مقاله زیر (My Country Right or Left) بعد از شروع جنگ جهانی دوم، هنگامی که بسیاری از اطرافیان اورول مجبور به تجدید نظر در عقاید صلحگرایانه خود شده بودند، نوشته شده است. اورول به دوران کودکی خود و جنگ جهانی اول رجوع میکند و در تربیت خانوادگی خود به دنبال مشخصاتی میگردد تا به کمک آنها جوابی برای احساسات وطندوستانه خود و حمایتش از جنگ بیابد. این مقاله یکی از سه مقالهای است که اورول در وصیتنامه خود خواهان عدم چاپ مجدد آنها بعد از مرگ شده بود.
بر خلاف باور عمومی، گذشته پرحادثهتر از زمان حاضر نبود. اگر اینگونه به نظر میرسد به این دلیل است که وقتی به عقب نگاه میکنید حوادثی که با اختلاف زمانی زیاد رخ دادهاند به هم نزدیک میشوند، و به این دلیل که تعداد بسیار کمی از خاطراتتان دست نخورده باقی ماندهاند. بیشتر به دلیل کتابها، فیلمها و خاطراتی که در این بین عرضه شدهاند است که پنداشته میشود جنگ فعلی در مقایسه با جنگ ۱۸-۱۹۱۴ حوادث عظیم و حماسی کمتر دارد.
ولی اگر در زمان آن جنگ به دنیا آمده بودید، و اگر خاطرات واقعی خود را از نسخههای بعدا بزک شده آنها جدا کنید، خواهید فهمید که در آن زمان از اتفاقات بزرگ نبود که به شور میآمدید. به عنوان مثال، باور ندارم نبرد مارْن، برای عموم مردم، آنگونه که بعدها ادعا شد کیفیتی ملودرام داشت. من اصلا به یاد ندارم هرگز عبارت "نبرد مارن" را تا چندین سال بعد از جنگ شنیده باشم. نکته مهم فقط این بود که آلمانیها بیست و دو مایل با پاریس فاصله داشتند – که خود به اندازه کافی ترسناک بود، بعد از داستانهای جنایت در بلژیک – و بعد بنا به دلایلی عقبنشینی کرده بودند. وقتی جنگ شروع شد من یازده سال داشتم. اگر صادقانه خاطراتم را دستهبندی کنم و چیزهایی را که بعدها آموختهام جدا کنم، باید اغراق کنم که هیچ حادثهای در طول جنگ به اندازه غرق شدن تایتانیک، چند سال قبل از شروع جنگ، بر من تاثیر عمیق نگذاشت. این حادثه به نسبت کوچک تمام دنیا را لرزاند، و شوک ناشی از آن هنوز هم زنده است. گزارشهای دقیق و ناگواری را که بر سر میز صبحانه خوانده میشد به یاد دارم (در آن روزها خواندن روزنامه با صدای بلند عادتی معمول بود)، و به یاد دارم که در میان تمام صحنههای ترسناک چیزی که بیش از همه من را تحت تاثیر قرار داد این بود که تایتانیک ناگهان کله پا شده و از دماغه غرق شد، به گونهای که مردمی که به پاشنه کشتی آویزان بودند، قبل از اینکه در مغاک فرو روند، تا سیصد فوت به هوا بلند شده بودند. در دلم حس اضطرابی ایجاد کرد که تا به امروز هم آن را حس میکنم. هیچ چیزی در دوران جنگ آن احساس را در من ایجاد نکرد.
از شروع جنگ سه خاطره مشخص دارم که، به لطف کوچکی و بیاهمیتی، از وقایعی که بعدا رخ دادند تاثیر نپذیرفتهاند. اولی در مورد کاریکاتور "امپراطور آلمان" است (فکر میکنم اسم نفرتآور "قیصر" تا کمی بعد عمومی نشده بود) که در آخرین روزهای ژولای بیرون آمد. مردم از مسخره کردن یک عضو خانواده سلطنتی اندکی شوک شدند ("آخه خیلی مرد خوش تیپی است، جدا!")، گرچه در یک قدمی جنگ بودیم. دیگری از زمانی است که ارتش تمام اسبهای دهکده را برای استفاده خود توقیف کرد، و یک کالسکهچی، وقتی اسبش را که سالها برایش کار کرده بود بردند، در میان بازار شروع به گریه کرد. و دیگری هم مربوط به گروهی مرد جوان که در مقابل ایستگاه تجمع کرده بودند، در انتظار روزنامههای عصر که قرار بود با قطار از لندن وارد شوند. و توده روزنامههای پستهای رنگ (در آن دوران هنوز برخی از روزنامهها پستهای بودند)، یقههای بلند، شلوارهای به نسبت تنگ و کلاههای مخملی را بسیار بهتر از نام نبردهای هولناکی که همان موقع در مرز فرانسه جاری بود به یاد دارم.
