۲۸ آذر ۱۳۹۱

شیر و تک‌شاخ: سوسیالیسم و نبوغ انگلیسی

اورول در مقاله زیر (The Lion and the Unicorn: Socialism and the English Genius) نظرات خود درباره اوضاع بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم را بیان می‌کند. اورول معتقد است که نظام طبقاتی بریتانیا توانایی مقابله با آلمان نازی را ندارد و این کشور برای شکست دادن هیتلر به یک انقلاب سوسیالیستی احتیاج دارد. انقلابی که به سوسیالیسم دموکراتیک انگلیسی منتهی شود.




انگلستان، انگلستانِ خودتان


۱
این متن را هنگامی می‌نویسم که انسان‌هایی بسیار متمدن بر فراز سرم در حال پروازند و قصد کشتنم را دارند. نه آن‌ها با من خصومت شخصی دارند و نه من با آن‌ها. به قول معروف، تنها مشغول «انجام وظیفه» هستند. شک ندارم که اکثرشان در زندگی خصوصی خود شهروندان قانون‌مداری هستند که ارتکاب قتل حتی به ذهنشان هم خطور نمی‌کند. با وجود این، اگر یکی از آن‌ها موفق شود با یکی از بمب‌هایش من را بکشد، قطعا دچار اذاب وجدان نخواهد شد. خدمت به کشورش دستان او را از هر گناهی می‌شوید.

اگر می‌خواهید درک درستی از دنیای مدرن داشته باشید، باید قدرت فراگیر میهن‌پرستی، یا همان وفاداری ملی را به رسمیت بشناسید. در برخی شرایط به‌خصوص پتانسیل خود را از دست می‌دهد و قطعا در برخی از سطوح تمدن اصلا وجود ندارد، اما به عنوان یک نیروی مثبت از هر نظر بی‌رغیب است. مسیحیت و سوسیالیسم بین‌المللی در برابر آن هم‌چون خانه‌هایی پوشالی هستند. آگاهی از این موضوع به هیتلر و موسولینی اجازه داد که پیش از رقیبانشان به قدرت برسند.

از طرف دیگر باید قبول کرد که ملت‌ها واقعا با یکدیگر متفاوت هستند. نادیده گرفتن تفاوت‌ها میان انسان‌ها تا همین اواخر کاری مرسوم بود. اما تنها نگاهی گذرا کافی است تا متوجه تفاوت رفتاری میان ساکنان کشورهای مختلف بشویم. اتفاقاتی در برخی از کشورها رخ می‌دهد که در کشورهای دیگر اصلا امکان‌پذیر نیستند. برای مثال، امکان ندارد در انگلستان شاهد رخدادی مشابه تصفیه ماه ژوئن حزب نازی(۱) توسط هیتلر باشیم. انگلیسی‌ها با بقیه ملت‌های غربی هم تفاوت‌های بسیاری دارند. بی‌علاقگی خارجی‌ها به فرهنگ و رسوم زندگی ملی ما به نوعی بیان‌گر این واقعیت است. کم‌تر دیده شده است که یک اروپایی بتواند در انگلستان زندگی کند، و حتی آمریکایی‌ها هم اغلب زندگی در اروپا را ترجیح می‌دهند.

هنگامی که از یک سفر خارجی به انگلستان بازمی‌گردید، خیلی سریع متوجه تفاوت فضایی که به آن قدم گذاشته‌اید می‌شوید. چیزهای کوچکی وجود دارند که از همان دقایق ابتدایی این حس را در شما ایجاد می‌کنند. تلخ‌تر بودن آبجو، سنگین‌تر بودن سکه‌ها، سبزتر بودن چمن و زمخت‌تر بودن تبلیغ‌ها. انبوه مردم شهرهای بزرگ، با آن قیافه‌های متفاوت، دندان‌های بد و رفتار ملایمی که دارند، با اروپایی‌ها متفاوتند. سپس گستردگی انگلستان شما را بعد از مدتی در خود می‌بلعد و فراموش می‌کنید که این مردم خصیصه‌ای مشترک و مشخص دارند. اصلا چیزی به نام ملت وجود دارد؟ آیا ما چهل و شش میلیون نفر انسان متفاوت نیستیم؟ چقدر متنوع! چقدر آشفته! تلق و تلوق چرخ‌دنده‌ها در مراکز ریسندگی لَنکِشایِر، رفت و آمد کامیون‌ها در گِرِیت نورث رُد، صف‌های بیرون بنگاه‌های کاریابی، صدای بازی پین‌بال در می‌خانه‌های سوهو و پیاده‌روی پیشخدمت‌های پیر در صبح‌های مه‌گرفته پاییزی برای شرکت در مراسم مذهبی کلیسا. همه این‌ها تکه‌هایی نهادین از صحنه نمایش جاری در انگلستان هستند. چگونه می‌توان در میان این آشوب نظمی یافت؟

اما اگر با خارجی‌ها صحبت کنید، یا کتاب و روزنامه خارجی بخوانید، دوباره اسیر همان فکر قبلی می‌شوید. آری، چیزی هست که تمدن انگلیسی را مشخص و متمایز می‌کند. فرهنگی که به اندازه فرهنگ اسپانیا منحصر به‌فرد است و با صبحانه‌های حجیم، یک‌شنبه‌های غم‌زده و شهرهای دودزده، جاده‌های پیچاپیچ، مرغزارهای سرسبز و صندوق‌های قرمز پست گره خورده است. بو و مزه خودش را دارد. مهم‌تر از آن ماندگار است. از گذشته می‌آید و به آینده می‌رود و مانند یک موجود زنده در استمرار است. چه چیزی بین انگلستان ۱۹۴۰ و انگلستان ۱۸۴۰ مشترک است؟ مگر شما با آن بچه پنج‌ساله‌ای که مادرتان عکسش را روی تاقچه گذاشته است چیز مشترکی دارید؟ هیچ چیز. تنها اشتراکتان این است که یک نفر هستید.

و فراتر از همه چیز، تمدن خودتان است. اصلا خودتان است. هرچقدر هم که از آن متنفر باشید یا به آن بخندید، خیلی نمی‌توانید از آن دور بمانید. پودینگ سوئت(۲) و صندوق‌های قرمز پست با روح شما درآمیخته‌اند. بد یا خوب، متعلق به شماست و شما به آن تعلق دارید و تنها راه رهایی از نشانه‌هایش به گور رفتن است.

در این میان انگلستان، مانند بقیه دنیا، در حال تغییر است. و مانند بقیه چیزها، تنها می‌تواند در راستای جهت‌های مشخصی تغییر کند. جهت‌هایی که تا جایی قابل پیش‌بینی هستند. قصد ندارم بگویم آینده از پیش تعیین شده است، تنها این‌که برخی از سناریوها امکان‌پذیرند و بقیه نیستند. یک دانه شاید جوانه بزند، شاید هم نزند. ولی در هر صورت از دانه هویج، شلغم عمل نمی‌آید. برای همین بسیار مهم است که ابتدا به درک درستی از انگلستان برسیم و سپس به پیش‌بینی نقشی که در وقایع فعلی می‌تواند بازی کند فکر کنیم.

۲
تعیین دقیق مشخصه‌های ملی کار دشواری است. بعد هم معمولا معلوم می‌شود که یا بدیهیات هستند یا ظاهرا هیچ ربطی به یکدیگر ندارند. اسپانیایی‌ها با حیوانات بدرفتاری می‌کنند، ایتالیایی‌ها نمی‌توانند بدون فریاد زدن کاری انجام دهند و چینی‌ها هم معتاد قمار هستند. حتما می‌دانید که این مسائل به تنهایی مهم نیستند. با وجود این، هر چیزی دلیلی دارد. حتی وضع بد دندان‌های ما انگلیسی‌ها هم به گوشه‌ای از واقعیت‌های زندگی انگلیسی مربوط است.

کم‌تر کسی را پیدا خواهید کرد که شما را به خاطر تعمیم موارد زیر به کل انگلستان سرزنش کند. اول این‌که انگلیسی‌ها استعداد هنری ندارند. در زمینه موسیقی با آلمانی‌ها یا ایتالیایی‌ها قابل مقایسه نیستند. نقاشی و مجسمه‌سازی هم هیچ‌گاه در انگلستان به اندازه فرانسه رونق نداشته است. دیگر این‌که انگلیسی‌ها، در مقایسه با بقیه اروپایی‌ها، اهل بلندپروازی ذهنی نیستند. از تفکرات انتزاعی وحشت دارند. نیازی هم به فلسفه و «جهان‌بینی» سیستماتیک نمی‌بینند. البته این چیزی نیست که، برخلاف ادعای خودشان، به «اهل عمل» بودنشان مربوط باشد. نگاهی گذرا به شیوه طراحی شهری و سیستم لوله‌کشی در انگلستان، یا علاقه وافری که به چیزهای کهنه و جاگیر دارند، یا رسم‌الخط عجیبی که استفاده می‌کنند و یا واحدهای وزن و طولی که از فرط پیچیدگی تنها به درد ریاضی‌دانان می‌خورند به خوبی مشخص خواهد کرد که چقدر به بازده کاری اهمیت داده می‌شود. هنرشان در کار کردن بدون زیاد فکر کردن است. این که در دنیا به دورویی معروف شده‌اند – مثل برخورد مزورانه‌ای که با امپراطوری دارند – به همین موضوع برمی‌گردد. یا مثلا این واقعیت که همه مردم در مواقع اضطراری در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند و به شکلی کاملا غریزی عمل می‌کنند؛ نوع رفتاری که برای همه روشن است ولی تا به امروز کسی آن را قاعده‌مند نکرده است. از روی افتخار نمی‌گویم، ولی اگر هیتلر ابتدا نگاهی به انگلیسی‌ها انداخته بود، شاید لقب «مردمی که در خواب راه می‌روند» را به آلمانی‌ها نمی‌داد.

اما بگذارید در این‌جا به یکی از مشخصه‌های فرهنگ انگلیسی اشاره کنم. مشخصه‌ای که به چشم می‌آید ولی کم‌تر درباره‌اش نظری داده می‌شود. منظورم علاقه به گل است. این یکی از اولین چیزهایی است که هنگام بازگشت به انگلستان به چشم می‌آید. به‌خصوص اگر در جنوب اروپا بوده باشید. شاید به نظرتان با بی‌علاقگی انگلیسی‌ها به هنر در تضاد باشد. ولی این‌طور نیست، چون در افرادی که هیچ برداشتی از زیبایی ندارند هم دیده می‌شود. ولی به یک مشخصه فرهنگی دیگر مربوط است. مشخصه‌ای که چنان با ما درآمیخته است که از وجودش بی‌خبریم. خصوصی بودن زندگی انگلیسی که در هیبت اعتیاد به سرگرمی برای گذراندن اوقات فراقت ظهور می‌کند. ما ملتی هستیم که نه تنها به کاشتن گل علاقه داریم، بلکه تمبر هم جمع می‌کنیم، کفتربازیم، برای دلمان نجاری می‌کنیم، اهل شرط‌بندی هستیم و معتاد جدول حل کردن. تمام بخش‌های فرهنگ ما که هنوز کاملا بومی مانده‌اند در چیزهایی خلاصه می‌شوند که حتی وقتی همگانی هستند اجباری نیستند – می‌خانه، مسابقه فوتبال، حیاط پشت خانه، شومینه و «یک فنجان چای دلچسب». اعتقاد به آزادی فردی به همان قوت قرن نوزدهم باقی است. ولی این هیچ ربطی به آزادی اقتصادی و استثمار دیگران برای منفعت شخصی ندارد. آزادید خانه‌ای برای خودتان داشته باشید. آزادید اوقات فراقتتان را به هر شکلی که مایلید سپری کنید. آزادید برای خودتان سرگرمی انتخاب کنید. کسی از بالا برای شما تصمیم نمی‌گیرد. شاید نفرت‌انگیزترین عبارتی که یک انگلیسی می‌تواند بشنود «فضول محله» باشد. البته واضع است که عمر حتی این شکل از آزادی کاملا شخصی هم رو به پایان است. انگلیسی‌ها، مثل باقی ملت‌های نوین، در حال شماره‌گذاری شدن، برچسب خوردن، به خدمت نظامی فراخوانده شدن و «هماهنگ شدن» هستند. با این وجود، انگیزه درونیشان آن‌ها را در جهت دیگری می‌کشد و این باعث می‌شود که اوامری هم که باید اجبارا انجام دهند متفاوت باشد. نه تجمع حزبی داریم، نه سازمان جوانان، نه پیراهن‌های رنگی، نه دشمنی با یهودی‌ها و نه تظاهرات «خودجوش». احتمالا گشتاپو هم نخواهیم داشت.

با این وجود، در تمام جوامع، مردم عادی چاره‌ای ندارند مگر نقض نظم موجود در زندگی روزمره خود. فرهنگ واقعا مردمی انگلستان مخفیانه و غیررسمی در جریان است و باعث اخم و تخم مقامات می‌شود. زندگی مردم عادی، به‌خصوص ساکنان شهرهای بزرگ، هیچ قرابتی با معصومیت ندارد. معتاد قمارند، تا قران آخر دستمزدشان را آبجو می‌خورند، علاقه وافری به جوک‌های شنیع دارند و به شاید زشت‌ترین زبان دنیا صحبت می‌کنند. برای پرداختن به این علائق هم باید انواع و اقسام قوانین مزورانه‌ (مانند قوانین مربوط به پروانه کسب، بلیت بخت‌آزمایی و غیره و غیره) را زیر پا بگذارند. قوانینی که برای دخالت در تمام امور طراحی شده‌اند ولی در عمل اجازه هر کاری را می‌دهند. در عین حال، مردم عادی اعتقادات مشخص مذهبی هم ندارند. قرن‌هاست که همین بساط است. واقعیت این است که کلیسای آنگِلیکان در قرق کامل ملاکین و اشراف بوده است و کم‌تر نفوذی در میان مردم عادی داشته است. گروه‌های مخالف کلیسای آنگِلیکان هم فقط موفق به جذب اقلیت‌ها شده‌اند. با این وجود، مردم عادی، در حالی که اسم عیسی را تقریبا فراموش کرده‌اند، ولی قویا پی‌رو احساسات مسیحی هستند. پرستش قدرت که امروزه به دین جدید اروپا تبدیل شده است و روشن‌فکران انگلیسی را هم آلوده کرده است، هیچ تاثیری بر مردم عادی نگذاشته است. اصلا گرفتار بازی قدرت نشده‌اند. تحمل خواندن مقاله‌های «واقع‌بینانه»ای را که در جراید ژاپنی و ایتالیایی منتشر می‌شود ندارند. اگر می‌خواهید بیشتر درباره روح و روان انگلستان بدانید، نگاهی به کارت پستال‌های رنگی داخل ویترین مغازه‌های لوازم‌التحریر ارزان بیاندازید. انگار که مردم انگلستان خاطرات خود را ناآگاهانه بر روی این کارت پستال‌ها حک کرده‌اند. ظاهر کهنه‌اشان، افاده‌فروشی همه‌گیرشان، رفتارشان که ترکیبی از وقاحت و دورویی است، ملایمتشان، برخوردشان به زندگی که بسیار اخلاقی است، همه و همه در آن‌جا منعکس شده است.

ملایمت شاید مهم‌ترین مشخصه فرهنگ و تمدن انگلیسی باشد. آن را به محض ورود به خاک انگلستان حس می‌کنید. این‌جا سرزمین بلیت‌فروش‌های خوش‌مشرب و پلیس‌های بدون تفنگ است. تنه زدن به دیگران در هیچ کشور سفیدپوست دیگری به آسانی انگلستان نیست. البته این مشخصه یک جفت دیگر هم دارد که همیشه توسط ناظران اروپایی به «انحطاط» یا دورویی تعبیر می‌شود: تنفر انگلیسی‌ها از جنگ و نظامی‌گرایی. این تنفر ریشه تاریخی دارد و در طبقه متوسط رو به پایین و طبقه کارگر بسیار قوی است. جنگ‌های پی‌در‌پی این حس را لرزانده‌اند ولی آن را نابود نکرده‌اند. آن دورانی که هو کردن «کت‌قرمزها» در خیابان یا جلوگیری کردن صاحبان می‌خانه‌ها از ورود سربازها عادی بود خیلی دور نیست. در زمان صلح، حتی با وجود دو میلیون بی‌کار، پر کردن کادرهای ارتش رسمی کار سختی است. ارتشی که افسرانش از اشراف و اقشار متخصص طبقه متوسط هستند و سربازانش کارگران مزارع و پرولتاریای زاغه‌نشین. توده مردم نه دانش نظامی دارند نه سنت نظامی. نگاهشان هم به جنگ تنها جنبه دفاعی دارد. هیچ سیاستمداری نمی‌تواند با وعده فتوحات نظامی به قدرت برسد. هیچ سرود تنفرآمیزی نظر مردم را جلب نکرده است. در جنگ پیشین، سرودهایی که خود سربازها ساخته بودند نه تنها خصمانه نبود، بلکه طنزآمیز بود و به شکل مسخره‌ای پذیرای شکست. تنها دشمنی که در آن‌ها می‌بینید جناب سرهنگ است.

در انگلستان، نفس‌کش طلبیدن و پرچم هوا کردن کار گروه‌های کوچک است. میهن‌پرستی مردم عادی بی‌طمطراق و حتی ناخودآگاه است. حتی نام یک پیروزی نظامی هم در حافظه تاریخی آن‌ها پیدا نمی‌شود. در ادبیات انگلیسی، مثل هر ادبیات دیگری، سرودهای جنگی فراوان است. ولی تنها سرودهایی که داستان شکست‌ها و مصیبت‌ها را بازگو می‌کنند با اقبال عمومی روبه‌رو شده‌اند(۳). مثلا هیچ سرود مردم‌پسندی درباره نبرد واتِرلو(۴) یا تِرافالگار(۵) وجود ندارد. جذابیت نبرد تدافعی و سپس فرار از راه دریا، مانند آن‌چه بر ارتش سِر جان مور در نبرد کُرونا(۶) گذشت (و البته دانکِرک!(۷))، از یک پیروزی درخشان بیش‌تر است. هیجان‌آورترین سرود جنگی که به زبان انگلیسی نوشته شده است درباره حمله یک گروهان سواره‌نظام در جهت اشتباه است. چهار اسمی هم که از جنگ پیشین به خوبی در خاطره‌ها مانده‌اند با فاجعه پیوند خورده‌اند: مُن، ایپر، گالیپولی و پَشِندِیل(۸). مردم عادی اسم نبردهای بزرگی که در نهایت قوای آلمان را در هم شکست نمی‌دانند.

ضدیت انگلیسی‌ها با نظامی‌گرایی به این دلیل ناظران خارجی را منزجر می‌کند که وجود امپراطوری بریتانیا را نادیده می‌گیرد. عین دورویی محض است. انگار نه انگار که انگلیسی‌ها ربع دنیا را مال خود کرده‌اند و با استفاده از یک نیروی دریایی عظیم از آن محافظت می‌کنند. با چه رویی برای دیگران از بدی‌های جنگ حرف می‌زنند؟

این که انگلیسی‌ها با مساله امپراطوری با دورویی برخورد می‌کنند تقریبا درست است. در طبقه کارگر این دورویی خود را در شمایل ناآگاهی از وجود امپراطوری نمایان می‌کند. با این حال بی‌علاقگی آن‌ها به یک نیروی زمینی منظم از غرایز درستی پی‌روی می‌کند. نیروی دریایی سربازان کمی دارد و چون کاربرد بیرونی دارد نمی‌تواند مستقیما در سیاست داخلی نقش بازی کند. دیکتاتوری‌های نظامی در همه جا دیده می‌شوند ولی هیچ‌کدام از نیروی دریایی نشأت نگرفته‌اند. همه انگلیسی‌ها، تقریبا فارق از جایگاه اجتماعی، با تمام وجود از افسران متکبر و زنگ مهمیز و صدای پوتین بیزارند. حتی قبل از این‌که هیتلری در کار باشد، کلمه «پروسی» در انگلستان همان نقش را بازی می‌کرد که اکنون «نازی» بازی می‌کند. این‌که در صد سال گذشته افسران ارتش انگلستان هنگام مرخصی در زمان صلح اونیفورم نظامی به تن نکرده‌اند، عمق این احساس را نشان می‌دهد.

بررسی سبک رژه در یک کشور راهی مختصر و مفید برای شناخت جو اجتماعی حاکم بر آن است. رژه نظامی در‌واقع یک نوع رقص آیینی است. چیزی شبیه باله که فلسفه زیستی مشخصی را به نمایش می‌گذارد. برای مثال، یکی از وحشت‌آورترین چیزهایی که می‌شود در این دنیا دید رژه‌ای است که به «طبل بزرگ زیر پای چپ» معروف است. حتی از روبه‌رو شدن با یک بمب‌افکن هم وحشت‌آورتر است. هدفش تنها صحه گذاشتن بر قدرت عریان است. چیزی که آگاهانه و خودخواسته به شما الهام می‌کند تصویر یک پوتین است که به صورت یک انسان کوبیده می‌شود. زشتی آن بخشی از ذاتش است. به این دلیل که می‌گوید «آری، من زشت هستم، و تو جرأت خندیدن به من را نداری». مثل آن قلدری که به روی قربانیانش می‌خندد. سؤال این است که چرا از این سبک رژه در انگلستان استفاده نمی‌شود؟ چون باعث خنده مردم کوچه و بازار خواهد شد. نمایش نظامی تنها در کشورهایی که مردم عادی جرأت خندیدن به ارتش را ندارند ممکن است از حد مشخصی فراتر رود. شروع استفاده از این سبک در ایتالیا تقریبا هم‌زمان بود با کامل شدن نفوذ آلمان در آن کشور و، همان‌طور که احتمالا انظار می‌رود، در اجرای آن به خوبی خود آلمانی‌ها نیستند. حکومت ویشی فرانسه، اگر دوام بیاورد، قطعا مشق نظام سخت‌گیرانه‌تری را به باقی‌مانده ارتش آن کشور تحمیل خواهد کرد. مشق نظام در ارتش انگلستان سفت و پیچیده است و یادگاری از قرن هجدهم، ولی خیلی متکبرانه نیست و سبک رژه آن هم تنها نوعی راه رفتن رسمی است. قطعا به جامعه‌ای تعلق دارد که با شمشیر اداره می‌شود ولی شمشیری که قرار نیست هیچ وقت از غلاف خارج شود.

با این حال ملایمت فرهنگ انگلیسی با توحش و نابه‌هنگامی آمیخته است. قانون جزای ما مثل تفنگ‌های فیتیله‌ای نگهبانان قصر لندن عقب‌افتاده است. نازی‌ها اِس. آ. دارند و ما قاضی اعدام‌دوست؛ شخصیتی کاملا انگلیسی. یک قلدر پیر که فقط و فقط احکام وحشیانه به ذهنش که در قرن نوزدهم جا مانده است خطور می‌کند. مردم هنوز هم در انگلستان از گردن به دار آویخته می‌شوند و شلاق می‌خورند. مجازات‌هایی که هم وحشیانه‌اند و هم کریه، ولی هیچ وقت با مخالفت فراگیر توده‌ها روبه‌رو نشده‌اند. مردم همان‌طور که وضع هوای این‌جا را پذیرفته‌اند آن‌ها را هم در کنار زندان دارتمُر و دارالتعدیب بُرستال پذیرفته‌اند. بخشی از «قانون» هستند و قانون هم که تغییرناپذیر است.

البته احترام به مشروطیت و قانون‌مداری هم یکی دیگر از مشخصه‌های انگلیسی است. باور به «قانون» به عنوان چیزی که بالاتر از حکومت و فرد است. چیزی که با وجود بدی‌ها و حماقت‌هایش به هیچ وجه فسادپذیر نیست.

البته کسی پیدا نمی‌شود که فکر کند قانون عادلانه است. همه می‌دانند که ثروتمندان از یک قانون پی‌روی می‌کنند و بقیه از یک قانون دیگر. ولی کسی اهمیت این موضوع را باور نمی‌کند. همه فرض را بر این می‌گذارند که قانون، هر چه هست، رعایت می‌شود و اگر نشود به شدت ناراحت می‌شوند. صحبت‌هایی از قبیل «من که کاری نکرده‌ام، چرا باید دستگیرم کنند؟»، یا «نمی‌توانند آن کار را بکنند چون خلاف قانون است»، جزئی از جو حاکم در انگلستان شده‌اند. این حس حتی در دشمنان قسم‌خورده جامعه هم به اندازه مردم عادی دیده می‌شود. آن را می‌توان در ادبیات زندان هم دید. برای نمونه در کتاب‌هایی چون دیوارها دهن دارند اثر ویلفِرِد مَکارتنی یا سیاحت زندان اثر جیم فِلان. حتی در حماقت‌های ابلهانه‌ای هم که مثلا قرار است جلسه دادگاه رسیدگی به پرونده مخالفان خدمت سربازی باشد دیده می‌شود. یا در نامه‌هایی که استادان مارکسیست معروف دانشگاه به روزنامه‌ها می‌نویسند و در آن‌ها از «اعمال نادرست عدالت انگلیسی» گله می‌کنند. همه با تمام وجود معتقدند که اعمال قانون می‌تواند بی‌طرفانه باشد، باید بی‌طرفانه باشد و اصلا بی‌طرفانه هست. این عقیده تمامیت‌خواهانه که چیزی به نام قانون وجود ندارد و هر چه هست قدرت است، هرگز جا نیفتاده است. حتی روشن‌فکران هم تنها در سطح نظری آن را پذیرفته‌اند.

