مقاله زیر (Toward European Unity) اولین بار به عنوان بخش چهارم مجموعه "آینده سوسیالیسم" در پارتیزان ریویو (Partisan Review) منتشر شد و اورول در آن به شرح چشمانداز سوسیالیسم و نقش آن در آینده یک اروپای متحد میپردازد.
امروزه یک سوسیالیست در جایگاه دکتری قرار دارد که مشغول مداوا کردن بیماری رو به موت است. به عنوان یک دکتر، وظیفه او میباشد تا بیمار را زنده نگاه دارد، و در نتیجه فرض کند که بیمار بخت کوچکی برای التیام دارد. به عنوان یک دانشمند، وظیفه او است که با حقایق روبهرو شود، و بپذیرد که بیمار به احتمال خواهد مرد. فعالیت ما به عنوان یک سوسیالیست فقط در صورتی معنی پیدا میکند که باور کنیم امکان برقراری سوسیالیسم وجود دارد، ولی اگر اندکی درنگ کنیم و به آنچه احتمالا اتفاق خواهد افتاد فکر کنیم، فکر میکنم باید قبول کنیم بخت با ما یار نیست. اگر اهل شرط بستن بودم، با محاسبه عینی احتمالات و کنار گذاشتن آرزوهای خودم، به این نتیجه میرسیدم که تمدن بختی برای دوام بیشتر از چند صد سال ندارد. به نظر من سه امکان در مقابل خود داریم:
۱) اینکه آمریکاییها، قبل از دستیابی روسها به آن، تصمیم به استفاده از بمب اتمی میگیرند. این چیزی را حل نخواهد کرد. خطر فعلی را که الان در شمایل شوروی ظهور کرده است بر طرف میکند، ولی به ظهور امپراطوریهای جدید، رقابتهای جدید، بمبهای اتمی بیشتر و غیره خواهد انجامید. به نظر من، در هر صورت این کم احتمالترین نتیجه از میان سه سناریو است، چون یک جنگ پیشگیری کننده جنایتی نیست که به راحتی توسط کشوری که در آن رگههایی از دموکراسی باقی مانده است صورت بگیرد.
۲) اینکه "جنگ سرد" فعلی تا هنگامی که شوروی، و چند کشور دیگر، به بمب هستهای دست یابند ادامه خواهد یافت. سپس مدت کوتاهی برای تنفس وجود خواهد داشت و بعد، ووش! موشکها شلیک میشوند، بنگ! بمبها منفجر میشوند، و مراکز صنعتی جهان از صحنه روزگار محو خواهند شد، احتمالا بدتر از آنکه بشود آنها را بازسازی کرد. حتی اگر یک حکومت، یا گروهی از حکومتها، از چنین جنگی به عنوان پیروز سوری خارج شود، به احتمال زیاد از بازسازی تمدن ماشینی ناتوان خواهد بود.
۳) اینکه ترس ایجاد شده توسط بمب اتمی و سلاحهایی که در آینده خواهند آمد به میزانی زیاد باشد که همه از استفاده از آنها خودداری کنند. این به نظر من بدترین سناریو موجود است. به معنی تقسیم دنیا بین دو یا سه ابر-حکومت وسیع خواهد بود که قدرت فتح یکدیگر را ندارند و سرنگونی آنها به دست شورش داخلی هم ناممکن است. به احتمال قوی ساختاری وابسته به سلسله مراتب خواهند داشت با طبقهای نیمه مقدس در بالا و بردگی آشکار در پایین، و سرکوب آزادی از تمام آنچه تا به امروز دیده شده است کاملتر خواهد بود. در داخل هر حکومت جو روانی لازم به وسیله قطع رابطه با دنیای خارج و جنگی ساختگی با حکومتهای رقیب حفظ خواهد شد. تمدنهایی از این قبیل ممکن است برای هزاران سال ثابت بمانند.