از سالهای میانی جنگ، بیشتر شانههای مربعی، ساقهای ورم کرده و صدای مهمیز سربازان توپخانه را به یاد دارم، به یاد دارم که از یونیفورم توپچیها بیشتر از پیادهنظام خوشم میآمد. اگر از من بپرسید که چه خاطرهای از دوران پایان جنگ به خاطر دارم باید خیلی ساده پاسخ دهم – مارگارین. اینکه از ۱۹۱۷ به بعد تنها تاثیر جنگ بر ما از راه شکممان میگذشت نمونه خوبی برای خست و خودخواهی کودکان است. در کتابخانه مدرسه نقشه بزرگی از جبهه غرب به تخته نقاشی پونز شده بود، به همراه نخ ابریشمی قرمزی که مورب از میان ردیفی از سوزن رد شده بود. هر چند وقت یک بار نخ قرمز نیم اینچ به این طرف یا آن طرف تکان میخورد، هر تکان به معنی کوهی از جنازه. هیچ توجه نمیکردم. در مدرسه در میان پسرانی با هوشی بالاتر از حد متوسط بودم، ولی به یاد ندارم که حتی یکی از اتفاقات اصلی آن دوران با اهمیت واقعی خود در چشمان ما جلوه کرده باشد. انقلاب روسیه، برای نمونه، هیچ تاثیری نداشت، به جز برای چند نفری که خانوادههایشان در روسیه سرمایهگذاری کرده بودند. در میان کم سن و سالها عکسالعمل صلحگرایانه مدتها قبل از پایان جنگ نهادینه شده بود. بیتوجهی به مشق نظام در هنگ تعلیم افسران، و بیعلاقگی به جنگ نشانهای از روشنگری محسوب میشد. افسران جوانی که بازگشته بودند، ساخته شده به دست تجربیات هولناک و منزجر از رفتار نسل جوانتر که این تجربه را اصلا مهم طلقی نمیکرد، همیشه ما را به خاطر نرم بودن سرزنش میکردند. البته آنها نمیتوانستند هیچ برهانی که برای ما قابل فهم باشد بر زبان آورند. تنها کاری که میتوانستند بکنند داد کشیدن بر سر شما بود که جنگ "چیز خوبی بود"، جنگ "ما را محکم کرد"، "ما را ساخت" و غیره و غیره. ما فقط در جواب پوزخند میزدیم. صلحگرایی ما از نوع سرسختی بود که در کشورهای محفوظ و دارای نیروی دریایی قوی دیده میشود. تا سالها بعد از جنگ، هر گونه دانش یا علاقه نظامی، حتی دانستن اینکه گلوله از کدام طرف تفنگ خارج میشود، در محافل "روشنفکر" ایجاد سوء ظن میکرد. ۱۸-۱۹۱۴ به عنوان یک سلاخی بیهدف هدر رفته به حساب میآمد، و حتی مردانی که سلاخی شده بودند هم تا حدودی مقصر شناخته میشدند. هر وقت به آن آگهی سربازگیری، "پدر، تو در جنگ کبیر چه کار کردی؟" (یک کودک این را از پدر خجالتزده خود میپرسید)، و تمام کسانی که به دست آن اغوا شده و به ارتش پیوستند و بعدها به دلیل اینکه به جنگ اعتراض وجدانی نکردند در برابر کودکانشان خوار و ذلیل شدند فکر میکنم خندهام میگیرد.
