ربع ساعت استفاده میکنند و واقعا سرگرم کننده است، به شرطی که به دور شما بسته نشده باشد. در پنج دقیقه اول درد شدیدی دارد، ولی فکر میکنید توان تحمل آن را دارید. در طی پنج دقیقه دوم این باور بر باد میرود، ولی چون ضماد از پشت قلاب شده است نمیتوانید آن را باز کنید. تماشاچیها بیشترین لذت را از این مرحله میبرند. در طول پنج دقیقه آخر گرفتار نوعی بیحسی میشوید. بعد از اینکه ضماد را باز کردند یک بالشت عایق که پر از یخ بود را زیر سرم چپاندند و تنهایم گذاشتند. نخوابیدم، و تا آنجا که میدانم این تنها شب زندگی من بود – منظورم تنها شبی است که در تخت گذراندهام – که در آن اصلا نخوابیدم، حتی یک دقیقه.
در یک ساعت اول حضورم در بیمارستان اِکس چند نوع درمان مختلف و متناقض را تجربه کرده بودم، ولی این امری گمراهکننده بود، چون در واقعیت اصلا تحت درمان، خوب یا بد، نبودید، مگر آنکه به مرض جالب و آموزندهای مبتلا بودید. هر روز ساعت پنج صبح پرستارها وارد میشدند، بیماران را بیدار میکردند و دمای بدنشان را میگرفتند، ولی بیماران را تمیز نمیکردند. اگر حالتان به میزان کافی خوب بود خود را تمیز میکردید، وگرنه باید روی مهربانی دیگر بیماران که قادر به راه رفتن بودند حساب میکردید. جابهجا کردن بطریها و لگنها، که در اصطلاح به آنها قابلمه میگفتند، معمولا وظیفه بیماران بود. ساعت هشت صبحانه حاضر بود، که به رسم ارتش به سوپ معروف بود. واقعا هم سوپ بود، سوپ سبزیجات رقیقی که تکههای لزج نان در آن شناور بود. میزانی که از روز میگذشت پزشک قد بلند و موقر با ریش سیاه خود به بیمارها سر میزد، به همراه یک اَنترن و یک لشگر دانشجو که از پشت به دنبالش میرفتند، ولی ما تقریبا شصت نفر در آن بخش بودیم و معلوم بود که باید به بخشهای دیگر هم سر بزند. تختهای زیادی بودند که او هر روز از کنار آنها میگذشت، که بعضا همراه با نالهای از التماس بود. از طرف دیگر اگر دانشجویان علاقهمند به آشنایی بیشتر با بیماری شما بودند در کانون نوع خاصی از توجه قرار میگرفتید. برخی مواقع چیزی در حدود یک دوجین دانشجو برای شنیدن خرخر برونشیتی من صف میکشیدند. احساس غریبی بود – غریب از این لحاظ که علاقه شدیدی به آموختن حرفه خود داشتند ولی در عین حال به نظر میرسید که اصلا به انسان بودن بیمارها واقف نیستند. ارتباط برقرار کردن سخت است، ولی بعضی اوقات که دانشجوی جوانی به جلو میآمد تا از نوبت خود برای دستکاری کردن شما استفاده کند چهرهاش از شدت هیجان دگرگون میشد، مانند پسری که اجازه یافته است تا با ابزار گرانی کار کند. و سپس گوش از پس گوش – گوش مردان جوان، دخترها، سیاهپوستان – به پشت شما فشار داده میشد، قطاری از انگشت موقرانه ولی ناشیانه به پشت شما ضربه میزد، ولی حتی یکی از آنها هم هرگز با شما سخنی نمیگفت یا به رویتان نگاه نمیکرد. به عنوان یک بیمار که پولی نمیداد و لباس خواب رسمی را به تن داشت، به شما به چشم یک نمونه آزمایش نگاه میشد، چیزی که از آن نمیرنجیدم ولی هرگز به آن عادت نکردم.
بعد از چند روز حالم به حدی خوب شد که میتوانستم بنشینم و بیمارهای اطرافم را بررسی کنم. در آن اتاق خفه، با آن تختهای باریک که چنان به یکدیگر نزدیک بودند که شما میتوانستید به راحتی دست بیمار کناری را لمس کنید، همه جور مرضی پیدا میشد، به جز، به گمانم، امراض به شدت مسری. همسایه دست راست من پینهدوز کوچکی با موهای قرمز بود که یک پایش از آن یکی کوتاهتر بود و همیشه خبر مرگ دیگر بیمارها (چند بار این اتفاق افتاد، و همسایه من اولین کسی بود که متوجه میشد) را با سوت زدن به من میرساند. میگفت "شماره ۴۳!" (یا هر کسی که بود) و دستاهایش را به بالای سرش پرتاب میکرد. این مرد مشکل بدی نداشت، ولی در بیشتر تختهای دیگر که در زاویه دید من بودند تراژدی زنندهای یا اتفاق کاملا مخوفی در جریان بود. در تختی که با تخت من پا به پا بود، تا هنگامی که مرد، مرد لاغری دراز بود که نمیدانم از کدام مرض رنج میبرد، ولی چیزی بود که تمام بدنش را چنان به شدت حساس میکرد که هر گونه پهلو به پهلو شدن، بعضی اوقات حتی وزن روتختی، باعث میشد از درد فریاد بکشد. بیشترین درد را هنگام ادرار کردن تحمل میکرد، کاری که به شدت برایش سخت بود. پرستاری بطری را برایش میآورد و برای یک مدت طولانی سوتزنان، مانند کاری که یک مهتر با اسب میکند، در کنار تختش میایستاد، تا عاقبت با فریاد دلخراش "جانم در رفت" ادرارش جاری میشد. در تخت کنار او، مرد مو فندقی که وی را در حین لیوان گذاری دیده بودم، ساعت به ساعت خلط خونی سرفه میکرد. همسایه دست چپ من مرد جوان، قد بلند و شل و ولی بود که لولهای را به تناوب در پشتش فرو میکردند و مقادیر عجیبی از یک مایع پر از کف از نقطهای در بدنش بیرون میکشیدند. در تخت بعد از آن یک سرباز پیر جنگ ۱۸۷۰ در حال مرگ بود، پیرمردی خوش تیپ با ریش سفید ناپلئونی که در تمام مدت ملاقات چهار پیرزن فامیل، که به وضوح معلوم بود برای میراث ناچیزی نقشه میکشند، در لباس سیاه و دقیقا شبیه کلاغ، گرد تختش حلقه میزدند. در ردیف دورتر و در تخت مقابل من پیرمرد کچلی بود با سبیل آویزان و صورت و بدن به شدت ورم کرده که از مرضی رنج میبرد که باعث ادرار کردن بدون وقفه او میشد. همیشه ظرف شیشهای بزرگی در کنار تختش قرار داشت. یک روز همسر و دخترش برای ملاقات آمدند. با دیدنشان لبخند شیرینی بر صورت ورم کرده مرد نقش بست و دیدم که همزمان با نزدیک شدن دخترش، که خوشرو بود و در حدود بیست سال داشت، شروع کرد به خارج کردن دستش از زیر روتختی. در نظرم صحنهای زیبا نقش بست – دختری نشسته بر زانو در کنار تخت و مردی که دستش را در حین مردن بر سر او گذاشته است. ولی نه، فقط بطری ادرار را به دختر داد و او هم بلافاصله آن را در ظرف شیشهای خالی کرد.