بیشتر خطراتی که طرح کردهام قبل از اختراع بمب اتمی هم وجود داشته و قابل پیشبینی بودند. تنها راه اجتناب از آنها که به ذهن من میرسد ارایه شبح جامعهای بزرگ، در این یا آن مکان، از مردمی به نسبت آزاد و شاد است که انگیزه اصلی زندگی در آن تعقیب پول و قدرت نباشد. به زبان دیگر، باید در ناحیه بزرگی سوسیالیسم دموکراتیک برقرار شود. ولی تنها ناحیهای که امکان راه اندازی آن در آینده نزدیک وجود دارد اروپای غربی است. میتوان گفت که سنت سوسیالیسم دموکراتیک، به جز استرالیا و زلاندنو، فقط در اسکاندیناوی، آلمان، اتریش، چکسلواکی، سوییس، هلند، فرانسه، بریتانیا، اسپانیا و ایتالیا وجود دارد، آن هم به صورت یک خط در میان. فقط در این کشورها است که کلمه "سوسیالیسم" برای تعداد زیادی از مردم جذابیت دارد، و در نظر آنها با برابری، آزادی و اینترناسیونالیسم گره خورده است. در مناطق دیگر یا نفوذی ندارد یا معنی کاملا متفاوتی دارد. تودهها در آمریکای شمالی به سرمایهداری راضی هستند، و اینکه بعد از فروپاشی سرمایهداری به کدام سو خواهند چرخید قابل پیشبینی نیست. در شوروی، در آنجا نوعی از اُلیگارشی شراکتی چیره است که تنها بر خلاف خواست و نظر اقلیت حاکم میتواند به سوسیالیسم دموکراتیک تبدیل شود. کلمه "سوسیالیسم" اندکی بیش در آسیا نفوذ نکرده است. جنبشهای استقلالی آسیایی یا سیرتی فاشیستی دارند، یا به مسکو چشم دوختهاند، یا هر دو نگرش را با هم تلفیق کردهاند: و در زمان فعلی تمام جنبشهای رنگینپوستها به عرفان نژادی آلوده هستند. در بیشتر آمریکای جنوبی هم وضعیت در عمل به این شکل است، همانطور که در آسیا و خاورمیانه اینگونه است. سوسیالیسم در هیچ مکانی وجود ندارد، ولی در زمان حاضر حتی به عنوان یک تئوری هم فقط در اروپا مقبولیت دارد. البته، نمیتوان مدعی شد که سوسیالیسم کامل برقرار شده است مگر اینکه جهانی باشد، ولی این فرآیند باید در جایی آغاز شود، و من توان تصور این آغاز را در خارج از فدراسیونی از کشورهای اروپای غربی که به جماهیر سوسیالیستی بدون مستعمره تبدیل شده باشند ندارم. در نتیجه ایالات متحده سوسیالیستی اروپا به نظر من امروزه تنها هدف ارزنده سیاسی است. چنین فدراسیونی در حدود ۲۵۰ میلیون نفر را در بر خواهد گرفت که شاید شامل نیمی از کارگران صنعتی ماهر دنیا شود. احتیاجی به گوشزد کردن سختیهای هنگفت و وحشاتناکی که پیش روی عملی شدن چنین چیزی است ندارم و برخی از آنها را تا چند لحظه دیگر فهرست میکنم. ولی ما نباید احساس کنیم که ذاتا عملی نیست، یا اینکه کشورهایی که چنین با هم متفاوت هستند توانایی اتحاد داوطلبانه را ندارند. اتحادیه اروپای غربی، به خودی خود، از اتحادیهای مانند شوروی یا امپراطوری بریتانیا عجیبتر نیست.
به
سراغ سختیها برویم.
بزرگترین
مشکل در میان تمام مشکلات کلبی مسلکی و
محافظهکاری مردم در تمام نقاط، ناآگاهی
آنها از خطر و ناتوانی آنها در تصور چیزهای
جدید است – در کل، همانطور که برتراند
راسل اخیرا توصیف کرد، بیمیلی بشریت به
تسلیم شدن در راه نجات خود.
ولی
نیروهای بدطینت هم برای جلوگیری از ایجاد
اتحاد در اروپا فعال هستند، و روابط
اقتصادی موجود که کیفیت زندگی مردم اروپا
به آنها وابسته است با سوسیالیسم واقعی
همخوانی ندارند.
مواردی
که به نظر من چهار مانع اصلی هستند را به
همراه توضیح کوتاهی فهرست میکنم:
۱) دشمنی روسیه. روسها نمیتوانند با اتحادیهای در اروپا که تحت کنترل خودشان نباشد دشمن نباشند. دلایلش، هم آنها که وانمود میشوند هم آنها که واقعی هستند، به میزان کافی واضح میباشند. پس باید بر روی جنگ بازدارنده، ارعاب سیستماتیک کشورهای کوچکتر و خرابکاری فراگیر احزاب کمونیست حساب کرد. بالاتر از همه این خطر وجود دارد که توده مردم اروپا اعتقاد خود به افسانه شوروی را حفظ کنند. تا وقتی این اعتقاد وجود داشته باشد، ایده اروپای سوسیالیست به میزان کافی برای جذب کوشش مورد نیاز رباینده نخواهد بود.
