۱۵ دی ۱۳۸۹

چرا می‌نویسم

اورول در مقاله زیر (Why I Write) زندگینامه‌ ادبی کوتاهی از خود ارایه می‌دهد و به حلاجی سبک ادبی و موضوعات مورد علاقه خود می‌پردازد. عمده مطالب مطرح شده در این مقاله به احتمال برای خواننده جالب خواهد بود، ولی شاید مهمترین قسمت مقاله چندین جمله است که اورول در آنها به وضوح مواضع سیاسی خود را بیان می‌کند: "جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن می‌دانستم کجا ایستاده‌ام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشته‌ام، مستقیم یا غیرمستقیم، در مخالفت با تمامیت‌خواهی و در حمایت از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من می‌شناسمش، نوشته شده است." البته این صراحت بیان دلیلی بر عدم تحریف این چند جمله در جریان جنگ سرد نشد. نظام سرمایه‌داری، در رقابت خود با نظام کمونیستی، بارها از نسخه کوتاه شده این جملات (اشاره به سوسیالیسم دموکراتیک همیشه حذف می‌شد) برای افزودن اعتبار به ایدئولوژی مورد پسند خود استفاده کرد. شاید همانطور که اورول خود در مقاله‌ای دیگر بیان می‌کند "مهمترین هدف تبلیغات اثرگذاری بر افکار معاصر است ولی آنها که به بازنویسی تاریخ مشغولند احتمالا در گوشه‌های فکرشان به چپاندن حقایق در گذشته هم اعتقاد دارند."


از سن بسیار کم، شاید پنج یا شش سالگی، می‌دانستم که وقتی بزرگ شوم باید نویسنده شوم. در بین سنین تقریبا هفده و بیست و چهار، با آگاهی از اینکه به طبیعت واقعی خود خیانت می‌کنم و اینکه دیر یا زود مجبور به استقرار و نوشتن کتاب خواهم شد، سعی کردم تا این ایده را ترک کنم.

در میان سه فرزند، بچه میانی بودم، ولی در هر دو طرف فاصله‌ای پنج ساله وجود داشت، و تا سن هشت سالگی به ندرت پدرم را دیدم. به این خاطر و دلایل دیگر تا حدودی تنها بودم، و خیلی سریع رفتاری ناخوشایند در من به وجود آمد که باعث شد در تمام سالهای مدرسه غیر محبوب باشم. مانند هر بچه تنها عادت به ساختن داستان و حرف زدن با شخصیتهای خیالی داشتم، و فکر می‌کنم از همان آغاز آرزوهای ادبی‌ام با احساسی از انزوا و کم‌ارزش قلمداد شدن همراه بود. می‌دانستم که توانایی تردستی با کلمات و مواجه شدن با حقایق تلخ را دارم، و حس می‌کردم که این نوعی دنیای شخصی خلق می‌کند که می‌توانستم در آن انتقام شکستهای زندگی روزمره‌ام را بگیرم. در هر حال حجم نوشته‌های جدی – یعنی به مقاصد جدی – که در تمام دوران کودکی و بعد از آن تولید کرده بودم به اندازه یک دوجین صفحه هم نبود. اولین شعرم را در چهار یا پنج سالگی نوشتم. دیکته کردم و مادرم نوشت. تنها چیزی که از آن به یاد دارم این است که درباره یک ببر بود و ببر هم "دندانهایی مانند صندلی" داشت – اصطلاحی به نسبت خوب، ولی خیال می‌کنم که شعر یک دزدی ادبی از شعر "ببر، ببر" اثر بِلِیک بود. در یازده سالگی، وقتی جنگ ۱۸-۱۹۱۴ شروع شد، شعری وطن‌دوستانه نوشتم که در روزنامه محلی چاپ شد، مانند یکی دیگر، دو سال بعد از آن، درباره مرگ کیچِنِر بود. بعضی مواقع، وقتی بزرگتر شده بودم، اشعاری بد و معمولا ناتمام در وصف طبیعت و به سبک جورجی می‌نوشتم. تلاشی هم برای نوشتن یک داستان کوتاه کردم که شکستی هولناک خورد. این تمام کارهایی بود که در آن سالها در عمل بر روی کاغذ آوردم و قرار بود جدی باشند.