در حدود یک دوجین تخت دورتر شماره ۵۷ بود – فکر میکنم که شمارهاش این بود – که سیروز کبد داشت. همه در بخش او را با چهرهاش میشناختند چون بعضی مواقع موضوع یک درس پزشکی بود. در دو بعدازظهر در طول هفته دکتر قد بلند و موقر در داخل بخش به گروهی از دانشجویان درس میداد، و بیشتر از یک بار شماره ۵۷ پیر را به وسیله واگنی به وسط بخش آوردند و در آنجا دکتر لباس خواب او را بالا زد، با انگشتانش قلنبگی شل و ولی که بر شکم مرد بود را فشار داد – لابد کبد مریض بود – و به آرامی توضیح داد که این مرضی است که با میخوارگی ارتباط دارد و در کشورهایی که شراب مینوشند بیشتر دیده میشود. طبق معمول او نه با بیمارش صحبتی کرد، نه لبخندی به او زد یا اشارهای کرد و اصلا او را به رسمیت نشناخت. در حالی که بسیار موقر و راستقامت صحبت میکرد، دو دستش را بر روی بدن ضعیف قرار میداد و گاهی اوقات آن را به عقب و جلو تکان میداد، مانند زنی که با وردنه کار میکند. البته این کارها برای شماره ۵۷ اصلا مهم نبود. مشخص بود که از بیمارهای قدیمی بیمارستان است، نمونه عادی کلاس درس، که مدتها است کبدش را برای یکی از بطریهای موزه پاتولوژی در نظر گرفتهاند. بدون کمترین علاقهای نسبت به چیزهایی که دربارهاش گفته میشد دراز میکشید و، در حالی که دکتر او را مانند یک ظرف چینی عتیقه به نمایش میگذاشت، با چشمهای بیرنگ خود به خلاء خیره میشد. در حدود شصت سال داشت و عجیب آب رفته بود. صورتش که تقریبا به سفیدی کاغذ بود به حدی آب رفته بود که به نظر میرسید به اندازه صورت یک عروسک است.
یک روز صبح، قبل از آمدن پرستارها، به دست همسایه پینهدوزم که بالشتم را میکشید بیدار شدم. "شماره ۵۷!" و دستش را به بالای سرش پرتاب کرد. در داخل بخش به اندازه کافی نور بود. میتوانستم شماره ۵۷ را که با صورت لهیدهاش در تخت دراز کشیده بود ببینم. صورتش به سمت من از کنار تخت بیرون زده بود. در میانه شب مرده بود و کسی نمیدانست کی. هنگامی که پرستارها آمدند به مرگ او توجهی نکردند و پی کار خود رفتند. زمان زیادی گذشت، یک یا دو ساعت، تا اینکه دو پرستار دیگر که در کنار هم مانند دو سرباز با کفشهای سنگین چوبی رژه میرفتند وارد بخش شدند و جسد را داخل ملحفه پیچیدند، ولی مدتی گذشت تا آن را بیرون ببرند. در این حین، به خاطر نور بهتر، من توانستم شماره ۵۷ را بهتر نظاره کنم. به پهلو دراز کشیدم و او را تماشا کردم. اتفاقا این اولین جسد یک اروپایی بود که دیده بودم. قبلا هم مرد مرده دیده بودم، ولی همگی آسیایی بودند و مرگی خشونتبار داشتند. چشمهای شماره ۵۷ هنوز باز بود، دهانش هم باز بود و صورت کوچکش هم به تجلی عذاب تبدیل شده بود. ولی چیزی که بیشتر از همه بر من تاثیر گذاشت سفیدی صورتش بود. قبلا هم رنگپریده بود، ولی تقریبا دیگر به سفیدی کاغذ چاپ بود. در حالی که به صورت کوچک و مچاله خیره شده بودم، به یادم آمد که این تکه آشغال زشت، که منتظر بود تا به روی میز کالبدشکافی برود، نمونهای از مرگ "طبیعی" بود، همان چیز که اشخاص در مناجات خود طلب میکنند. با خود فکر کردم، بگیر، این هم آن چیزی است که بیست، سی، یا چهل سال بعد در انتظار تو میباشد: خوشبختها، آنها که تا سن پیری عمر میکنند، اینگونه میمیرند. البته، یک فرد دوست دارد زندگی کند، در واقع دلیل زنده ماندن ترس از مرگ است، ولی به نظر من، همانطور که آن موقع فکر کردم، بهتر است که قبل از پیر شدن زیاد و خشونتبار مرد. مردم در مورد خوفناکی جنگ صحبت میکنند، ولی بشر چه سلاحی اختراع کرده است که به بدی برخی از امراض عامتر باشد؟ مرگ "طبیعی" تقریبا همیشه به معنی روندی آرام، بدبو و دردناک است. مرگ این شکلی هم حتی بهتر خواهد شد اگر توانایی دست یافتن به آن را در خانه خود داشته باشید، نه در یک مؤسسه عمومی. این بدبخت بیچاره که به تازگی مانند ته شمع خاموش شده بود حتی آنقدر مهم نبود که کسی در حین مردن بالای سرش باشد. تنها یک شماره بود، بعد هم نمونهای برای چاقوی کالبدشکافی دانشجوها. و مرگ در یک مکان عمومی چقدر فرومایه است! در بیمارستان اِکس تختها خیلی به هم نزدیک بودند و در بینشان هم پرده نبود. چطور است شبیه آن مرد کوچکی که تختش برای مدتی با تخت من پابهپا بود و در تماس با روتختی از درد فریاد میکشید بمیرید! به جرات میتوان گفت "جانم در رفت!" آخرین کلماتی بود که از او شنیده شد. شاید افرادی که در حال مردن هستند توجهی به این مسایل نمیکنند – حداقل این جواب متعارف است: ولی، با وجود این، شخص در حال مرگ معمولا تا یک یا دو روز مانده به آخر کار کمابیش از لحاظ روانی عادی است.