ولی در نهایت مردان مرده انتقام خود را گرفتند. با گذر زمان و قدیمی شدن جنگ، بخصوص نسل من، آنهایی که فقط "کمی بچه بودند"، به تجربه بزرگی که از دست داده بودند آگاه شدند. من بیشتر وقت خود را در سالهای ۷-۱۹۲۲ بین مردانی گذراندم که فقط اندکی از من مسنتر بودند و به جنگ رفته بودند. بیوقفه درباره جنگ صحبت میکردند، البته با نوعی ترس، و دلتنگی روزافزون. میتوانید این دلتنگی را به وضوح در کتابهای جنگی انگلیسی ببینید. به علاوه، عکسالعمل صلحگرایانه فقط یک فاز بود، و حتی آنهایی که "کمی بچه بودند" هم برای جنگ تعلیم داده شده بودند. بیشتر طبقه متوسط انگلیسی از گهواره به بعد برای جنگ تعلیم داده شده است، نه از نظر فنی ولی روانی. قدیمترین شعار سیاسی که به خاطرم میآید "هشت تا (رزمناو دِرِدنات) میخواهیم، همین الان میخواهیم" است. در هشت سالگی عضو لیگ نیروی دریایی بودم و یونیفرم ملوانی و کلاهی که رویش نوشته شده بود "اِچ. اِم. اِس. اینوینسِبِل" میپوشیدم. حتی قبل از هنگ تعلیم افسران عضو سپاه دانشجویان افسری مدرسه خصوصی بودم. اینجا و آنجا، کم و بیش، از سن ده سالگی تفنگ به دست داشتهام، نه فقط برای آماده شدن برای جنگ، بلکه نوع خاصی از جنگ، جنگی که در آن توپها به صدایی در حد شور شهوانی میرسند، و در زمان تعیین شده از پشت جانپناه خارج میشوید، ناخنهای خود را با چنگ زدن به کیسههای شن میشکنید، و تلوتلو خوران از میان گل و سیم خاردار به میان آتش مسلسل میروید. یقین دارم که بخشی از علاقهای که نسل من به جنگ داخلی اسپانیا داشت ناشی از شباهت بسیار آن به جنگ کبیر بود. در مواقع بخصوص فرانکو میتوانست به قدر کافی هواپیما جمع کند و جنگ را به عصر مدرن بکشاند، و اینها لحظات تعیینکننده بودند. ولی در زمانهای دیگر رونوشت بدی از ۱۸-۱۹۱۴ بود، یک جنگ موضعی بود در خندق، با توپخانه، یورش، تک تیرانداز، گل، سیم خاردار، شپش و بنبست. در اوایل ۱۹۳۷ آن قسمتی از جبهه آراگُن که محل خدمت من بود باید حتما شبیه نواحی ساکت فرانسه در ۱۹۱۵ بوده باشد. تنها چیزی که کم داشت توپخانه بود. حتی در مواقع نادری که تمام توپها در هواِسکا و اطرافش با هم شلیک میکردند، تعدادشان فقط برای ایجاد صدای ناگیرایی مثل انتهای رعد و برق کافی بود. گلولههای توپهای شش اینچی فرانکو در هنگام برخورد صدای بلندی داشتند، ولی هیچ وقت بیشتر از یک دوجین نبودند. اولین بار که صدای توپخانه را که "خشمگین" شلیک میکرد شنیدم دلسرد کننده بود. با آن غرش بیوقفه و شگرفی که حواسم بیست سال در انتظارش بودند کاملا تفاوت داشت.
دقیقا نمیدانم اولین بار در چه سالی مطمئن شدم که جنگ فعلی خواهد آمد. بعد از ۱۹۳۶، مثل روز برای همه به جز یک احمق روشن بود. برای چندین سال جنگ پیشرو برای من مانند کابوس بود، و حتی در مواقعی بر علیه آن سخنرانی کردم و اعلامیه نوشتم. ولی شب قبل از اعلام قرارداد روسیه-آلمان خواب دیدم که جنگ شروع شده است. از آن خوابها بود که، جدا از معانی فرویدی، بعضی مواقع حال و روز احساسات درونی شما را آشکار میکنند. دو چیز به من یاد داد، اول اینکه با شروع جنگی که مدت زیادی از آن وحشت داشتم خلاص خواهم شد، دوم اینکه در باطنم وطندوست بودم، دست به خرابکاری و خیانت به طرف خودم نمیزنم، از جنگ حمایت میکنم و در صورت امکان میجنگم. پایین که آمدم خبر مسافرت ریبِنتِروپ به مسکو را در روزنامه دیدم (۱). پس جنگ در راه بود، و دولت، حتی دولت چَمبِرلین، از وفاداری من برخوردار بود. نیازی نیست که بگویم این وفادری فقط یک ژست بود و هست. مثل تقریبا تمام افرادی که میشناسم، این دولت از استخدام من در هر ظرفیتی خودداری کرده است، حتی به عنوان یک منشی یا سرباز صفر. ولی این احساسات آدم را عوض نمیکند. به علاوه، دیر یا زود مجبور میشوند از ما استفاده کنند.