اما، در تمام این مدت به نحوی به فعالیتهای ادبی مشغول بودم. اول از همه، کارهای سفارشی بود که به سرعت، آسانی و بدون هیچ لذت شخصی تولید می‌کردم. به غیر از تکالیف مدرسه، اشعار موردی می‌نوشتم. اشعاری نیمه کُمدی که می‌توانستم با سرعتی که الان به نظرم خیره‌کننده می‌آید به بیرون دهم – در چهارده سالگی، در عرض تقریبا یک هفته و به سبک آریستوفان نمایشنامه‌ای شاعرانه نوشتم – و در ویرایش مجلات مدرسه‌ای، هم چاپی هم دست‌نویس، مشارکت می‌کردم. این مجلات رقت‌انگیزترین تمسخرهایی بودند که می‌توانید تصور کنید، و وقتی که صرفشان می‌کردم حتی از وقتی که امروزه صرف پستترین مقالات می‌کنم هم کمتر بود. ولی در کنار همه اینها، برای پانزده سال یا بیشتر، در حال تمرینی ادبی از نوعی به نسبت متفاوت بودم: ساختن "داستانی" متداوم درباره خودم، گونه‌ای دفترچه خاطرات که فقط در ذهن وجود دارد. فکر می‌کنم که این عادتی متداول در میان کودکان و نوجوانان است. وقتی بچه کوچکی بودم عادت به تصور خود در هیبت، مثلا، رابین هود داشتم، و خود را به عنوان قهرمان ماجراهای اعجاب‌انگیز تصویر می‌کردم، ولی خیلی سریع "داستانم" ابعاد نارسیسیستی لخت خود را از دست داد و بیشتر و بیشتر فقط به توصیف کارهایی که می‌کردم و چیزهایی که می‌دیدم تبدیل شد. هر بار این چیزها برای چند دقیقه از ذهنم می‌گذشت: "او در را هل داد و باز کرد و وارد اتاق شد. پرتو زرد نور خورشید، بعد از عبور از پرده چیتی، کج روی میز، جایی که یک جعبه کبریت، نیمه-باز، کنار جوهردان افتاده بود، می‌تابید. در حالی که دست راستش در جیبش بود به کنار پنجره رفت. پایین در میان خیابان گربه راه‌راهی به دنبال برگ خشکی می‌دوید"، غیره و غیره. این عادت تا وقتی بیست و پنج سال داشتم ادامه پیدا کرد، همزمان با سالهایی که فعالیت ادبی نداشتم. با اینکه مجبور بودم به دنبال کلمات مناسب بگردم، و به دنبال کلمات مناسب هم می‌گشتم، به نظر می‌رسید برخلاف اراده و تحت تاثیر اجباری بیرونی برای توصیف کردن تلاش می‌کنم. خیال می‌کنم "داستان" به اجبار انعکاسی از سبک نویسنده‌‌های مختلفی بود که در سنین متفاوت می‌پسندیدم، ولی تا جایی که به یاد دارم همیشه این کیفیت دقیق توصیفی را داشت.

وقتی در حدود شانزده سال داشتم به صورت ناگهانی متوجه لذت کلمات خالی شدم، یعنی صداها و روابط کلمات. این خطوط از بهشت مفقود،

       و اوو به سختی و کار دشوار
      حرکت کرد: با سختی و کار دشوار اوو

که الان به نظرم خیلی معرکه به نظر نمی‌رسد، پشتم را به لرزه می‌انداخت؛ و دیکته "اوو" به جای "او" عیشی مضاعف بود. به احتیاج به توصیف چیزها از قبل آگاه بودم. پس مشخص است که اگر بتوانیم بگوییم که در آن زمان علاقه‌ای به نوشتن کتاب داشتم، چه نوع کتابهایی می‌خواستم بنویسم. می‌خواستم رمانهای ناتورالیستی حجیمی بنویسم با پایانی ناخوش، پر از توصیفات جزئی و استعارات جالب، و همچنین پر از قسمتهای مجللی که در آنها از کلمات تا حدودی فقط به بهانه صدایشان استفاده شده بود. و در واقع اولین رمانی که به انتها رساندم، روزهای برمه‌، که در سی سالگی نوشتم ولی بسیار زودتر در تخیلاتم به آن فکر کرده بودم، به نسبت کتابی به آن سبک است.