در بخشهای عمومی یک بیمارستان امراض دهشتناکی میبینید که به نظر میرسد در میان مردمی که موفق به مردن در خانه خود میشوند نمیبینید، انگار که بعضی امراض فقط به افرادی با درآمد کمتر حمله میکنند. ولی حقیقتا برخی از چیزهایی که من در بیمارستان اِکس دیدم را در بیمارستانهای انگلیسی نمیبینید. برای مثال، این قضیه که مردم مانند یک حیوان بمیرند، بدون آنکه کسی بالای سرشان باشد یا کسی توجهی کند یا کسی تا صبح از مرگ خبردار نشود – این اتفاقی بود که بیش از یک بار افتاد. این به یقین چیزی نیست که در انگلستان ببینید و احتمال رها شدن یک جسد در انظار دیگر بیمارها از آن هم کمتر است. به یاد دارم که یک بار در یک بیمارستان روستایی یک مرد هنگامی که وقت چای ما بود مرد، و با اینکه فقط شش نفر در بخش بودیم پرستارها چنان ماهرانه قضیه را مدیریت کردند که ما از مردن مرد و بیرون بردن جسد تا پایان چای چیزی نشنیدیم. یک چیزی که ما به میزان کافی به آن بها نمیدهیم این است که ما در انگلستان تعداد زیادی پرستار ماهر و باانضباط داریم. بیشک پرستارهای انگلیسی به میزان کافی احمق هستند. شاید با برگ چای فال بگیرند، نشان پرچم بریتانیا به خود آویزان کنند و عکسهای ملکه را بر روی طاقچه بالای شومینه قرار دهند، ولی اقلا شما را از روی تنبلی کثیف و یُبس بر روی تخت نامرتب رها نمیکنند. پرستارهای بیمارستان اِکس هنوز تا حدودی شبیه خانم گَمپ (شخصتی در یک از داستانهای چارلز دیکنز) بودند، و بعدها، در بیمارستانهای نظامی جمهوری اسپانیا، پرستارهایی در انتظارم بودند که حتی قادر به استفاده از دماسنج هم نبودند. همچنین آن میزان کثافتی که در بیمارستان اِکس وجود داشت را در انگلستان نخواهید دید. بعدها، وقتی حالم به میزانی خوب شده بود تا خود را در حمام بشویم، فهمیدم که جعبه بزرگی وجود دارد که تمام پسمانده غذا و پانسمانها را به داخل آن میریزند و لابهلای تختههای روی دیوار پر از جیرجیرک بود. وقتی لباسهایم را پس گرفتم و پاهایم قدرت خود را بازیافتند از بیمارستان اِکس فرار کردم، قبل از اتمام دوره و بدون آنکه منتظر مرخص شدن بمانم. تنها بیمارستانی نبود که از آن فرار کردهام، ولی تنهایی و افسردگی آن، بوی گندی که میآمد و، بالاتر از همه، چیزی که در جو روانی آن وجود داشت جایگاهی منحصر به فرد در ذهن من دارد. من را به آنجا برده بودند چون بیمارستان محله من بود، و فقط بعد از اینکه در آن بودم متوجه بدنامی آن شدم. چند سال بعد مادام هاناد، آن کلاهبردار معروف، که در زمان بازداشت بیمار شده بود را به بیمارستان اِکس بردند و بعد از چند روز او موفق شد که از دست محافظینش فرار کند، سوار تاکسی شود و با این توضیح که در زندان راحتتر بود به زندان برگردد. شکی ندارم که بیمارستان اِکس حتی آن موقع هم یک بیمارستان نوعی فرانسوی نبود. ولی بیمارها، که همگی کارگر بودند، به طرز عجیبی شرایط را پذیرفته بودند. برخی در آن شرایط تقریبا احساس راحتی میکردند، چون حداقل دو نفر از آنها فقیرهایی بودند که برای گذراندن زمستانی بهتر دست به تمارض زده بودند. پرستارها هم کاری با آنها نداشتند چون متمارضها کارهای سخت را انجام میدادند. ولی نگرش اکثریت این بود که: البته که جای نکبتی است، ولی چه انتظاری داری؟ اینکه ساعت پنج صبح بیدارشان کنند و سه ساعت منتظر بمانند تا روز خود را یک سوپ آبکی آغاز کنند به نظرشان عجیب نمیآمد، یا اینکه مردم بدون حضور کسی بر بالینشان بمیرند، یا حتی اینکه بختتان برای گرفتن درمان پزشکی به چشم در چشم شدن با دکتر بستگی دارد. سنتشان به آنها میگفت که بیمارستان همین است. اگر به شدت بیمار هستید و اگر بیشتر از آنکه در خانه مورد مداوا قرار بگیرید فقیر هستید، باید به بیمارستان بروید و در آنجا هم باید با سختی و ناراحتی، انگار که در ارتش هستید، کنار آیید. ولی بالاتر از اینها چیزی که برایم جالب بود ادامه اعتقاد به داستانهای قدیمی بود، داستانهایی که تقریبا در انگلستان فراموش شدهاند. برای مثال، درباره دکترهایی که از روی کنجکاوی جایی از بدنتان را میدرند یا فکر میکنند که انجام عمل قبل از بیهوشی کامل کار خندهداری است. داستانهای مخوفی درباره اتاق عمل کوچکی که قرار بود در پشت حمام باشد به گوش میرسید. گفته میشد ضجههای ترسناکی از این اتاق شنیده شده است. من چیزی در تایید این داستانها ندیدم و مسلما همگی چرند بودند، ولی دیدم که دو دانشجو یک پسر شانزده ساله را با انجام آزمایش موذیانهای بکشند، یا تقریبا بکشند (وقتی من بیمارستان را ترک کردم به نظر میرسید که در حال مرگ باشد، ولی ممکن است که بعدها بهبود یافته باشد). آزمایشی که احتمالا نمیتوانستند بر روی بیماری که پول پرداخت میکرد انجام دهند. در لندن، تا چندین سال پیش، باور بر این بود که بیمارها را در چند بیمارستان بزرگ برای استفاده در کالبدشکافی میکشند. من این داستان را در بیمارستان اِکس نشنیدم ولی بیشک در آنجا افرادی بودند که این داستان را معتبر فرض کنند. چون بیمارستانی بود که در آن روشها که نه ولی، شاید، چیزی از حال و هوای قرن نوزدهم باقی مانده بود و اهمیت ویژه آن هم در همین است.
در طی حدودا پنجاه سال گذشته تغییرات زیادی در روابط بین پزشک و بیمار رقم خورده است. اگر به تقریبا تمام کتابهایی که پیش از اواخر قرن نوزدهم چاپ شدهاند نگاه کنید، خواهید دید که عموما به یک بیمارستان به مثابه یک زندان نگریسته میشود. آن هم نه هر زندانی، بلکه زندانی قدیمی که بیشتر به سیاهچال میماند. بیمارستان مکانی است پر از کثافت، شکنجه و مرگ، نوعی سرسرا که به گور منتهی میشود. هیچ کس که به نوعی تهیدست نبود حتی فکر رفتن به بیمارستان برای مداوا را هم به سر راه نمیداد. بخصوص در اواخر قرن نوزدهم، هنگامی که علم پزشکی بدون آنکه موفقتر از قبل شود جسورتر شده بود، شغل پزشکی مخوف به نظر میرسید و مرد عادی از آن وحشت داشتند. باور بر این بود که جراحی، بخصوص، چیز جز نوع عجیبی از سادیسم نیست، و کالبدشکافی، که فقط به کمک دزدهای جسد ممکن بود، با مردهبازی اشتباه گرفته میشد. شما میتوانید کلکسیونی از ادبیات وحشت قرن نوزدهم جمع کنید که به پزشکها و بیمارستانها مربوط باشد. به بیچاره جورج سوم فکر کنید که، در خرفتی ناشی از پیری، با دیدن جراحها که قصد دارند "به قدری از او خون بگیرند تا از حال برود" فریادکشان طلب بخشش میکند! به مکالمات باب سایِر و بنیامین اِیلییَن فکر کنید، که بیشک از روی تمسخر نیستند، یا به بیمارستانهای صحرایی در فروپاشی یا جنگ و صلح، یا به آن توصیف ترسناکی که از قطع عضو در ژاکتسفید، اثر مِلویل، میشود! حتی اسامی پزشکان در داستانهای انگلیسی قرن نوزدهم، اِسلَشِر، کاروِر، سایِر، فیلگِرِیو و غیره، و آن نام مستعار عمومی "سابُنز"، همان میزان سیاه هستند که خندهدار. سنت ضد-جراحی احتمالا به بهترین شکل در شعر تِنیسون، بیمارستان کودکان، اظهار شده است که در عمل سندی از دوران پیش از کلروفورم است ولی ظاهرا به تازگی ۱۸۸۰ نوشته شده است. علاوه بر این، حرفهای زیادی پشت سر منظرهای که تِنیسون توصیف میکند وجود داشت. اگر به اینکه جراحی قبل از کشف داروی بیهوشی چه شکل بوده است فکر کنید، اینکه واقعا چگونه بود، سخت است تا به انگیزه افرادی که دست به این کارها میزدند شک نکنید. چون این توحشات خونینی که دانشجوها بیصبرانه در انتظارشان مینشستند ("اگر اِسلَشِر انجامش دهد عالی خواهد شد!") کمابیش بیهوده بودند: بیماری که از ترس نمیمرد غالبا از قانقاریا میمرد، نتیجهای که از پیش فرض شده بود. حتی حالا هم پزشکهایی یافت میشوند که انگیزهای مشکوک دارند. هر کسی که امراض زیادی داشته است، یا به صحبتهای دانشجوهای پزشکی گوش داده است، میداند من چه میگویم. ولی داروی بیهوشی نقطه عطف بود، و همچنین داروی ضدعفونی. احتمالا در هیچ نقطهای از دنیا آن صحنهای را که اَکسِل مونته در داستان سَن میشِل توصیف میکند نخواهید دید، هنگامی که جراح منحوس با کلاه استوانهای، کت بلند و پیراهنی که از خون و چرک پوشیده شده است، بیمار بعد از بیمار را با یک چاقو جراحی میکند و دست و پاهای بریده شده را بر روی کپهای در کنار میز پرتاب میکند. علاوه بر این، بیمه ملی خدمات درمانی تا حدودی این تفکر که بیمارهای طبقه کارگر چیزی در چنته نداشته و ارزش اهمیت دادن ندارند را از بین برده است. تا سالها بعد از شروع قرن حاضر، کشیدن دندانهای بیمارهای "مجانی" بدون استفاده از داروی بیهوشی امری معمولی بود. پولی که پرداخت نکردهاند، چرا باید داروی بیهوشی برای آنها استفاده کرد – این طرز برخورد بود. آن هم تغییر کرده است.