اگر مجبور باشم که از دلایلم برای حمایت از جنگ دفاع کنم، فکر میکنم بتوانم. انتخاب میان مقاومت در برابر هیتلر و تسلیم شدن به او یک انتخاب واقعی نیست، و از نقطه نظر یک سوسیالیست باید بگویم که مقاومت بهتر است؛ در هر صورت من استدلالی برای تسلیم شدن به هیتلر پیدا نمیکنم که مقاومت جمهوری در اسپانیا، مقاومت چینیها در برابر ژاپن و غیره و غیره را به پوچی نکشاند. ولی وانمود نمیکنم که این پایه احساسی کارهای من است. چیزی که آن شب در آن خواب میدانستم این بود که تمرین طولانی طبقه متوسط در وطندوستی کار خود را کرده بود، و وقتی انگلستان در مخمصه جدی باشد دست زدن به خرابکاری برای من ناممکن خواهد بود. ولی کسی حق ندارد از این برداشت اشتباه بکند. وطندوستی هیچ ربطی به محافظهکاری ندارد. علاقه به چیزی است که در حال تغییر است ولی حسی عارفانه میگوید همان است که بود، مانند جانسپاری یک بُلشویک سابقا سفید برای روسیه. وفاداری همزمان به انگلستان چمبرلین و انگلستان آینده شاید ناممکن به نظر رسد، در صورتی که ندانیم پدیدهای روزانه است. فقط انقلاب توانایی نجات انگلستان را دارد، سالهای سال است که به وضوح مشخص است، ولی الان انقلاب شروع شده است، و ممکن است اگر هیتلر را بیرون نگاه داریم خیلی سریع پیشرفت کند. در عرض دو سال، شاید هم یک سال، اگر دوام آوریم، تغییراتی خواهیم دید که حتی احمقهای چشم بسته را هم متعجب خواهد کرد. با شهامت میگویم که جویهای لندن پر از خون خواهد شد. خب، اگر لازم است، بگذار بشوند. ولی وقتی مجاهدین سرخ در هتل ریتز مستقر شده باشند هم من همچنان بر این احساس خواهم بود که آن انگلیسی که از کودکی علاقه به آن را به دلایل کاملا متفاوت آموخته بودم همچنان به نحوی ادامه دارد.
من در جوی آلوده به نظامیگری بزرگ شدم، و بعد از آن پنج سال را با صدای شیپور تلف کردم. تا به امروز وقتی سرود ملی پخش میشود و من خبردار نمیایستم احساسی به من دست میدهد که انگار به مقدسات توهین کردهام. البته امری کودکانه است، ولی ترجیح میدهم که اینگونه تربیت شده باشم تا اینکه شبیه روشنفکران چپگرایی باشم که از فرط "روشنفکری" توان درک سادهترین احساسات را هم ندارند. وقتی زمانش فرا میرسد، دقیقا همانهایی که هیچ وقت با دیدن پرچم بریتانیا از جای خود نپریدهاند هستند که از زیر انقلاب شانه خالی خواهند کرد. هر کسی میتواند شعری که جان کُرنفُرد اندکی قبل از کشته شدن نوشت ("قبل از هجوم به هواِسکا") را با "امشب در بنبست سکوتی نفسگیر حاکم است"، اثر سِر هنری نیوبُلت، مقایسه کند. اختلافات فنی را که به کناری بگذارید، فقط مساله دوران است، خواهید دید که بار احساسی هر دو شعر تقریبا به طور کامل یکسان است. آن کمونیست جوانی که قهرمانانه در گردان بینالمللی کشته شد تا مغز استخوان بچه مدرسه خصوصی بود. وفاداری خود را عوض کرده بود ولی احساساتش را نه. چه چیز را ثابت میکند؟ فقط اینکه امکان ساختن یک سوسیالیست بر استخوانهای یک دایی جان ناپلئون وجود دارد، قدرت یک نوع وفاداری برای تغییر ماهیت دادن به نوعی دیگر، نیاز روحانی به وطندوستی و پاکدامنی نظامی که، هر چند مرغان پخته چپ از آنها بیزارند، تا به امروز جانشینی برای آنها پیدا نشده است.
جورج اورول، سپتامبر ۱۹۴۰
---------------------------------
(۱) ریبِنتِروپ (وزیر خارجه آلمان) در ۲۱ اوت ۱۹۳۹ به مسکو دعوت شد و در ۲۳ اوت به همراه مولوتوف (وزیر خارجه شوروی) قرارداد عدم خشونت بین دو کشور را امضا کرد.