وهمیات می‌توانند به واقعیتی نصفه و نیمه تبدیل شوند، همان‌طور که یک نقاب می‌تواند سیمای یک چهره را عوض کند. مباحث آشنایی از جنس دموکراسی «فرقی با» دیکتاتوری ندارد یا «به همان بدی» است به این واقعیت بی‌توجه هستند. این ادعاها مثل این هستند که بگوییم کسی که یک نصفه نان دارد اصلا نانی ندارد. مردم انگلستان هم‌چنان به مفاهیمی چون عدالت، آزادی و حقیقت عینی باور دارند. شاید وهمیات باشند ولی وهمیاتی بسیار قوی هستند. رفتار و سبک زندگی ملی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهند. در اطرافتان به اندازه کافی مدرک وجود دارد. نه اثری از باطوم دیده می‌شود و نه کسی را می‌شناسید که روغن کرچک به حلقش ریخته باشند(۹). شمشیر هم‌چنان در غلاف است و تا زمانی که در غلاف بماند فساد از حد مشخصی فراتر نخواهد رفت. برای مثال، سیستم رأی‌گیری در انگلستان فرق چندانی با کلاه‌برداری در روز روشن ندارد. حوزه‌های انتخابی به گونه‌ای تقسیم‌بندی شده‌اند که به نفع طبقه سرمایه‌دار باشد. ولی تنها زمانی می‌تواند کاملا فاسد شود که تغییرات ژرفی در ضمیر عمومی اتفاق افتاده باشد. کسی با تفنگ در پای صندوق رأی نایستاده است تا به شما بگوید چگونه باید رأی بدهید. در شمارش آراء هم تقلب نمی‌شود و رشوه‌ای هم مستقیما داده نمی‌شود. این‌گونه است که حتی دورویی هم می‌تواند نقش مثبت ایفا کند. آری، آن قاضی اعدام‌دوست، آن پیرمرد بدذاتی که رداء قرمز بر تن دارد و کلاه‌گیسی از موی اسب بر سر، او که تنها به ضرب دینامیت ممکن است متوجه تاریخ شود، او که قانون را در نهایت از روی کتاب تفسیر می‌کند و در هیچ شرایطی رشوه نمی‌گیرد یکی از نمادهای انگلستان است. او نمادی از تلفیق عجیب وهمیات و واقعیات، دموکراسی و حقوق ویژه، مزخرفات و نجابت است. مجموعه‌ای از تساهل و تسامح که به کشور اجازه می‌دهد ظاهر خود را حفظ کند.

۳
من تا این‌جا فقط از «ملت»، «انگلستان» و «بریتانیا» صحبت کرده‌ام. انگار که می‌شود با چهل و پنج میلیون نفر در قالب یک واحد برخورد کرد. اما مگر انگلستان کشور دو ملت، فقیر و غنی، نیست؟ آیا کسی هست که وانمود کند چیزی مشترک میان دو نفر، یکی با حقوق سالانه ۱۰۰,۰۰۰ پوند و دیگر با حقوق هفتگی ۱ پوند، وجود دارد؟ حتی ممکن است به خاطر استفاده بیش‌تر از «انگلستان» در مقایسه با «بریتانیا»، خوانندگان اسکاتلندی و ولزی را هم ناراحت کرده باشم. انگار که همه مردم در لندن و استان‌های اطرافش زندگی می‌کنند و شمال و غرب فرهنگ مستقل خود را ندارند.

شاید بهتر باشد برای درک بهتر این سؤال ابتدا به نکته کم‌اهمیت‌تر رسیدگی کنیم. در این که این به‌اصطلاح اقوام مختلف بریتانیا میان یکدیگر تفاوت قائل هستند تقریبا شکی نیست. برای مثال، یک اسکاتلندی چون او را انگلیسی خطاب کرده‌اید از شما ممنون نخواهد شد. قابل تأمل بودن این نکته هنگامی به‌خوبی مشخص می‌شود که به اسامی این جزیره فکر کنیم. این جزیره شش اسم مختلف دارد؛ انگلستان، بریتانیا، بریتانیای کبیر، جزایر بریتانیایی، پادشاهی متحده و، در مواقع خاص، آلبیون. حتی به تفاوت‌های شمال و جنوب انگلستان هم کاملا واقفیم. با وجود این، وقتی دو بریتانیایی با یک اروپایی روبه‌رو می‌شوند تمام این تفاوت‌ها کم‌رنگ می‌شوند. اگر آمریکایی‌ها را به کناری بگذاریم، بیش‌تر خارجی‌ها نمی‌توانند میان یک انگلیسی و یک اسکاتلندی، یا حتی یک انگلیسی و یک ایرلندی فرق بگذارند. ساکنان بِریتانی و اُوِنیا از نظر یک فرانسوی موجوداتی کاملا متفاوت هستند و لهجه مارسِیی حکم یک لطیفه را در پاریس دارد. با این حال ما از «فرانسه» و «فرانسوی‌ها» صحبت می‌کنیم. یعنی فرانسه را به عنوان یک واحد، یک تمدن مجرد قبول داریم. در واقعیت هم البته همین‌طور است. ما هم همین‌طور هستیم. یک کاکنی و یک یورکشایِری هم از نظر یک خارجی اعضای یک خانواده هستند.

نگاه از بیرون به این کشور حتی تفاوت میان فقیر و غنی را هم کم‌رنگ می‌کند. اختلاف طبقاتی در انگستان یک امر واقعی است و از بقیه کشورهای اروپایی بیش‌تر است. اگر احتیاج به دلیل و مدرک دارید می‌توانید نگاهی به خیابان روبه‌رویی بیاندازید. انگلستان از نظر اقتصادی قطعا دو ملت یا حتی سه یا چهار ملت است. در عین حال اکثریت قریب به اتفاق مردم خود را متعلق به یک ملت فرض می‌کنند و به خوبی می‌دانند که بیش‌تر از این‌که به خارجی‌ها شبیه باشند به یکدیگر شبیه‌اند. میهن‌پرستی معمولا از دشمنی طبقاتی و همیشه از هر نوع انترناسیونالیسمی قوی‌تر است. طبقه کارگر انگلستان تنها در یک دوره کوتاه در سال‌های ۱۹۲۰ (جنبش عدم دخالت در روسیه) تفکر و عمل‌کرد انترناسیونالیستی داشته است. کارگران انگلیسی دو سال و نیم فقط نظاره‌گر خفه شدن رفقایشان در اسپانیا بودند و حتی یک بار هم در هم‌بستگی با آن‌ها دست به اعتصاب نزدند(۱۰). اما وقتی کشور خودشان (کشور لُرد نافیلد(۱۱) و جناب مُنتاگو نُرمن(۱۲)) در خطر بود، رفتاری کاملا متفاوت از خود نشان دادند. هنگامی که خطر تجاوز به انگلستان برای نخستین بار احساس شد، آنتونی ایدِن(۱۳) در یک پیام رادیویی از مردم خواست که برای ایجاد گروه‌های دفاع محلی داوطلب شوند. در بیست و چهار ساعت اول ۲۵۰,۰۰۰ نفر و در یک ماه بعدی ۱,۰۰۰,۰۰۰ نفر دیگر داوطلب شده بودند. کافی است این ارقام را با تعداد کسانی که با جنگ مخالفت ایدئولوژیک دارند مقایسه کنیم تا به استحکام ارزش‌های قدیمی در مقایسه با ارزش‌های نوین پی ببریم.

میهن‌پرستی به شکل‌های متفاوتی در طبقات مختلف جامعه انگلستان ظهور می‌کند ولی مانند نخی همه آن‌ها را به هم وصل کرده است. فقط روشن‌فکران اروپایی‌شده در برابر آن مقاومت نشان می‌دهند. به عنوان یک حس مثبت در طبقه متوسط قوی‌تر از طبقه مرفه است – مدرسه‌های خصوصی ارزان‌تر بیش‌تر به فکر نمایش میهن‌پرستی هستند تا مدرسه‌های گران‌تر – ولی تعداد ثروتمندان واقعا خائن، از جنس لاوِل(۱۴) و بقیه کویزلینگ‌ها(۱۵) احتمالا خیلی کم است. میهن‌پرستی در طبقه کارگر فراگیر ولی ناخودآگاه است. یک کارگر اگر پرچم بریتانیا را ببیند بغض نمی‌کند. با این حال حس «انزواطلبی» و «بیگانه‌حراسی» در انگلستان بیش‌تر در طبقه کارگر دیده می‌شود تا در اقشار بورژوا. در تمام کشورها فقرا بیش‌تر از اغنیا احساسات ملی دارند ولی انزجاری که طبقه کارگر انگلستان از عادات خراجی‌ها نشان می‌دهد یک سر و گردن بالاتر از بقیه است. حتی وقتی مجبور به زندگی درازمدت در یک کشور خارجی هستند هم از مصرف غذا و یادگیری زبان محلی خودداری می‌کنند. تلفظ درست کلمه‌های خارجی در میان تقریبا تمام انگلیسی‌هایی که به طبقه کارگر تعلق دارند نوعی ضعف محسوب می‌شود. تماسی که طبقه کارگر انگلستان در جنگ ۱۸-۱۹۱۴ با خارجی‌ها داشت کم‌تر سابقه داشته است ولی تنها چیزی که با خود به کشور بازگرداندند تنفر از همه اروپایی‌ها بود. البته نه آلمانی‌ها. آن‌ها را به خاطر شجاعتشان می‌ستودند. در چهار سالی که در خاک فرانسه بودند حتی به شراب هم علاقه‌مند نشدند. انزواطلبی انگلیسی‌ها و علاقه‌ای که به جدی نگرفتن خارجی‌ها دارند، عادت بدی است که هر از چندگاهی مخارج سنگینی به آن‌ها تحمیل می‌کند. با این حال نقش خود را در جذبه انگلیسی بازی می‌کند و روشن‌فکرانی که خواهان تضیف آن بوده‌اند بیشتر ضرر به بار آورده‌اند تا سود. در نهایت مشخصه‌ای که جهان‌گردان را فراری می‌دهد و متجاوزین را دفع می‌کند یک چیز است.

در این‌جا می‌خواهم دوباره به آن دو مشخصه فرهنگ انگلیسی که در ابتدای فصل پیش به آن‌ها اشاره کردم رجوع کنم. اولی نداشتن ذوق و استعداد هنری بود. شاید این هم به نوعی اشاره به جدایی انگلیسی‌ها از فرهنگ اروپایی داشته باشد. البته انگلیسی‌ها در یک هنر نبوغ بسیاری از خود نشان داده‌اند: ادبیات. که اتفاقا تنها هنری است که نمی‌تواند از مرزها عبور کند. ادبیات، و به‌خصوص شعر، و از همه بالاتر اشعار بزمی، نوعی شوخی فامیلی هستند که در خارج از محیط زبانی خود هیچ ارزش خاصی ندارند. شکسپیر به کنار، بقیه شاعران خوب انگلیسی به ندرت در اروپا شناخته شده‌اند. فقط بایران و اُسکار وایلد در اروپا مخاطب دارند. البته اولی به دلایل کاملا غلط معروف شده است و برای دومی هم به عنوان یکی از قربانیان دورویی انگلیسی دل‌ می‌سوزانند. مشخصه دوم، نبود تفکر فلسفی و بی‌علاقگی انگلیسی‌ها به سیستم منظم فکری و حتی استفاده از منطق، با این موضوع در ارتباط است هرچند که این رابطه خیلی واضح نیست.

احساس اتحاد ملی را می‌توان تا جایی جایگزین «جهان‌بینی» کرد. چون میهن‌پرستی تقریبا جهان‌شمول است و حتی ثروتمندان هم نمی‌توانند از آن بگریزند. برای همین است که کل ملت در شرایطی معین، مانند یک گله گاو که با گرگی روبه‌رو شده باشد، در کنار یکدیگر می‌ایستد و متحدانه عمل می‌کند. شکی نیست که وقوع آن فاجعه در فرانسه یکی از آن شرایط بود. هشت ماه بود که کسی برداشت مشخصی از جنگ و هدف‌هایش نداشت ولی ناگهان همه فهمیدند که چه کاری باید کرد. اول این‌که سربازان را از دانکِرک تخلیه کنیم و بعد هم جلوی تهاجم نظامی را بگیریم. انگار که هیولایی بیدار شده باشد. برخیز شَمشون! فِلِستی‌ها در راه‌اند! بعد از آن هم عمل دست‌جمعی و سپس، متأسفانه، به‌خواب رفتن مجدد. کشوری را فرض کنید که مردمش با یکدیگر متحد نیستند و با چنین شرایطی روبه‌رو شده است. احتمال ظهور یک جنبش صلح قدرتمند در آن بسیار زیاد است. آیا این به این معنی است که انگلیسی‌ها از روی غریزه همیشه راه درست را انتخاب می‌کنند؟ به هیچ وجه. فقط باعث می‌شود که همه یک راه را انتخاب کنند. برای مثال، در انتخابات ۱۹۳۱، همگی در اتحاد کامل راه غلط را انتخاب کردیم. در انتخابمان هم راسخ بودیم و نمی‌توانیم ادعا کنیم که برخلاف خواست خودمان به دره پرتاب شدیم.

به همین دلیل دموکراسی در انگلستان کم‌تر از آن‌چه بعضی مواقع به نظر می‌رسد کلاه‌برداری است. برای یک ناظر خارجی دموکراسی فقط یک اسم مودبانه برای دیکتاتوری است. چون تنها چیزهایی که می‌بیند عبارتند از اختلاف طبقاتی وحشتناک، سیستم انتخاباتی ناعدلانه و کنترل طبقه حاکم بر جراید، رادیو و سیستم آموزشی. تصویری که کامل نیست و توافق چشم‌گیر و بدشگون حاکم و مردم را نادیده می‌گیرد. می‌دانم کار سختی است ولی باید پذیرفت که دولت ائتلافی، به احتمال زیاد، خواست توده مردم را در بین سال‌های ۱۹۳۱ و ۱۹۴۰ نمایندگی می‌کرد. درست است که زاغه‌ها و بی‌کاری را تحمل می‌کرد و سیاست خارجی بزدلانه‌ای داشت ولی مردم هم مشکلی با این‌ها نداشتند. فضای راکدی بود و رهبرانش هم طبیعتا بی‌کیفیت بودند.

مسلم است که با وجود تلاش‌های چند هزار فعال چپ اکثر مردم انگلستان از سیاست خارجی چَمبِرلین حمایت می‌کردند. مهم‌تر از آن این‌که نگرانی‌های فکری چَمبِرلین مسلما فرقی با نگرانی‌های فکری مردم عادی نداشت. ادعای مخالفانش این بود که او فردی روباه‌صفت و خائن است و می‌خواهد انگستان را به هیتلر بفروشد اما، به احتمال زیاد، او تنها پیرمرد خرفتی بود که به بهترین وجه ممکن به دستورات مغز پوکش عمل می‌کرد. این تنها راه برای توضیح تناقض‌های تصمیم‌ها و ناتوانی او در استفاده از دریچه‌هایی بود که در برابرش گشوده می‌شد. نه مردم و نه او هیچ‌کدام خواهان تقبل هزینه جنگ یا هزینه صلح نبودند. افکار عمومی هم تمام مدت از سیاست‌های متناقض او حمایت می‌کرد. از سفر او به مونیخ حمایت کرد، از تلاش او برای همکاری با شوروی حمایت کرد، از دادن ضمانت به لهستان حمایت کرد، وقتی به آن عمل کرد از او حمایت کرد و حتی وقتی جنگ را نصفه و نیمه رهبری می‌کرد هم از حمایت دست نکشید. تنها وقتی نتیجه سیاست‌هایش مشخص شد با او مخالفت کرد. یا به عبارت دیگر مخالف رخوتی شد که خود در هفت سال گذشته به نمایش گذاشته بود. آن‌جا بود که مردم رهبر دیگری برگزیدند، رهبری که به مزاجشان نزدیک‌تر بود: چرچیل. کسی که حداقل متوجه بود برای پیروزی در جنگ باید جنگید. بعدها شاید رهبر دیگری انتخاب کنند، رهبری که توانایی فهم این موضوع را داشته باشد که تنها کشورهای سوسیالیستی می‌توانند مؤثر بجنگند.

نمی‌خواهم با زدن این حرف‌ها ادعا کنم که انگلستان یک کشور کاملا دموکرات است. خیر، حتی یک خواننده دِیلی تِلِگراف هم این حرف را نمی‌خرد.

انگلستان طبقاتی‌ترین کشور در جهان است. کشوری پر از تکبر و امتیازهای ویژه که تقریبا به شکل کامل به دست پیران و خرفتان اداره می‌شود. ولی یک چیز را باید همیشه در نظر گرفت: اتحادی که در عواطفش موج می‌زند و باعث می‌شود ساکنانش خود را یکسان فرض کنند و در مواقع اضطراری دست به عمل مشترک بزنند. انگستان تنها کشور بزرگ اروپایی است که نیازی به تبعید کردن یا فرستادن صدها هزار تن از شهروندانش به اردوگاه کار اجباری نمی‌بیند. همین الان، یک سال بعد از شروع جنگ، روزنامه‌ها و اعلامیه‌هایی در خیابان‌ها پخش می‌شود که یا به کوبیدن دولت مشغول هستند یا خواهان برقراری صلح. اکثرا هم کسی مانع نمی‌شود. دلیل اصلی آن هم نه اعتقاد راسخ به آزادی بیان بلکه بیشتر از روی این باور است که این مسائل اهمیتی ندارند. انتشار روزنامه‌ای مانند اخبار صلح بی‌خطر است چون قطعا نود و پنج درصد مردم هیچ وقت علاقه‌ای به خواندن آن نخواهند داشت. زنجیری نامرئی مردم را به یکدیگر گره زده است. شاید طبقه حاکم در حالت عادی به دزدی، بی‌برنامگی، خراب‌کاری و کشیدن کشور به باتلاق مشغول باشد، ولی نمی‌تواند فریاد رسای مردم و فشار خردکننده از پایین را نادیده بگیرد. نویسندگان چپ‌گرایی که کلیت طبقه حاکم را به «حمایت از فاشیسم» متهم می‌کنند نگاهی ساده‌انگارانه دارند. بعید است که در میان سیاستمدارانی که با تصمیم‌هایشان ما را به این‌جا رسانده‌اند حتی یک نفر هم پیدا شود که دانسته خیانت کرده باشد. فساد موجود در انگلستان به‌ندرت از آن نوع است. تقریبا همیشه از جنس حماقت است و قاطی کردن دست چپ و راست. و این ناخودآگاهی آن را محدودتر می‌کند. کافی است نگاهی به جراید انگلیسی بیاندازید. جراید انگلیسی صادق هستند یا ناصادق؟ در شرایط عادی عمیقا بی‌صداقت هستند. درآمد تمام روزنامه‌های مهم از راه تبلیغات است و این یعنی ممیزی غیرمستقیم خبر توسط کسانی که برای تبلیغات پول می‌دهند. با این حال بعید می‌دانم بشود مستقیما با پول به حتی یک روزنامه انگلیسی رشوه داد. اکثر روزنامه‌های جمهوری سوم فرانسه را می‌شد به راحتی یک کیلو پنیر خرید. زندگی عمومی در انگلستان هیچ وقت علنا فضاحت‌بار نبوده است. هنوز آن‌قدر از هم نپاشیده است که بتوان در روز روشن دروغ گفت.

انگلستان نه آن جزیره رؤیایی شکسپیر است و نه آن جهنمی که دکتر گوبلز ترسیم می‌کند. بیش‌تر از همه چیز به یک خانواده شبیه است. یک خانواده کپک‌زده ویکتوریایی که اعضای بدجنس کمی دارد و ترجیح می‌دهد خاطرات فراوانش را چون دردسرساز هستند فراموش کند. هم اعضای پولدار دارد که باید در برابرشان تعظیم کرد و هم اعضای فقیر که زیر دست و پا در حال له شدن هستند. کسی هم بنا بر یک توافق نانوشته از محل درآمد خانواده چیزی نمی‌گوید. در این خانواده به جوانان بی‌توجهی می‌شود و تصمیم‌ها را عموهای بی‌مسئولیت و خاله‌های علیل می‌گیرند. با این حال هم‌چنان یک خانواده است. زبان و خاطرات مشترک خود را دارد و در برابر هجوم دشمن به صف می‌ایستد. شاید بهترین و کوتاه‌ترین جمله برای توصیف انگلستان این باشد: خانواده‌ای که توسط اعضای اشتباه اداره می‌شود.

۴
پیروزی در نبرد واتِرلو به احتمال در زمین بازی مدرسه ایتون(۱۶) رقم خورد ولی شکست در نبردهای آغازین همه جنگ‌های بعدی را هم مدیون همین زمین بازی هستیم. یکی از مهم‌ترین حقایق تاریخ هفتاد و پنج سال اخیر انگلستان زوال طبقه حاکم آن بوده است.

این زوال در سال‌های بین ۱۹۲۰ و ۱۹۴۰ با سرعت یک واکنش شیمیایی در حال پیشرفت بود. با وجود این، الان که این مقاله را می‌نویسم، هم‌چنان می‌توان از یک طبقه حاکم حرف زد. لایه‌های فوقانی جامعه انگلستان، مانند ماری که هر سال پوست عوض می‌کند، تقریبا همان است که در اواسط قرن نوزدهم بود. با این‌که اشرافیت ملاک به تدریج قدرت خود را در سال‌های بعد از ۱۸۳۲ از دست داد، ولی موفق شد با ایجاد روابط خانوادگی با تجار، صنعتگران و بانکدارانی که جایش را گرفته بودند آن‌ها را کاملا به شکل خود درآورد و از انقراض خود جلوگیری کند. صاحبان متمول شرکت‌های کشتی‌رانی و کارخانه‌های ریسندگی ردای خوانین به تن کردند و پسرانشان را به مدرسه‌های خصوصی فرستادند تا به خوبی اطوار صحیح را بیاموزند. مدرسه‌هایی که دقیقا برای همین کار تاسیس شده بودند. انگلستان به دست اشرافیتی اداره می‌شد که مرتب از میان تازه به دوران رسیده‌ها عضو جدید می‌گرفت. انرژی وافر این مردان خودساخته از یک طرف و سابقه خدمت عمومی طبقه حاکم که حالا عضوی از آن بودند از طرف دیگر، این انتظار را ایجاد می‌کند که حاکمان توانایی از بطن این فرایند خارج شوند.

با این حال طبقه حاکم رو به زوال رفت و توانایی، شهامت و حتی بی‌رحمی خود را از دست داد. اکنون کار به جایی رسیده است که احمق‌هایی مثل ایدِن و هَلیفَکس(۱۷) انسان‌هایی پرتوان قلمداد می‌شوند. بالدوین(۱۸) که هیچ، او حتی ارزش احمق قلمداد شدن را هم ندارد. برخورد غلط با مشکلات داخلی انگلستان در دهه ۱۹۲۰ به اندازه کافی بد بود ولی سیاست خارجی انگلستان در طی سال‌های ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۹ یکی از شاه‌کارهای عالم هستی است. چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیز باعث می‌شدکه در لحظه‌های تعیین‌کننده سیاستمداران بریتانیایی چنان بی‌تردید تصمیم‌های غلط بگیردند؟

این مساله ریشه در این واقعیت داشت که دیگر سال‌ها از توجیه‌پذیر بودن موقعیت طبقه سرمایه‌دار گذشته بود. تنها کارشان نشستن در مرکز یک امپراطوری عظیم و شبکه مالی جهانی و استفاده از سود و منافعی بود که از این راه به دست می‌آوردند. واقعیت این است که زندگی در امپراطوری بریتانیا در بسیاری موارد از زندگی در جاهای دیگر بهتر بود. با وجود این، به اندازه کافی توسعه پیدا نکرده بود، هند هم‌چنان در قرون وسطی سیر می‌کرد، نواحی خودمختار امپراطوری، با وجود علاقه خارجی‌ها برای سکونت در آن، خالی افتاده بودند و حتی انگلستان هم پر از محله‌های فقیر بود و با بی‌کاری دست و پنجه نرم می‌کرد. تنها آن نیم میلیون نفری که در خانه‌های ییلاقی زندگی می‌کنند از نظم موجود منتفع می‌شدند. در عین حال، گرایش کاسبی‌های کوچک به ادغام در یکدیگر و ایجاد بنگاه‌های اقتصادی بزرگ‌تری که به دست مدیران و تکنسین‌های حقوق‌بگیر اداره می‌شدند، به این معنی بود که روزانه بر تعداد سرمایه‌دارانی که شغلشان فقط مالکیت بود افزوده می‌شد. سال‌ها بود که طبقه‌ای بی‌مصرف در انگلستان شکل گرفته بود. طبقه‌ای که حتی نمی‌دانست پول خود را کجا سرمایه‌گذاری کرده است ولی از درآمد ناشی از آن ارتزاق می‌کرد. همان «میلیونرهای بی‌کار». همان‌هایی که عکس‌هایشان در تَتلِر و بایِستَندِر چاپ می‌شود. کسانی که وجودشان با هیچ استانداردی توجیه‌پذیر نبود. یک زندگی کاملا انگلی داشتند و نفعی که به جامعه می‌رساندند حتی به اندازه نفعی که یک سگ از کک‌هایش می‌برد هم نبود.