در عین حال هر موسسهای بخشی از گذشته تاریخی خود را برای همیشه با خود خواهد داشت. روح کِپلینگ همیشه در اتاقهای سربازخانه باقی خواهد ماند، و سخت است وارد یک اردوی کار شویم و یادی از اُلیور توئیست نکنیم. بیمارستانها در ابتدا اماکنی بودند غیر رسمی برای مردن جذامیها و دیگران، و بعدها به مکانی برای تمرین دانشجوها بر بدن فقرا تبدیل شدند. هنوز میتوان در معماری افسرده و مخصوص بیمارستانها نشانههایی از تاریخچه آنها را مشاهده کرد. من شکایتی از درمان شدن در هیچ بیمارستانی در انگلستان ندارم، ولی میدانم این غریزهای دقیق است که مردم را در صورت امکان به دوری از بیمارستان، و بخصوص بخشهای عمومی، ترقیب میکند. جدا از وضعیت قانونی، هنگامی که مساله "انضباط را قبول کن یا اخراج" مطرح باشد، بدون تردید نظارت کمتری بر درمان خود خواهید داشت و نمیتوانید اطمینان داشته باشید که آزمایش بیهودهای بر روی شما انجام نخواهد شد. مردن در تخت خودتان بسیار عالی است، ولی مردن در پوتینهایتان از آن هم بهتر است. هر قدر هم که مهربانی زیاد باشد و بهرهوری بالا، هر مرگی که در بیمارستان رخ میدهد جزییات بد و زنندهای با خود به همراه خواهد داشت، شاید چیزی کوچک و بیارزش که خاطرات دردناکی بر جای میگذارد و ناشی از عجله، شلوغی و نفس غیر شخصی بودن مکانی است که در آن مردم هر روز میان غریبهها میمیرند.
به احتمال ترس از بیمارستان همچنان در میان افراد خیلی فقیر وجود دارد، و در همه ما اندک زمانی است که از بین رفته است. لکهای تاریک که در لایههای سطحی ذهن ما نشسته است. قبلا اشاره کردم که به محض ورود به بیمارستان اِکس احساسی آشنا وجودم را پر کرد. چیزی که آن صحنه به یاد من آورد بیمارستانهای بدبو و سرشار از درد قرن نوزدهم بودند که من هیچ وقت از نزدیک ندیده بودم ولی درباره آنها دانشی سنتی داشتم. و چیزی، شاید دکتر سیاهپوش و کیف سیاه وی، یا شاید فقط بوی تعفن، باعث شد تا خاطره شعر تِنیسون، بیمارستان کودکان، که بیست سال بود به آن فکر نکرده بودم، از گوشههای حافظهام خارج شود. اتفاقی که افتاده بود این بود که در زمان کودکی، پرستاری که دوران کارش به زمان سرودن آن شعر میرسید، آن را بلند برای من خوانده بود. عذاب و وحشت بیمارستانهای قدیمی خاطرهای زنده در ذهن او بودند. هر دو از شنیدن شعر به لرزه افتاده بودیم، و سپس من آن را در ظاهر فراموش کرده بودم. حتی نامش هم چیزی را برایم زنده نمیکرد. ولی یک نگاه اجمالی به اتاق کم نور و پر از غرغر، با تختهای به هم چسبیده، زنجیره تفکراتی که به آن مربوط بود را به حرکت درآورد، و من در ادامه شب تمام داستان و حال و هوای شعر را با بسیاری از خطوطش به طور کامل به یاد آوردم.
جورج اورول، نوامبر ۱۹۴۶
----------------------
(۱) اورول در متن مقاله به نام اصلی بیمارستان اشارهای نمیکند و احتمالا با "اِکس" نامیدن آن سعی در مخفی نگاه داشتن هویت بیمارها، پزشکها و دیگر کارمندهای آن دارد. نام اصلی آن بیمارستان کُشین (Hôpital Cochin) است و اکنون در ناحیه چهاردهم پاریس قرار دارد.
بعد از سوالها نوبت به حمام رسید – ظاهرا یک روال اجباری برای تمام تازهواردها، مانند زندان یا اردوی کار. لباسهایم از من گرفته شد، و بعد از اینکه چند دقیقه لرزان در پنج اینچ آب گرم نشسته بودم یک لباس خواب کتان و یک روپوش پشمی کوتاه آبی رنگ به من داده شد – بدون دمپایی،گفتند که هیچ چیز که به اندازه پای من بزرگ باشد ندارند – و بیرون به فضای باز برده شدم. شبی در فوریه بود و من ذاتالریه داشتم. بخشی که باید به آن میرفتیم ۲۰۰ یارد دورتر بود و به نظر میرسید برای رسیدن به آن باید از اراضی بیمارستان گذر کنیم. شخصی پیشاپیش من فانوس به دست تلوتلو میخورد. مسیر شنی یخ زده بود، و باد لباس خواب را دور ساقهای لختم تکان میداد. وقتی وارد بخش شدیم احساس آشنا و عجیبی به من دست داد که فقط بعد از گذشت مدتی از شب توانستم منشاء آن را پیدا کنم. اتاقی بود با نور کم، دراز، با سقفی به نسبت کوتاه، پر از صدای غرغر و با سه ردیف تخت که به طرز حیرتانگیزی به یکدیگر نزدیک بودند. بوی بدی میآمد، بوی مدفوع و در عین حال به نسبت شیرین. در حال دراز کشیدن بودم که بر روی تختی که تقریبا در مقابل من بود مردی کوچک، با شانههای گرد و موهای فندقی رنگ دیدم که نیمه لخت نشسته بود و یک دکتر و یک دانشجو در حال انجام کار عجیبی بر روی او بودند. در ابتدا دکتر چند لیوان کوچک، مانند لیوان شراب، را از کیف سیاه خود خارج کرد، سپس دانشجو کبریتی در داخل هر لیوان آتش میزد تا هوای داخل آنها را تخلیه کند، بعد لیوان را بر روی پشت یا سینه مرد قرار میدادند و خلاء تاول بزرگ و زرد رنگی را بیرون میکشید. چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم که چه کاری با او میکردند. چیزی بود به نام لیوان گذاری، یک روش درمان که میتوانید مطالب بیشتری درباره آن در کتابهای پزشکی قدیمی پیدا کنید ولی من تا آن موقع فکر میکردم از آن کارها است که با اسب میکنند.