دلیل انتقال تمام این اطلاعات پشت پرده این است که فکر نمی‌کنم بشود انگیزه‌های یک نویسنده را بدون آشنایی با سیر تکاملی او بررسی کرد. دورانی که در آن زندگی می‌کند موضوعات مورد علاقه او را رقم می‌زند – این حداقل در مورد دورانی پرآشوب و انقلابی، مانند دوران ما، صادق است – ولی او حتی قبل از آغاز به نوشتن اسیر یک گرایش احساسی می‌‌شود که هرگز به صورت کامل از آن رها نمی‌شود. بدون شک وظیفه او است تا طبیعت خود را منضبط کند و از گیر کردن در یک مرحله نابالغ و گمراه اجتناب کند؛ ولی اگر به صورت کامل از تمام آنچه در مراحل اولیه بر او تاثیر گذارده بودند جدا شود، انگیزه خود برای نوشتن را کشته است. اگر نیاز به داشتن در‌آمد برای گذران زندگی را به کناری بگذاریم، فکر می‌کنم چهار انگیزه مهم برای نوشتن، حداقل نوشتن نثر، وجود دارد. به میزان متفاوت در تمام نویسنده‌ها وجود دارند، و در هر نویسنده‌ای، بنا به جوی که در آن زندگی می‌کند، نسبت تاثیر آنها از یک زمان به زمانی دیگر تغییر می‌کند. اینها هستند:

(الف) خودپرستی مطلق. میل به باهوش به نظر رسیدن، موضوع صحبت بودن، ماندن در خاطره‌ها بعد از مرگ، انتقام گرفتن از بزرگترهایی که در کودکی نوکش را چیده بودند، غیره و غیره. وانمود کردن که این انگیزه نیست بامبول چیدن است، بامبولی قوی. نویسنده‌ها در این با دانشمندها، هنرمندها، سیاستمدارها، وکلا، سربازها و تجار موفق مشترک هستند – خلاصه، با تمام لایه فوقانی بشریت. توده اصلی مردم در عمل خودخواه نیستند. بعد از حدودا سی سالگی تقریبا تمام حس فردیت را رها می‌کنند – و عمدتا برای دیگران زندگی می‌کنند، یا در زیر بار خرحمالی خفه می‌شوند. ولی یک اقلیت بااستعداد و خودسر هم وجود دارد که مصمم است تا آخر زندگی را به نحوی که خود می‌خواهد سپری کند، و نویسنده‌ها به این طبقه تعلق دارند. باید بگویم که نویسنده‌های جدی در کل مغرورتر و خودبینتر از روزنامه‌نگارها هستند، ولی کمتر به پول فکر می‌کنند.

(ب) ذوق زیبایی‌شناسی. درک زیبایی در دنیای بیرون، یا، از طرف دیگر، در کلمات و آرایش درست آنها. لذت بردن از اثر یک صدا بر دیگری، از استحکام یک نثر خوب یا آهنگ یک داستان خوب. میل به شریک کردن دیگران در تجربه‌ای که در نظر شخص باارزش است و نباید نادیده بماند. انگیزه زیبایی‌شناسی در بسیاری از نویسنده‌ها ضعیف است، ولی حتی یک رساله‌نویس یا نویسنده کتابهای درسی هم کلمات و عبارات مورد علاقه خود را دارد که از آنها جدا از سودشان استفاده می‌کند؛ یا ممکن است حروفچینی، عرض حاشیه‌ها و غیره برایش مهم باشد. در سطوح بالاتر از راهنمای راه‌آهن، هیچ کتابی وجود ندارد که اثری از ملاحظات زیبایی‌شناسی در آن دیده نشود.