بسیاری از مردم با فرا رسیدن سال ۱۹۲۰ به این مساله پی برده بودند. ده سال بعد این رقم به میلیون‌ها نفر رسیده بود. البته واضح بود که طبقه حاکم انگلستان در موقعیتی نیست که بی‌فایدگی خود را بپذیرد. اگر بی‌مصرفی خود را می‌پذیرفتند باید از قدرت کناره‌گیری می‌کردند. این‌جا آمریکا نیست که سیاستمداران فرقی با تبه‌کاران نداشته باشند و در کمال آگاهی به منافع توجیه‌ناپذیر خود بچسبند و هر مخالفتی را با زور و گاز اشک‌آور خفه کنند. طبقه حاکم انگستان رسم و رسوم خود را دارد. جان دادن در راه وطن، اگر نیاز باشد، اولین و مهم‌ترین درسی است که در مدرسه به آن‌ها داده می‌شود. حتی چپاول هم‌وطنانشان هم برای آن‌ها باید با احساسات میهن‌دوستانه همراه باشد. برای همین تنها راه فرار از واقعیت قایم شدن در حماقت بود. فقط در صورتی می‌توانستند سیر تغییر را متوقف کنند که حتی قدرت تصور دنیایی متفاوت را هم نداشته باشند. کار سختی بود، ولی موفق شدند. آن هم با خیره شدن به گذشته و جدی نگرفتن تغییراتی که در اطرافشان رخ می‌داد.

خیلی از مسائل امروز ما در انگلستان ریشه در این واقعیت دارد. زندگی روستایی به این دلیل رو به فرسایش است که فئودالیسم قلابی حاکم بیش‌تر کارگران کاری را به شهرها رانده است. سکون مدرسه‌های خصوصی هم که از ۱۸۸۰ به این طرف هیچ تغییری نکرده‌اند دقیقا به همین خاطر است. بی‌کفایتی نظامی سال‌های اخیر هم از همین زاویه قابل توضیح است. از ۱۸۵۰ به بعد، تمام جنگ‌های انگلستان شروعی فاجعه‌بار داشته است تا این‌که عده‌ای با جایگاه اجتماعی نسبتا پایین‌تر به داد مملکت رسیده‌اند. فرماندهان ارشد که از اشراف بودند هرگز توان آماده شدن برای یک جنگ مدرن را نداشتند. آماده شدن برای چنین جنگی مستلزم قبول این واقعیت بود که دنیا در حال عوض شدن است. به باور آن‌ها هر جنگی تکرار دوباره جنگ قبلی بود و برای همین تغییری در اسلحه‌ها و تاکتیک‌های خود نمی‌دادند. قبل از جنگ‌ با بوئرها خود را برای جنگ با زولوها آماده می‌کردند، قبل از جنگ ۱۹۱۴ خود را برای جنگیدن با بوئرها و قبل از جنگ فعلی هم برای جنگ ۱۹۱۴. صدها هزار نفر در انگلستان همین الان در حال تمرین جنگیدن با سرنیزه هستند. اسلحه‌ای که تنها به درد باز کردن کنسرو می‌خورد. نکته جالب این است که نیروی دریایی و اخیرا هم نیروی هوایی همیشه از نیروی زمینی مؤثرتر بوده‌اند. آن هم به این دلیل است که نفوذ طبقه حاکم در نیروی دریایی نصفه و نیمه و در نیرویی هوایی تقریبا صفر بوده است.

شکی نیست که استراتژی طبقه حاکم انگستان تا زمانی که صلح در جهان حاکم بود خیلی موفق بود. مردم آشکارا مشکلی با آن نداشتند. انگلستان، با وجود همه نابرابری‌هایش، نه ناآرامی طبقاتی به خود می‌دید و نه از پلیس مخفی در هراس بود. هیچ سرزمینی به وسعت امپراطوری بریتانیا تا این اندازه در طول تاریخ آرام نبوده است. با وجود ابعادش، تعداد افراد مسلح آن حتی به اندازه یکی از کشورهای کوچک بالکان هم نبود. اگر طبقه حاکم انگلستان را با استانداردهای لیبرالی بسنجیم، متوجه جنبه‌های مثبت آن خواهیم شد. با این‌که از سال‌ها پیش مشخص شده بود که در برابر یک تهدید جدی خارجی کاری از پیش نخواهند برد، ولی بر مردان واقعا مدرن این زمانه یعنی نازی‌ها و فاشیست‌ها تقدم داشتند.

طبقه حاکم انگلستان چون فاشیسم و نازیسم را درک نمی‌کرد توان ایستادگی در برابر آن‌ها را هم نداشت. کمونیسم هیچ‌گاه در اروپای غربی به یک نیروی جدی تبدیل نشد وگرنه در برابر آن هم نمی‌توانست مقاومت کند. تنها راه درک فاشیسم مطالعه تئوری سوسیالیسم بود. ولی اگر به آن راه رفته بودند باید قبول می‌کردند که نظام اقتصادی مورد علاقه خودشان ناعادلانه، بی‌کفایت و کهنه است. واقعیتی که سال‌ها برای نادیده گرفتنش تلاش کرده بودند. روشی که برای برخورد با فاشیسم انتخاب کردند همان روشی بود که فرماندهان سواره‌نظام در ۱۹۱۴ برای برخورد با مسلسل انتخاب کردند. تصمیم گرفتند به آن محل نگذارند. تنها نکته جالب برای آن‌ها، بعد از سال‌ها تجاوز و کشتار، دشمنی هیتلر و موسولینی با کمونیسم بود. برای همین هم از آن‌ها انتظار داشتند با سرمایه‌داران انگلیسی از در دوستی وارد شوند. برای همین بود که نمایندگان حزب محافظه‌کار، وقتی می‌شنیدند که هواپیماهای ایتالیایی به کشتی‌های انگلیسی حامل کمک‌های غذایی به دولت جمهوری در اسپانیا حمله کرده‌اند، از خوشحالی هورا می‌کشیدند. با این‌که در نهایت به خطرات فاشیسم پی بردند ولی همچنان توان درک کامل آن را نداشتند. طبیعت انقلابی آن، یا ابعادی که توان نظامی آن می‌توانست به خود بگیرد و یا تاکتیک‌هایی که ممکن بود استفاده کند، همه و همه، از تصورشان خارج بود. در زمان جنگ داخلی اسپانیا، برای هر کسی که در حد یک جزوه آبکی هم با سوسیالیسم آشنایی داشت مثل روز روشن بود که پیروزی فرانکو حکم یک فاجعه استراتژیک را برای انگلستان خواهد داشت. ولی ژنرال‌ها و آدمیرال‌هایی که تمام عمر خود را وقف مطالعه جزوات جنگی کرده بودند از درک این مهم عاجز بودند. این جهالت سیاسی در سراسر دستگاه حکومتی انگلستان، از وزیر کابینه گرفته تا سفیر، از مشاور گرفته تا قاضی و از دادستان گرفته تا پلیس دیده می‌شود. آن مامور پلیسی که چپ‌ها را دستگیر می‌کند نمی‌داند آن چپ‌‌ها چه می‌گویند؛ شاید اگر می‌دانست به موقعیت خود به عنوان محافظ طبقه سرمایه‌دار شک می‌کرد.به نظر می‌رسد ناآگاهی از ایده‌های اقتصادی جدید و اهمیت احزاب زیرزمینی حتی جاسوسی نظامی را هم دچار مشکل کرده باشد.

البته امیدی که طبقه حاکم انگلستان به فاشیسم داشت کاملا بی‌پایه نبود. این یک واقعیت است که فاشیسم کم‌تر از کمونیسم یا سوسیالیسم دموکراتیک برای یک فرد پولدار خطرناک است. البته به شرط آن‌که یهودی نباشد. بلندگوهای تبلیغاتی آلمان و ایتالیا به شدت در تلاش هستند که این واقعیت را مخفی کنند. افرادی چون سایمُن(۱۹)، هُئر(۲۰)، چَمبِرلین و دیگران خیلی غریزی دوست داشتند با هیتلر به توافق برسند. اما این توافق تنها در صورتی عملی می‌شد که با تقسیم امپراطوری موافقت می‌کردند و ملت خود را هم به چیزی شبیه بردگی می‌کشیدند. آن هم‌بستگی ملی که قبلا اشاره کردم در این‌جا خودش را نشان می‌دهد. اگر آن‌ها هم مانند طبقه حاکم فرانسه کاملا فاسد بودند بی‌شک دست به چنین کاری می‌زدند. ولی انگلستان هنوز به آن مرحله نرسیده بود. خیلی بعید است که بتوانید سیاستمداری در انگلستان پیدا کنید که در فضای عمومی درباره «وظیفه ما در قبال وفاداری به اشغال‌گران» سخنرانی کند. یا باید عقایدشان را انتخاب می‌کردند یا درآمدشان را. برای همین اصلا عجیب نبود که افرادی چون چَمبِرلین در چنین شرایطی هم خر را بخواهند و هم خرما را.

طبقه حاکم انگلستان همیشه در زمان جنگ آماده جان‌فشانی بوده است. چندین دوک و کُنت در درگیری‌های اخیر در فِلاندِرز(۲۱) کشته شدند. این نشان می‌دهد آن‌ها از نظر اخلاقی تقریبا سالم هستند. اگر همان‌طور که بعضا ادعا می‌شود افرادی رذل و کثیف بودند، رفتار دیگری از خود نشان می‌دادند. نداشتن درک درست از انگیزه این جماعت باعث می‌شود نتوانیم حرکاتشان را پیش‌بینی کنیم. نباید از آن‌ها انتظار خیانت یا بزدلی داشت. تخصص طبقه حاکم انگلستان در حماقت، خراب‌کاری ناخودآگاه و انجام کار غلط از روی غریزه است. آن‌ها بدجنس نیستند. یا حداقل یک‌سره بدجنس نیستند. فقط قدرت یادگیری ندارند. ابتدا باید پول و قدرت خود را از دست بدهند بلکه جوان‌ترهایشان کم‌کم متوجه شوند در کدام قرن زندگی می‌کنند.

۵
رکود امپراطوری بریتانیا در سال‌های بین دو جنگ بر کل انگلستان تأثیر گذاشته بود ولی تأثیری که بر دو گروه از طبقه متوسط داشت مستقیم و خاص بود. یکی طبقه متوسط نظامی حامی استعمار بود که به بلیمپ‌۲) معروف است و دیگری روشن‌فکران چپ‌گرای طبقه متوسط. این دو گروه – سرهنگ احمق گردن‌کلفت و روشن‌فکر پیشانی‌بلند گردن‌‌دراز - در ظاهر با یکدیگر دشمن هستند ولی از نظر روحی و روانی به یکدیگر متصلند. حتی اغلب در یک خانواده زاده می‌شوند.

انرژی قشر بلیمپ حدود سی سال پیش در حال ته‌کشیدن بود. تعداد خانواده‌های طبقه متوسط مورد علاقه کِپلینگ(۲۳) پیش از ۱۹۱۴ سیری نزولی پیدا کرده بود. همان خانواده‌های کم‌سوادی که پسرانشان در نیروی زمینی و دریایی ارتش افسری می‌کردند و بین یوکان(۲۴) و ایراوادی(۲۵) در سراسر دنیا پخش بودند. مقصر هم چیزی جز تلگراف نبود. دنیا رو به کوچک شدن می‌رفت و بیشتر تصمیم‌ها در لندن گرفته می‌شد. برای همین هر سال جای کم‌تری برای ابتکار فردی باقی می‌ماند. امروزه امپراطوری بریتانیا جایی برای افرادی چون کِلایو (۲۶)، نِلسون(۲۷)، نیکِلسون(۲۸) و گُردون(۲۹) ندارد. کامل شدن کنترل لندن بر وجب وجب امپراطوری تا سال ۱۹۲۰ به این معنی بود که مردان پایتخت‌نشینی که کت و شلوار سیاه می‌پوشیدند و بیش از حد متمدن بودند و چترشان از ساعد دست چپشان آویزان بود، حالا دیگر می‌توانستند نظریات کپک‌زده خود را بر کل امپراطوری، از مالزی گرفته تا نیجریه و از مومباسا(۳۰) گرفته تا ماندالای(۳۱) تحمیل کنند. آن‌هایی که قبلا امپراطوری را ساخته بودند حالا چیزی جز یک مشت منشی نبودند و وقتشان صرف کاغذبازی اداری و تفسیر این یا آن قانون می‌شد. مقامات مسن‌تر که گذشته‌های بهتری را تجربه کرده بودند، از همان سال‌های ابتدای دهه ۱۹۲۰ در سراسر امپراطوری مثل مار به خود می‌پیچیدند ولی توان مقاومت در برابر تغییرات را نداشتند. از آن زمان به بعد، کم‌تر جوان فعالی پیدا شده است که بخواهد شغلی در کارهای اداری امپراطوری برای خود انتخاب کند. بخش مالی هم البته همین‌طور بود. شرکت‌های غول‌پیکر انحصاری تعداد کثیری از تجار خُرد را بلیعده بودند. دوران تجارت پرماجرا در هندوستان گذشته بود و مناصب رسمی در بمبئی و سنگاپور جای آن را گرفته بود. زندگی در بمبئی و سنگاپور حتی از زندگی در لندن هم راکدتر و کم‌خطرتر شده بود. طبقه متوسط، به لطف تاریخچه و سنت خانودادگی خود، هم‌چنان خواهان ادامه امپراطوری بود ولی شرکت در اداره آن دیگر برایش جذاب نبود. افراد مستعدی که به انتخاب خود به نقطه‌ای در شرق کانال سوئز بروند به ندرت دیده می‌شدند.

با این حال، روشن‌فکران چپ‌گرا که خود نتیجه رکود امپراطوری بودند، در تضعیف کلی جبهه استعمار و تا حدی در سستی روحیه ملی در بریتانیا در دهه ۱۹۳۰ نقش داشتند.

باید بگویم که امروزه همه روشن‌فکران به نوعی «چپ» هستند. تی. ای. لورَنس(۳۲) شاید آخرین روشن‌فکر راست‌گرا بوده باشد. هر کسی که ممکن بود در تعریف «روشن‌فکری» بگنجد از حدود ۱۹۳۰ به بعد به نارضایتی مزمن از نظام فعلی مبتلا بوده است. چاره‌ای هم نبود چون جامعه در آن شکلش جایی برای او باقی نمی‌گذاشت. یک امپراطوری راکد را در نظر بگیرید که نه در حال پیشرفت است و نه در حال از هم پاشیدن. به دست عده‌ای هم اداره می‌شود که مهم‌ترین چیزی که در چنته دارند حماقت است. بی‌اعتمادی به افراد «زرنگ» در چنین جایی اصلا عجیب نیست. اگر عقلتان در این حد کار می‌کرد که اشعار تی. اِس. اِلیوت و تئوری‌های کارل مارکس را بفمید، بالایی‌ها قطعا نمی‌گذاشتند مسئولیت مهمی به شما محول شود. روشن‌فکران تنها در حوزه نقد ادبی و احزاب سیاسی چپ‌گرا بود که می‌توانستند کاری انجام دهند.

می‌توان از طریق مطالعه پنج یا شش ماه‌نامه و هفته‌نامه با طرز فکر روشن‌فکران چپ‌گرای انگلیسی آشنا شد. مشخصه اصلی تمام آن‌ها نگاه منفی، غرغر و در عین حال غیاب حتی یک پیشنهاد سازنده است. تنها چیزی که در آن‌ها پیدا می‌شود داد و بی‌داد عاری از مسئولیت عده‌ای است که نه تا به حال در قدرت بوده‌اند و نه انتظار دارند در آینده در قدرت باشند. مشخصه دیگر احساسات سطحی افرادی است که در دنیای تئوریک غرق شده‌اند و هیچ ارتباطی با دنیای واقعی ندارند. بسیاری از روشن‌فکران چپ‌گرا تا سال ۱۹۳۵ صلح‌طلبانی شل و ول بودند، در بین سال‌های ۹-۱۹۳۵ برای جنگ با آلمان خود را می‌دریدند و بعد هم که جنگ شروع شد به ناگهان بادشان خوابید. همه نه ولی بیش‌تر کسانی که در زمان جنگ داخلی اسپانیا به شدت «ضدفاشیست» بودند الان از همه بیش‌تر شکست را پذیرفته‌اند. سنگ بنای این مسائل را باید در جدایی روشن‌فکران انگلیسی از فرهنگ عمومی کشورشان جست.

حرکات و سکنات روشن‌فکران انگلیسی اروپایی است. دستور طبخ غذا را از پاریس می‌گیرند و عقاید سیاسی را از مسکو. در دریای میهن‌پرستی عموم مردم حکم جزیره‌ای از عقاید مخالف را دارند. انگلستان شاید تنها کشوری باشد که روشن‌فکرانش از ملیت خود شرمسارند. انگلیسی بودن تا اندازه‌ای برای محافل چپ‌گرا خجالت‌آور است و پوزخند زدن به استوانه‌های فرهنگ انگلیسی، از مسابقه‌های اسب‌دوانی گرفته تا پودینگ سوئت، وظیفه به شمار می‌آید. شاید عجیب به نظر بیاید ولی دزدی از صندوق اعانات برای روشن‌فکران انگلیسی قطعا از خواندن سرود ملی راحت‌تر است. بسیاری از چپ‌گرایان در سال‌های سرنوشت‌ساز اخیر مشغول تخریب روحیه ملی بودند. درست است که بعضی مواقع ظاهری صلح‌طلب به نمایش می‌گذاشتند و برخی مواقع به شدت طرفدار شوروی می‌شدند ولی همیشه ضدیت خود با بریتانیا را حفظ می‌کردند. می‌توان بر سر میزان تأثیر این رویکرد بحث کرد ولی قطعا مؤثر بوده است. بخشی از تضعیف روحیه ملی در چند سال اخیر بدون شک مسئولیت نیروهای دست چپی است. آن‌ها قطعا در ایجاد شبهه «انحطاط» در انگلستان در میان کشورهای فاشیست که در نهایت منجر به تصمیم آن‌ها در اعلان جنگ شد نقش داشته‌اند. هم نیو اِستِیتسمَن و هم نیوز کرونیکِل مخالف موافقت‌نامه مونیخ بودند ولی خودشان هم در شکل گرفتن آن نقش بازی کرده بودند. ده سال تمسخر سیستماتیک بلیمپ‌ها چنان بر آن‌ها تأثیر گذاشت که علاقه مردان جوان و باهوش به عضویت در نیروهای مسلح از قبل هم کم‌تر شد. طبقه متوسط نظامی به دلیل رکود امپراطوری قطعا محکوم به فنا بود ولی گسترش چپ‌گرایی سطحی بر سرعت این فرایند افزود.

واضح است که مواضع صرفا منفی و در مخالفت با بلیمپ‌های روشن‌فکران انگلیسی در ده سال گذشته محصول حماقت طبقه حاکم بوده است. جامعه توان استفاده از آن‌ها را نداشت و آن‌ها هم نمی‌توانستند این واقعیت را درک کنند که خدمت به کشور «جای چانه زدن ندارد». هم روشن‌فکران و هم بلیمپ‌ها چنان به جدایی هوش و میهن‌پرستی معتقد بودند که انگار قانون طبیعت است. از این طرف طرف میهن‌پرست‌ها مجله بلَک‌وود می‌خواندند و خدا را به خاطر «عاقل نبودن» شکر می‌کردند و از آن طرف روشن‌فکران پرچم بریتانیا را مسخره می‌کردند و شجاعت را نوعی از توحش می‌دانستند. واضح است که این توافق مضحک نباید ادامه پیدا کند. روشن‌فکر محله بلومزبِری(۳۳) با آن پوزخند مصنوعی به همان اندازه کهنه شده است که سرهنگ سواره‌نظام. یک کشور مدرن به هیچ کدام نیازی ندارد. میهن‌پرستی و ذکاوت باید دوباره با یکدیگر متحد شوند. این واقعیت که در جنگ هستیم، آن هم نوع خاصی از جنگ، بر احتمال بروز این اتحاد می‌افزاید.

۶
گسترش رو به بالا و پایین طبقه متوسط در انگلستان یکی از مهم‌ترین وقایع در بیست سال اخیر بوده است. ابعاد آن چنان بوده است که تقسیم جامعه به سه گروه سرمایه‌دار، کارگر و خرده بورژوا را تقریبا بی‌معنی کرده است.

دارایی‌ها و قدرت مالی در انگلستان در دستان اشخاص محدودی متمرکز شده است. افرادی که امروزه در انگلستان چیزی فراتر از چند تکه لباس، مبلمان و شاید یک خانه داشته باشند بسیار کم هستند. دهقانان که سال‌هاست ناپدید شده‌اند، مغازه‌داران مستقل به سمت ورشکستگی می‌روند و تجار خرد هم هر روز کم‌تر و کم‌تر می‌شوند. با این حال صنعت مدرن چنان پیچیده است که بدون تعداد زیادی مدیر، فروشنده، مهندس، شیمیدان و تکنسین قادر به ادامه کار نیست. این افراد حقوق سالانه به نسبت بالایی دارند. از قبل آن‌ها هم اقشاری حرفه‌ای چون پزشکان، وکلا، معلمان، هنرمندان و غیره ایجاد می‌شوند. در نتیجه محصول سرمایه‌داری پیشرفته، برخلاف آن‌چه قبلا تصور می‌شد، گسترده‌تر کردن طبقه متوسط بوده است.

ولی اتفاق مهم‌تر سرایت عقاید و عادات طبقه متوسط به طبقه کارگر بوده است. طبقه کارگر انگلستان تقریبا از همه نظر وضع بهتری نسبت به سی سال پیش دارد. تلاش‌های اتحادیه‌های کارگری مسبب بخشی از این پیشرفت بوده است اما بخش دیگر آن مدیون پیشرفت علوم فیزیکی است. استاندارد زندگی در یک کشور می‌تواند بدون افزایش حقوق‌ها در مواردی محدود رشد کند و این حقیقتی است که اغلب فراموش می‌شود. وجود بی‌عدالتی در یک جامعه نمی‌تواند از منفعت عمومی برخی از پیشرفت‌های صنعتی بکاهد چون برخی از چیزها بالاجبار عمومی هستند. یک میلیونر برای مثال نمی‌تواند خیابان را هم‌زمان برای خود روشن کند و برای دیگران تاریک. امروزه تقریبا همه شهروندان کشورهای متمدن به جاده‌های خوب، آب پاکیزه، حراست پلیس، کتابخانه‌های رایگان و احتمالا شکلی از آموزش رایگان دسترسی دارند. آموزش عمومی در انگلستان دچار کمبود بودجه است ولی با وجود این از قبل بهتر شده است. این پیشرفت را هم مدیون تلاش مستمر معلمان بوده است. عادت کتاب‌خوانی گسترش خیلی زیادی پیدا کرده است. فقیر و غنی کتاب‌های مشابه می‌خوانند، فیلم‌های مشابه تماشا می‌کنند و برنامه‌های مشابهی از رادیو می‌شنوند. و این روندی رو به افزایش است. تولید انبوه البسه ارزان و بهبود کیفیت منازل مسکونی باعث شده است که سبک زندگی‌هایشان کم‌تر متفاوت باشد. در بعد ظاهری، لباس‌هایی که مستمندان و ثروتمندان می‌پوشند، به‌خصوص در میان خانم‌ها، تفاوت بسیار کم‌تری نسبت به سی یا حتی پانزده سال پیش دارد. در بعد مسکن، انگلستان هم‌چنان با پدیده زاغه‌نشینی دست و پنجه نرم می‌کند ولی خانه‌های زیادی در ده سال گذشته ساخته شده است که البته مجری بیش‌تر آن‌ها مقامات محلی بوده‌اند. شاید خانه‌های تازه‌ساز شهرداری به بزرگی ویلای سهام‌دار فلان کمپانی نباشند ولی چون حمام و برق دارند از همان قماش محسوب می‌شوند. ادعایی که به هیچ شکل درباره کلبه کارگران روستایی مدخلیت ندارد. افرادی که در خانه‌های شهرداری بزرگ شده‌اند به وضوح به طبقه متوسط نزدیک‌تر هستند تا افرادی که در زاغه‌ها بزرگ شده‌اند.