هوای سرد بیرون احتمالا دمای بدنم را پایین آورده بود، و بیخیال مشغول تماشای این درمان وحشیانه بودم، شاید تا حدودی مایه سرگرمی هم بود. ولی، لحظهای بعد، دکتر و دانشجو به سمت تخت من آمدند، من را کشیدند و بلند کردند و بدون کمترین حرفی شروع به استفاده از همان لیوانها کردند، بدون هیچ گونه ضدعفونی. اعتراض مختصر من به همان میزان اثر داشت که اعتراض یک حیوان. من هرگز تا آن زمان در بخش عمومی یک بیمارستان بستری نبودم، و این اولین تجربه من از دکترهایی بود که بدون صحبت کردن شما را معاینه میکنند یا، در بعد انسانی، از حضور شما ملتفت هم نیستند. فقط شش لیوان برای من استفاده کردند، ولی در ادامه تاولها را از نو شکافتند و به لیوان گذاری ادامه دادند. هر لیوان چیزی در حدود یک قاشق چایخوری خون کشید. با حقارت دوباره دراز کشیدم، با احساس ترس و نفرت از کاری که با من شده بود، و فکر میکردم که اقلا حالا من را به حال خود رها خواهند کردند. ولی نه، اصلا. درمان دیگری در راه بود، ضماد خردل، که مثل حمام گرم جزیی از روال عادی بود. دو پرستار آکله ضماد را از قبل آماده کرده بودند و آنرا محکم، مانند ژاکتهایی که تن دیوانهها میکنند، به دور سینهام بستند. در همین حین تعدادی مرد که پیراهن و شلوار به تن داشتند و مشغول قدم زدن در داخل بخش بودند در اطراف تخت من جمع شده و با لبخندی نیمه دلسوزانه من را نگاه میکردند. بعدها متوجه شدم که تماشا کردن بیمار تحت درمان با ضماد خردل جزء سرگرمیهای محبوب بخش بود. این ضمادها را معمولا برای ربع ساعت استفاده میکنند و واقعا سرگرم کننده است، به شرطی که به دور شما بسته نشده باشد. در پنج دقیقه اول درد شدیدی دارد، ولی فکر میکنید توان تحمل آن را دارید. در طی پنج دقیقه دوم این باور بر باد میرود، ولی چون ضماد از پشت قلاب شده است نمیتوانید آن را باز کنید. تماشاچیها بیشترین لذت را از این مرحله میبرند. در طول پنج دقیقه آخر گرفتار نوعی بیحسی میشوید. بعد از اینکه ضماد را باز کردند یک بالشت عایق که پر از یخ بود را زیر سرم چپاندند و تنهایم گذاشتند. نخوابیدم، و تا آنجا که میدانم این تنها شب زندگی من بود – منظورم تنها شبی است که در تخت گذراندهام – که در آن اصلا نخوابیدم، حتی یک دقیقه.
در یک ساعت اول حضورم در بیمارستان اِکس چند نوع درمان مختلف و متناقض را تجربه کرده بودم، ولی این امری گمراهکننده بود، چون در واقعیت اصلا تحت درمان، خوب یا بد، نبودید، مگر آنکه به مرض جالب و آموزندهای مبتلا بودید. هر روز ساعت پنج صبح پرستارها وارد میشدند، بیماران را بیدار میکردند و دمای بدنشان را میگرفتند، ولی بیماران را تمیز نمیکردند. اگر حالتان به میزان کافی خوب بود خود را تمیز میکردید، وگرنه باید روی مهربانی دیگر بیماران که قادر به راه رفتن بودند حساب میکردید. جابهجا کردن بطریها و لگنها، که در اصطلاح به آنها قابلمه میگفتند، معمولا وظیفه بیماران بود. ساعت هشت صبحانه حاضر بود، که به رسم ارتش به سوپ معروف بود. واقعا هم سوپ بود، سوپ سبزیجات رقیقی که تکههای لزج نان در آن شناور بود. میزانی که از روز میگذشت پزشک قد بلند و موقر با ریش سیاه خود به بیمارها سر میزد، به همراه یک اَنترن و یک لشگر دانشجو که از پشت به دنبالش میرفتند، ولی ما تقریبا شصت نفر در آن بخش بودیم و معلوم بود که باید به بخشهای دیگر هم سر بزند. تختهای زیادی بودند که او هر روز از کنار آنها میگذشت، که بعضا همراه با نالهای از التماس بود. از طرف دیگر اگر دانشجویان علاقهمند به آشنایی بیشتر با بیماری شما بودند در کانون نوع خاصی از توجه قرار میگرفتید. برخی مواقع چیزی در حدود یک دوجین دانشجو برای شنیدن خرخر برونشیتی من صف میکشیدند. احساس غریبی بود – غریب از این لحاظ که علاقه شدیدی به آموختن حرفه خود داشتند ولی در عین حال به نظر میرسید که اصلا به انسان بودن بیمارها واقف نیستند. ارتباط برقرار کردن سخت است، ولی بعضی اوقات که دانشجوی جوانی به جلو میآمد تا از نوبت خود برای دستکاری کردن شما استفاده کند چهرهاش از شدت هیجان دگرگون میشد، مانند پسری که اجازه یافته است تا با ابزار گرانی کار کند. و سپس گوش از پس گوش – گوش مردان جوان، دخترها، سیاهپوستان – به پشت شما فشار داده میشد، قطاری از انگشت موقرانه ولی ناشیانه به پشت شما ضربه میزد، ولی حتی یکی از آنها هم هرگز با شما سخنی نمیگفت یا به رویتان نگاه نمیکرد. به عنوان یک بیمار که پولی نمیداد و لباس خواب رسمی را به تن داشت، به شما به چشم یک نمونه آزمایش نگاه میشد، چیزی که از آن نمیرنجیدم ولی هرگز به آن عادت نکردم.