(ج) انگیزه تاریخی. میل به دیدن چیزها به همان شکل که هستند، پیدا کردن حقایق درست و ذخیره آنها برای استفاده آیندگان.

(د) اهداف سیاسی. سیاست به گسترده‌ترین تعریف ممکن. میل به هل دادن دنیا در جهتی معین، تغییر دادن اذهان دیگر مردمان در رابطه با نوع دنیایی که باید برایش تلاش کنند. هیچ کتابی واقعا از سمت‌گیری سیاسی خالی نیست. این عقیده که هنر نباید هیچ ارتباطی با سیاست داشته باشد خود یک گرایش سیاسی است.

می‌توان دید که چگونه این انگیزه‌های متفاوت باید با یکدیگر در جنگ باشند، و چگونه باید از یک شخص به شخصی دیگر و یک زمان به زمانی دیگر نوسان داشته باشند. طبیعتا - اگر "طبیعت" شما را آن حالتی فرض کنیم که در ابتدای بزرگسالی به آن رسیدید – من فردی هستم که در او سه انگیزه نخست بر انگیزه چهارم برتری خواهد داشت. در دورانی صلح‌آمیز ممکن بود کتابهایی زینتی یا فقط توصیفی می‌نوشتم، و ممکن بود تقریبا از تمایلات سیاسی خود ناآگاه باقی بمانم. اما آنگونه که مشخص است به اجبار تبدیل به نوعی رساله‌نویس شده‌ام. در ابتدا پنج سال را در شغلی نامناسب صرف کردم (پلیس سلطنتی هندوستان، در برمه)، و سپس مجبور به تحمل فقر و احساس شکست شدم. این تنفر طبیعی من از قدرت را بیشتر و برای اولین بار من را متوجه وجود طبقه کارگر کرد، و شغلم در برمه به میزانی من را با طبیعت امپریالیسم آشنا کرده بود: ولی این تجربیات برای ایجاد سمت و سوی دقیق سیاسی کافی نبودند. بعد هیتلر آمد، جنگ داخلی اسپانیا و غیره. در پایان ۱۹۳۵ همچنان تصمیم مشخصی نگرفته بودم. شعری که برای وصف وضعیت دشوار خود در آن تاریخ نوشته بودم را به یاد دارم:

       دویست سال پیش
       ممکن بود کشیشی راضی می‌بودم
       تا محشر ابدی را موعظه کنم
       و به تماشای رویش فندقهایم بنشینم؛

       ولی زاده شده، افسوس، در دورانی بد،
       آن بهشت نیکو را از دست دادم،
       چون بر لبم مو روییده است
       و روحانیون همه سه‌تیغ هستند.
 
       و بعدها دوران همچنان خوب بودند،
       و ما به راحتی ارضا می‌شدیم،
       با لالایی خواندن اذهان مشوش خود را به خواب می‌فرستادیم
       بر روی شکوفه‌های درختها.

       در نادانی جرات داشتیم
       لذایذی که الان پنهان می‌کنیم را صاحب باشیم؛
       سهره سبز از روی تنه درخت سیب
       دشمنانم را به لرزه می‌انداخت.

       ولی دل دخترها و زردآلو،
       سوسکی در جویی در سایه،
       اسبها، اردکها در هوا در سپیده،
       تمام اینها رویا هستند.

       دوباره رویا دیدن ممنوع است؛
       ما لذتهای خود را مجروح یا مخفی می‌کنیم:
       اسبها از فولاد کروم‌دار ساخته شده‌اند
       و مردان کوچک و چاق بر آنها سوار خواهند شد.

       من آن کرمی هستم که هرگز پیله نبست،
       آن خواجه بدون حرم؛
       در میان کشیش و کُمیسر
       راه می‌روم مثل اوجین آرَم؛

       و کُمیسر در حال گرفتن فال من است
       در حالی که رادیو می‌خواند،
       ولی کشیش قول یک آستین هفت را داده است،
       چون خوش لباس بودن همیشه در‌آمد دارد.