همه این‌‌ها به نرم‌خویی بیش‌تر منجر می‌شود. از طرف دیگر کار نوین صنعتی به قدرت بدنی کم‌تری نیاز دارد و به همین خاطر انرژی بیش‌تری در پایان کار روزنانه برای مردم باقی می‌گذارد. کار در بسیاری از صنایع سبک حتی از کار یک پزشک یا بقال هم کم‌تر به کار بدنی احتیاج دارد. طبقه کارگر و طبقه متوسط در بسیاری از موارد مانند سلیقه، عادات، اطوار و ظاهر در حال نزدیک‌تر شدن هستند. امتیازهای ناعدلانه هم‌چنان وجود دارد ولی تفاوت‌های اساسی کم‌رنگ‌تر می‌شود. آن «پرولتر» قدیمی که پیراهن بدون یقه می‌پوشید، اصلاح نمی‌کرد و عضلات قوی داشت هم‌چنان وجود دارد ولی هر روز از تعدادش کاسته می‌شود و تنها در مراکز صنایع سنگین در شمال انگلستان در اکثریت است.

ما در سال‌های بعد از ۱۹۱۸ با پدیده‌ای بی‌سابقه در انگلستان روبه‌رو بوده‌ایم: مردمی که در میان دو طبقه اجتماعی قرار می‌گیرند. در سال ۱۹۱۰ خیلی راحت می‌شد افراد را از روی لباس، اطوار و لهجه‌اشان طبقه‌بندی کرد ولی دیگر این‌گونه نیست. چیزی که مهم‌تر از همه در شهرهای جدیدی دیده می‌شود که به دلیل انتقال صنایع به جنوب و وجود خودروهای ارزان ساخته شده‌اند. جوانه‌های انگلستان آتی را باید در مراکز صنایع سبک و در امتداد شاه‌راه‌های اصلی جست. الگوهای قدیمی در حومه شهرهای بزرگ مانند اِسلاو، دَگِنام، بارنِت، لِچوُرث و هِیز در حال تغییر است. تفاوت‌های حاد شهرهای قدیمی دیگر در این جنگل‌های شیشه و آجر دیده نمی‌شود. در آن‌ها نه مانند شهرهای قدیمی اثری از زاغه و عمارت مجلل دیده می‌شود و نه مانند روستاها اثری از خانه‌های اربابی و کلبه‌های کثیف و زننده. سطح درآمدها خیلی متفاوت است ولی در آپارتمان‌های پیش‌ساخته، خانه‌های شهرداری، در امتداد جاده‌های بتونی و در دموکراسی عریان استخر شنا، همه مشغول گذراندن یک نوع زندگی ولو در سطوح مختلف هستند. زندگی به نسبت بی‌قرار و بی‌فرهنگی که بر پاشنه غذای کنسروی، پیکچِر پُست، رادیو و موتور احتراق داخلی می‌چرخد. بچه‌ها در این زندگی به خوبی با میدان مغناطیسی آشنا هستند ولی نسبت به انجیل در جهل کامل به سر می‌برند. این تمدن از کسانی چون تکنسین‌ها، کارگران متخصص، خلبان‌ها و مکانیک‌هایشان، متخصصان رادیو، فیلم‌سازان، روزنامه‌نگاران نامدار، شیمیدانان صنعتی و غیره که بیش‌تر در دنیای مدرن احساس راحتی می‌کنند و به آن تعلق دارند ساخته شده است. این‌ها همان لایه‌هایی هستند که تفاوت‌های طبقاتی قدیمی را به چالش می‌کشند.

این جنگ، اگر در آن شکست نخوریم، بیش‌تر امتیازهای طبقاتی را از بین خواهد برد. تعداد افرادی که خواهان ادامه این امتیازها هستند روزانه در حال کاهش است. نگران رنگ و بوی خاص زندگی انگلیسی هم نباید بود چون تغییر الگوها به آن آسیبی نخواهد رساند. شکی در زمختی شهرهای آجری اطراف لندن نیست ولی هر تغییری با ضایعه‌ای همراه است. انگلستانِ بعد از جنگ هر شکل و شمایلی که داشته باشد، آمیخته به همان مشخصه‌هایی خواهد بود که در بالا مطرح کردم. روشن‌فکرانی که خواهان روسی یا آلمانی شدن آن هستند ناکام خواهند شد. ملایمت، دورویی، بی‌فکری، احترام به قانون و تنفر از اونیفرم در کنار پودینگ سوئت و آسمان ابری در کنار ما می‌مانند. برای نابودی فرهنگ یک کشور فاجعه‌ای بزرگ، مانند سلطه درازمدت یک دشمن خارجی لازم است. بورس لندن خراب خواهد شد، تراکتور جای اسب و گاوآهن را خواهد گرفت، خانه‌های اعیانی به اردوگاهی برای تفریح کودکان تبدیل خواهند شد، مسابقه کریکت بین مدرسه‌های ایتون و هَرو فراموش خواهد شد ولی انگلستان هم‌چنان انگلستان باقی خواهد ماند. موجودی فناناپذیر که ازلی و ابدی است و می‌تواند مانند تمام موجودات زنده کاملا تغییر کند ولی همان که بود بماند.


دکان‌داران در جنگ

۱
این نوشته را در زیر بمباران آلمانی‌ها شروع کردم و حالا که فصل دوم آن را آغاز می‌کنم غوغای ضدهوایی‌ها هم به آن اضافه شده است. آسمان از آتش زرد ضدهوایی‌ها روشن می‌شود و صدای برخورد ترکش‌ها با بام خانه‌ها به گوش می‌رسد. پل لندن هم در این میان بیش‌تر و بیش‌تر فرو می‌ریزد. برای هر کس که بداند شمال نقشه کدام طرف است مثل روز روشن است که در وضعیت بسیار خطرناکی قرار داریم. نمی‌گویم که جنگ را باخته‌ایم یا قطعا می‌بازیم. تقریبا شکی نیست که نتیجه نهایی آن با اراده خودمان رقم خواهد خورد. ولی در حال حاضر تا خرخره در گل فرو رفته‌‌ایم و هم‌چنان به اشتباهاتی که به این وضع دچارمان کرده‌اند ادامه می‌دهیم. اگر خیلی سریع از این اشتباهات دست نکشیم بالکل غرق خواهیم شد.

چیزی که در جریان این جنگ مشخص شده است این واقعیت است که سرمایه‌داری خصوصی، یعنی نظامی که در آن زمین، کارخانه‌ها، معادن و شبکه حمل و نقل در مالکیت خصوصی قرار دارند و تنها با هدف تولید سود بیش‌تر اداره می‌شوند، کار نمی‌کند. نمی‌تواند پاسخگوی احتیاجات باشد. این واقعیتی است که میلیون‌ها نفر سال‌هاست از آن باخبر هستند. ولی چون فشاری از پایین برای تغییر این نظام احساس نمی‌شد، این آگاهی نتیجه مشخصی نداشت. بالایی‌ها هم برای فرار از دقیقا همین واقعیت خود را به آغوش حماقت انداخته بودند. استدلال و تبلیغ هر دو بی‌فایده بودند. خداوندگاران سرمایه بر ماتحت خود لمیده بودند و خبر از آینده بهتر می‌دادند. با وجود این، فتوحات هیتلر در اروپا رد فیزیکی سرمایه‌داری بود. جنگ، با همه بدی‌هایش، بهترین راه برای سنجش قدرت است. جای چانه زدن ندارد و نمی‌توان در آن تقلب کرد.

در پی اختراع ملخ، سال‌ها بر سر این موضوع که کشتی‌های ملخی بهتر هستند یا کشتی‌های پره‌ای اختلاف نظر وجود داشت. مانند هر چیز منسوخی، کشتی‌های پره‌ای هم عده‌ای مجاهد داشتند که با استدلال‌های خلاقانه از آن‌ها دفاع می‌کردند. در نهایت یک ناخدای معروف یک کشتی ملخی و یک کشتی پره‌ای با قدرت یکسان را از پاشته به یکدیگر بست و موتورهایشان را به کار انداخت. تکلیف آن اختلاف نظر با این آزمایش مشخص شد. اتفاقاتی که در دشت‌های نروژ و فِلاندِرز رخ داد هم از همین قسم بود. برتری اقتصاد برنامه ریزی شده برای همیشه بر اقتصاد بی‌برنامه به اثبات رسید. البته در این‌جا لازم است تعریف مشخص‌تری از دو کلمه سوسیالیسم و فاشیسم که بسیار نابجا استفاده می‌شوند ارائه دهیم.

سوسیالیسم را معمولا «مالکیت عمومی ابزار تولید» تعریف می‌کنند. به زبان ساده، دولت، به نمایندگی از کل ملت، مالک همه چیز است و همه کارمند دولت هستند. این به این معنی نیست که تمام دارایی‌های شخصی مردم مانند لباس و مبلمان ضبط خواهد شد بلکه به این معنی است که تمام کالاهای تولیدی و سرمایه‌ای مانند زمین، معادن، کشتی‌ها و ابزارآلات تحت مالکیت دولت هستند. دولت تنها تولیدکننده بزرگ است. معلوم نیست که سوسیالیسم از هر نظر بر سرمایه‌داری برتری داشته باشد ولی مشخص است که برخلاف سرمایه‌داری می‌تواند مشکلات تولید و مصرف را حل کند. اقتصاد سرمایه‌داری در مواقع عادی توان مصرف همه تولیدات خود را ندارد؛ مازادی که باید همیشه دور ریخته شود (گندمی که باید در کوره سوزانده شود، ماهی‌هایی که باید دوباره به دریا ریخته شوند و غیره و غیره). و البته بی‌کاری مزمن. از طرف دیگر در زمان جنگ نمی‌تواند همه مایحتاج خود را تولید کند، چون اگر کسی راهی برای سود کردن پیدا نکند چیزی تولید نخواهد شد.

در اقتصاد سوسیالیستی از این مشکلات خبری نیست. دولت خیلی ساده مایحتاجی که لازم است را حساب می‌کند و تمام توانایی خود را برای تولیدشان به کار می‌بندد. مواد اولیه و نیروی کار تنها محدودیت‌های تولید هستند. پول، حداقل در مراودات داخلی، دیگر آن چیز قدرقدرت فعلی نخواهد بود و به نوعی کوپن یا دفترچه جیره تبدیل خواهد شد و مردم از آن برای خرید مواد مصرفی موجود استفاده خواهند کرد.

با این حال در چند سال اخیر مشخص شده است که «مالکیت عمومی ابزار تولید» برای تعریف سوسیالیسم کفایت نمی‌کند. این‌ها را هم باید به آن اضافه کرد: برابری تقریبی درآمد (کافی است تنها تقریبی باشد)، سیاست دموکراتیک و لغو تمامی امتیازهای ارثی، مخصوصا در آموزش. این‌ها برای جلوگیری از ظهور یک نظام طبقاتی جدید لازم هستند. مالکیت متمرکز اگر با برابری تقریبی اقتصادی و نظارت مردم بر دولت همراه نباشد بی‌معنی خواهد بود. در چنین موقعیتی «دولت» تفاوتی با یک حزب سیاسی که خود را برای در اختیار داشتن قدرت انتخاب کرده است نخواهد داشت و این بار شاهد بازگشت اولیگارشی و امتیازهای ویژه نه بر اساس ثروت که بر اساس قدرت خواهیم بود.

اما فاشیسم چیست؟

فاشیسم، حداقل نمونه آلمانی آن، نوعی سرمایه‌داری است که برای بهتر جنگیدن برخی از مشخصه‌های سوسیالیسم را قرض کرده است. آلمان در بعد داخلی شباهت‌های زیادی با یک کشور سوسیالیست دارد. با وجود این مالکیت خصوصی در هیچ زمانی ملغی نشده است. هم‌چنان سرمایه‌دار و کارگر وجود دارد و در کل همان‌هایی که پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها سرمایه‌دار بودند هنوز هم سرمایه‌دار هستند و همان‌هایی که کارگر بودند هنوز هم کارگر. اهمیت این موضوع آخر در این است که علاقه ثروتمندان همه عالم به فاشیسم را توضیح می‌دهد. با این حال دولت که در عمل همان حزب نازی است بر همه چیز نظارت کامل دارد. این نظارت شامل تخصیص بودجه، تعیین نرخ بهره، ساعت کار و دستمزدها است. کارخانه‌دار هم‌چنان صاحب کارخانه‌اش است ولی به دلایل عملی یه یک مدیر اجرایی تقلیل داده شده است. همه در عمل برای دولت کار می‌کنند ولی درآمدها بسیار متفاوت است. واضح است که چنین نظامی با رفع موانع و محو ضایعات تنها به دنبال راندمان محض است. در عرض هفت سال موفق شده است قوی‌ترین ماشین جنگی تاریخ را بسازد.

ولی فاشیسم بر ایده‌ای بنا شده است که به هیچ عنوان با سوسیالیسم تطابق نخواهد یافت. هدف سوسیالیسم، در نهایت، برساختن دنیایی از انسان‌های آزاد و برابر است. برابری حقوق انسان‌ها را بدیهی فرض می‌کند. اما نازیسم دقیقا نقطه مخالف این را بدیهی فرض می‌کند. نیروی محرکه جنبش نازیسم باور به نابرابری انسان‌ها، برتری آلمانی‌ها بر همه نژادهای دیگر و طبیعی دانستن حق آلمان برای حکومت بر دنیا است. نازیسم هیچ تعهدی خارج از مرزهای رایش برای خود قائل نیست. پرفسورهای معروف نازی بارها و بارها «ثابت» کرده‌اند که اقوام ژرمن تنها انسان‌های کامل در جهان هستند. آن‌ها بعضا حتی مدعی شده‌اند که بقیه نژادها (از جمله خود ما) می‌توانند با گوریل جفت‌گیری کنند! در نتیجه، با وجود این‌که در داخل آلمان نوعی سوسیالیسم نظامی حاکم است، رفتار آن با کشورهای تحت سلطه چیزی جز استثمار نیست. تنها وظیفه چکی‌ها، لهستانی‌ها، فرانسوی‌ها و غیره تولید محصولات مورد نیاز آلمان است. چیزی هم که در ازای آن می‌گیرند تنها برای منصرف شدن از شورش علنی کفایت می‌کند. وظیفه ما هم در صورت شکست خوردن تولید اسلحه برای جنگ‌های آینده هیتلر با روسیه و آمریکا خواهد بود. هدف نازی‌ها در عمل برقراری یک نظام طبقاتی است که مانند آیین هندو چهار طبقه مجزا داشته باشد. حزب نازی در رأس قرار می‌گیرد، توده مردم آلمان زیر آن و سپس هم مردم کشورهای اروپایی تحت سلطه. طبقه آخر هم از رنگین‌پوستان تشکیل می‌شود. همان‌ها که به نظر هیتلر «نیمه‌میمون» هستند و قرار است علنا به بردگی کشیده شوند.

شاید این نظام برای ما زشت و ترس‌آور باشد ولی در هر صورت موفق است. موفق است چون برای رسیدن به هدفی مشخص، یعنی تسخیر دنیا، برنامه‌ریزی شده است. به کارگران و سرمایه‌داران هم اجازه نمی‌دهد که برای رسیدن به منافع شخصی خود این هدف را به مخاطره بیاندازند. اما نظام سرمایه‌داری بریتانیا کار نمی‌کند چون یک نظام رقابتی است و هدفی جز تولید سود نمی‌تواند داشته باشد. منافع مختلف با یکدیگر هم‌گرایی ندارند و ساز خود را می‌زنند و در اغلب موارد منافع شخصی در تضاد کامل با منافع حکومت قرار می‌گیرد.

نظام سرمایه‌داری بریتانیا با وجود در اختیار داشتن صنایع عظیم و نیروی کار متخصص و بی‌همتا توانایی آماده شدن برای جنگ را در این سال‌های بحرانی نداشت. برای کسب آمادگی نظامی در مقیاس امروزی باید بیش‌تر درآمد ملی را به تولید ادوات نظامی اختصاص داد و از تولید کالاهای مصرفی کاست. به عنوان نمونه، قیمت یک هواپیمای بمب‌افکن معادل قیمت ۵۰ خودروی کوچک، یا هشت هزار جفت جوراب ابریشمی زنانه و یا یک میلیون قرص نان است. واضح است که تنها با کاهش استاندارد زندگی در سطح ملی می‌توان تعداد زیادی بمب‌افکن ساخت. به قول مارشال گورینگ، یا تفنگ یا کره. ولی این گذار در انگلستانی که چَمبِرلین نخست‌وزیر آن بود ناممکن بود. ثروتمندان حاضر به پرداخت مالیات لازم نبودند و وقتی ثروتمندان مالیات نمی‌دهند از فقرا هم نمی‌شود زیاد مالیات گرفت. از همه این‌ها مهم‌تر، تا زمانی که سود هدف اصلی بود تولیدکننده هیچ مشوقی برای تولید اسلحه به جای کالاهای مصرفی نداشت. یک تولیدکننده پیش از همه در برابر سهام‌داران مسئول است. اگر سود در تولید خودرو باشد، نیاز انگلستان به تانک دیگر مهم نیست. محدود کردن منابع مورد نیاز دشمن جزء واضحات است ولی هر تاجری وظیفه دارد به گران‌ترین قیمت بفروشد. فروشندگان انگلیسی حتی تا روزهای پایانی ماه اوت ۱۹۳۹ هم برای فروختن قلع، لاستیک، مس و چسب به آلمان با یکدیگر در رقابت بودند. همه هم می‌دانستند که یک یا دو هفته بیش‌تر به شروع جنگ نمانده است. انگار که به کسی که می‌خواهد سرتان را ببرد خنجر بفروشید. تقصیری نداشتند، پول در آن بود!

نتیجه آن را الان می‌شود دید. آلمان از ۱۹۳۴ به بعد مشغول مسلح شدن مجدد بود. از ۱۹۳۶ به بعد هم برای هر کسی که دو چشم بینا داشت مثل روز روشن بود که جنگ در راه است. بعد از کنفرانس مونیخ هم تنها نکته نامعلوم زمان مانده به شروع جنگ بود. جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ شروع شد. هشت ماه طول کشید تا فهمیدیم که وضع ارتش، حداقل از بعد ادوات و تجهیزات، خیلی بهتر از ۱۹۱۸ نیست. سربازان این مملکت در برابر چشمانمان مجبور بودند برای رسیدن به ساحل دانکِرک و فرار از دست دشمن با تفنگ به جنگ تانک بروند و با سرنیزه به جنگ مسلسل. در ازای هر سه هواپیمای دشمن هم تنها یک هواپیما داشتند. حتی به تعداد افسران ارتش هم هفت‌تیر نداشتیم و ارتش بعد از یک سال همچنان با کسری ۳۰۰,۰۰۰ کلاه‌خود مواجه بود. پیش از آن حتی کمبود اونیفورم هم داشتیم، آن هم در کشوری که یکی از بزرگترین تولیدکنندگان کالاهی نساجی است!

اتفاقی که افتاده بود این بود که طبقه سرمایه‌دار در کل، برای روبه‌رو نشدن با واقعیت رو به تغییر زندگی، سرشت فاشیسم و جنگ در دوران مدرن را نادیده گرفته بود. جراید زرد هم برای حفظ شرایط اقتصادی و، در نتیجه، درآمد خود از تبلیغات، ذهن خوانندگان را با خوش‌بینی دروغین پر می‌کردند. روزنامه‌های بیوِربوروک(۳۴) هر روز با تیترهای بزرگ به مردم اطمینان می‌دادند که جنگ نخواهد شد. لُرد رادِرمیِر(۳۵) هنوز هم در اوایل ۱۹۳۹ از «نجابت» هیتلر تعریف می‌کرد. با وجود این‌که در هنگام وقوع فاجعه معلوم شد کشور از نظر نظامی با کمبود تمامی تجهیزات جز کشتی روبه‌رو است، ولی هیچ وقت با کمبود خودرو، پالتوی خز، گرامافون، ماتیک، کاکائو یا جوراب ابریشمی مواجه نبوده‌ایم. البته نه این‌که این رقابت میان نیاز عمومی و منفعت شخصی دیگر تمام شده باشد، نه! انگلستان برای حفظ جان خود می‌جنگد و بازاری‌ها برای حفظ سود خود. روزنامه‌ای پیدا نمی‌کنید که این دو فرایند متضاد را در یک صفحه و در کنار یکدیگر به تصویر نکشیده باشد. در آن واحد در یک صفحه هم از طرف دولت به صرفه‌جویی تشویق می‌شوید و هم از طرف فروشنده یک کالای لوکس بی‌فایده به مصرف کردن. اوراق قرضه دفاع بخیرد اما آبجو گینِس هم البته برای سلامتی خوب است. یک هواپیمای اِسپیتفایِر بخرید ولی ویسکی هِیگ و کرم صورت پُند و شکلات بِلَک مَجیک را فراموش نکنید.

ولی چیزی که باعث امیدواری است چرخش محرز افکار عمومی است. اگر از این جنگ جان سالم در ببریم، می‌توانیم بعدها به شکست در فِلاندِرز به عنوان نقطه عطفی در تاریخ انگلستان نگاه کنیم. آن فاجعه بزرگ چشم طبقه کارگر، طبقه متوسط و هم‌چنین بخش‌هایی از طبقه سرمایه‌دار را به پوسیدگی کامل سرمایه‌داری خصوصی گشود. اشکالات سرمایه‌داری تا پیش از آن ثابت نشده بود. روسیه، در مقام تنها کشور مشخصا سوسیالیست، سرزمینی دور و عقب‌مانده بود. هر انتقادی با قیافه مهوع بانکداران و خنده بی‌شرمانه دلالان بورس روبه‌رو می‌شد. سوسیالیسم؟ ها! ها! ها! حساب خرج و مخارج چه می‌شود؟ ها! ها! ها! خداوندگاران سرمایه با کمال اطمینان سفت و سخت بر تخت پادشاهی تکیه زده بودند. ولی اتفاقی که بعد از سقوط فرانسه افتاد فرق داشت. نه می‌شد به آن خندید و نه به ضرب پلیس یا دسته چک صدایش را برید. آن اتفاق بمباران هوایی بود. بوم! چی شد؟ هیچی، بازار بورس منهدم شد. بوم! یک هکتار از املاک فلان کس نابود شد. هیتلر به هیچ جا نرسد، حداقل به عنوان کسی که پوز سیتی لندن را به خاک مالید به تاریخ خواهد پیوست. راحت‌ها برای اولین بار در زندگی ناراحت شده بودند. خوش‌بینان حرفه‌ای مجبور شده بودند بپذیرند که یک جای کار می‌لنگد و این خودش به تنهایی یک قدم بزرگ رو به جلو بود. از آن به بعد، این احمق‌های خودخواسته راحت‌تر قانع می‌شدند که یک اقتصاد برنامه‌ ریزی شده شاید از یک اقتصاد درهم و برهم برتر باشد. اقناع این جماعت دیگر هرگز به دشواری سابق نخواهد بود.

۲
تفاوت اصلی سوسیالیسم و سرمایه‌داری تنها تفاوت در شیوه نیست. جایگزین کردن یک نظام با نظام دیگر مانند نصب یک ماشین جدید در کارخانه نیست که بعد از آن اتفاقی رخ ندهد و همان آدم‌ها در جایگاه تصمیم‌گیری باقی بمانند. واضح است که قدرت هم باید کاملا جابه‌جا شود. افرادی باید بیایند که تازه‌نفس باشند و ایده و راه‌کار جدید داشته باشند. به معنی واقعی کلمه یک انقلاب.

در ابتدای این مقاله از سلامت و یک‌پارچگی انگلستان و از میهن‌پرستی مردمانش که همه طبقات اجتماعی را مانند یک سیم رابط به یکدیگر وصل می‌کند سخن گفتم. واقعیتی که بعد از دانکِرک برای همه مشخص بود. با این حال اگر فکر می‌کنیم که شور و اشتیاق آن لحظه به نتیجه رسیده است، تنها خودمان را گول می‌زنیم. اگر بگوییم که اکثریت توده مردم برای تغییرات لازم آماده هستند اشتباه نکرده‌ایم؛ اما این تغییرات هنوز حتی شروع هم نشده‌اند.