۲) دشمنی آمریکا. اگر ایالات متحده سرمایهدار باقی بماند، و بخصوص اگر برای صادرات به بازار احتیاج داشته باشد، نمیتواند به چشم دوستی به اروپای سوسیالیست نگاه کند. بیشک احتمال کمتری برای دخالت قهرآمیز در مقایسه با شوروی دارد، ولی فشار از جانب آمریکا عامل مهمی است چون از همه آسانتر میتواند بر بریتانیا وارد شود، تنها کشوری که از قلمرو شوروی خارج است. از ۱۹۴۰ بریتانیا در برابر دیکتاتورهای اروپایی به قیمت وابستگی تقریبا کامل به آمریکا مقاومت کرده است. در واقع، تنها راه خروج بریتانیا از سلطه آمریکا کنار گذاشتن رویای قدرت خارج از اروپا است. قلمروهای انگلیسی زبان، مستعمرات وابسته، شاید به جز در آفریقا، حتی ذخایر نفت بریتانیا، همه در دست آمریکا گرو هستند. در نتیجه همیشه این خطر وجود دارد که آمریکا با بیرون کشیدن بریتانیا اتحاد در اروپا را بر هم زند.
۳) امپریالیسم. ملتهای اروپا، بخصوص بریتانیاییها، مدت مدیدی است که کیفیت بالای زندگی خود را مدیون استثمار مستقیم یا غیر مستقیم رنگینپوستها هستند. این رابطه هیچ وقت به وسیله تبلیغات رسمی سوسیالیستی توضیح داده نشده است، و کارگر بریتانیایی، به جای اینکه به او گفته شود که با استانداردهای جهانی، نسبت به درآمدش، سطح زندگی بالاتری دارد، به او آموزش داده شده است که خود را به چشم یک برده بیگاری کشیده ببیند. تودهها در همه جا "سوسیالیسم" را به دستمزد بالاتر، ساعت کار کمتر، خانههای بهتر، بیمه اجتماعی فراگیر و غیره و غیره ربط میدهند. ولی به هیچ عنوان قطعی نیست که ما استطاعت مالی لازم برای برخوردار بودن از این امکانات را در صورت حذف امتیازاتی که از استثمار مصتعمراتمان به دست میآوریم داشته باشیم. حتی اگر درآمد ملی کاملا هم مساوی تقسیم شود، در صورت نزول درآمد ملی، درآمد طبقه کارگر هم نزول خواهد یافت. در بهترین حالت به دورهای طولانی و سخت برای بازسازی نیاز داریم و افکار عمومی در هیچ مکانی برای این امر آماده نشده است. در این میان اما ملت اروپایی، برای اینکه بتواند در خانه از سوسیالیسم واقعی برخوردار باشد، باید دست از استثمار دیگران در خارج بکشد. اولین قدم برای رسیدن به فدراسیون سوسیالیستی اروپا خروج بریتانیا از هند است. ولی این چیز دیگری را هم شامل میشود. اگر ایالات متحده سوسیالیستی اروپا بخواهد مستقل باشد و بتواند در برابر شوروی و آمریکا از خود دفاع کند، باید آفریقا و خاورمیانه را هم شامل شود. ولی این به آن معنی است که موقعیت مردم بومی در آن مناطق باید به طور کامل عوض شود – مراکش یا نیجریه یا اَبیسینیا نباید مستعمره یا شبه-مستعمره باقی بمانند بلکه باید به جماهیر مستقل و کاملا برابر با ملتها اروپایی تبدیل شوند. این متضمن تغییری هنگفت در منظر و تلاشی پیچیده و تلخ است که احتمالا بدون خونریزی ممکن نخواهد بود. وقتی کار به تنگنا بکشد نیروهای امپریالیسم قدرت خود را نشان خواهند داد، و کارگر بریتانیایی، اگر آموخته باشد که سوسیالیسیم را در قالب مادی ببیند، در نهایت ممکن است باقی ماندن به عنوان یک قدرت امپریالیستی به قیمت نوچگی آمریکا را ترجیح دهد. تمام ملتهای اروپایی، حداقل آنهایی که قرار است بخشی از این اتحادیه باشند، تا حدودی با این انتخاب روبهرو هستند.