بر خلاف باور عمومی، گذشته پرحادثهتر از زمان حاضر نبود. اگر اینگونه به نظر میرسد به این دلیل است که وقتی به عقب نگاه میکنید حوادثی که با اختلاف زمانی زیاد رخ دادهاند به هم نزدیک میشوند، و به این دلیل که تعداد بسیار کمی از خاطراتتان دست نخورده باقی ماندهاند. بیشتر به دلیل کتابها، فیلمها و خاطراتی که در این بین عرضه شدهاند است که پنداشته میشود جنگ فعلی در مقایسه با جنگ ۱۸-۱۹۱۴ حوادث عظیم و حماسی کمتر دارد.
ولی اگر در زمان آن جنگ به دنیا آمده بودید، و اگر خاطرات واقعی خود را از نسخههای بعدا بزک شده آنها جدا کنید، خواهید فهمید که در آن زمان از اتفاقات بزرگ نبود که به شور میآمدید. به عنوان مثال، باور ندارم نبرد مارْن، برای عموم مردم، آنگونه که بعدها ادعا شد کیفیتی ملودرام داشت. من اصلا به یاد ندارم هرگز عبارت "نبرد مارن" را تا چندین سال بعد از جنگ شنیده باشم. نکته مهم فقط این بود که آلمانیها بیست و دو مایل با پاریس فاصله داشتند – که خود به اندازه کافی ترسناک بود، بعد از داستانهای جنایت در بلژیک – و بعد بنا به دلایلی عقبنشینی کرده بودند. وقتی جنگ شروع شد من یازده سال داشتم. اگر صادقانه خاطراتم را دستهبندی کنم و چیزهایی را که بعدها آموختهام جدا کنم، باید اغراق کنم که هیچ حادثهای در طول جنگ به اندازه غرق شدن تایتانیک، چند سال قبل از شروع جنگ، بر من تاثیر عمیق نگذاشت. این حادثه به نسبت کوچک تمام دنیا را لرزاند، و شوک ناشی از آن هنوز هم زنده است. گزارشهای دقیق و ناگواری را که بر سر میز صبحانه خوانده میشد به یاد دارم (در آن روزها خواندن روزنامه با صدای بلند عادتی معمول بود)، و به یاد دارم که در میان تمام صحنههای ترسناک چیزی که بیش از همه من را تحت تاثیر قرار داد این بود که تایتانیک ناگهان کله پا شده و از دماغه غرق شد، به گونهای که مردمی که به پاشنه کشتی آویزان بودند، قبل از اینکه در مغاک فرو روند، تا سیصد فوت به هوا بلند شده بودند. در دلم حس اضطرابی ایجاد کرد که تا به امروز هم آن را حس میکنم. هیچ چیزی در دوران جنگ آن احساس را در من ایجاد نکرد.
از شروع جنگ سه خاطره مشخص دارم که، به لطف کوچکی و بیاهمیتی، از وقایعی که بعدا رخ دادند تاثیر نپذیرفتهاند. اولی در مورد کاریکاتور "امپراطور آلمان" است (فکر میکنم اسم نفرتآور "قیصر" تا کمی بعد عمومی نشده بود) که در آخرین روزهای ژولای بیرون آمد. مردم از مسخره کردن یک عضو خانواده سلطنتی اندکی شوک شدند ("آخه خیلی مرد خوش تیپی است، جدا!")، گرچه در یک قدمی جنگ بودیم. دیگری از زمانی است که ارتش تمام اسبهای دهکده را برای استفاده خود توقیف کرد، و یک کالسکهچی، وقتی اسبش را که سالها برایش کار کرده بود بردند، در میان بازار شروع به گریه کرد. و دیگری هم مربوط به گروهی مرد جوان که در مقابل ایستگاه تجمع کرده بودند، در انتظار روزنامههای عصر که قرار بود با قطار از لندن وارد شوند. و توده روزنامههای پستهای رنگ (در آن دوران هنوز برخی از روزنامهها پستهای بودند)، یقههای بلند، شلوارهای به نسبت تنگ و کلاههای مخملی را بسیار بهتر از نام نبردهای هولناکی که همان موقع در مرز فرانسه جاری بود به یاد دارم.