خانواده انگلستان را اعضای اشتباه اداره می‌کنند. حاکمان ما تقریبا همگی از ثروتمندان هستند و به دلایل موروثی به مقام فعلی خود رسیده‌اند. تعداد خائنان خودخواسته در میان این جماعت ناچیزتر از آن است که مهم باشد و این‌گونه نیست که همگی احمق باشند ولی، در مقام یک طبقه، توان رهبری جامعه در مسیر پیروزی را ندارند. حتی اگر نگران منافع شخصی خود نبودند هم فرقی در اصل داستان نمی‌کرد. قبلا هم اشاره کردم که به نوعی حماقت مصنوعی دچار شده‌اند. همه مسائل به‌کنار، تأثیر پول به این معنی است که بیش‌تر حاکمان ما پیر هستند. یعنی کسانی که نه کوچک‌ترین درکی از زمانه دارند و نه از دشمن در جنگ فعلی. همه سالخوردگان در ابتدای جنگ فعلی معتقد بودند که شاهد تکرار دوباره جنگ ۱۸-۱۹۱۴ خواهیم بود. اتحاد و اتفاق نظر شومی که واقعا ناامیدکننده بود. دوباره شاهد همان مهمل‌ها از دهان همان افراد بودیم. تنها تفاوت این بود که بیست سال پیرتر و کم‌موتر شده بودند. ایان هِی(۳۶) برای سربازها هورا می‌کشید، بِلاک(۳۷) در مقاله‌های خود درباره تاکتیک‌های نظامی نظریه می‌داد، مُروآ(۳۸) گزارش خبری تهیه می‌کرد و برِینزفادر(۳۹) هم کاریکاتور می‌کشید. انگار که اشباح مهمانی گرفته باشند. تعداد اندکی از افراد باکفایت مانند بِوین(۴۰) با شوک فاجعه دانکِرک وارد صحنه شدند ولی کلیت رهبران ما از کسانی تشکیل شده است که، با وجود در صحنه بودن در سال‌های ۹-۱۹۳۱، حتی از درک خطر هیتلر هم عاجز بودند. نسلی سر تا پا ابله دست و پای ما را چون غل و زنجیر بسته است.

بر همه آشکار است که حل مشکلات جنگ فعلی، از گسترده‌ترین مساله استراتژیک گرفته تا جزئیات ریز سازماندهی نیروها در داخل کشور، مادامی که ساختار اجتماعی انگلستان به شکلی فعلی باقی بماند، ممکن نخواهد بود. طبقه حاکم بنا بر تربیت و جایگاه خود چاره ندارد جز مبارزه برای حفظ امتیازهای خود. این چیزی نیست که بتواند با منافع عمومی یکی شود. بی‌ارتباط فرض کردن اهداف جنگ، استراتژی، تبلیغات و سازماندهی صنایع مختلف کاری اشتباه است. همه به یکدیگر مربوط هستند. هر طرح استراتژیک، هر روش تاکتیکی و حتی هر اسلحه به مهر نظام اجتماعی مولدش مزین است. طبقه حاکم بریتانیا با هیتلری می‌جنگد که همیشه برایش حکم ناجی را در برابر بلشویسم داشته است. هنوز هم هستند کسانی که این‌گونه می‌اندیشند. ولی این به این معنی نیست که عامدانه خیانت خواهند کرد، نه، تنها به این معنی است که در لحظه‌های حساس احتمالا دچار تردید خواهند شد، تعلل خواهند کرد و در نهایت هم تصمیم غلط خواهند گرفت.

آنان از ۱۹۳۱ به بعد با ولعی غریزی فقط و فقط مرتکب اشتباه شده بودند تا این‌که این روند توسط دولت چِرچیل نصفه و نیمه متوفق شد. با این‌که هر خنگ نادانی می‌دانست که اسپانیای تحت کنترل فاشیسم به نفع انگلستان نخواهد بود ولی به فرانکو کمک کردند تا دولت اسپانیا را ساقط کند. با این‌که همه دنیا می‌دانست ایتالیا در بهار ۱۹۴۰ به ما حمله خواهد کرد ولی از صادرات مواد اولیه به ایتالیا در زمستان ۴۰-۱۹۳۹ دست نکشیدند. در حال حاضر هم برای حفظ منافع چندصد هزار سهامدار مشغول تبدیل کردن هند از یک متحد به یک دشمن هستند. مهم‌تر از همه، تا زمانی که طبقه سرمایه‌دار در قدرت باشد راهی جز ادامه یک استراتژی دفاعی نخواهیم داشت. هر پیروزی برابر خواهد بود با تغییر وضع موجود. چگونه می‌توانیم بدون برانگیختن افکار ساکنان رنگین‌پوست امپراطوری خودمان ایتالیایی‌ها را از حبشه بیرون کنیم؟ چگونه می‌توانیم هیتلر را شکست دهیم ولی باعث به قدرت رسیدن سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها در آلمان نشویم؟ چپ‌گرایانی که فریاد می‌زنند «این جنگ سرمایه‌داران است» یا این‌که «استعمار بریتانیا» برای دست یافتن به غنائم جدید می‌جنگد بالاخانه را اجاره داده‌اند. چیزی بدتر از اشغال اراضی جدید برای طبقه سرمایه‌دار بریتانیا نیست. فقط و فقط مایه بی‌آبرویی خواهد بود. هدفشان (که نه عملی خواهد شد و نه عنوان) چیزی نیست جز حفظ دارایی‌های فعلی.

انگلستان هنوز هم بهشت ثروتمندان است. سخن گفتن از «برابری در دادن هزینه» حرف مفت است. از یک طرف کارگران کارخانه‌ها به کار بیش‌تر دعوت می‌شوند و از طرف دیگر روزنامه‌ها تبلیغاتی از قبیل «پیشخدمت جدید برای خانواده تک‌نفره با هشت پیشخدمت» چاپ می‌کنند. ساکنان محله‌های شرق لندن که خانه‌هایشان را در بمباران از دست داده‌اند گشنه و آواره می‌گردند اما قربانیان ثروتمندتر در ماشین خود می‌پرند و به ویلاهای ییلاقی امن خود پناه می‌برند. یک میلیون نفر در عرض چند هفته برای گارد داخلی داوطلب می‌شوند ولی عمدا از بالا چنان سازماندهی می‌شوند که تنها کسانی که درآمد شخصی دارند می‌توانند به مقام فرماندهی برسند. حتی جیره‌بندی کالاها به گونه‌ای صورت گرفته است که به فقرا فشار می‌آورد ولی در عمل هیچ مشکلی برای اشخاص با درآمد بیش از ۲,۰۰۰ پوند در سال ایجاد نمی‌کند. حسن نیت در چهارگوشه مملکت در زیر پای امتیاز ویژه در حال له شدن است. تبلیغات هم حتی در چنین شرایطی کار نمی‌کند. آن پوسترهای قرمزی که دولت چَمبِرلین در ابتدای جنگ برای برانگیختن غرور ملی منتشر کرد رکورد جدیدی از حقارت به ثبت رساند ولی مگر جور دیگری می‌توانست باشد؟ مگر چَمبِرلین و پیروانش جرأت می‌کردند توده‌ها را واقعا در ضدیت با فاشیسم بشورانند؟ هر کسی که واقعا دشمن فاشیسم باشد باید با چَمبِرلین و همه کسانی که هیتلر را در رسیدن به قدرت یاری کردند هم دشمن باشد. وضع تبلیغات خارجی هم فرقی ندارد. لُرد هَلیفَکس سخنرانی دوست دارد ولی در تمام سخنرانی‌هایش حتی یک پیشنهاد هم پیدا نمی‌شود که ساکنان اروپا را به کوچک‌ترین تلاشی ترغیب کند. مگر افرادی چون هَلیفَکس هدفی جز برگرداندن زمان به ۱۹۳۳ هم می‌توانند داشته باشند؟

تنها با انقلاب می‌توان نبوغ بومی مردمان انگلستان را بارور کرد. انقلاب بعنی انتقال ریشه‌ای قدرت نه پرچم‌های سرخ و دعوای خیابانی. بود و نبود خون‌ریزی بیش‌تر به زمان و مکان بستگی دارد. به معنی دیکتاتوری یک طبقه خاص هم نیست. افرادی که در انگلستان از تغییرات لازم مطلع هستند و توان انجام آن‌ها را هم دارند به یک طبقه اجتماعی خاص تعلق ندارند، ولی تعداد اشخاص با درآمد بیش از ۲,۰۰۰ پوند در سال در میانشان ناچیز است. کلید کار در خیزش علنی مردم عادی بر علیه بی‌کفایتی، امتیازهای طبقاتی و حاکمیت سالخوردگان است. مساله اصلی تغییر دولت نیست. دولت‌ها در بریتانیا در کل نماینده عقاید مردم هستند و اگر ساختار اجتماعی را از پایین تغییر دهیم به دولت لازم هم می‌رسیم. سفیران، ژنرال‌ها، کارمندان مستعمرات و مقاماتی که یا به خرفتی افتاده‌اند یا از فاشیسم حمایت می‌کنند از وزیران کابینه احمقی که در انظار عمومی هستند خطرناک‌ترند. ما موظفیم در تمام سطوح اجتماعی با امتیازهای ویژه مبارزه کنیم. موظفیم با این اعتقاد که یک بچه پولدار ابله برای رهبری از یک مکانیک باهوش مناسب‌تر است بجنگیم. درست است که در میان ثروتمندان افراد بااستعداد و صادق پیدا می‌شود ولی باید سیطره آن‌ها را در کل شکست. انگلستان چاره‌ای ندارد جز این‌که به شکل واقعی خود درآید. آن انگلستانی که در پشت این نمای ظاهری در کارخانه‌ها و روزنامه‌ها، در هواپیماها و زیردریایی‌ها زندگی می‌کند باید سرنوشت خود را در دست بگیرد.

برابری در دادن هزینه، یا همان «کمونیسم در زمان جنگ»، در کوتاه‌مدت حتی از تغییرات بنیادی اقتصادی هم مهم‌تر است. ملی کردن صنایع خیلی مهم است ولی پایان دادن به پیشخدمت و «درآمدهای شخصی» از آن هم مهم‌تر است. جمهوری اسپانیا تنها به این دلیل توانست برای دو سال و نیم در شرایطی نابرابر به مبارزه ادامه دهد که اختلاف ثروت در آن چشم‌گیر نبود. رنجی که مردم متحمل شدند وحشتناک بود ولی همه به یک اندازه در آن سهیم بودند. وقتی سیگار سربازان تمام می‌شد ژنرال هم سیگاری برای کشیدن نداشت. اگر هزینه‌ها به صورت برابر تقسیم شود، احتمال درهم شکسته شدن روحیه کشوری مانند انگلستان بسیار کم خواهد شد. ولی در حال حاضر چاره‌ای جز توسل به احساسات میهن‌پرستانه نداریم. احساساتی که در انگلستان از بقیه کشورها بیش‌تر است ولی در نهایت حد مشخصی دارد. بالاخره کار به جایی خواهد کشید که عده‌ای فریاد بزنند «حتی اگر هیتلر بر ما حکومت کند وضع ما از این بدتر نخواهد شد». ولی در شرایطی که از یک طرف یک سرباز جان خود را در ازای دو شیلینگ و شش پنس در روز به خطر می‌اندازد و از طرف دیگر یک زن فربه با ماشین دور می‌زند و سگش را به گردش می‌برد، چه جواب قانع کننده‌ای می‌توان به این جماعت داد؟

این جنگ به احتمال زیاد سه سال طول خواهد کشید. این سه سال هم چیزی جز کار بی‌رحمانه، زمستان‌های سرد و بی‌روح، غذای بی‌مزه، نبود سرگرمی و بمباران ممتد با خود نخواهد داشت. انتظار دیگری هم نمی‌توان داشت چون کالاهای مصرفی را باید در زمان جنگ فدای ادوات و تجهیزات نظامی کرد. شکی نیست که مردم این مشکلات را تقریبا تا ابد تحمل خواهند کرد. فقط کافیست بدانند که برای چه می‌جنگند. آن‌ها قطعا بزدل نیستند و نگاه جهانی هم به مسائل ندارند. تحملشان از کارگران اسپانیایی بیش‌تر نباشد کم‌تر نیست. ولی باید تا حدودی مطمئن باشند که زندگی خود و فرزندانشان در آینده بهتر از وضع فعلی خواهد بود. مثلا این‌که ببینند تنها کار و مالیات خودشان افزایش پیدا نکرده است و ثروتمندان حتی بیش‌تر از آن‌ها هزینه می‌دهند، قطعا آن‌ها را دل‌گرم خواهد کرد. هزینه‌ای که اگر آه و ناله ثروتمندان را هم بلند کند چه بسا بهتر هم باشد.

اگر بخواهیم می‌توانیم به همه این‌ها برسیم. این ادعا که افکار عمومی در انگلستان قدرتی ندارد یک ادعای اشتباه است. هر زمان که فریاد کشیده است نتیجه گرفته است؛ بیش‌تر تغییرات خوب شش ماه گذشته نتیجه همین فریادها بوده است. سرعت کم این تغییرات باعث نگرانی است ولی تنها جنبه آن نیست. مشکل دیگر واکنشی بودن آن است. چَمبِرلین آن‌قدر در قدرت ماند تا پاریس سقوط کرد. سِر جان اَندِرسون(۴۱) هم فقط به برکت بمباران سنگین محله‌های شرق لندن و بدبختی چندهزار انسان از کار برکنار شد. این اجساد را باید بعد از همان اولین نماز میت چال می‌کردیم؛ وقت تنگ است و دشمن خبیث. تاریخ در بهترین حالت برای بازنده فقط افسوس خواهد خورد و بس.

۳
در شش ماه گذشته مباحث زیادی پیرامون مقوله «ستون پنجم» شکل گرفته است. مجانین ناشناخته‌ای بوده‌اند که به جرم حمایت از هیتلر در سخنرانی‌های خود زندانی شده‌اند. بازداشت تعداد زیادی از پناهندگان آلمانی هم قطعا به وجهه ما در اروپا صدمه فراوان زده است. با این حال شکی نیست که ظهور ناگهانی یک ارتش منظم و مسلح از ستون پنجم دشمن در خیابان‌های این کشور، مانند آن‌چه در بلژیک و هلند رخ داد، در حد خواب و خیال است. برای پرداختن به این موضوع باید ابتدا مسیری را که احتمالا به شکست انگستان منتهی خواهد شد بررسی کرد.

این‌گونه که از ظاهر امر مشخص است، احتمال پیروزی در یک جنگ بزرگ از طریق بمباران هوایی خیلی کم است. شاید بتوان با حمله نظامی انگلستان را تسخیر کرد ولی چنین تهاجمی یک قمار خطرناک است. اگر هم این تهاجم صورت بگیرد و با شکست روبه‌رو شود، قطعا ما را متحدتر از پیش می‌کند و تعداد بلیمپ‌ها را هم کاهش می‌دهد. مهم‌تر از آن، اگر انگلستان به تسخیر نیروهای خارجی درآید، مردم می‌دانند که شکست خورده‌اند و به مبارزه ادامه می‌دهند. سرکوب آن‌ها به صورت دائم بعید به نظر می‌رسد و هیتلر هم احتمالا علاقه‌ای به گماردن یک میلیون سرباز به نگهبانی از این جزیره ندارد. دولتی به ریاست فلانی، فلانی و فلانی (انتخاب اسم‌ها با شما) بیش‌تر باب میلش خواهد بود. انگلیسی‌ها احتمالا در برابر قلدری تسلیم نخواهند شد ولی شاید بتوان آن‌ها را به راحتی خسته کرد، سرشان را شیره مالید و با کلک به تسلیم شدن ترغیبشان کرد. به‌خصوص اگر مانند کنفرانس مونیخ متوجه نباشند که دارند تسلیم می‌شوند. این اتفاق در زمان برتری در میدان‌های نبرد محتمل‌تر است. لحن تهدیدآمیزی که ایتالیایی‌ها و آلمانی‌ها در بسیاری از تبلیغات خود به کار می‌برند یک اشتباه روانی است. این کار تنها بر روشن‌فکران تأثیر می‌گذارد. برخورد درست با مردم عادی باید چیزی از جنس «مساوی قبول؟» باشد. صدای حامیان فاشیسم تنها در صورتی بلند خواهد شد که پیشنهاد صلحی در آن راستا مطرح شود.

اما حامیان فاشیسم چه کسانی هستند؟ پیروزی هیتلر به مذاق سرمایه‌داران بزرگ، کمونیست‌ها، پیروان موزلی(۴۲)، صلح‌طلبان و بخش‌هایی از جامعه کاتولیک خوش می‌آید. در عین حال اگر شرایط داخلی وخیم شود بعید نیست که بخش‌های فقیرتر طبقه کارگر بدون آن‌که فعالانه از هیتلر حمایت کنند موضعی شکست‌طلبانه بگیرند.

زیبایی تبلیغات آلمان با این اسامی رنگارنگ مشخص می‌شود. حاضر است به هر کسی هر قولی بدهد. اما گروه‌های مختلفی که از فاشیسم حمایت می‌کنند هم‌کاری آگاهانه ندارند و به طرق مختلفی فعالیت می‌کنند.

کمونیست‌ها را باید تا زمانی که سیاست روسیه عوض نشده است طرفدار هیتلر به حساب آورد. با وجود این تأثیر چندانی ندارند. پیراهن‌مشکی‌های موزلی، هرچند که در بهترین حالت بیش‌تر از ۵۰,۰۰۰ نفر نبودند و فعلا هم ساکت هستند، ولی به دلیل نفوذی که احتمالا در نیروهای مسلح دارند خطرناک‌ترند. صلح‌طلبی بیش‌تر از آن‌که یک جنبش سیاسی باشد یک پدیده روانی است. برخی از صلح‌طلبان تندرو که در ابتدا هر نوع خشونتی را محکوم می‌کردند، حالا از هیتلر پشتیبانی می‌کنند و حتی نشانه‌هایی از یهودی‌ستیزی هم بروز می‌دهند. امر جالبی است ولی مهم نیست. صلح‌طلبی «محض» که از نیروی دریایی قدرتمند بریتانیا نشأت می‌گیرد فقط افرادی را جذب می‌کند که جایگاه امنی دارند. مهم‌تر از آن چون منفی است و در قبال هیچ چیز مسئولیت ندارد احساس تعلق خاصی هم ایجاد نمی‌کند. تنها پانزده درصد از اعضای اتحادیه التزام به صلح حق عضویت سالانه خود را پرداخت می‌کنند. هیچ یک از این گروه‌ها، چه کمونیست‌ها، چه صلح‌طلبان و چه پیراهن‌مشکی‌ها به تنهایی توان ایجاد یک جنبش مخالف جنگ را ندارند. ولی شاید بتوانند راه را برای یک دولت خائن که برای تسلیم شدن مذاکره می‌کند هموار کنند. شاید مثل کمونیست‌های فرانسوی به عوامل نیمه‌هوشیار میلیونرها تبدیل شوند.

خطر واقعی از بالا است. حرف‌های اخیر هیتلر درباره دوستی با فقرا و دشمنی با ثروتمندان را نباید جدی گرفت. هیتلر واقعی را باید در نبرد من و کردارش جست. او هیچ وقت آزاری به ثروتمندان نرسانده است، مگر آن‌که یهودی بوده باشند یا فعالانه با او مخالفت کرده باشند. او به اقتصاد متمرکزی اعتقاد دارد که از قدرت یک سرمایه‌دار می‌کاهد ولی ساختار جامعه را تقریبا دست‌نخورده باقی می‌گذارد. شاید صنایع دولتی باشند ولی فقیر و غنی و ارباب و رعیت هم‌چنان وجود دارند. برای همین است که طبقه سرمایه‌دار، برخلاف سوسیالیسم واقعی، همیشه از او حمایت کرده است. این واقعیت در زمان جنگ داخلی اسپانیا و در زمان تسلیم فرانسه کاملا شفاف و روشن بود. دولت دست‌نشانده هیتلر نه از کارگران بلکه از بانکداران، ژنرال‌های شیدا و سیاستمداران فاسد راست‌گرا تشکیل شده است.

بخت موفقیت خیانتی چنان چشم‌گیر و آگاهانه در انگلستان کم‌تر است. احتمال این‌که کسی پیدا شود که بخواهد با این شیوه به قدرت برسد از آن هم کم‌تر است. با وجود این، جنگ فعلی برای بسیاری از ثروتمندان حکم یک دعوای خانوادگی احمقانه را دارد که باید هر چه سریع‌تر متوفق شود. شکی نیست که بحث «صلح» دارد در جایی بین مقامات مهم پا می‌گیرد. هیچ بعید نیست که حتی دولت جایگزینی هم تشکیل شده باشد. خطر این جماعت نه در لحظه شکست که در هنگام بی‌عملی بروز خواهد کرد. هنگامی که ملالت و نارضایتی با یکدیگر درآمیخته باشند. آن‌ها حرفی از تسلیم شدن به میان نخواهند آورد و فقط از صلح صحبت خواهند کرد. قطعا هم به خود و دیگران القاء می‌کنند که این بهترین کاری است که می‌شود انجام داد. آری، خطر اصلی در این است: سپاهی از بی‌کاران که توسط میلیونرها فرماندهی شود. این خطر به راحتی با برقراری معقولانه عدالت اجتماعی خنثی خواهد شد. آسیب آن بانویی که با رولز-رویس خود می‌تازد از تمام بمب‌افگن‌های گورینگ بیشتر است.


انقلابِ انگلستان

۱
انقلاب انگلستان چند سال پیش شروع شد و با بازگشت سربازها از دانکِرک بر قدرتش افزوده شد. مانند همه اتفاقاتی که در انگلستان رخ می‌دهند، در خواب و بیداری و ناخودآگاه پیش می‌رود ولی وجود خارجی دارد. جنگ سرعت آن را زیاد کرده است ولی، در عین حال، بر نیازمان به سرعت بیش‌تر هم افزوده است.

دیگر از اسم احزاب نمی‌توان فهمید کی مترقی است و کی متحجر. اگر بخواهیم زمانی برای بی‌معنی شدن تفاوت‌های قدیمی میان چپ و راست قائل شویم می‌توانیم به چاپ اولین شماره پیکچِر پُست اشاره کنیم. مشی سیاسی پیکچِر پُست چیست؟ یا مثلا کاوالکِید، یا برنامه‌های رادیویی پریستلی(۴۳)، یا مقاله‌های اصلی ایونینگ استاندارد؟ این‌ها در هیچ‌کدام از دسته‌بندی‌های قدیمی نمی‌گنجند. این‌ها نشانه وجود جمعیت کثیری از انسان‌هایی هستند که به هیچ مرام سیاسی خاصی تعلق ندارند ولی در چند سال گذشته به این نتیجه رسیده‌اند که یک جای کار می‌لنگد. ولی از آن‌جایی که یک جامعه بی‌طبقه و بی‌مالکیت عموما با نام «سوسیالیسم» شناخته می‌شود، می‌توانیم این نام را برای جامعه‌ای که در افقمان نقش بسته است انتخاب کنیم. جنگ و انقلاب جدانشدنی هستند. از یک طرف بدون شکست دادن هیتلر نمی‌توانیم به وضعیتی برسیم که برای یک ملت غربی حکم سوسیالیسم را داشته باشد و از طرف دیگر شکست دادن هیتلر بدون نابودی ساختار اقتصادی و اجتماعی باقی مانده از قرن نوزدهم میسر نخواهد بود. گذشته و آینده با یکدیگر در جنگ هستند و ما دو یا یک سال و شاید حتی تنها چند ماه وقت داشته باشیم که پیروزی آینده را تضمین کنیم.

ما نمی‌توانیم از دولت فعلی یا دولت‌های مشابه انتظار داشته باشیم که برای اجرای تغییرات لازم پیش‌قدم شود. ابتکار عمل را باید از پایین در دست گرفت. برای رسیدن به این هدف باید چیزی ایجاد شود که تا این لحظه در انگلستان سابقه نداشته است: یک جنبش سوسیالیستی که در عمل با پشتیبانی توده مردم همراه باشد. اولین قدم برای ایجاد چنین جنبشی بررسی علل عدم موفقیت سوسیالیسم در انگلستان است.