۴) کلیسای کاتولیک. همزمان با عریان شدن روزافزون اختلافات شرق و غرب، این خطر وجود دارد که سوسیالیستهای دموکرات و متحجرین مجبور به ائتلاف در قالب نوعی جبهه ملی شوند. احتمال اینکه کلیسا نقش پل میان این دو را بازی کند از همه بیشتر است. در هر حال کلیسا تمام تلاش خود را خواهد کرد تا کنترل هر جنبشی که هدفش اتحاد در اروپا باشد را به دست آورد و آن را عقیم کند. خطر کلیسا در این است که به معنی معمول متحجر نیست. با اقتصاد بازار سرمایهداری یا ساختار طبقاتی موجود گره نخورده است، و لزوما با آنها نابود نخواهد شد. به خوبی توان ساختن با سوسیالیسم را دارد، هر چند در ظاهر، به این شرط که موقعیت خودش حفظ شود. ولی اگر به آن اجازه داده شود تا به عنوان یک سازمان قوی باقی بماند، ایجاد سوسیالیسم را ناممکن خواهد کرد، چون تاثیر آن همیشه بر علیه آزادی بیان و عقیده، برابری انسانی، و بر علیه هر نوع اجتماعی که لذتهای دنیوی را ترویج کند بوده و خواهد بود.
وقتی به تمام این مشکلات فکر میکنم، وقتی به تغییرات روانی هنگفتی که مورد نیاز است فکر میکنم، ظهور ایالات متحد سوسیالیستی اروپا اتفاقی نامحتمل به نظر میرسد. منظورم این نیست که اکثریت مردم به شکل غیر فعال برای آن آماده نیستند. منظورم این است که شخصی یا گروهی از اشخاص دیده نمیشود که کوچکترین بخت رسیدن به قدرت و در عین حال قدرت انگاشت کافی برای درک ملزومات را داشته باشد و از پیروان خود بخواهد که در این راه ایثار کنند. ولی در عین حال هدف ارزنده دیگری هم نمیبینم. زمانی فکر میکردم که میشود امپراطوری بریتانیا را به فدراسیونی از جماهیر سوسیالیستی تبدیل کرد، ولی اگر بختی هم بود، آن را با آزاد نکردن هند و برخورد معمول خود با رنگینپوستها از دست دادیم. شاید اروپا هم به آخر خط رسیده باشد و در آینده دور نوع بهتری از جامعه در هند یا چین ظهور خواهد کرد. ولی اعتقاد دارم که اگر بشود با ایجاد سوسیالیسم دموکراتیک در جایی و در مدتی کوتاه از جنگ اتمی جلوگیری کرد، آنجا اروپا است.
البته، اگر خوشبینانه نباشند، دلایلی برای تعلیق قضاوت در مورد بعضی نکات وجود دارد. یک چیز که به نفع ما است کم بودن احتمال یک جنگ بزرگ در آینده نزدیک است. شاید جنگی که شامل پرتاب موشک شود رخ دهد، ولی نه جنگی که شامل بسیج دهها میلیون نفر شود. در حال حاضر هر ارتش بزرگی سریع تحلیل خواهد رفت، و این روند ممکن است برای ده یا حتی بیست سال ادامه پیدا کند. در عرض آن مدت ممکن است اتفاقات غیرمترقبهای رخ دهد. برای مثال، جنبش سوسیالیستی قدرتمندی در آمریکا ممکن است برای اولین بار در قالب "سرمایهدار" ظهور کند و به این معنی تلقی شود که این امری تغییرناپذیر است، مانند خصوصیتی نژادی از قبیل رنگ چشم یا مو. ولی در واقع نمیتواند عوض نشدنی باشد، چون سرمایهداری آشکارا آیندهای ندارد، و ما نمیتوانیم از قبل مطمئن باشیم که تغییر بعدی در ایالات متحده تغییری در جهت بهتر نیست.