       خواب دیدم که در سرسراهای مرمرین زندگی می‌کنم،
       و وقتی بیدار شدم صحت داشت؛
       من برای این دوران زاده نشده‌ام؛
       اِسمیت شده بود؟ جُنز شده بود؟ شما؟

جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن می‌دانستم کجا ایستاده‌ام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشته‌ام، مستقیم یا غیرمستقیم، در مخالفت با تمامیت‌خواهی و در حمایت از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من می‌شناسمش، نوشته شده است. در دورانی شبیه دوران ما، این تفکر که می‌توان از این موضوعات اجتناب کرد، به نظر من حرف مفت است. همه در این یا آن لفافه درباره این مسایل می‌نویسند. مساله این است که از کدام طرف حمایت می‌کنید و چه برخوردی را دنبال می‌کنید. و آگاهی بیشتر از سمت‌گیری سیاسی شخصی، به نویسنده کمک می‌کند تا کمالات ادبی و زیبایی‌شناسی خود را فدای فعالیت سیاسی نکند.

بزرگترین هدف من در طی ده سال گذشته، تبدیل کردن نوشتار سیاسی به هنر بوده است. نقطه شروع همیشه یک احساس جانب‌گیرانه، یک حس بی‌عدالتی است. وقتی برای نوشتن کتابی آماده می‌شوم، به خود نمی‌گویم که، "می‌خواهم یک اثر هنری خلق کنم." می‌نویسم چون می‌خواهم دروغی را برملا کنم، حقیقتی را آشکار کنم، و نگرانی اولیه‌ام جذب شنونده است. اما اگر زیبایی برایم مهم نباشد، نوشتن کتاب برایم کاری ناممکن خواهد بود. هر کس که زحمت بررسی کارهای من را به خود بدهد خواهد دید که حتی در صورت تبلیغات بودن هم عناصری در آن وجود دارد که از نظر یک سیاستمدار حرفه‌ای کاملا بی‌ربط است. نه توانایی لازم را برای رها کردن آن جهان‌بینی که در دوران کودکی به دست آوردم دارم، و نه خواهان از دست دادن آن هستم. تا وقتی زنده هستم و در سلامت به سر می‌برم به دقت خود در سبک نثر، به عشق به زمین، و به لذت بردن از اشیاء جامد و خرده اطلاعات بیهوده ادامه خواهم داد. دلیلی برای سرکوب کردن آن روی خود نمی‌بینم. مساله آشتی دادن علایق و بیزاریهای درونی با فعالیتهای در اساس عمومی و غیر شخصی که دوران فعلی بر ما تحمیل می‌کند است.

آسان نیست. مسایلی در ساختار و زبان ایجاد می‌کند، و مساله حقیقت‌گویی را به نحو جدیدی مطرح می‌سازد. اجازه دهید تا تنها مثالی از مسایل کلیتر بزنم. کتاب من درباره جنگ داخلی اسپانیا، به یاد کاتالونیا، به صراحت کتابی سیاسی است، ولی در کل با حفظ فاصله و اهمیت به سبک نوشته شده است. تلاش بسیاری کردم تا تمام حقیقت را بدون نقض غرایز ادبی خود منتقل کنم. ولی در آن فصلی طولانی وجود دارد، پر از نقل قول از روزنامه‌ها و غیره، که از تروتسکی‌ایستها که به همکاری با فرانکو متهم می‌شدند دفاع می‌کند. واضح است چنین فصلی، که بعد از گذشت یک یا دو سال جذابیت خود را برای خواننده عادی از دست می‌دهد، باید کتاب را خراب کند. یکی از منتقدانی که برای من محترم است خطابه‌ای در باب آن فصل برایم خواند. گفت: "چرا آن همه چیز را در کتاب آوردی؟ با این کارت کتابی را که می‌توانست اثر خوبی باشد به روزنامه‌نگاری تبدیل کرده‌ای." حرفش درست بود، ولی کار دیگری از دستم ساخته نبود. من از چیزی اطلاع داشتم که فقط مشتی آدم اجازه مطلع شدن از آن را در انگلستان یافته بودند، اتهام نادرست به افراد بی‌گناه. اگر از آن کار عصبانی نبودم هرگز نباید کتاب را می‌نوشتم.