حزب کارگر تنها حزب سوسیالیست مهم در انگلستان است. این حزب هم به این دلیل که جز در مسائل داخلی برنامه سیاسی کاملا مستقلی از خود نشان نداده است امکان اعمال تغییرات گسترده را نداشته است. حزب کارگر در تمام مدت عمر خود در عمل حزب اتحادیه‌های کارگری بوده است و خواهان افزایش حقوق و بهتر شدن شرایط کاری کارگران. یعنی در تمام این سالیان تعیین‌کننده تنها سلامت نظام سرمایه‌داری بریتانیا برایش مهم بود. به‌خصوص، به این دلیل که بیشتر ثروت بریتانیا در آفریقا و آسیا خوابیده است، حفظ و ادامه امپراطوری بریتانیا برای این حزب بسیار بااهمیت بود. سطح زندگی کارگرانی که به حزب کارگر رأی می‌دادند غیرمستقیم به تلاش و کوشش باربرهای هندی بستگی داشت. در عین حال حزب کارگر یک حزب سوسیالیست بود که از ادبیات سوسیالیستی استفاده می‌کرد، با مقوله استعمار از موضع ارتودوکس چپ برخورد می‌کرد و کمابیش خواهان اعاده حیثیت از رنگین‌پوستان بود. همان‌طور که باید در کل نماینده «ترقی» می‌بود و خواهان خلع‌سلاح می‌شد، چاره‌ای جز دفاع از «استقلال» هند هم نداشت. با وجود این همه می‌دانستند که این حرف مفت است. کشورهای عقب‌افتاده‌ای مانند هند و مستعمرات آفریقایی بریتانیا که بر کشاورزی متکی هستند به همان میزان در دوران تانک و هواپیمای بمب‌افگن بخت استقلال دارند که یک سگ یا گربه. اگر حزب کارگر با اکثریت آشکار به قدرت می‌رسید و واقعا به استقلال کامل هند رأی می‌داد، هند در مدتی کوتاه یا جذب ژاپن می‌شد یا میان ژاپن و روسیه تقسیم می‌شد.

اگر حزب کارگر به قدرت می‌رسید به سه شکل مختلف می‌توانست با مساله امپراطوری برخورد کند. اول این‌که طبق روال گذشته به اداره امپراطوری ادامه دهد و دست از تظاهر به سوسیالیسم بردارد. دوم این‌که مردمان تحت سلطه را «آزاد» کند و با این کار آن‌ها را در سینی گذاشته و به ژاپن، ایتالیا و بقیه کشورهای یغماگر تقدیم کند و در عین حال سطح زندگی در بریتانیا را به شدت کاهش دهد. سوم این‌که سیاستی مثبت اختیار کند و امپراطوری را به کنفدراسیونی از کشورهای سوسیالیست تبدیل کند. چیزی مانند نسخه آزادتر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی. ولی تاریخچه و ریشه حزب کارگر چنین کاری را ناممکن می‌کرد. همان‌طور که در بالا اشاره کردم حزب کارگر حزب اتحادیه‌های کارگری بود که ظاهری تنگ‌نظرانه داشت و به مسائل امپراطوری هم بی‌علاقه بود. هم‌چنین رابطه‌ای هم با اشخاصی که امپراطوری را اداره می‌کردند نداشت. در صورت تشکیل دولت چاره‌ای نداشت جز سپردن اداره هند و آفریقا و سیاست‌های دفاعی امپراطوری به اشخاصی از طبقه‌ دیگر که به شکل سنتی با سوسیالیسم دشمن بودند. شکی که نسبت به توانایی یک دولت کارگر در دیکته کردن خواست خود وجود داشت بر همه چیز سایه انداخته بود. با وجود حجم حامیانش حزب کارگر نه در نیروی دریایی نفوذ داشت، نه در نیروی زمینی و نه در نیروی هوایی. وضعش در میان کارمندان مستعمرات از این هم بدتر بود و حتی در میان کارمندان داخلی دولت هم نفوذ خاصی نداشت. با این‌که موقعیت خوبی در داخل انگلستان داشت ولی یکه‌تاز نبود و در خارج از انگلستان هم همه اهرم‌ها در اختیار مخالفانش بود. اگر به قدرت می‌رسید با همان معضل روبه‌رو می‌شد: به برنامه‌های خود عمل کند و با شورش علنی مواجه شود، یا به همان برنامه‌های حزب محافظه‌کار ادامه دهد و دیگر حرفی از سوسیالیسم نزند. رهبران حزب کارگر جوابی برای این معضل پیدا نکردند و از ۱۹۳۵ به بعد هم کم‌تر نشانه‌ای مبنی بر میل به قدرت رسیدن از خود بروز دادند و با این کار به اپوزیسیون همیشگی تبدیل شدند.

فرای حزب کارگر چندین حزب تندرو دیگر هم وجود داشت که قوی‌ترین آن‌ها حزب کمونیست بود. کمونیست‌ها در حدفاصل سال‌های ۶-۱۹۲۰ و ۹-۱۹۳۵ نفوذ قابل توجهی در حزب کارگر داشتند. اهمیت اصلی آن‌ها و کلیت جناح چپ جنبش کارگری در نقشی بود که در دور کردن طبقه متوسط از سوسیالیسم بازی کردند.

وقایع هفت سال گذشته مشخصا ثابت کرده است که کمونیسم جایی در اروپای غربی ندارد. جذابیت فاشیسم به مراتب بیشتر است. احزاب کمونیست یکی پس از دیگر در کشورهای مختلف توسط دشمنان امروزی‌تر خود یعنی نازی‌ها از میدان سیاست حذف شده‌اند. در کشورهای انگلیسی‌زبان هم که هیچ وقت نفوذ قابل توجهی نداشته‌اند. عقایدی که توسط کمونیست‌ها تبلیغ می‌شد تنها برای عده محدودی می‌توانست جذاب باشد، عده‌ای که بیش‌تر در میان روشن‌فکران طبقه متوسط پیدا می‌شوند. مشخصه اصلی این عده عدم علاقه به کشور خودشان و در عین حال احساس نیاز به میهن‌پرستی است. برای همین احساسات میهن‌پرستانه خود را به سمت روسیه سوق می‌دهند. تعداد اعضای حزب کمونیست در بریتانیا در سال ۱۹۴۰ حتی به ۲۰,۰۰۰ نفر هم نمی‌رسید. عددی که بعد از بیست سال فعالیت و خرج پول‌های فراوان نسبت به شروع کار حزب در ۱۹۲۰ کم هم شده بود. اهمیت باقی احزاب مارکسیست از این هم کم‌تر بود. از یک طرف نمی‌توانستند از پول و اعتبار روسیه بهره ببرند و از طرف دیگر حتی بیش‌تر از کمونیست‌ها به تئوری کهنه نزاع طبقاتی اعتقاد داشتند. چنان به این تئوری اعتقاد داشتند که با وجود این‌که بر تعداد اعضایشان نمی‌افزود ولی هم‌چنان بی‌توجه بر طبل کهنه آن می‌کوبیدند.

البته از فاشیسم بومی هم خبری نبود. اوضاع اقتصادی به میزان کافی بد نبود و کسی هم که بتواند خلاء رهبری را به صورت جدی پر کند دیده نمی‌شد. پیدا کردن آدمی که ایده‌هایی توخالی‌تر از سِر اوزوالد موزلی داشته باشد واقعا کار سختی بود. او واقعا احمق بود. حتی نمی‌توانست بفهمد که یک فاشیست خوب نباید احساسات ملی را خدشه‌دار کند. کل جنبشی که او رهبرش بود کورکورانه از جنبش‌های مشابه خارجی تقلید شده بود. اونیفورم اعضا و برنامه حزب از ایتالیا وارد شده بود و سلام نظامی آن هم از آلمان. و با آن‌که جنبش موزلی در ابتدای کار از حمایت چند یهودی مهم برخوردار بود ولی، در لحظه آخر، یهودی‌ستیزی را هم برای کامل شدن تصویر به آن اضافه کرده بودند. شاید آدمی از جنس باتِملی(۴۴) یا لوید جورج(۴۵) می‌توانست فاشیسم واقعا بومی را در بریتانیا پایه بریزد ولی چنین رهبرانی فقط هنگامی پا پیش می‌گذارند که نیاز روانی به آن‌ها وجود داشته باشد.

با وجود بیش از بیست سال رکود اقتصادی و بی‌کاری، کل نیروهای سوسیالیست در انگلستان از تولید نوعی سوسیالیسم که برای توده مردم پذیرفتنی باشد عاجز بودند. برنامه حزب کارگر اصلاحات حداقلی بود و مارکسیست‌ها هم از پشت ایده‌های قرن گذشته به دنیای مدرن نگاه می‌کردند. هر دو گروه بخش کشاورزی و مسائل امپراطوری را نادیده می‌گرفتند و با طبقه متوسط سر جنگ داشتند. تبلیغات حماقت‌وار نیروهای چپ‌گرا قشرهای مهم و الزامی جامعه مانند مدیران کارخانه‌ها، خلبان‌ها، افسران نیروی دریایی، مزرعه‌دارها، کارگران یقه‌سفید، دکان‌داران و پلیس‌ها را فراری داده بود. درسی که همه این افراد آموخته بودند این بود که سوسیالیسم یا دشمن زندگانی آن‌ها است یا عامل فتنه، بیگانگان و، در کل، به قول آن‌ها «دشمن بریتانیا». تنها کسانی که گرایشی به جنبش چپ داشتند روشن‌فکران بودند که آن‌ها هم بی‌فایده‌ترین بخش طبقه متوسط هستند.

یک حزب سوسیالیست که واقعا خواستار تغییرات اساسی باشد باید در قدم اول با حقایقی روبه‌رو شود که تا این لحظه در محافل چپ‌گرا قابل طرح نبوده‌اند. باید بپذیرد که جامعه انگلستان از بسیاری از جوامع دیگر متحدتر است، که کارگران انگلیسی قرار نیست تنها غل و زنجیر خود را از دست بدهند، که تفاوت در ظاهر و عادات طبقات مختلف در حال کم شدن است. در کل باید بپذیرد که آن «انقلاب کارگری» سال‌های دور دیگر ممکن نیست. اما در سال‌های بین دو جنگ هیچ برنامه‌ای که هم انقلابی باشد و هم قابل اجرا پیشنهاد نشد. دلیلش هم بدون شک این بود که هیچ کس واقعا خواهان تغییرات بزرگ نبود. رهبران حزب کارگر خواهان ادامه وضع موجود بودند تا بتوانند از قبل آن حقوق خود را برداشت کنند و هر از گاهی هم شغل خود را با محافظه‌کارها عوض کنند. کمونیست‌ها خواهان ادامه وضع موجود بودند تا بتوانند از قبل آن برای همیشه در نقش شهیدان شکست‌خورده انجام وظیفه کنند و دیگران را مقصر آن شکست‌ها معرفی کنند. روشن‌فکران چپ‌گرا خواهان ادامه وضع موجود بودند تا بتوانند از قبل آن به بلیمپ‌ها پوزخند بزنند، روحیه طبقه متوسط را تضعیف کنند و در عین حال هم جایگاه مورد علاقه خود یعنی وابستگی به سهام‌داران مفت‌خور را حفظ کنند. سیاست حزب کارگر به نوع دیگری از سیاست حزب محافظه‌کار تبدیل شده بود و سیاست «انقلابی» هم به نمایش تظاهر.

حالا ولی شرایط عوض شده است و سال‌های رخوت به پایان رسیده‌اند. سوسیالیست بودن دیگر به معنی لگد زدن نظری به نظامی که در عمل از آن راضی هستید نیست. این مخمصه دیگر واقعی است. فِلِستی‌ها واقعا در راه‌اند. یا نظراتمان را عملی می‌کنیم یا نابود می‌شویم. اطلاع ما از این واقعیت که ساختار اجتماعی فعلی انگلستان قطعا باعث شکست خواهد شد کافی نیست. باید دیگران را هم از آن مطلع کنیم و دست به عمل بزنیم. ما نه می‌توانیم بدون برقراری سوسیالیسم در جنگ پیروز شویم و نه می‌توانیم بدون پیروزی در جنگ به سوسیالیسم برسیم. در چنین زمانی، برخلاف زمان صلح، می‌توان هم انقلابی بود هم واقع‌بین. زمان برساختن یک جنبش سوسیالیستی موفق بالاخره فرارسیده است. جنبشی که از حمایت توده مردم برخوردار است، می‌تواند حامیان فاشیسم را از مسند قدرت بیرون کند، بی‌عدالتی‌های مهم‌تر را ریشه‌کن کند و به طبقه کارگر نشان دهد که برای هدفی مشخص می‌جنگند، به جای دشمنی طبقه متوسط را جذب کند، سیاست قابل اعمالی برای امپراطوری ارائه دهد و عقلانیت و میهن‌پرستی را با یکدیگر متحد کند.

۲
شرایط جنگی فعلی سوسیالیسم را از یک تئوری به یک سیاست قابل اجرا تبدیل کرده است.

بی‌کفایتی سرمایه‌داری خصوصی در سراسر اروپا به اثبات رسیده است. ناعادلانه بودنش هم در محله‌های شرقی لندن ثابت شده است. احساسات میهن‌پرستانه که سوسیالیست‌ها سالیان متمادی را در مخالفت با آن سپری کردند اکنون در دستانشان به اهرمی شگرف تبدیل شده است. آدم‌هایی که در حالت عادی مانند چسب دوقلو به امتیازهای حقیرانه خود می‌چسبند، وقتی کشورشان در خطر باشد آن‌ها را به سرعت رها می‌کنند. جنگ بزرگ‌ترین عامل تغییر است. سرعت فرایندها را افزایش می‌دهد، تفاوت‌های جزئی را خنثی می‌کند و واقعیت‌ها را برملا می‌کند. مهم‌تر از همه جنگ به فرد می‌فهماند که خیلی هم فرد نیست. آن‌هایی که در میدان جنگ کشته می‌شوند به این موضوع آگاهی کامل دارند. در حال حاضر اما مساله اصلی نه جدا شدن از جان که جدا شدن از تفریحات، راحتی، آزادی اقتصادی و جایگاه اجتماعی است. تعداد افرادی که واقعا خواهان شکست خوردن انگلستان در جنگ هستند خیلی کم است. اگر مشخصا توضیح بدهید که پیروزی بر هیتلر امتیازهای طبقاتی را هم از بین خواهد برد، آن‌ها که درآمدی بین ۶ پوند در هفته و ۲,۰۰۰ پوند در سال دارند، یعنی اکثریت توده مردم، به احتمال زیاد از شما حمایت خواهند کرد. افرادی که در این بازه می‌گنجند بسیار ضروری هستند چون شامل بیش‌تر کارشناسان فنی می‌شوند. البته غرور و جهل سیاسی افرادی چون خلبان‌ها و افسران نیروی دریایی قطعا مشکلات فراوانی ایجاد خواهد کرد. ولی بدون آن خلبان‌ها و فرمانده‌هان کشتی‌های جنگی حتی یک هفته هم زنده نمی‌مانیم. تنها از مسیر میهن‌پرستی می‌توان به آن‌ها نزدیک شد. یک نیروی سوسیالیست زرنگ باید از میهن‌پرستی این افراد استفاده کند، نه این‌که مانند رویه فعلی به آن توهین کند.

شاید به نظر برسد که فکر می‌کنم هیچ مخالفتی در میان نخواهد بود. اصلا این‌طور نیست. بچگانه خواهد بود اگر این‌گونه فکر کنیم.

کشمکش سیاسی سختی در پیش است و شاهد خراب‌کاری‌های هوشیارانه و نیمه‌هوشیارانه زیادی خواهیم بود. مجبور خواهیم شد در جایی از زور هم استفاده کنیم. احتمال شورش در حمایت از فاشیسم در جایی چون هند اصلا کم نیست. مجبور خواهیم شد با رشوه، جهالت و غرور بجنگیم. بانکداران و تجار بزرگ، زمین‌داران و سهام‌داران و مقاماتی که به منصب خود چسبیده‌اند با تمام توان مانع کار خواهند شد. حتی طبقه متوسط هم وقتی رسوم زندگی خود را در خطر ببیند به تقلا خواهد افتاد. اما از آن‌جا که اتحاد ملی انگلستان هیچ وقت شکسته نشده است و از آن‌جا که میهن‌پرستی بسیار قوی‌تر از تنفر طبقاتی است، خواست اکثریت به احتمال زیاد به کرسی می‌نشیند. بی‌فایده است اگر فکر کنیم بدون ایجاد شکاف در جامعه می‌توان به تغییرات ریشه‌ای دست یافت؛ ولی اقلیت خائن در زمان جنگ بسیار کوچک‌تر از هر زمان دیگری خواهد بود.

افکار عمومی به وضوح در چرخش است ولی نمی‌توان آن را به حال خود رها کرد. این جنگ مسابقه‌ای است میان تثبیت امپراطوری هیتلر و رشد آگاهی دموکراتیک. در چهارگوشه انگلستان نبردی در جریان است. شعله‌های نبرد در پارلمان و در دولت، در کارخانه‌ها و نیروهای مسلح، در می‌خانه‌ها و پناهگاه‌ها و در روزنامه‌ها و در رادیو زبانه می‌کشد. هر روز شاهد شکست‌ها و پیروزی‌های کوچک هستیم. انتخاب موریسون(۴۶) به عنوان وزیر کشور – چند قدم به جلو، اخراج پریستلی از رادیو – چند قدم به عقب. نبردی است میان مرددها و کودن‌ها، میان جوان‌ها و پیرها، میان زنده‌ها و مرده‌ها. اما مهم است که نارضایتی موجود در قالب یک حرکت سازنده ظهور کند و شکل انسدادی به خود نگیرد. زمان آن رسیده است که خود مردم اهداف این جنگ را مشخص کنند. این هم مستلزم یک برنامه ساده و واقعی است. برنامه‌ای که بتواند عمومیت حداکثری پیدا کند و افکار عمومی را جذب کند.

به نظر من به چیزی از جنس برنامه‌ای که در زیر می‌آورم احتیاج داریم. سه نکته اول به مسائل داخلی انگلستان مربوط است و سه نکته دیگر به مسائل امپراطوری و جهانی:

۱. ملی‌سازی زمین‌ها، معادن، شبکه حمل و نقل ریلی، بانک‌ها و صنایع بزرگ.
۲. محدودیت درآمد، به گونه‌ای که بیش‌ترین درآمد پیش از پرداخت مالیات بیش از ده برابر کم‌ترین درآمد در بریتانیا نباشد.
۳. اصلاح نظام آموزشی در راستای اهداف دموکراتیک.
۴. اعطای خودمختاری فوری به هند و محفوظ دانستن حق انفصال بعد از پایان جنگ.
۵. تشکیل شورای عمومی امپراطوری با عضویت رنگین‌پوستان.
۶. اعلام اتحاد رسمی با چین، حبشه و بقیه قربانیان خشونت قدرت‌های فاشیست.

گرایش عمومی این برنامه کاملا واضح است. صراحتا اعلام می‌کند که هدفی جز تبدیل این جنگ به یک جنگ انقلابی و نهادینه کردن سوسیالیسم دموکراتیک در انگلستان ندارد. عمدا از گنجاندن چیزهایی که برای ساده‌ترین شخص قابل درک نباشد و اهمیت آن را نفهمد خودداری کرده‌ام. می‌توان آن را در ترکیب فعلی در صفحه اول دِیلی میرور به چاپ رساند. با وجود این لازم است توضیحات بیش‌تری بدهم.

۱. ملی‌سازی: با این‌که می‌شود همه چیز را در کسری از ثانیه ملی کرد ولی روند واقعی آن کند و پیچیده است. قرار است مالکیت تمام صنایع بزرگ به صورت رسمی به دولت منتقل شود. دولتی که نماینده مردم عادی است. بعد از آن می‌توان طبقه مالکان صرف را حذف کرد. کسانی که نه از قبل تولید محصولی خاص بلکه به دلیل در اختیار داشتن سند املاک و سهام روزگار خود را سپری می‌کنند. در نتیجه مالکیت عمومی به این معنی خواهد بود که کسی بی‌کار نخواهد گشت. فعلا نمی‌توان درباره سرعت تغییری که در اداره صنایع ایجاد خواهد کرد نظر حتمی داد. در کشوری مانند انگلستان نمی‌توان کل ساختار اقتصادی را خراب کرد و دوباره از پایین بنا کرد، به‌خصوص در زمان جنگ. برای همین بسیاری از مراکز صنعتی توسط همان نیروی کار قبلی اداره خواهند شد و مالکان یا مدیرانشان به استخدام دولت درخواهند آمد. بر اساس دلایل مختلف می‌توان این‌گونه برداشت کرد که بسیاری از سرمایه‌داران کوچک‌تر مشکلی با این شرایط نخواهند داشت. این سرمایه‌داران بزرگ، بانکداران، زمین‌داران و میلیونرهای بی‌کار هستند که بیش‌ترین مقاومت را نشان خواهند داد. یعنی تقریبا کسانی که در سال بیش از ۲,۰۰۰ پوند درآمد دارند. با این حال این جماعت و کل وابستگانشان در انگلستان بیش از نیم میلیون نفر نخواهند شد. ملی کردن زمین‌های کشاورزی به معنی خارج کردن زمین‌دار و زکات‌خوار از چرخه تولید است ولی لزوما به معنی دخالت در کار کشاورز نیست. به نظر نمی‌رسد هر نوع تغییر ساختار صنعت کشاورزی در انگلستان، حداقل در ابتدای کار، با دخل و تصرف در تقسیم‌بندی فعلی مزارع همراه باشد. کشاورزان در صورتی که شایسته باشند به عنوان مدیر حقوق‌بگیر به کار خود ادامه خواهند داد. تفاوت چندانی در کار آن‌ها ایجاد نخواهد شد و در عین حال از شر وام بانکی و فشار سودزایی رها خواهند شد. دولت احتمالا در کار تجار خرد و مالکان زمین‌های کوچک اصلا دخالت نخواهد کرد. حمله به صاحبان دارایی‌های کوچک اشتباه بزرگی خواهد بود. نه تنها به آن‌ها احتیاج داریم، بلکه در مجموع انسان‌های باکفایتی هم هستند و میزان کاری که انجام می‌دهند به احساس «ارباب خودشان بودن» بستگی دارد. با این حال دولت مجبور خواهد بود که برای مالکیت زمین سقفی (در بیش‌ترین حالت پانزده جریب) تعیین کند و مالکیت زمین در مناطق شهری را هم کاملا ممنوع اعلام کند.

مردم عادی در حال حاضر هیچ قرابتی با دولت احساس نمی‌کنند. ولی به محض ملی شدن ابزار تولید دولت را بخشی از خود به حساب خواهند آورد و برای هزینه‌هایی که باید در بود و نبود جنگ بپردازیم آماده خواهند شد. حتی اگر ظاهر انگلستان خیلی هم عوض نشود ولی با ملی شدن رسمی صنایع استیلای تکی یک طبقه شکسته خواهد شد. از آن به بعد شایستگی و مدیریت اهمیت پیدا خواهند کرد و نه حقوق ویژه و مالکیت. شاید تغییراتی که به خاطر سختی‌های جنگ بر ساختار اجتماعی ما تحمیل خواهد شد از تغییراتی که مالکیت عمومی به تنهایی ایجاد می‌کند بیشتر باشد. با این حال هر گونه تغییر ساختاری بدون ملی‌سازی ناممکن خواهد بود.

۲. درآمدها: محدودیت درآمد به معنی ثبت قانونی حداقل حقوق است که خود به معنی تنظیم جریان داخلی پول بر اساس میزان کلاهای مصرفی تولید شده است. یعنی سخت‌تر کردن نظام جیره‌بندی در مقایسه با حال حاضر. طلب برابری کامل درآمدها در مرحله فعلی تاریخ دردی را دوا نخواهد کرد. بارها ثابت شده است که برای انجام برخی از کارها باید نوعی پاداش مالی را در نظر گرفت. از طرف دیگر لازم نیست که این پاداش مالی خیلی بزرگ باشد. اما محدودیت درآمدها در عمل شل‌تر از آن‌چه این‌جا مطرح کرده‌ام خواهد بود. موارد استثنایی و دوز و کلک جزئی از بازی هستند. با وجود این توجیحی برای در نظر نگرفتن نسبت ده به یک به عنوان حداکثر اختلاف در شرایط عادی وجود ندارد. زندگی در این بازه می‌تواند با حسی از برابری همراه باشد. فردی که ۳ پوند در هفته درآمد داشته باشد می‌تواند شباهت‌های بسیاری بین خود و فردی با درآمد ۱,۵۰۰ پوند در سال احساس کند. احساسی که تصورش هم بین دوک وِستمینِستِر(۴۷) و خیابان‌گردهای لندن خنده‌دار است.