بعد از چند روز حالم به حدی خوب شد که میتوانستم بنشینم و بیمارهای اطرافم را بررسی کنم. در آن اتاق خفه، با آن تختهای باریک که چنان به یکدیگر نزدیک بودند که شما میتوانستید به راحتی دست بیمار کناری را لمس کنید، همه جور مرضی پیدا میشد، به جز، به گمانم، امراض به شدت مسری. همسایه دست راست من پینهدوز کوچکی با موهای قرمز بود که یک پایش از آن یکی کوتاهتر بود و همیشه خبر مرگ دیگر بیمارها (چند بار این اتفاق افتاد، و همسایه من اولین کسی بود که متوجه میشد) را با سوت زدن به من میرساند. میگفت "شماره ۴۳!" (یا هر کسی که بود) و دستاهایش را به بالای سرش پرتاب میکرد. این مرد مشکل بدی نداشت، ولی در بیشتر تختهای دیگر که در زاویه دید من بودند تراژدی زنندهای یا اتفاق کاملا مخوفی در جریان بود. در تختی که با تخت من پا به پا بود، تا هنگامی که مرد، مرد لاغری دراز بود که نمیدانم از کدام مرض رنج میبرد، ولی چیزی بود که تمام بدنش را چنان به شدت حساس میکرد که هر گونه پهلو به پهلو شدن، بعضی اوقات حتی وزن روتختی، باعث میشد از درد فریاد بکشد. بیشترین درد را هنگام ادرار کردن تحمل میکرد، کاری که به شدت برایش سخت بود. پرستاری بطری را برایش میآورد و برای یک مدت طولانی سوتزنان، مانند کاری که یک مهتر با اسب میکند، در کنار تختش میایستاد، تا عاقبت با فریاد دلخراش "جانم در رفت" ادرارش جاری میشد. در تخت کنار او، مرد مو فندقی که وی را در حین لیوان گذاری دیده بودم، ساعت به ساعت خلط خونی سرفه میکرد. همسایه دست چپ من مرد جوان، قد بلند و شل و ولی بود که لولهای را به تناوب در پشتش فرو میکردند و مقادیر عجیبی از یک مایع پر از کف از نقطهای در بدنش بیرون میکشیدند. در تخت بعد از آن یک سرباز پیر جنگ ۱۸۷۰ در حال مرگ بود، پیرمردی خوش تیپ با ریش سفید ناپلئونی که در تمام مدت ملاقات چهار پیرزن فامیل، که به وضوح معلوم بود برای میراث ناچیزی نقشه میکشند، در لباس سیاه و دقیقا شبیه کلاغ، گرد تختش حلقه میزدند. در ردیف دورتر و در تخت مقابل من پیرمرد کچلی بود با سبیل آویزان و صورت و بدن به شدت ورم کرده که از مرضی رنج میبرد که باعث ادرار کردن بدون وقفه او میشد. همیشه ظرف شیشهای بزرگی در کنار تختش قرار داشت. یک روز همسر و دخترش برای ملاقات آمدند. با دیدنشان لبخند شیرینی بر صورت ورم کرده مرد نقش بست و دیدم که همزمان با نزدیک شدن دخترش، که خوشرو بود و در حدود بیست سال داشت، شروع کرد به خارج کردن دستش از زیر روتختی. در نظرم صحنهای زیبا نقش بست – دختری نشسته بر زانو در کنار تخت و مردی که دستش را در حین مردن بر سر او گذاشته است. ولی نه، فقط بطری ادرار را به دختر داد و او هم بلافاصله آن را در ظرف شیشهای خالی کرد.
در حدود یک دوجین تخت دورتر شماره ۵۷ بود – فکر میکنم که شمارهاش این بود – که سیروز کبد داشت. همه در بخش او را با چهرهاش میشناختند چون بعضی مواقع موضوع یک درس پزشکی بود. در دو بعدازظهر در طول هفته دکتر قد بلند و موقر در داخل بخش به گروهی از دانشجویان درس میداد، و بیشتر از یک بار شماره ۵۷ پیر را به وسیله واگنی به وسط بخش آوردند و در آنجا دکتر لباس خواب او را بالا زد، با انگشتانش قلنبگی شل و ولی که بر شکم مرد بود را فشار داد – لابد کبد مریض بود – و به آرامی توضیح داد که این مرضی است که با میخوارگی ارتباط دارد و در کشورهایی که شراب مینوشند بیشتر دیده میشود. طبق معمول او نه با بیمارش صحبتی کرد، نه لبخندی به او زد یا اشارهای کرد و اصلا او را به رسمیت نشناخت. در حالی که بسیار موقر و راستقامت صحبت میکرد، دو دستش را بر روی بدن ضعیف قرار میداد و گاهی اوقات آن را به عقب و جلو تکان میداد، مانند زنی که با وردنه کار میکند. البته این کارها برای شماره ۵۷ اصلا مهم نبود. مشخص بود که از بیمارهای قدیمی بیمارستان است، نمونه عادی کلاس درس، که مدتها است کبدش را برای یکی از بطریهای موزه پاتولوژی در نظر گرفتهاند. بدون کمترین علاقهای نسبت به چیزهایی که دربارهاش گفته میشد دراز میکشید و، در حالی که دکتر او را مانند یک ظرف چینی عتیقه به نمایش میگذاشت، با چشمهای بیرنگ خود به خلاء خیره میشد. در حدود شصت سال داشت و عجیب آب رفته بود. صورتش که تقریبا به سفیدی کاغذ بود به حدی آب رفته بود که به نظر میرسید به اندازه صورت یک عروسک است.
یک روز صبح، قبل از آمدن پرستارها، به دست همسایه پینهدوزم که بالشتم را میکشید بیدار شدم. "شماره ۵۷!" و دستش را به بالای سرش پرتاب کرد. در داخل بخش به اندازه کافی نور بود. میتوانستم شماره ۵۷ را که با صورت لهیدهاش در تخت دراز کشیده بود ببینم. صورتش به سمت من از کنار تخت بیرون زده بود. در میانه شب مرده بود و کسی نمیدانست کی. هنگامی که پرستارها آمدند به مرگ او توجهی نکردند و پی کار خود رفتند. زمان زیادی گذشت، یک یا دو ساعت، تا اینکه دو پرستار دیگر که در کنار هم مانند دو سرباز با کفشهای سنگین چوبی رژه میرفتند وارد بخش شدند و جسد را داخل ملحفه پیچیدند، ولی مدتی گذشت تا آن را بیرون ببرند. در این حین، به خاطر نور بهتر، من توانستم شماره ۵۷ را بهتر نظاره کنم. به پهلو دراز کشیدم و او را تماشا کردم. اتفاقا این اولین جسد یک اروپایی بود که دیده بودم. قبلا هم مرد مرده دیده بودم، ولی همگی آسیایی بودند و مرگی خشونتبار داشتند. چشمهای شماره ۵۷ هنوز باز بود، دهانش هم باز بود و صورت کوچکش هم به تجلی عذاب تبدیل شده بود. ولی چیزی که بیشتر از همه بر من تاثیر گذاشت سفیدی صورتش بود. قبلا هم رنگپریده بود، ولی تقریبا دیگر به سفیدی کاغذ چاپ بود. در حالی که به صورت کوچک و مچاله خیره شده بودم، به یادم آمد که این تکه آشغال زشت، که منتظر بود تا به روی میز کالبدشکافی برود، نمونهای از مرگ "طبیعی" بود، همان چیز که اشخاص در مناجات خود طلب میکنند. با خود فکر کردم، بگیر، این هم آن چیزی است که بیست، سی، یا چهل سال بعد در انتظار تو میباشد: خوشبختها، آنها که تا سن پیری عمر میکنند، اینگونه میمیرند. البته، یک فرد دوست دارد زندگی کند، در واقع دلیل زنده ماندن ترس از مرگ است، ولی به نظر من، همانطور که آن موقع فکر کردم، بهتر است که قبل از پیر شدن زیاد و خشونتبار مرد. مردم در مورد خوفناکی جنگ صحبت میکنند، ولی بشر چه سلاحی اختراع کرده است که به بدی برخی از امراض عامتر باشد؟ مرگ "طبیعی" تقریبا همیشه به معنی روندی آرام، بدبو و دردناک است. مرگ این شکلی هم حتی بهتر خواهد شد اگر توانایی دست یافتن به آن را در خانه خود داشته باشید، نه در یک مؤسسه عمومی. این بدبخت بیچاره که به تازگی مانند ته شمع خاموش شده بود حتی آنقدر مهم نبود که کسی در حین مردن بالای سرش باشد. تنها یک شماره بود، بعد هم نمونهای برای چاقوی کالبدشکافی دانشجوها. و مرگ در یک مکان عمومی چقدر فرومایه است! در بیمارستان اِکس تختها خیلی به هم نزدیک بودند و در بینشان هم پرده نبود. چطور است شبیه آن مرد کوچکی که تختش برای مدتی با تخت من پابهپا بود و در تماس با روتختی از درد فریاد میکشید بمیرید! به جرات میتوان گفت "جانم در رفت!" آخرین کلماتی بود که از او شنیده شد. شاید افرادی که در حال مردن هستند توجهی به این مسایل نمیکنند – حداقل این جواب متعارف است: ولی، با وجود این، شخص در حال مرگ معمولا تا یک یا دو روز مانده به آخر کار کمابیش از لحاظ روانی عادی است.