ما، به همین ترتیب، از تغییرات آتی در شوروی، در صورت عقب افتادن جنگ برای یک نسل یا بیشتر، بیخبر هستیم. در جامعهای شبیه به آن، تغییرات فکری ریشهای همیشه کم احتمال به نظر میرسد، چون نه تنها مخالفت آشکار ممکن نیست بلکه رژیم، با کنترل کردن آموزش، اخبار و غیره، قصد متوقف کردن نوسان اعتقادی از یک نسل به نسل دیگر را دارد، چیزی که در یک جامعه لیبرال به صورت طبیعی رخ میدهد. ولی، با تمام این حرفها، گرایش یک نسل به رد عقاید نسل قبل از خود یکی از خصوصیات پایدار بشری است که حتی اِن. کِی. وی. دی. (سازمان امنیت شوروی در زمان استالین) هم توان نابودی آن را ندارد. اگر اینگونه باشد شاید تا ۱۹۶۰ میلیونها جوان روس وجود داشته باشند که از دیکتاتوری و رژه رفتن خسته شدهاند، خواهان آزادی بیشتر هستند، و نسبت به غرب رفتاری دوستانهتر دارند.
یا شاید در صورت تقسیم دنیا به سه ابر-حکومت شکستناپذیر، سنت لیبرال در دنیای آنگلوساکسون قدرت کافی را برای قابل قبول کردن زندگی داشته باشد و حتی امید به پیشرفت را تا حدودی زنده نگاه دارد. اما تمام اینها حدسیات است. چشمانداز واقعی، تا آنجا که من میتوانم احتمالات را محاسبه کنم، خیلی تاریک است، و هر تفکر جدی باید از این حقیقت شروع شود.
جورج اورول، ژوئیه-اوت ۱۹۴۷
البته، اگر خوشبینانه نباشند، دلایلی برای تعلیق قضاوت در مورد بعضی نکات وجود دارد. یک چیز که به نفع ما است کم بودن احتمال یک جنگ بزرگ در آینده نزدیک است. شاید جنگی که شامل پرتاب موشک شود رخ دهد، ولی نه جنگی که شامل بسیج دهها میلیون نفر شود. در حال حاضر هر ارتش بزرگی سریع تحلیل خواهد رفت، و این روند ممکن است برای ده یا حتی بیست سال ادامه پیدا کند. در عرض آن مدت ممکن است اتفاقات غیرمترقبهای رخ دهد. برای مثال، جنبش سوسیالیستی قدرتمندی در آمریکا ممکن است برای اولین بار در قالب "سرمایهدار" ظهور کند و به این معنی تلقی شود که این امری تغییرناپذیر است، مانند خصوصیتی نژادی از قبیل رنگ چشم یا مو. ولی در واقع نمیتواند عوض نشدنی باشد، چون سرمایهداری آشکارا آیندهای ندارد، و ما نمیتوانیم از قبل مطمئن باشیم که تغییر بعدی در ایالات متحده تغییری در جهت بهتر نیست.
ما، به همین ترتیب، از تغییرات آتی در شوروی، در صورت عقب افتادن جنگ برای یک نسل یا بیشتر، بیخبر هستیم. در جامعهای شبیه به آن، تغییرات فکری ریشهای همیشه کم احتمال به نظر میرسد، چون نه تنها مخالفت آشکار ممکن نیست بلکه رژیم، با کنترل کردن آموزش، اخبار و غیره، قصد متوقف کردن نوسان اعتقادی از یک نسل به نسل دیگر را دارد، چیزی که در یک جامعه لیبرال به صورت طبیعی رخ میدهد. ولی، با تمام این حرفها، گرایش یک نسل به رد عقاید نسل قبل از خود یکی از خصوصیات پایدار بشری است که حتی اِن. کِی. وی. دی. (سازمان امنیت شوروی در زمان استالین) هم توان نابودی آن را ندارد. اگر اینگونه باشد شاید تا ۱۹۶۰ میلیونها جوان روس وجود داشته باشند که از دیکتاتوری و رژه رفتن خسته شدهاند، خواهان آزادی بیشتر هستند، و نسبت به غرب رفتاری دوستانهتر دارند.
یا شاید در صورت تقسیم دنیا به سه ابر-حکومت شکستناپذیر، سنت لیبرال در دنیای آنگلوساکسون قدرت کافی را برای قابل قبول کردن زندگی داشته باشد و حتی امید به پیشرفت را تا حدودی زنده نگاه دارد. اما تمام اینها حدسیات است. چشمانداز واقعی، تا آنجا که من میتوانم احتمالات را محاسبه کنم، خیلی تاریک است، و هر تفکر جدی باید از این حقیقت شروع شود.
جورج اورول، ژوئیه-اوت ۱۹۴۷
0 نظر:
ارسال یک نظر