۳. آموزش: اصلاح نظام آموزشی در زمان جنگ عملی نیست و تنها می‌توان قول انجام آن در آینده را داد. شرایط فعلی اجازه افزایش دوره تحصیل اجباری یا افزایش تعداد معلمان مدرسه‌های ابتدایی را به ما نمی‌دهد. با این حال می‌توان کارهای کوچکی در راستای دموکراتیک کردن نظام آموزش انجام داد. قدم اول می‌تواند لغو خودمختاری مدرسه‌های خصوصی و دانشگاه‌های قدیمی‌تر و بازکردن درهای آن‌ها به روی دانش‌آموزانی باشد که در مدرسه‌های دولتی تحصیل کرده‌اند و تنها بر اساس قابلیت‌های درسی انتخاب شده‌اند. در حال حاضر، نیمی از تحصیل در مدرسه‌های خصوصی یادگیری تبعیض و تعصبات طبقاتی است و نیمه دیگر آن هم نوعی مالیات است که طبقه متوسط برای وارد شدن به برخی از مشاغل به طبقه سرمایه‌دار می‌پردازد. البته شرایط فعلی در حال تغییر است. طبقه متوسط دیگر علاقه‌ای به تحمل مخارج سنگین آموزشی ندارد و بیش‌تر مدرسه‌های خصوصی هم در صورت ادامه جنگ تا دو سال آینده ورشکسته خواهند شد. تخلیه شهرها هم مسبب تغییرات مهمی بوده است. با این حال این خطر وجود دارد که برخی از مدرسه‌های قدیمی‌تر، از آن‌جا که توان مالی بیش‌تری دارند، جان سالم در ببرند و به فعالیت خود در زمینه ترویج تعصبات طبقاتی ادامه دهند. اکثریت قریب به اتفاق مدرسه‌های «غیرانتفاعی» انگستان را باید تعطیل کرد. این مدرسه‌ها چیزی جز مؤسسات تجاری نیستند و وضعیت آموزشی بسیاری از آن‌ها حتی از مدرسه‌های ابتدایی دولتی هم بدتر است. وجود این مدرسه‌ها در این تفکر همه‌گیر ریشه دارد که آموزش دولتی مایه بی‌آبرویی است. دولت می‌تواند با انتقال آموزش در تمام سطوح به محدوده مسئولیت‌های خود با این تفکر مقابله کند. مهم هم نیست اگر در ابتدا فقط ژست این کار را بگیرد. ما هم به عمل احتیاج داریم و هم به ژست. واضح است که تا زمانی که سرنوشت آموزشی یک کودک را محیطی که بر حسب اتفاق در آن متولد شده است مشخص می‌کند، ادعای «دفاع از دموکراسی» حرف مفتی بیش نیست.

۴. هند: همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، «آزادی» هند ممکن نیست ولی می‌توان با آن وارد اتحاد و شراکت شد. یعنی در عمل به برابری رسید. ولی هندی‌ها باید اجازه داشته باشند در صورت علاقه از این اتحاد خارج شوند. شراکت متقابل بدون این حق بی‌معنی است. کسی هم ادعای ما مبنی بر دفاع از رنگین‌پوستان در برابر فاشیسم را باور نخواهد کرد. با این حال نمی‌توان از پیش فرض کرد که هندی‌ها حتما در کوتاه‌ترین زمان ممکن از این حق استفاده خواهند کرد. آن‌ها اگر با پیشنهاد دولت بریتانیا مبنی بر استقلال بدون قید و شرط روبه‌رو شوند آن را رد خواهند کرد. خیلی ساده است. تنها کافی است قدرت جدا شدن را داشته باشند. در آن صورت دیگر نیازی به جدا شدن وجود نخواهد داشت.

جدایی کامل دو کشور برای هر دو طرف فاجعه‌بار خواهد بود و هندی‌های عاقل به این موضوع واقفند. در شرایط فعلی هند نه تنها نمی‌تواند از خود دفاع کند، بلکه قدرت تهیه مواد غذایی مورد نیاز خود را هم ندارد. کل نظام اداری کشور در دست متخصصانی (مهندسان، جنگلبانان، کارمندان راه‌آهن، نظامیان و پزشکان) است که اغلب انگلیسی هستند و جایگزین کردنشان هم در حدود پنج تا ده سال زمان می‌برد. مهم‌تر از آن زبان اداری اصلی انگلیسی است و تقریبا تمام نخبگان هندی به شدت تابع آداب و رسوم انگلیسی هستند. انتقال قدرت به هر شکلی – حتی مثلا اشغال هند توسط ژاپن و دیگر قدرت‌ها در صورت خروج نیروهای بریتانیا – واقعا مشکل‌زا خواهد بود. ژاپنی‌ها، روس‌ها، آلمانی‌ها و ایتالیایی‌ها حتی از بریتانیایی‌ها هم در اداره هند بی‌کفایت‌تر خواهند بود. آن‌ها آگاهی زبانی و بومی لازم را ندارند. احتمالا توانایی جلب اعتماد رابط‌های محلی را هم نخواهند داشت. «آزادی» هند، یا به عبارت دیگر برداشته شدن سپر دفاعی بریتانیا، دو نتیجه خواهد داشت: اول استیلای یک قدرت جدید و دوم چند دوره قحطی که در عرض چند سال باعث مرگ میلیون‌ها نفر خواهد شد.

هند باید در اولین قدم اجازه پیدا کند که آزادانه و بدون دخالت بریتانیا قانون اساسی خود را تنظیم کند. ولی این کار باید در پناه پوشش دفاعی و با برخورداری از دانش فنی بریتانیا صورت بگیرد. چنین شرایطی تنها با به قدرت رسیدن یک دولت سوسیالیست در بریتانیا به واقعیت خواهد پیوست. بریتانیا در هشتاد سال گذشته به دو دلیل از پیشرفت هند جلوگیری کرده است: اول ترس از یک رقیب تجاری جدید در قالب هند صنعتی و دوم آسان‌تر بودن حکومت بر یک ملت عقب‌افتاده. یک هندی نوعی در بیش‌تر موارد قربانی ستم هم‌میهنانش است و نه قربانی ستم بریتانیایی‌ها. خرده سرمایه‌دار هندی با تمام دقت به استثمار کارگران شهری مشغول است و نزول‌خوار هم تا آخر عمر کشاورز هندی را راحت نمی‌گذارد. ولی همه این‌ها نتیجه سلطه بریتانیا است و تلاش نیمه‌هوشیارش برای عقب‌افتاده نگاه داشتن هند. شاه‌زاده‌ها، زمین‌داران و تاجران، یعنی طبقات مرتجعی که بیش‌ترین سود را از حفظ شرایط موجود می‌برند، از همه طبقات به بریتانیایی‌ها وفادارترند. توازن قدرت، به محض تغییر جایگاه استثماری بریتانیا نسبت به هند، برهم خواهد خورد. بریتانیایی‌ها دیگر نیازی به چاپلوسی کردن برای شاه‌زاده‌های مضحک هندی، با آن لشگریان کاغذی و فیل‌های مطلاشان نخواهند داشت. دیگر نیازی به جلوگیری از رشد اتحادیه‌های کارگری هند، به جان هم انداختن مسلمان و هندو، دفاع از زندگی بی‌ارزش نزول‌خوار، پذیرش احوال‌پرسی چاپلوسانه کارمندان خرد دولتی و بزرگ کردن گورخاهای نیمه‌وحشی و کوچک کردن بَنگالی‌های باسواد نخواهد بود. پیوند میان «صاحب» و «بومی» از یک طرف با جهل متکبرانه همراه است و از طرف دیگر با حسادت و نوکری. می‌توان این رابطه را با مسدود کردن جریان سود سهامی که از پشت خمیده باربران هندی به حساب‌های بانوهای پیر ساکن چِلتِنهام جاری است درهم شکست. انگلیسی و هندی می‌توانند در کنار یکدیگر برای پیشرفت هند و انتقال دانش به هندی‌ها تلاش کنند. دانشی که هدفمندانه از هندی‌ها تا این زمان دریغ شده است. معلوم نیست که چه تعداد از کارمندان انگلیسی در هند، اداری یا تجاری، با چنین برنامه‌ای – برنامه‌ای که به معنی پایان کار «صاحب» خواهد بود – موافق هستند. در کل اما از کارمندان جوان‌تر و آن‌هایی که آموزش علمی دیده‌اند (مهندسان، متخصصان جنگل‌داری و کشاورزی، پزشکان و کارشناسان آموزشی) انتظار بیش‌تری می‌رود. به مقامات عالی‌تر، فرمانداران محلی، قضات و غیره امیدی نیست ولی این‌ها را راحت‌تر از بقیه می‌توان جایگزین کرد.

خودمختاری مورد نظر یک دولت سوسیالیست را به اختصار در بالا تعریف کردم. پیشنهاد این خودمختاری به معنی پیشنهاد هم‌کاری و مشارکت برابر تا زمانی خواهد بود که دنیا دیگر توسط هواپیمای بمب‌افگن اداره نشود. ولی حق جدایی بدون قید و شرط را باید به آن افزود. تنها از این طریق می‌توانیم به دنیا ثابت کنیم که فرقی میان گفتار و کردار ما وجود ندارد. و البته آن‌چه در هند قابل اجرا است، با تغییرات لازم، در برمه، مالزی و بیش‌تر متعلقات آفریقایی ما هم قابل اجرا است. 

۵. و ۶. مشخص هستند: بدون آن‌ها به هیچ عنوان نمی‌توان مدعی دفاع از ملت‌های صلح‌جو در برابر تجاوز فاشیسم شد.

آیا اعتقاد به حمایت توده‌ای از چنین سیاستی خوش‌بینانه است؟ شاید یک سال پیش، حتی شش ماه پیش، خوش‌بینانه بود ولی دیگر این‌طور نیست. مهم‌تر از آن فرصتی است که شرایط فعلی برای مطرح کردن آن در میان عموم در اختیار ما می‌گذارد. امروزه تیراژ هفته‌نامه‌هایی که این برنامه را عینا یا با اندکی تغییرات جزئی منتشر کنند به میلیون‌ها می‌رسد. حتی سه یا چهار روزنامه سراغ دارم که از روی هم‌دلی با آن برخورد خواهند کرد. آری، در شش ماه گذشته خیلی راه آمده‌ایم.

ولی آیا چنین سیاستی می‌تواند عملی شود؟ تنها به خودمان بستگی دارد.

برخی از نکات مطرح شده را می‌توان خیلی سریع عملی کرد ولی برای عملی کردن بقیه به چند سال یا حتی ده‌ها سال زمان نیاز است و شاید هیچ وقت هم تکمیل نشوند. برنامه‌های سیاسی همیشه ناقص می‌مانند. ولی اهمیت موضوع در این است که این برنامه، یا برنامه‌ای شبیه به این، باید به سیاست رسمی ما تبدیل شود. چیزی که مهم است جهت حرکت است. البته نمی‌توان از دولت فعلی انتظار داشت که به سیاستی متعهد شود که قصد دارد این جنگ را به یک جنگ انقلابی تبدیل کند. دولت فعلی ریشه در مصالحه دارد و نقش چرچیل سواری گرفتن هم‌زمان از دو اسب است که هر کدام ساز خود را می‌زند. تا زمانی که قدرت از دست طبقه حاکم پیر و فرتوت خارج نشود حتی نمی‌توان به محدود کردن درآمدها فکر کرد. به نظر من، اگر جنگ در زمستان پیش رو با اتفاق خاصی همراه نباشد، باید خواهان برگزاری انتخابات سراسری شویم. البته این خواسته قطعا با مخالفت سنگین حزب محافظه‌کار روبه‌رو خواهد شد. ولی حتی بدون انتخابات هم، اگر واقعا بخواهیم، می‌توانیم به دولت مورد نظرمان برسیم. تنها یک فشار محکم از پایین لازم است. فعلا نمی‌توانم درباره ترکیب آن دولت اظهار نظر کنم ولی، از آن‌جا که عقیده دارم این جنبش‌ها هستند که رهبران خود را می‌سازند و نه برعکس، مطمئن هستم که اگر مردم واقعا بخواهند، افراد مناسب هم پیدا می‌شوند.

اگر بتوانیم یک سال یا حتی شش ماه دیگر مقاومت کنیم، شاهد پدیده‌ای خواهیم بود که تا به حال سابقه نداشته است: یک جنبش سوسیالیستی انگلیسی. تا این لحظه تنها حزب کارگر را داشته‌ایم که آن هم، علی‌رقم تعلق به طبقه کارگر، خواهان تغییرات ریشه‌ای نبود، و مارکسیسم، که یک نظریه آلمانی بود که توسط روس‌ها تفصیر شده بود و در انگلستان حکم یک کالای وارداتی ناموفق را داشت. چیزی که با روحیات انگلیسی بسازد وجود نداشت. جنبش سوسیالیستی انگلستان در تمام دوران فعالیت حتی یک ترانه جذاب – چیزی از جنس سرود مارسِی یا سرود کوکاراچا – هم تولید نکرده است. مارکسیست‌ها، مانند تمام کسانی که منفعت خود را در حفظ وضع موجود می‌بینند یکی از دشمنان اصلی چنین جنبشی خواهند بود. شکی نیست که آن را به «فاشیسم» متهم خواهند کرد. همین الان در میان روشن‌فکران چپ‌گرای سانتیمانتال مرسوم است که بگویند اگر با نازی‌ها بجنگیم خودمان هم «نازی خواهیم شد». اصلا بعید نیست که فردا مدعی شوند اگر با سیاه‌پوستان بجنگیم خودمان هم سیاه می‌شویم. برای این‌که «نازی بشویم» باید تاریخ آلمان را هم داشته باشیم. ملت‌ها نمی‌توانند به صرف انقلاب کردن از گذشته خود فرار کنند. یک دولت سوسیالیست، انگلستان را از بالا تا پایین تغییر خواهد داد ولی به نشانه‌های فرهنگی آن، یعنی نشانه‌های همان فرهنگ خاصی که در ابتدای این مقاله به آن اشاره کردم، دست نخواهد زد.

چنین جنبشی نه اصولی خواهد بود و نه حتی منطقی. مجلس اعیان را تعطیل خواهد کرد ولی به احتمال زیاد کاری به رژیم سلطنتی نخواهد داشت. از کنار چیزهایی که باید به موزه منتقل شوند عبور خواهد کرد و به قاضی، آن کلاه‌گیس مضحکش و شیر و تک‌شاخ حک شده بر کلاه سربازان دست نخواهد زد و دیکتاتوری طبقاتی تشکیل نخواهد داد. هسته مرکزی آن همان حزب کارگر قدیمی خواهد بود و توده حامیان آن اعضای اتحادیه‌‌های کارگری ولی بخش بزرگ‌تر طبقه متوسط و فرزندان بورژوازی را هم جذب خود خواهد کرد. مغزهای متفکر آن بیش‌تر از قشرهای سیالی چون کارگران متخصص، کارشناسان فنی، خلبان‌ها، دانشمندان، معماران و روزنامه‌نگاران خواهند بود. همان مردمی که در دنیای رادیو و ساختمان‌های بتونی احساس راحتی می‌کنند. ولی هیچ وقت ارتباط خود را با سنت مصالحه و اعتقاد به قانون قطع نخواهد کرد. قانونی که جایگاهی والاتر از دولت دارد. هم‌چنان خائنان را اعدام خواهد کرد ولی تنها بعد محاکمه در دادگاه‌های رسمی. هر از چندی هم تعدادی از متهمان را تبرئه خواهد کرد. شورش‌های علنی را بی‌معطلی و بی‌رحمانه سرکوب خواهد کرد ولی دخالتش در حرف و نوشته خیلی کم خواهد بود. احزاب سیاسی مختلف هم‌چنان فعال خواهند بود و فرغه‌های انقلابی هم‌چنان روزنامه‌های خود را منتشر خواهند کرد و به همان میزان بی‌تأثیر خواهند بود. در کلیسا را تخته خواهد کرد ولی مزاحم دین نخواهد شد. به اخلاقیات مسیحی احترام خواهد گذاشت و هر از گاهی از انگلستان به عنوان «یک کشور مسیحی» نام خواهد برد. مورد غضب کلیسای کاتولیک قرار خواهد گرفت ولی فرغه‌های کوچک مذهبی و بخش اعظم کلیسای آنگِلیکان با آن کنار خواهند آمد. توانایی آن در تلفیق گذشته ناظران خارجی را چنان شوکه خواهد کرد که گاهی اوقات حتی به اصل انقلاب هم مشکوک خواهند شد.

ولی در هر حال به وظیفه اصلی خود عمل خواهد کرد. صنعت را ملی، درآمدها را محدود و تبعیضات طبقاتی نظام آموزشی را از بین خواهد برد. ماهیت واقعی آن از تنفری که ثروتمندان باقی مانده در دنیا نسبت به آن بروز می‌دهند مشخص خواهد شد. هدفش نه تجزیه امپراطوری بلکه تبدیل آن به کنفدراسیونی از کشورهای سوسیالیست خواهد بود. کشورهایی که نه از سلطه پرچم بریتانیا بلکه از سلطه نزول‌خواران، سهام‌داران مفت‌خور و کارمندان خشک‌مغز بریتانیایی آزاد شده‌اند. استراتژی جنگی آن، از آن‌جایی که ترسی از پس‌لرزه‌های انقلابی سقوط رژیم‌های دیگر نخواهد داشت، کاملا با استراتژی جنگی یک حکومت مالکیت‌محور متفاوت خواهد بود. برای حمله به کشورهای بی‌طرفی که دشمن آن هستند دودل نخواهد بود و از تحریک بومیان مستعمرات دشمنانش به شورش ترسی نخواهد داشت. چنان خواهد جنگید که حتی در صورت شکست هم یاد و خاطره آن برای پیروز جنگ، مانند یاد و خاطره انقلاب فرانسه برای اروپای زمان مِتِرنیخ(۴۸)، خطرناک باشد. چنان مایه وحشت دیکتاتورها خواهد شد که در مخیله حکومت فعلی انگلستان، حتی اگر ده برابر قوی‌تر از حال حاضر بود، هم نمی‌گنجد.

احتمالا دوست دارید بدانید که در حال حاضر که زندگی خواب‌آلود انگلستان تغییر خاصی نکرده است و تفاوت مشمئزکننده فقیر و غنی، حتی در زیر بمباران، در همه جا دیده می‌شود، چگونه به رخ دادن این اتفاق‌ها «اطمینان» دارم؟

چون دیگر می‌توان آینده را در قالب دوگانه «یا این... یا آن...» پیش‌بینی کرد. یا این جنگ را به یک جنگ انقلابی تبدیل می‌کنیم (ادعا نمی‌کنم که سیاست ما دقیقا همان چیزی خواهد بود که در بالا مطرح کردم)، یا شکست می‌خوریم و خیلی چیزها را در کنار این شکست از دست می‌دهیم. برای اطمینان از راهی که برگزیده‌ایم به زمان زیادی احتیاج نداریم. در هر صورت شکی نیست که با ساختار اجتماعی فعلی نمی‌توانیم در جنگ پیروز شویم چون این ساختار اجازه بسیج حداکثری نیروهای فیزیکی، روحی و ذهنی واقعا موجود را به ما نمی‌دهد.

۳
میهن‌پرستی ربطی به محافظه‌کاری ندارد. در واقعیت مخالف محافظه‌کاری است چون به معنی علاقه به چیزی است که مدام تغییر می‌کند ولی خیلی عارفانه ثابت به نظر می‌رسد. پلی است میان گذشته و آینده. انقلابیان واقعی هیچ وقت انترناسیونالیست نبوه‌اند.

برخورد منفی و رخوت‌زده‌ای که چپ‌گرایان انگلیسی در بیست سال گذشته از خود نشان داده‌اند، پوزخند روشن‌فکران به مقوله میهن‌پرستی و شجاعت فیزیکی و تلاش شبانه‌روزی آن‌ها برای تخریب روحیه مردم و گسترش نگاه منفعت‌طلبانه به زندگی، فقط و فقط خرابی به بار آورده است. حتی اگر دنیا آن‌جور که این جماعت تصور می‌کردند در سایه «جامعه ملل» می‌زیست هم این کارها مخرب بود. اما در دنیایی که زیر سایه پیشواها و هواپیماهای بمب‌افگن زندگی می‌کند این کارها فاجعه بود. چه بخواهیم چه نخواهیم، سرسختی بهای زنده ماندن است. ملتی که تنها به خوش‌گذرانی فکر می‌کند نمی‌تواند در میان ملت‌هایی که چون برده‌ها کار می‌کنند و چون خرگوش زاد و ولد و تنها هنرشان هم جنگ است دوام بیاورد. هدف سوسیالیست‌های انگلیسی، از هر سبک و سیاقی، مبارزه با فاشیسم بوده است ولی در عین حال تا جای ممکن تلاش کرده‌اند تا از توانایی جنگی هم‌وطنان خود بکاهند. موفق نشده‌اند چون ارزش‌های سنتی در انگلستان از ارزش‌های جدید قوی‌ترند. اندکی به آن انگلیسی مورد نظر نیو اِستِیتسمَن، دِیلی وُرکِر و حتی نیوز کرونیکِل فکر کنید. آیا به نظر شما می‌شد فارغ از قهرمان‌بازی‌های جراید چپ‌گرا با چنین موجودی به جنگ فاشیسم رفت؟

تقریبا تمام چپ‌گرایان انگلیسی تا سال ۱۹۳۵ به شکلی نامشخصی از صلح‌طلبی اعتقاد داشتند. از ۱۹۳۵ به بعد، آن‌هایی که از بقیه بی‌پرواتر بودند مشتاقانه به جنبش جبهه مردمی پیوستند. جنبشی که تنها برای روبه‌رو نشدن با مشکل فاشیسم علم شده بود. هدفش «مخالفت با فاشیسم» از زاویه‌ای کاملا منفی بود - «مخالفت» با فاشیسم بدون آن‌که جایگزینی ارائه کند – و بر این اعتقاد احمقانه بنا شده بود که اگر کار به جای باریک بکشد روس‌ها به جای ما خواهند جنگید. این خیال باطل عجیب بادوام است. هر هفته در نامه‌های ارسالی به جراید می‌خوانیم که اگر محافظه‌کارها در دولت نبودند، روس‌ها ظرف چند روز به ما ملحق می‌شدند. یا مثلا باید با انتخاب اهداف جنگی والا (رجوع کنید به کتاب‌هایی چون نبرد ما، یک‌صد میلیون متحد: تنها باید بخواهیم و غیره) ملت‌های اروپایی را به شورش ترغیب کنیم. ایده اصلی همیشه یک چیز است – از خارج الهام بگیریم و از دیگران بخواهیم به جای ما بجنگند. در پس این مهملات عقده حقارت روشن‌فکران انگلیسی قرار دارد و این اعتقاد که انگلیسی‌ها دیگر آدم جنگیدن و سختی کشیدن نیستند.

حقیقت این است که نمی‌توان از بقیه انتظار داشت که به جای ما بجنگند، مگر چینی‌ها که الان سومین سالی است که دارند این کار را می‌کنند(۴۹). یک حمله مستقیم شاید روس‌ها را مجبور کند که به نفع ما وارد جنگ شوند ولی مشخص است که روس‌ها علاقه‌ای به درگیری مستقیم با ارتش آلمان ندارند. آن‌ها در هر صورت از احتمال به قدرت رسیدن یک دولت چپ‌گرا در انگلستان خوشحال نخواهند شد. رژیم فعلی روسیه به احتمال خیلی زیاد با هر گونه انقلاب در اروپای غربی مخالف است. ملت‌های اروپایی تحت سلطه آلمان هم تنها بعد از تضعیف هیتلر شورش خواهند کرد. متحدان احتمالی ما نه اروپایی‌ها بلکه از یک طرف آمریکایی‌ها خواهند بود و از طرف دیگر رنگین‌پوستان. آمریکایی‌ها، حتی اگر بتوانند تجار بزرگ را رام کنند، به یک سال زمان برای بسیج نیرو احتیاج دارند و جلب نظر رنگین‌پوستان هم بدون آغاز انقلاب خودمان عملا ناممکن خواهد بود. انگلستان چاره‌ای ندارد جز این‌که برای مدتی طولانی، یک سال، دو سال و یا حتی سه سال نقش سپر دفاعی دنیا را بازی کند. باید با بمباران، گرسنگی، کار زیاد، آنفلوانزا، رخوت و پیشنهادهای خائنانه صلح دست و پنجه نرم کنیم. الان آشکارا زمان تقویت روحیه است نه تضعیف آن. بهتر است به جای این‌که طبق عادت چپ‌گرایان خیلی مکانیکی به مخالفت با بریتانیا برخیزیم، اندکی به این فکر کنیم که دنیا در صورت نابودی فرهنگ آنگلوساکسون چه شکلی خواهد بود. تصور این‌که دیگر کشورهای انگلیسی‌زبان، از جمله ایالات متحده، از شکست بریتانیا ضربه نخواهند خورد یک فکر احمقانه است.

لُرد هَلیفَکس و بقیه هم‌فکرانش فکر می‌کنند بعد از پایان جنگ همه چیز مثل گذشته خواهد شد. دوست دارند مفتضح وِرسای را دوباره تکرار کنند. دوست دارند «دموکراسی»، یعنی همان سرمایه‌داری دوباره بازگردد که تا ابد شاهد صف بیمه بی‌کاری و ماشین رولز-رویس و کلاه استوانه‌ای و کت و شلوار راه‌راه باشیم. البته مشخص است که چنین اتفاقی نخواهد افتاد. شاید در صورت امضای قرداد صلح شاهد نمونه خفیفی از آن باشیم ولی خیلی دوام نخواهد آورد. سرمایه‌داری لَسه فِر مرده است(۵۰) و دو گزینه بیش‌تر نداریم: یا جامعه اشتراکی مورد علاقه هیتلر یا آن نمونه که می‌توان با شکست دادن هیتلر بنا کرد.