از سالهای میانی جنگ، بیشتر شانههای مربعی، ساقهای ورم کرده و صدای مهمیز سربازان توپخانه را به یاد دارم، به یاد دارم که از یونیفورم توپچیها بیشتر از پیادهنظام خوشم میآمد. اگر از من بپرسید که چه خاطرهای از دوران پایان جنگ به خاطر دارم باید خیلی ساده پاسخ دهم – مارگارین. اینکه از ۱۹۱۷ به بعد تنها تاثیر جنگ بر ما از راه شکممان میگذشت نمونه خوبی برای خست و خودخواهی کودکان است. در کتابخانه مدرسه نقشه بزرگی از جبهه غرب به تخته نقاشی پونز شده بود، به همراه نخ ابریشمی قرمزی که مورب از میان ردیفی از سوزن رد شده بود. هر چند وقت یک بار نخ قرمز نیم اینچ به این طرف یا آن طرف تکان میخورد، هر تکان به معنی کوهی از جنازه. هیچ توجه نمیکردم. در مدرسه در میان پسرانی با هوشی بالاتر از حد متوسط بودم، ولی به یاد ندارم که حتی یکی از اتفاقات اصلی آن دوران با اهمیت واقعی خود در چشمان ما جلوه کرده باشد. انقلاب روسیه، برای نمونه، هیچ تاثیری نداشت، به جز برای چند نفری که خانوادههایشان در روسیه سرمایهگذاری کرده بودند. در میان کم سن و سالها عکسالعمل صلحگرایانه مدتها قبل از پایان جنگ نهادینه شده بود. بیتوجهی به مشق نظام در هنگ تعلیم افسران، و بیعلاقگی به جنگ نشانهای از روشنگری محسوب میشد. افسران جوانی که بازگشته بودند، ساخته شده به دست تجربیات هولناک و منزجر از رفتار نسل جوانتر که این تجربه را اصلا مهم طلقی نمیکرد، همیشه ما را به خاطر نرم بودن سرزنش میکردند. البته آنها نمیتوانستند هیچ برهانی که برای ما قابل فهم باشد بر زبان آورند. تنها کاری که میتوانستند بکنند داد کشیدن بر سر شما بود که جنگ "چیز خوبی بود"، جنگ "ما را محکم کرد"، "ما را ساخت" و غیره و غیره. ما فقط در جواب پوزخند میزدیم. صلحگرایی ما از نوع سرسختی بود که در کشورهای محفوظ و دارای نیروی دریایی قوی دیده میشود. تا سالها بعد از جنگ، هر گونه دانش یا علاقه نظامی، حتی دانستن اینکه گلوله از کدام طرف تفنگ خارج میشود، در محافل "روشنفکر" ایجاد سوء ظن میکرد. ۱۸-۱۹۱۴ به عنوان یک سلاخی بیهدف هدر رفته به حساب میآمد، و حتی مردانی که سلاخی شده بودند هم تا حدودی مقصر شناخته میشدند. هر وقت به آن آگهی سربازگیری، "پدر، تو در جنگ کبیر چه کار کردی؟" (یک کودک این را از پدر خجالتزده خود میپرسید)، و تمام کسانی که به دست آن اغوا شده و به ارتش پیوستند و بعدها به دلیل اینکه به جنگ اعتراض وجدانی نکردند در برابر کودکانشان خوار و ذلیل شدند فکر میکنم خندهام میگیرد.
ولی در نهایت مردان مرده انتقام خود را گرفتند. با گذر زمان و قدیمی شدن جنگ، بخصوص نسل من، آنهایی که فقط "کمی بچه بودند"، به تجربه بزرگی که از دست داده بودند آگاه شدند. من بیشتر وقت خود را در سالهای ۷-۱۹۲۲ بین مردانی گذراندم که فقط اندکی از من مسنتر بودند و به جنگ رفته بودند. بیوقفه درباره جنگ صحبت میکردند، البته با نوعی ترس، و دلتنگی روزافزون. میتوانید این دلتنگی را به وضوح در کتابهای جنگی انگلیسی ببینید. به علاوه، عکسالعمل صلحگرایانه فقط یک فاز بود، و حتی آنهایی که "کمی بچه بودند" هم برای جنگ تعلیم داده شده بودند. بیشتر طبقه