در بخشهای عمومی یک بیمارستان امراض دهشتناکی میبینید که به نظر میرسد در میان مردمی که موفق به مردن در خانه خود میشوند نمیبینید، انگار که بعضی امراض فقط به افرادی با درآمد کمتر حمله میکنند. ولی حقیقتا برخی از چیزهایی که من در بیمارستان اِکس دیدم را در بیمارستانهای انگلیسی نمیبینید. برای مثال، این قضیه که مردم مانند یک حیوان بمیرند، بدون آنکه کسی بالای سرشان باشد یا کسی توجهی کند یا کسی تا صبح از مرگ خبردار نشود – این اتفاقی بود که بیش از یک بار افتاد. این به یقین چیزی نیست که در انگلستان ببینید و احتمال رها شدن یک جسد در انظار دیگر بیمارها از آن هم کمتر است. به یاد دارم که یک بار در یک بیمارستان روستایی یک مرد هنگامی که وقت چای ما بود مرد، و با اینکه فقط شش نفر در بخش بودیم پرستارها چنان ماهرانه قضیه را مدیریت کردند که ما از مردن مرد و بیرون بردن جسد تا پایان چای چیزی نشنیدیم. یک چیزی که ما به میزان کافی به آن بها نمیدهیم این است که ما در انگلستان تعداد زیادی پرستار ماهر و باانضباط داریم. بیشک پرستارهای انگلیسی به میزان کافی احمق هستند. شاید با برگ چای فال بگیرند، نشان پرچم بریتانیا به خود آویزان کنند و عکسهای ملکه را بر روی طاقچه بالای شومینه قرار دهند، ولی اقلا شما را از روی تنبلی کثیف و یُبس بر روی تخت نامرتب رها نمیکنند. پرستارهای بیمارستان اِکس هنوز تا حدودی شبیه خانم گَمپ (شخصتی در یک از داستانهای چارلز دیکنز) بودند، و بعدها، در بیمارستانهای نظامی جمهوری اسپانیا، پرستارهایی در انتظارم بودند که حتی قادر به استفاده از دماسنج هم نبودند. همچنین آن میزان کثافتی که در بیمارستان اِکس وجود داشت را در انگلستان نخواهید دید. بعدها، وقتی حالم به میزانی خوب شده بود تا خود را در حمام بشویم، فهمیدم که جعبه بزرگی وجود دارد که تمام پسمانده غذا و پانسمانها را به داخل آن میریزند و لابهلای تختههای روی دیوار پر از جیرجیرک بود. وقتی لباسهایم را پس گرفتم و پاهایم قدرت خود را بازیافتند از بیمارستان اِکس فرار کردم، قبل از اتمام دوره و بدون آنکه منتظر مرخص شدن بمانم. تنها بیمارستانی نبود که از آن فرار کردهام، ولی تنهایی و افسردگی آن، بوی گندی که میآمد و، بالاتر از همه، چیزی که در جو روانی آن وجود داشت جایگاهی منحصر به فرد در ذهن من دارد. من را به آنجا برده بودند چون بیمارستان محله من بود، و فقط بعد از اینکه در آن بودم متوجه بدنامی آن شدم. چند سال بعد مادام هاناد، آن کلاهبردار معروف، که در زمان بازداشت بیمار شده بود را به بیمارستان اِکس بردند و بعد از چند روز او موفق شد که از دست محافظینش فرار کند، سوار تاکسی شود و با این توضیح که در زندان راحتتر بود به زندان برگردد. شکی ندارم که بیمارستان اِکس حتی آن موقع هم یک بیمارستان نوعی فرانسوی نبود. ولی بیمارها، که همگی کارگر بودند، به طرز عجیبی شرایط را پذیرفته بودند. برخی در آن شرایط تقریبا احساس راحتی میکردند، چون حداقل دو نفر از آنها فقیرهایی بودند که برای گذراندن زمستانی بهتر دست به تمارض زده بودند. پرستارها هم کاری با آنها نداشتند چون متمارضها کارهای سخت را انجام میدادند. ولی نگرش اکثریت این بود که: البته که جای نکبتی است، ولی چه انتظاری داری؟ اینکه ساعت پنج صبح بیدارشان کنند و سه ساعت منتظر بمانند تا روز خود را یک سوپ آبکی آغاز کنند به نظرشان عجیب نمیآمد، یا اینکه مردم بدون حضور کسی بر بالینشان بمیرند، یا حتی اینکه بختتان برای گرفتن درمان پزشکی به چشم در چشم شدن با دکتر بستگی دارد. سنتشان به آنها میگفت که بیمارستان همین است. اگر به شدت بیمار هستید و اگر بیشتر از آنکه در خانه مورد مداوا قرار بگیرید فقیر هستید، باید به بیمارستان بروید و در آنجا هم باید با سختی و ناراحتی، انگار که در ارتش هستید، کنار آیید. ولی بالاتر از اینها چیزی که برایم جالب بود ادامه اعتقاد به داستانهای قدیمی بود، داستانهایی که تقریبا در انگلستان فراموش شدهاند. برای مثال، درباره دکترهایی که از روی کنجکاوی جایی از بدنتان را میدرند یا فکر میکنند که انجام عمل قبل از بیهوشی کامل کار خندهداری است. داستانهای مخوفی درباره اتاق عمل کوچکی که قرار بود در پشت حمام باشد به گوش میرسید. گفته میشد ضجههای ترسناکی از این اتاق شنیده شده است. من چیزی در تایید این داستانها ندیدم و مسلما همگی چرند بودند، ولی دیدم که دو دانشجو یک پسر شانزده ساله را با انجام آزمایش موذیانهای بکشند، یا تقریبا بکشند (وقتی من بیمارستان را ترک کردم به نظر میرسید که در حال مرگ باشد، ولی ممکن است که بعدها بهبود یافته باشد). آزمایشی که احتمالا نمیتوانستند بر روی بیماری که پول پرداخت میکرد انجام دهند. در لندن، تا چندین سال پیش، باور بر این بود که بیمارها را در چند بیمارستان بزرگ برای استفاده در کالبدشکافی میکشند. من این داستان را در بیمارستان اِکس نشنیدم ولی بیشک در آنجا افرادی بودند که این داستان را معتبر فرض کنند. چون بیمارستانی بود که در آن روشها که نه ولی، شاید، چیزی از حال و هوای قرن نوزدهم باقی مانده بود و اهمیت ویژه آن هم در همین است.