هیتلر اگر در این جنگ پیروز شود قدرت خود را در اروپا، آفریقا و خاورمیانه تثبیت می‌کند و اگر ارتشی قوی برایش باقی بماند به اراضی تحت کنترل شوروی هم حمله خواهد کرد. او جامعه‌ای تشکیل خواهد داد که نژاد برتر آلمانی در آن بر اسلاوها و دیگر نژادهای پستی حکومت خواهد کرد که وظیفه دارند محصولات ارزان کشاورزی تولید کنند. او ملت‌های رنگین‌پوست را برای همیشه به بردگی محض خواهد کشید. مشکل اصلی قدرت‌های فاشیست با استعمار انگلستان این است که دارد متلاشی می‌شود. کافی است که شرایط موجود بیست سال دیگر ادامه پیدا کند تا هند به یک جمهوری دهقانی تبدیل شود که در اتحاد داوطلبانه با انگلستان قرار دارد. کار به جایی خواهد کشید که «نیمه‌میمون‌»هایی که در آماج تنفر هیتلر قرار دارند بتوانند با هواپیما پرواز کنند و مسلسل بسازند. امپراطوری رؤیایی فاشیست‌ها دیگر در چنین شرایطی ممکن نخواهد بود. از طرف دیگر، با شکست خوردن در این جنگ تنها قربانیان خود را تقدیم اربابان جدیدی می‌کنیم که تازه‌کار هستند و هنوز دچار شک و تردید نشده‌اند.

البته مساله تنها به سرنوشت رنگین‌پوستان خلاصه نمی‌شود. دو نگاه متفاوت و ناسازگار به زندگی با یکدیگر در جنگ هستند. به قول موسولینی: «دموکراسی و تمامیت‌خواهی نمی‌توانند با یکدیگر به مصالحه برسند». این دو عقیده حتی نمی‌توانند برای مدت کوتاهی در کنار یکدیگر زندگی کنند. تا زمانی که دموکراسی، حتی نوع معیوب انگلیسی آن، نفس می‌کشد تمامیت‌خواهی نمی‌تواند آسوده بخوابد. ایده برابری انسان‌ها در دنیای انگلیسی‌زبان کاملا پخش شده است ولی کسی نمی‌تواند مدعی شود که ما یا آمریکایی‌ها برای عملی کردن این ایده تلاش خاصی کرده‌ایم. با این حال ایده‌اش وجود دارد و شاید روزی به واقعیت بپیوندد. فرهنگ انگلیسی‌زبان، اگر نابود نشود، در نهایت سرمنشاء جامعه‌ای خواهد بود که در آن انسان‌ها در آزادی و برابری خواهند زیست. اما تنها هدف هیتلر در این دنیا نابود کردن همین ایده برابری انسان‌ها – ایده «یهودی» یا «یهودی-مسیحی» برابری انسان‌ها – است. خودش هم بارها این حرف را زده است. تصور دنیایی که تفاوتی بین سیاه‌پوست و سفید‌پوست در آن نیست یا با یهودی‌ها در آن مثل آدم رفتار می‌شود همان‌قدر برای هیتلر مخوف و ناامیدکننده است که تصور بردگی بی‌پایان برای ما.

هیچ وقت نباید فراموش کنیم که این دو دیدگاه چقدر با یکدیگر ناسازگار هستند. احتمال بروز جنبشی در حمایت از هیتلر در میان روشن‌فکران چپ‌گرا در یک سال آینده اصلا کم نیست. نشانه‌های آن همین الان هم دیده می‌شود. دست‌آوردهای مثبت هیتلر نه تنها پوچی این اشخاص را قلقلک می‌دهد بلکه بهانه‌ای برای سیرآب کردن حس خودآزاری اعضای صلح‌طلب این گروه هم هست. حرف‌هایشان را می‌شود از پیش با تقریب خوبی حدس زد. قدم اول یا کتمان تغییرات در جریان در نظام سرمایه‌داری بریتانیا خواهد بود یا این ادعا که پیروزی بر هیتلر فقط و فقط به معنی پیروزی میلیونرهای بریتانیایی و آمریکایی خواهد بود. بعد از آن هم مدعی خواهند شد که دموکراسی و تمامیت‌خواهی «فرقی ندارند» یا «به بدی یکدیگر هستند». آزادی بیان در انگلستان محدود است، پس تفاوتی میان سطح آزادی بیان در انگلستان و آلمان نیست. صف کشیدن برای بیمه بی‌کاری تجربه بدی است، پس زندانی شدن در اتاق‌های شکنجه گشتاپو از آن بدتر نیست. خلاصه فرقی بین کسی که یک نصفه نان دارد و کسی که اصلا نان ندارد نیست.

در واقعیت اما دموکراسی و تمامیت‌خواهی، هر چه که باشند، یک چیز نیستند. حتی اگر دموکراسی بریتانیا تا ابد در قالب فعلی باقی بماند باز هم با تمامیت‌خواهی متفاوت خواهد بود. در یک طرف حکومت‌های نظامی اروپای قاره‌ای، پلیس مخفی، سانسور جراید و کار اجباری قرار دارد و در طرف دیگر دموکراسی وابسطه به دریانوردی، زاغه‌نشینی، بی‌کاری و بی‌کفایتی و اعتصاب و احزاب سیاسی. این دو هیچ نقطه مشترکی ندارند. همان‌قدر به یکدیگر شبیه‌اند که نیروی زمینی و نیروی دریایی، که ستم و بی‌کفایتی، که دروغ گفتن و خودفریبی، که سرباز اِس‌. اِس. و مأمور گرفتن اجاره. هر گونه انتخاب میان این دو باید بر پایه قابلیت‌های آن‌ها در آینده باشد و نه بر پایه وضعیت و توان فعلی. ولی «برتری» دموکراسی، چه در بهترین حالت و چه در بدترین حالت ممکن، بر تمامیت‌خواهی به یک معنا مهم نیست. برای پاسخ دادن به آن سؤال به معیارهای مطلق احتیاج داریم. تنها نکته مهم این است که وقتی کار به جای باریک کشید از چه کسی حمایت می‌کنید. روشن‌فکرانی که با مقایسه دموکراسی و تمامیت‌خواهی می‌خواهند نشان دهند که تفاوتی میان آن‌ها نیست انسان‌های احمقی هستند که تا به حال با واقعیت روبه‌رو نشده‌اند. درک آن‌ها از فاشیسم، الان که با آن لاس می‌زنند، همان‌قدر سطحی است که یک یا دو سال پیش که در برابر آن ضجه می‌زدند. مساله این نیست که آیا شما در یک بحث انتزاعی هیتلر را انتخاب می‌کنید یا خیر. مساله این است که آیا در واقعیت هم او را انتخاب می‌کنید؟ آیا سلطه هیتلر را می‌پذیرید؟ آیا خواهان شکست خوردن و تسخیر شدن انگلستان هستید؟ ابتدا بهتر است مطمئن شویم و سپس در کمال حماقت از دشمن حمایت کنیم. می‌گویم حمایت چون در واقعیت چیزی به نام بی‌طرفی در جنگ وجود ندارد؛ در عمل باید به یکی از دو طرف کمک کرد.

اگر کار به جای باریک بکشد، کسی را پیدا نخواهید کرد که در فرهنگ غربی زاده شده باشد و بتواند نگاه فاشیسم به زندگی را قبول کند. همین الان باید این واقعیت را پذیرفت و به تبعات آن فکر کرد. تمدن انگلیسی‌زبان، با وجود رخوت، دورویی و بی‌عدالتی نهفته در آن تنها مانع بزرگ بر سر راه هیتلر است. با تمام اصول «لغزش‌ناپذیر» فاشیسم مغایرت دارد. برای همین تمام نویسندگان فاشیست در سال‌های گذشته یک‌صدا خواهان از بین بردن قدرت انگلستان بوده‌اند. انگلستان باید «منقرض» شود، باید «نابود» شود، دیگر نباید «وجود» داشته باشد. جنگ فعلی می‌تواند از نظر استراتژیک با تسلط هیتلر بر اروپا و سالم ماندن امپراطوری بریتانیا و نیروی دریایی آن به پایان برسد. ولی چنین پایانی از نظر ایدئولوژیک ممکن نیست. هر پیشنهاد صلحی که از جانب هیتلر مطرح شود قطعا خدعه و نیرنگ است. هدف او تنها می‌تواند تسخیر غیرمستقیم انگلستان یا شروع مجدد جنگ در زمانی مساعدتر باشد. در چنین شرایطی انگلستان می‌تواند نقش دریچه‌ای را بازی کند که عقاید خطرناک از آن سمت اقیانوس اطلس از طریق آن وارد حکومت‌های پلیسی اروپا می‌شوند و این چیزی نیست که برای هیتلر قابل پذیرش باشد. با این توضیح دیگر می‌توانیم از طرف خودمان به موضوع نگاه کنیم و به بزرگی آن پی ببریم. مهم‌ترین مساله حفظ نظام دموکراتیکی بریتانیا است. ولی محافظت کردن همیشه با گسترش دادن همراه است. انتخابی که در برابر ما قرار گرفته است نه انتخابی میان پیروزی و شکست بلکه انتخابی میان انقلاب و بی‌اهمیتی است. اگر چیزی که برایش می‌جنگیم کاملا نابود شود به این معنی است که خودمان هم در آن نابودی نقش داشته‌ایم.

اصلا دور از ذهن نیست که انگلستان با وجود برداشتن قدم‌های ابتدایی در راه سوسیالیسم و تبدیل این جنگ به یک جنگ انقلابی باز هم شکست بخورد. چنین اتفاقی برای افرادی که الان بزرگسال هستند بسیار وحشتناک خواهد بود ولی در مقایسه با «صلح سازش‌کارانه»‌ای که هدف مشتی از ثروتمندان و دروغ‌پراکنان حقوق‌بگیرشان است خطر خیلی کم‌تری دارد. تباهی کامل انگلستان تنها در دست یک دولت دست‌نشانده انگلیسی که از برلین دستور می‌گیرد رقم خواهد خورد. این اتفاق تنها در صورتی می‌افتد که انگلستان از خواب بیدار نشده باشد. اگر بیدار شده باشد دیگر شکست بی‌معنی است. مبارزه ادامه پیدا می‌کند و آن ایده به حیات خود ادامه می‌دهد. تفاوت میان مبارزه کردن و شکست خوردن و بدون مبارزه تسلیم شدن ابدا ربطی به «عزت» و قهرمان‌بازی کودکانه ندارد. هیتلر یک بار گفت پذیرش شکست ضمیر یک ملت را نابود می‌کند. به نظر گزافه می‌آید ولی واقعا درست است. فرانسه در جنگ ۱۸۷۰ شکست خورد ولی جایگاه‌اش را در دنیا از دست نداد. فرانسه در زمان جمهوری سوم تأثیر فکری بیش‌تری از زمان ناپلئون سوم بر دنیا داشت. ولی صلحی که پِتَن(۵۱)، لاوِل و شرکا پذیرفته‌اند تنها با نابود کردن فرهنگ ملی قابل ابتیاع است. دولت ویشی تنها در صورتی می‌تواند به استقلال جعلی خود ادامه دهد که شاخصه‌های فرهنگی فرانسه یعنی جمهوری‌خواهی، جدایی دین از دولت، احترام به خرد و نبود تعصبات نژادی را نابود کند. اگر پیش از شکست انقلاب کرده باشیم، امکان ندارد کاملا نابود شویم. شاید شاهد رژه رفتن سربازان آلمانی در وایت‌هال(۵۲) باشیم ولی هم‌زمان با آن فرایند دیگری شروع شده است که در نهایت برای رؤیای قدرت آلمانی‌ها کشنده خواهد بود. مردم اسپانیا شکست خوردند ولی چیزهایی در آن دو سال و نیم پرخاطره آموختند که در نهایت یقه فاشیست‌های اسپانیایی را خواهد گرفت.

خیلی‌ها در ابتدای جنگ شعری مبالغه‌آمیز از شکسپیر را تکرار می‌کردند. حتی اگر اشتباه نکنم آقای چَمبِرلین هم یک بار آن را خواند:

بگذار چهار گوشه دنیا اسلحه به دست بگیرد
چون ما آن‌ها را شوکه خواهیم کرد: هیچ چیز مایه ندامت نخواهد بود
اگر انگلستان با خودش روراست باشد.

انگلستان باید برای درست تعبیر کردن این شعر با خودش روراست باشد. انگلستان نمی‌تواند وقتی پناهندگانی که به این کشور گریخته‌اند را زندانی می‌کند با خودش روراست باشد. انگلستان نمی‌تواند وقتی مدیران شرکت‌ها با روش‌های زیرکانه از پرداخت مالیات بر سود اضافه فرار می‌کنند با خودش روراست باشد. زمان خداحافظی با تَتلِر و بایِستَندِر و وداع با آن بانو و ماشین رولز-رویس فرا رسیده است. وارثان نِلسون و کراموِل(۵۳) در مجلس اعیان ننشسته‌اند. آن‌ها در مزرعه‌ها و خیابان‌ها، در کارخانه‌ها و نیروهای مسلح، در می‌خانه‌ها و حیاط‌های خانه‌ها مشغولند و راهشان توسط یک نسل فرسوده بسته شده است. پیروزی در جنگ مهم است ولی کار اصلی بیرون کشیدن انگلستان واقعی است. انقلاب ما را بیش‌تر شبیه خودمان خواهد کرد نه کم‌تر. مجالی برای کوتاه آمدن، سازش کردن، نجات دادن «دموکراسی» و درجا زدن نیست. چیزی پیدا نمی‌کنید که همیشه ثابت بماند. یا به میراث خود می‌افزاییم یا آن را از دست می‌دهیم. یا سعود می‌کنیم یا سقوط. یا به جلو خواهیم رفت یا به عقب. من به انگلستان ایمان دارم و مطمئن هستم که به جلو خواهیم رفت.


جورج اورول، ۱۹ فوریه ۱۹۴۱





--------------------------------
(۱) Röhm-Putsch – تصفیه شخصیت‌های سیاسی در آلمان نازی که در آن نزدیک به ۲۰۰ نفر از رقبای هیتلر در داخل و خارج حزب نازی از جمله اِرنست روهم به قتل رسیدند.

(۲) Suet Pudding – غذایی سنتی که از دمبه گوسفند تهیه می‌شود.

(۳) (پاورقی از نویسنده) برای نمونه:
«نه! علاقه ندارم به ارتش بپیوندم، نه! علاقه ندارم به جنگ بروم؛ دیگر نمی‌خواهم پرسه بزنم، ترجیح می‌دهم در خانه بمانم، و با درآمد یک فاحشه زندگی کنم
(۴) Battle of Waterloo – آخرین نبرد از جنگ‌های ناپلئونی که به شکست فرانسه انجامید.

(۵) Battle of Trafalgar – نبردی دریایی میان ناوگان بریتانیا و ناوگان‌های فرانسه و اسپانیا در اکتبر ۱۸۰۵ در جریان جنگ‌های ناپلئونی که با پیروزی قاطعانه بریتانیا به پایان رسید.

(۶) Battle of Corruna نبردی میان قوای فرانسه و بریتانیا در شمال اسپانیا در جریان جنگ‌های ناپلئونی که به پیروزی استراتژیک فرانسه انجامید.

(۷) Dunkirk evacuation – تخلیه نیروهای متفقین که در روزهای پایانی مِی ۱۹۴۰ به محاصره ارتش آلمان درآمده بودند از ساحل و بندر دانکِرک در شمال فرانسه.

(۸) Battle of Mons, Battle of Ypres, Battle of Gallipoli, Battle of Passchendaele – از نبردهای مهم جنگ جهانی اول در جبهه غرب.

(۹) در دوران حکومت فاشیسم بر ایتالیا و اسپانیا رسم بود که زندانیان را با خوراندن حجم زیادی از روغن کرچک شکنجه دهند که در بعضی مواقع باعث مرگ زندانی از اسهال شدید می‌شد.

(۱۰) (پاورقی از نویسنده) البته کمک مالی می‌شد ولی کل پولی که برای کمک به اسپانیا جمع شد حتی ۵٪ فروش بلیت مسابقه‌های فوتبال آن دوره نمی‌شد.

(۱۱) William Richard Morris, 1st Viscount Nuffield – خیر بریتانیای و مؤسس کمپانی موریس موتورز.

(۱۲) Montagu Collet Norman, 1st Baron Norman – بانکدار بریتانیایی که در فاصله سالهای ۴۴-۱۹۲۰ ریاست بانک مرکزی انگلستان را بر عهده داشت.

(۱۳) Robert Anthony Eden, 1st Earl of Avon – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب محافظهکار که در جریان جنگ جهانی دوم وزیر امور خارجه آن کشور بود. او بعدها به مقام نخستوزیری رسید.

(۱۴) Pierre Laval – سیاستمدار فرانسوی که در دوره جمهوری سوم چهار دوره نخستوزیر آن کشور بود. او دو مرتبه در زمان حکومت ویشی به عنوان رئیس دولت برگزیده شد و بعد از آزادی فرانسه به جرم خیانت اعدام شد.

(۱۵) Vidkun Quisling – سیاستمدار نروژی که در جریان حمله ارتش آلمان به نروژ در جریان جنگ جهانی دوم با حمایت آلمانیها در آن کشور کودتا کرد و به قدرت رسید.

(۱۶) Eton College – مدرسه پسرانه شبانهروزی در انگلستان که بسیاری از سیاستمداران (از جمله ۱۹ نخستوزیر) و اشرافزادگان انگلیسی را تربیت کرده است.

(۱۷) Edward Frederick Lindley Wood, 1st Earl of Halifax – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب محافظهکار که در فاصله سالهای ۴۰-۱۹۳۸ وزیر خارجه آن کشور بود.

(۱۸) Stanley Baldwin, 1st Earl Baldwin of Bewdley – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب محافظهکار که در فاصله سالهای ۳۷-۱۹۲۳ برای سه دوره مختلف نخستوزیر آن کشور بود.

(۱۹) John Allsebrook Simon, 1st Viscount Simon – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب لیبرال که در فاصله سالهای ۴۰-۱۹۳۷ وزیر خزانهداری آن کشور بود.

(۲۰) Samuel John Gurney Hoare, 1st Viscount Templewood – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب محافظهکار که در فاصله سالهای ۳۹-۱۹۳۷ وزیر امور داخله آن کشور بود.

(۲۱) Flanders – نام بخش شمالی کشور بلژیک است.

(۲۲) Colonel Blimp – اورول از شخصیتی کارتونی که برای مضحکه عقاید غالب در دهههای بیست و سی قرن بیستم در بریتانیا طراحی شده بود برای اشاره استفاده میکند.

(۲۳) Joseph Rudyard Kipling – شاعر و نویسنده بریتانیایی که بیشتر به سرودن شعرهایی در وصف سربازان بریتانیایی در هند معروف است. 

(۲۴) Yukon – غربیترین ناحیه کانادا است. 

(۲۵) Irrawaddy – رودخانهای در میانمار است.

(۲۶) Robert Clive, 1st Baron Clive – ژنرال بریتانیایی که عامل تثبیت تسلط کمپانی هند شرقی بر بنگال بود. 

(۲۷) Horatio Nelson, 1st Viscount Nelson – فرمانده ناوگان بریتانیا در نبرد تِرافالگار. 

(۲۸) Francis Nicholson – افسر بریتانیایی و فرماندار مستعمرههای مختلف در آفریقا و آمریکا.

(۲۹) Charles George Gordon – ژنرال بریتانیایی که نقش مهمی در سرکوب شورش تایپینگ در چین ایفا کرد.

(۳۰) Mombasa – بندری در کنیا است. 

(۳۱) Mandalay – دومین شهر بزرگ میانمار است.

(۳۲) Thomas Edward Lawrenc – افسر بریتانیایی که به «لورنس عربستان» معروف بود.

(۳۳) Bloomsbury – محلهای در لندن که در نیمه نخست قرن بیستم پاتوق روشنفکران بود. 

(۳۴) William Maxwell "Max" Aitken, 1st Baron Beaverbrook – سیاستمدار و نویسنده بریتانیایی که مالک خیلی از روزنامههای مهم آن کشور بود. 

(۳۵) Harold Sidney Harmsworth, 1st Viscount Rothermere – مالک چند روزنامه مختلف در بریتانیا بود. 

(۳۶) نام مستعار John Hay Beith – ژنرال، نویسنده و مدیر مدرسه بریتانیایی که در فاصله سالهای ۴۱-۱۹۳۸ ریاست حوزه روابط عمومی وزارت جنگ آن کشور را بر عهده داشت. 

(۳۷) Hilaire Belloc – مورخ و نویسنده بریتانیایی که از ۱۹۰۶ برای یک دوره چهار ساله نماینده مجلس آن کشور بود.

(۳۸) André Maurois – مؤلف فرانسوی که با آغاز جنگ جهانی دوم به عنوان وابسته رسمی دولت فرانسه در ستاد فرماندهی ارتش بریتانیا برگزیده شد.

(۳۹) Bruce Bairnsfather – طنزنویس و کاریکاتوریست بریتانیایی که بعدها کاریکاتوریست رسمی ارتش آمریکا در اروپا شد.

(۴۰) Ernest Bevin – دبیرکل اتحادیه کارگران عمومی و حمل و نقل، سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب کارگر که در دولت ائتلافی آن کشور در زمان جنگ جهانی دوم وزیر کار بود.

(۴۱) John Anderson, 1st Viscount Waverley – سیاستمدار بریتانیایی که با شروع جنگ جهانی دوم به مدت یک سال وزیر امور داخله آن کشور بود.

(۴۲) Sir Oswald Ernald Mosley – سیاستمدار بریتانیایی که در سال ۱۹۳۲ اتحادیه فاشیستهای بریتانیایی را تأسیس کرد.

(۴۳) John Boynton Priestley – نویسنده و منتقد اجتماعی که از سال ۱۹۴۰ به مدت دو سال در رادیو بیبیسی برنامه اجرا میکرد.

(۴۴) Horatio William Bottomley – روزنامهنگار، ناشر و سیاستمدار عوامگرای بریتانیایی بود که در فاصله سالهای ۱۲-۱۹۰۶ از جانب حزب لیبرال نماینده مجلس بود.

(۴۵) David Lloyd George, 1st Earl Lloyd George of Dwyfor – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب لیبرال که در فاصله سالهای ۲۲-۱۹۱۶ نخستوزیر آن کشور بود.

(۴۶) Herbert Stanley Morrison, Baron Morrison of Lambeth – سیاستمدار بریتانیایی و عضو حزب کارگر که در دولت ائتلافی آن کشور در زمان جنگ جهانی دوم وزیر امور داخله بود.

(۴۷) Hugh Richard Arthur Grosvenor, 2nd Duke of Westminster – زمیندار بریتانیایی که یکی از ثروتمندترین مردان جهان بود.

(۴۸) Prince Klemens Wenzel von Metternich – سیاستمدار و دیپلومات اتریشی که از سال ۱۸۰۹ وزیر امور خارجه امپراطوری روم مقدس و سپس امپراطوری اتریش بود و در جریان انقلابهای سال ۱۸۴۸ مجبور به استعفا شد.

(۴۹) (پاورقی از نویسنده) این قسمت پیش از شروع درگیریها در یونان نوشته شده است.

(۵۰) (پاورقی از نویسنده) به این نکته جالب دقت کنید: آقای کِنِدی، سفیر ایالات متحده در بریتانیا، بعد از بازگشت به نیویورک در اکتبر ۱۹۴۰ مدعی شد که شروع جنگ به معنی «پایان دموکراسی» است. منظور او از «دموکراسی» البته سرمایهداری خصوصی بود.

(۵۱) Philippe Pétain – مارشال ارتش فرانسه که بعد از اشغال آن توسط آلمان نازی به ریاست حکومت ویشی رسید و بعد از آزادی فرانسه به جرم خیانت به حبس ابد محکوم شد.

(۵۲) Whitehall – خیابانی در مرکز لندن که بیش‌تر ساختمان‌های دولتی بریتانیا در آن قرار دارد.

(۵۳) Oliver Cromwell – فرمانده ارتش حامیان پارلمان در جنگ داخلی بریتانیا بود و بعدها به عنوان تنها رئیسجمهور آن کشور برگزیده شد.


2 نظر:

ناشناس گفت...

سلام
من از کجا میتونم نسخه الکترونیکی 1984 رو پیدا کنم.لینکهای موجود بد اسکن شده اند.

سون گفت...

سلام، متاسفانه در زمینه ترجمه فارسی کمکی نمی‌تونم بکنم ولی نسخه الکترونیکیش به زبان انگلیسی و کیفیت خوب راحت پیدا می‌شه.

ارسال یک نظر