متوسط انگلیسی از گهواره به بعد برای جنگ تعلیم داده شده است، نه از نظر فنی ولی روانی. قدیمترین شعار سیاسی که به خاطرم میآید "هشت تا (رزمناو دِرِدنات) میخواهیم، همین الان میخواهیم" است. در هشت سالگی عضو لیگ نیروی دریایی بودم و یونیفرم ملوانی و کلاهی که رویش نوشته شده بود "اِچ. اِم. اِس. اینوینسِبِل" میپوشیدم. حتی قبل از هنگ تعلیم افسران عضو سپاه دانشجویان افسری مدرسه خصوصی بودم. اینجا و آنجا، کم و بیش، از سن ده سالگی تفنگ به دست داشتهام، نه فقط برای آماده شدن برای جنگ، بلکه نوع خاصی از جنگ، جنگی که در آن توپها به صدایی در حد شور شهوانی میرسند، و در زمان تعیین شده از پشت جانپناه خارج میشوید، ناخنهای خود را با چنگ زدن به کیسههای شن میشکنید، و تلوتلو خوران از میان گل و سیم خاردار به میان آتش مسلسل میروید. یقین دارم که بخشی از علاقهای که نسل من به جنگ داخلی اسپانیا داشت ناشی از شباهت بسیار آن به جنگ کبیر بود. در مواقع بخصوص فرانکو میتوانست به قدر کافی هواپیما جمع کند و جنگ را به عصر مدرن بکشاند، و اینها لحظات تعیینکننده بودند. ولی در زمانهای دیگر رونوشت بدی از ۱۸-۱۹۱۴ بود، یک جنگ موضعی بود در خندق، با توپخانه، یورش، تک تیرانداز، گل، سیم خاردار، شپش و بنبست. در اوایل ۱۹۳۷ آن قسمتی از جبهه آراگُن که محل خدمت من بود باید حتما شبیه نواحی ساکت فرانسه در ۱۹۱۵ بوده باشد. تنها چیزی که کم داشت توپخانه بود. حتی در مواقع نادری که تمام توپها در هواِسکا و اطرافش با هم شلیک میکردند، تعدادشان فقط برای ایجاد صدای ناگیرایی مثل انتهای رعد و برق کافی بود. گلولههای توپهای شش اینچی فرانکو در هنگام برخورد صدای بلندی داشتند، ولی هیچ وقت بیشتر از یک دوجین نبودند. اولین بار که صدای توپخانه را که "خشمگین" شلیک میکرد شنیدم دلسرد کننده بود. با آن غرش بیوقفه و شگرفی که حواسم بیست سال در انتظارش بودند کاملا تفاوت داشت.
دقیقا نمیدانم اولین بار در چه سالی مطمئن شدم که جنگ فعلی خواهد آمد. بعد از ۱۹۳۶، مثل روز برای همه به جز یک احمق روشن بود. برای چندین سال جنگ پیشرو برای من مانند کابوس بود، و حتی در مواقعی بر علیه آن سخنرانی کردم و اعلامیه نوشتم. ولی شب قبل از اعلام قرارداد روسیه-آلمان خواب دیدم که جنگ شروع شده است. از آن خوابها بود که، جدا از معانی فرویدی، بعضی مواقع حال و روز احساسات درونی شما را آشکار میکنند. دو چیز به من یاد داد، اول اینکه با شروع جنگی که مدت زیادی از آن وحشت داشتم خلاص خواهم شد، دوم اینکه در باطنم وطندوست بودم، دست به خرابکاری و خیانت به طرف خودم نمیزنم، از جنگ حمایت میکنم و در صورت امکان میجنگم. پایین که آمدم خبر مسافرت ریبِنتِروپ به مسکو را در روزنامه دیدم (۱). پس جنگ در راه بود، و دولت، حتی دولت چَمبِرلین، از وفاداری من برخوردار بود. نیازی نیست که بگویم این وفادری فقط یک ژست بود و هست. مثل تقریبا تمام افرادی که میشناسم، این دولت از استخدام من در هر ظرفیتی خودداری کرده است، حتی به عنوان یک منشی یا سرباز صفر. ولی این احساسات آدم را عوض نمیکند. به علاوه، دیر یا زود مجبور میشوند از ما استفاده کنند.