در طی حدودا پنجاه سال گذشته تغییرات زیادی در روابط بین پزشک و بیمار رقم خورده است. اگر به تقریبا تمام کتابهایی که پیش از اواخر قرن نوزدهم چاپ شدهاند نگاه کنید، خواهید دید که عموما به یک بیمارستان به مثابه یک زندان نگریسته میشود. آن هم نه هر زندانی، بلکه زندانی قدیمی که بیشتر به سیاهچال میماند. بیمارستان مکانی است پر از کثافت، شکنجه و مرگ، نوعی سرسرا که به گور منتهی میشود. هیچ کس که به نوعی تهیدست نبود حتی فکر رفتن به بیمارستان برای مداوا را هم به سر راه نمیداد. بخصوص در اواخر قرن نوزدهم، هنگامی که علم پزشکی بدون آنکه موفقتر از قبل شود جسورتر شده بود، شغل پزشکی مخوف به نظر میرسید و مرد عادی از آن وحشت داشتند. باور بر این بود که جراحی، بخصوص، چیز جز نوع عجیبی از سادیسم نیست، و کالبدشکافی، که فقط به کمک دزدهای جسد ممکن بود، با مردهبازی اشتباه گرفته میشد. شما میتوانید کلکسیونی از ادبیات وحشت قرن نوزدهم جمع کنید که به پزشکها و بیمارستانها مربوط باشد. به بیچاره جورج سوم فکر کنید که، در خرفتی ناشی از پیری، با دیدن جراحها که قصد دارند "به قدری از او خون بگیرند تا از حال برود" فریادکشان طلب بخشش میکند! به مکالمات باب سایِر و بنیامین اِیلییَن فکر کنید، که بیشک از روی تمسخر نیستند، یا به بیمارستانهای صحرایی در فروپاشی یا جنگ و صلح، یا به آن توصیف ترسناکی که از قطع عضو در ژاکتسفید، اثر مِلویل، میشود! حتی اسامی پزشکان در داستانهای انگلیسی قرن نوزدهم، اِسلَشِر، کاروِر، سایِر، فیلگِرِیو و غیره، و آن نام مستعار عمومی "سابُنز"، همان میزان سیاه هستند که خندهدار. سنت ضد-جراحی احتمالا به بهترین شکل در شعر تِنیسون، بیمارستان کودکان، اظهار شده است که در عمل سندی از دوران پیش از کلروفورم است ولی ظاهرا به تازگی ۱۸۸۰ نوشته شده است. علاوه بر این، حرفهای زیادی پشت سر منظرهای که تِنیسون توصیف میکند وجود داشت. اگر به اینکه جراحی قبل از کشف داروی بیهوشی چه شکل بوده است فکر کنید، اینکه واقعا چگونه بود، سخت است تا به انگیزه افرادی که دست به این کارها میزدند شک نکنید. چون این توحشات خونینی که دانشجوها بیصبرانه در انتظارشان مینشستند ("اگر اِسلَشِر انجامش دهد عالی خواهد شد!") کمابیش بیهوده بودند: بیماری که از ترس نمیمرد غالبا از قانقاریا میمرد، نتیجهای که از پیش فرض شده بود. حتی حالا هم پزشکهایی یافت میشوند که انگیزهای مشکوک دارند. هر کسی که امراض زیادی داشته است، یا به صحبتهای دانشجوهای پزشکی گوش داده است، میداند من چه میگویم. ولی داروی بیهوشی نقطه عطف بود، و همچنین داروی ضدعفونی. احتمالا در هیچ نقطهای از دنیا آن صحنهای را که اَکسِل مونته در داستان سَن میشِل توصیف میکند نخواهید دید، هنگامی که جراح منحوس با کلاه استوانهای، کت بلند و پیراهنی که از خون و چرک پوشیده شده است، بیمار بعد از بیمار را با یک چاقو جراحی میکند و دست و پاهای بریده شده را بر روی کپهای در کنار میز پرتاب میکند. علاوه بر این، بیمه ملی خدمات درمانی تا حدودی این تفکر که بیمارهای طبقه کارگر چیزی در چنته نداشته و ارزش اهمیت دادن ندارند را از بین برده است. تا سالها بعد از شروع قرن حاضر، کشیدن دندانهای بیمارهای "مجانی" بدون استفاده از داروی بیهوشی امری معمولی بود. پولی که پرداخت نکردهاند، چرا باید داروی بیهوشی برای آنها استفاده کرد – این طرز برخورد بود. آن هم تغییر کرده است.
در عین حال هر موسسهای بخشی از گذشته تاریخی خود را برای همیشه با خود خواهد داشت. روح کِپلینگ همیشه در اتاقهای سربازخانه باقی خواهد ماند، و سخت است وارد یک اردوی کار شویم و یادی از اُلیور توئیست نکنیم. بیمارستانها در ابتدا اماکنی بودند غیر رسمی برای مردن جذامیها و دیگران، و بعدها به مکانی برای تمرین دانشجوها بر بدن فقرا تبدیل شدند. هنوز میتوان در معماری افسرده و مخصوص بیمارستانها نشانههایی از تاریخچه آنها را مشاهده کرد. من شکایتی از درمان شدن در هیچ بیمارستانی در انگلستان ندارم، ولی میدانم این غریزهای دقیق است که مردم را در صورت امکان به دوری از بیمارستان، و بخصوص بخشهای عمومی، ترقیب میکند. جدا از وضعیت قانونی، هنگامی که مساله "انضباط را قبول کن یا اخراج" مطرح باشد، بدون تردید نظارت کمتری بر درمان خود خواهید داشت و نمیتوانید اطمینان داشته باشید که آزمایش بیهودهای بر روی شما انجام نخواهد شد. مردن در تخت خودتان بسیار عالی است، ولی مردن در پوتینهایتان از آن هم بهتر است. هر قدر هم که مهربانی زیاد باشد و بهرهوری بالا، هر مرگی که در بیمارستان رخ میدهد جزییات بد و زنندهای با خود به همراه خواهد داشت، شاید چیزی کوچک و بیارزش که خاطرات دردناکی بر جای میگذارد و ناشی از عجله، شلوغی و نفس غیر شخصی بودن مکانی است که در آن مردم هر روز میان غریبهها میمیرند.
به احتمال ترس از بیمارستان همچنان در میان افراد خیلی فقیر وجود دارد، و در همه ما اندک زمانی است که از بین رفته است. لکهای تاریک که در لایههای سطحی ذهن ما نشسته است. قبلا اشاره کردم که به محض ورود به بیمارستان اِکس احساسی آشنا وجودم را پر کرد. چیزی که آن صحنه به یاد من آورد بیمارستانهای بدبو و سرشار از درد قرن نوزدهم بودند که من هیچ وقت از نزدیک ندیده بودم ولی درباره آنها دانشی سنتی داشتم. و چیزی، شاید دکتر سیاهپوش و کیف سیاه وی، یا شاید فقط بوی تعفن، باعث شد تا خاطره شعر تِنیسون، بیمارستان کودکان، که بیست سال بود به آن فکر نکرده بودم، از گوشههای حافظهام خارج شود. اتفاقی که افتاده بود این بود که در زمان کودکی، پرستاری که دوران کارش به زمان سرودن آن شعر میرسید، آن را بلند برای من خوانده بود. عذاب و وحشت بیمارستانهای قدیمی خاطرهای زنده در ذهن او بودند. هر دو از شنیدن شعر به لرزه افتاده بودیم، و سپس من آن را در ظاهر فراموش کرده بودم. حتی نامش هم چیزی را برایم زنده نمیکرد. ولی یک نگاه اجمالی به اتاق کم نور و پر از غرغر، با تختهای به هم چسبیده، زنجیره تفکراتی که به آن مربوط بود را به حرکت درآورد، و من در ادامه شب تمام داستان و حال و هوای شعر را با بسیاری از خطوطش به طور کامل به یاد آوردم.
جورج اورول، نوامبر ۱۹۴۶
----------------------
(۱) اورول در متن مقاله به نام اصلی بیمارستان اشارهای نمیکند و احتمالا با "اِکس" نامیدن آن سعی در مخفی نگاه داشتن هویت بیمارها، پزشکها و دیگر کارمندهای آن دارد. نام اصلی آن بیمارستان کُشین (Hôpital Cochin) است و اکنون در ناحیه چهاردهم پاریس قرار دارد.
2 نظر:
salam besiar lezzat bordam.
hamvatani az Leeds
دست مریزاد
تلاشتان ستودنی است
ارسال یک نظر