این مساله به شکلهای مختلف ظهور می‌کند. مساله زبان ظریفتر است و به مباحثه‌ای طولانی نیاز دارد. فقط به این بسنده می‌کنم که در سالیان اخیر سعی کرده‌ام کمتر زیبا و بیشتر عینی بنویسم. در هر حال به این نتیجه رسیده‌ام که یک سبک همیشه پیش از تکمیل شدن کهنه می‌شود. قلعه حیوانات، اولین کتابی بود که سعی کردم در آن، با آگاهی کامل، هدف سیاسی و هدف هنری را در هم آمیزم. هفت سال است که رمان ننوشته‌ام ولی امیدوارم که به زودی یکی بنویسم. قطعا خوب نخواهد بود، هیچ کتابی موفق نیست، ولی تا حدودی می‌دانم چه نوع کتابی می‌خواهم بنویسم.

از یکی دو صفحه آخر ممکن است اینگونه برداشت شود که انگیزه من برای نوشتن فقط خدمت عمومی بوده است. نمی‌خواهم این خیال در اذهان باقی بماند. تمام نویسنده‌ها مغرور، خودخواه، و تنبل هستند و در ته انگیزه‌هایشان سری نهفته است. نوشتن یک کتاب کوششی خسته‌کننده و ترسناک است، مانند کشمکشی طولانی با مرضی دردناک. تنها دلیل نوشتن فشاری است که روحی پلید، که نه می‌توان در برابرش مقاومت کرد و نه آن را درک کرد، به انسان می‌آورد. تا آنجا که من می‌فهمم این دیو پلید همانند آن غریزه‌ای است که بچه را برای جلب توجه مجبور به نالیدن می‌کند. با این حال نمی‌توان بدون تلاشی مداوم در زدودن شخصیت خود، چیزی که ارزش خواندن داشته باشد نوشت. نثر خوب مانند شیشه پنجره است. دقیقا نمی‌توانم بگویم کدام انگیزه‌هایم از همه قویتر هستند، ولی می‌دانم کدامهایشان ارزش پیروی را دارند. و نگاهی به کتابهایم نشان می‌دهد که همواره در جاهایی که هدف سیاسی نداشته‌ام کتابهایی مرده نوشته و در قطعات مجلل، جملات بی‌معنی، صفات تزیینی و در کل در بامبول چینی غرق شده‌ام.

جورج اورول، ژوئن ۱۹۴۶ 





6 نظر:

ناشناس گفت...

خیر ببینی جوون که اینا رو جمع میکنی میزاری اینجا ، خیر ببینی

Hel. گفت...

ئه. من اومدم بگم خیر ببینی دیدم این دوستمون گفته. خب واسه تنوع می‌گم دمتون گرم.

soratak گفت...

سلام
من چند وقت پیش امکانشو پیدا کردم که کتاب ۱۹۸۴ ایشونو بخوانم (به انگلیسی) .. واقعاً تحسین برانگیز بود .. می‌خواستم بدونم آیا ترجمهٔ فارسی این کتاب (۱۹۸۴) موجود هست یا نه؟ واقعاً همچین کتابایی باید معرفی‌ و نشر پیدا کنند... جامعه ی ما واقعاً دچار فقدان مطالعه شده...

سون گفت...

سلام،

تا آنجا که من مطلع هستم این کتاب به فارسی ترجمه شده است ولی اینکه در دسترس عموم هست یا خیر بحث دیگری است. به هر حال تجدید چاپش به این امر کمک خواهد کرد.

ناشناس گفت...

1984 به فارسی ترجمه شده است . ترجمه صالح حسینی ، انتشارات نیلوفر. کتاب های دیگر اورول هم با ترجمه های مختلف به فارسی ترجمه شده است. اخیرا مقاله جالبی از او در مجله بخارا منتشر شده است در باره گاندی. به ترجمه عزت اله فولادوند.

ناشناس گفت...

امیدوارم ترجمه ی مقاله اش درباره ی هنری میلر هم اینجا در بیاید. موفق باشید.

ارسال یک نظر