اگر مجبور باشم که از دلایلم برای حمایت از جنگ دفاع کنم، فکر میکنم بتوانم. انتخاب میان مقاومت در برابر هیتلر و تسلیم شدن به او یک انتخاب واقعی نیست، و از نقطه نظر یک سوسیالیست باید بگویم که مقاومت بهتر است؛ در هر صورت من استدلالی برای تسلیم شدن به هیتلر پیدا نمیکنم که مقاومت جمهوری در اسپانیا، مقاومت چینیها در برابر ژاپن و غیره و غیره را به پوچی نکشاند. ولی وانمود نمیکنم که این پایه احساسی کارهای من است. چیزی که آن شب در آن خواب میدانستم این بود که تمرین طولانی طبقه متوسط در وطندوستی کار خود را کرده بود، و وقتی انگلستان در مخمصه جدی باشد دست زدن به خرابکاری برای من ناممکن خواهد بود. ولی کسی حق ندارد از این برداشت اشتباه بکند. وطندوستی هیچ ربطی به محافظهکاری ندارد. علاقه به چیزی است که در حال تغییر است ولی حسی عارفانه میگوید همان است که بود، مانند جانسپاری یک بُلشویک سابقا سفید برای روسیه. وفاداری همزمان به انگلستان چمبرلین و انگلستان آینده شاید ناممکن به نظر رسد، در صورتی که ندانیم پدیدهای روزانه است. فقط انقلاب توانایی نجات انگلستان را دارد، سالهای سال است که به وضوح مشخص است، ولی الان انقلاب شروع شده است، و ممکن است اگر هیتلر را بیرون نگاه داریم خیلی سریع پیشرفت کند. در عرض دو سال، شاید هم یک سال، اگر دوام آوریم، تغییراتی خواهیم دید که حتی احمقهای چشم بسته را هم متعجب خواهد کرد. با شهامت میگویم که جویهای لندن پر از خون خواهد شد. خب، اگر لازم است، بگذار بشوند. ولی وقتی مجاهدین سرخ در هتل ریتز مستقر شده باشند هم من همچنان بر این احساس خواهم بود که آن انگلیسی که از کودکی علاقه به آن را به دلایل کاملا متفاوت آموخته بودم همچنان به نحوی ادامه دارد.
من در جوی آلوده به نظامیگری بزرگ شدم، و بعد از آن پنج سال را با صدای شیپور تلف کردم. تا به امروز وقتی سرود ملی پخش میشود و من خبردار نمیایستم احساسی به من دست میدهد که انگار به مقدسات توهین کردهام. البته امری کودکانه است، ولی ترجیح میدهم که اینگونه تربیت شده باشم تا اینکه شبیه روشنفکران چپگرایی باشم که از فرط "روشنفکری" توان درک سادهترین احساسات را هم ندارند. وقتی زمانش فرا میرسد، دقیقا همانهایی که هیچ وقت با دیدن پرچم بریتانیا از جای خود نپریدهاند هستند که از زیر انقلاب شانه خالی خواهند کرد. هر کسی میتواند شعری که جان کُرنفُرد اندکی قبل از کشته شدن نوشت ("قبل از هجوم به هواِسکا") را با "امشب در بنبست سکوتی نفسگیر حاکم است"، اثر سِر هنری نیوبُلت، مقایسه کند. اختلافات فنی را که به کناری بگذارید، فقط مساله دوران است، خواهید دید که بار احساسی هر دو شعر تقریبا به طور کامل یکسان است. آن کمونیست جوانی که قهرمانانه در گردان بینالمللی کشته شد تا مغز استخوان بچه مدرسه خصوصی بود. وفاداری خود را عوض کرده بود ولی احساساتش را نه. چه چیز را ثابت میکند؟ فقط اینکه امکان ساختن یک سوسیالیست بر استخوانهای یک دایی جان ناپلئون وجود دارد، قدرت یک نوع وفاداری برای تغییر ماهیت دادن به نوعی دیگر، نیاز روحانی به وطندوستی و پاکدامنی نظامی که، هر چند مرغان پخته چپ از آنها بیزارند، تا به امروز جانشینی برای آنها پیدا نشده است.
جورج اورول، سپتامبر ۱۹۴۰
---------------------------------
(۱) ریبِنتِروپ (وزیر خارجه آلمان) در ۲۱ اوت ۱۹۳۹ به مسکو دعوت شد و در ۲۳ اوت به همراه مولوتوف (وزیر خارجه شوروی) قرارداد عدم خشونت بین دو کشور را امضا کرد.
2 نظر:
چه کلمه ای معادل(دایی جان ناپلئون)در متن اصلی است¿
متشکرم
در متن اصلی از Blimp یا همان Colonel Blimp استفاده شده که شخصیتی است کارتونی، خلق شده در اوایل قرن بیستم و دارای خصوصیات شخصیتیای از قبیل ناسیونالیسم کور، خودبزرگبینی، تندخویی و غیره. تفاوت عمده Colonel Blimp و داییجان ناپلئون در این است که اولی به طور عمده نماد بخشی از طبقه متوسط رو به استیصال است و دومی نماینده اشرافیت رو به استیصال
ارسال یک نظر